جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinabbagheri با نام [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 170 بازدید, 13 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinabbagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinabbagheri
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
عنوان: وداع جان
نویسنده: زینب باقری
ژانر: درام، تاریخی، مذهبی، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W (۳)

خلاصه
دیبا، دختری در آستانه‌ی دگرگونی‌های درونی، ناخواسته در مسیرهایی گام می‌گذارد که مرزهای آشنای ذهنش را به چالش می‌کشند. آنچه آغاز می‌شود، سفری آرام و خاموش است به سوی کشف خود، در جهانی که همه‌چیز، از آدم‌ها تا احساسات، گاه ناشناخته‌تر از آنی‌ست که می‌نمایند.

این داستان، روایتی‌ست از رشد تدریجی در دل تجربه‌هایی که شاید ساده به‌نظر برسند، اما ردشان تا همیشه در جان می‌ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

;FOROUGH

سطح
5
 
ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,857
15,603
مدال‌ها
6
1000011634.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2

مقدمه
مدت‌ها بود که حقیقت زندگی‌ام را گم کرده و تماشاگر زخمی خاموش از شکست‌هایی بودم که نه آغازشان شناختنی بود و نه پایانشان دیدنی. و ناگزیر در حصار اندوه، از رسالت وجودی‌ام جا ماندم.
تا آن که امید..، آن دست بی صدا و مصمم، از دل تاریکی رسید و همان نوری که خداوند وعده اش را داده؛ «لا تَقنَطوا مِن رَحمَة اللّه»، در قامت انسان‌هایی از جنس امنیت و مهر، بر جانم تابید.کسانی که فانوس امید شدند و با بودنشان معنای تازه‌ای بخشیدند و من دانستم که بعضی آدم‌ها را نه فقط با دل که بایستی با تمام جان پاس داشت.

***

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
یاحق
پارت اول _ فصل اول
زیر چشمی نگاهی به دانشجوهایی که مشغول حل کردن مسئله بودند، انداختم و سعی کردم خود نیز روی داده‌هایی که روی تابلوی وایت برد نوشته‌ام، متمرکز شوم. وقتی هم از صحت جواب به‌دست آمده اطمینان پیدا کردم، گلویم را با تک سرفه‌ای آرام صاف کردم و گفتم: خب.. حل کردین؟
یکی از دختر ها گفت: استاد فرض صفر تأیید میشه، درسته؟
پیش از اینکه من چیزی بگویم، یکی از دانشجویان پسر گفت: ولی با این جوابی که من به‌دست آوردم، تأیید نمیشه. در واقع این فرض تحقیقه که تأیید میشه.
وقتی دو دستگی در جواب مشاهده شد، همگی به سمت من برگشتند و منتظر نگاهم کردند.
-خب کسی از شما حاضره بیاد پای تابلو؟
همه به یکدیگر نگاه کردند. در اصل چون هیچ کدام از جواب‌شان مطمئن نبودند، داوطلب نشدند. بنابر این چادرم را مرتب کردم و برخاستم. مثل اینکه باید خودم دست به کار می‌شدم.
همزمان که ماژیک را شارژ می‌کردم، گفتم: همیشه قبل از اینکه برید سراغ فرمول و جای‌گذاری، سعی کنید داده‌هاتونو یه گوشه بنویسید. ببینید تو فرمول چی ازتون می‌خواد..، بعد بر همون اساس اجزای فرمولو بنویسید. این کار باعث میشه کارتون هم نظم بگیره و هم سرعت. خب حالا برگردیم به بحث.. تو سؤال گفته میزان افسردگی در دختران، بیشتر از پسرانه. اینجا نگاه جهت داره و سوگیری شده است. پس بنابراین باید توجه داشته باشید که یک دامنه هستش. در صورتی که اگر از کلمه بیشتر یا کمتر استفاده نمیشد، فرضمون دو دامنه بود.
ماژیک را روی وایت برد با ظرافت هر چه تمامتر حرکت دادم و مسئله را گام به گام حل کرده و توضیحات کلامی کامل کننده‌ام را نیز ارائه دادم. وقتی هم که جواب را بدست آوردم، دورش خط کشیدم و رو به آن پسر گفتم: شما درست نوشتی، فرض صفر رد میشه
نگاه پیروزمندانه اش را حواله آن دختر کرد که حال با دقت تمام به دنبال اشتباهش بود.
نفسی گرفتم. امیدم به این کلاس، بیشتر از باقی کلاس‌ها بود. رقابت و تلاشی که داشتند هم، قابل تحسین و تمجید بود. برای منی که آن سال اولین سال تدریسم بود، شوق و اشتیاقشان دلگرم کننده بود. در کلاس‌های دیگری که داشتم، با اینکه آن‌ها هم مثل دانشجویان این کلاس در مقطع کارشناسی بودند، بخاطر سن کمم برای مقام استادی، تکه پرانی‌های نامستقیمی داشتند که شنیدنشان، عذاب آور بود. ولی من باید دندان روی جگر می‌گذاشتم تا دکتر صمدی را رو سفید کنیم. او برای من ریش گرو گذاشته بود و برای اینکه بتواند مرا در دانشگاه نگاه دارد، تلاش‌ها کرده بود. واقعا ممنونش بودم. او هرگاه با من مواجه میشد، پدرانه توانایی‌هایم را تحسین و اعتماد بنفسم را قوی‌تر می‌کرد. درست مثل ایرج خانَم.. آقاجانم!
حتی یادش هم می‌توانست حس احترام و محبت را در قلبم شعله ور کند. همراه با لبخندی کمرنگ، نگاهم را به ساعت مچی‌ام انداختم: یه مسئله دیگه بهتون میدم که تا هفته بعدی وقت دارین انجامش بدین. البته مسئله اش یکمی چالشیه و تصمیم دارم به هر کسی که درست حلش کنه، یه نمره امتیازی بدم.
عکس العملشان، برق رضایتی بود که آنی در چشم‌هایشان نشست. مسئله را خواندم و نوشتند.
-خب خسته نباشید، می‌تونید برید
با شنیدن این جمله کمی سرو صدا شد و اکثریت همچنان که وسایلشان را جمع می‌کردند، خسته نباشید یا خداقوتی هم می‌پراندند. البته که من خیلی خسته بودم و این حرف‌ها ذره‌ای نمی‌توانست انرژی تحلیل رفته‌ام را بازگرداند. چقدر خوب بود که لااقل هفته‌ای دو روز تدریس بی امان داشتم و نه بیشتر!
برنامه را بستم و با گزینه شات داون، لپ تاپم را خاموش کردم و پس از جمع کردن وسیله‌هایم، از دانشکده بیرون زدم.

وقتی به خانه رسیدم، ابتدا سری به عطیه زدم و سپس لباس‌هایم را عوض کردم و مشغول آشپزی شدم. اگر فقط خودم بودم، هرگز به این تکاپو نمی‌افتادم اما طفلک نباید گرسنه می‌ماند. غذا را که بار گذاشتم، قهوه‌ای برای خودم درست کردم و همزمان عطر دل انگیزش را با دل و جان بلعیدم. این بو می‌توانست به راحتی تمام سرگشته و مدهوشم کند. با این بو آنقدر از خود بیخود می‌شدم که خاطراتی که نباید به خاطر می‌آوردم، پشت پلک‌هایم نقش می‌بست.

با خستگی روی صندلی فرود آمدم و قلپی نوشیدم. داغی‌اش مثل یک تلنگری، مرا به گذشته‌ها برد. همان روزی که قلبم را لا به لایش به باد دادم. درست دو سال پیش.. نمی‌دانم، شاید هم از همان دَه سال پیش!

اصلاً نمی دانم که از کجا شروع کنم!!!

.....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
#پارت دوم
-میشه باهات حرف بزنم؟
لبخندی عمیق زد. از همان لبخند هایی که آن روز ها دچارش شده بودم. از آن لبخند های ناب و تماشایی که قند در دلم آب می‌کرد.
مثل همیشه فنجانی مقابلم گذاشت.
-بدون این نمیشه دیبا خانوم!
متعاقباً لبخند نزدم. از استرس ناخنم را در کف دست فرو برده بودم و سراسیمه نگاهش می‌کردم. ابهتی که در پس چهره آرامش داشت، مانع از تراوش کلماتی که از ذهنم می‌گذشت میشد. مثل هر وقت دیگری صدای سالار عقیلی در فضای خانه پیچیده بود. او زنگ این صدا را به هر صدایی ترجیح می‌داد.

«با تو نگفته بودم..
از گریه‌های هر شب
عشقت نشسته بر دل..
جانم رسیده بر لب»

آب دهانم را بلعیدم و نگاهم را به او دوختم.
-چی می‌خوای بگی دیبا خانوم؟ نگران شدم جدی جدی!
دلخور نگاهش کردم. چرا این واژه خانم را از پشت اسمم برنمی‌داشت؟ در حالی که او برای من طاها بود. نه آقا طاها.. بی تکلّف، بی پیشوند و پسوند!
_طاها
-بله؟
با بغضی که در گلو سنگینی می‌کرد، نگاهم را بالا کشیدم و دوباره نگاهش کردم. آن موهای حجیم بورش، با آن چشم‌های زلالش، همیشه بولد ترین اجزای چهره اش بودند. چقدر شبیه پدرش بود!
طبق عادت گوشه سبیلش را که قدری بلند تر از ته ریشش بود، لمس کرد و گفت:
-قلب من ضعیفه‌ها، نگی پس میافتم
لحن شوخش دلم را لرزاند.
آهسته لب زدم: من..
هیچ نگفت و منتظر ماند تا ادامه دهم.
نفس عمیقی کشیدم و یک ضرب گفتم:
-من بهت علاقه دارم طاها
این را گفتم و چشم‌هایم را محکم روی هم فشردم. دوست داشتم زمین دهان واکرده و مرا ببلعد. نمی خواستم اعتراف کنم اما می‌ترسیدم او را از دست بدهم و بعد ها حسرتش را بخورم. نمی‌خواستم برود. من نمی‌خواستم برود.
شاید اگر عزم رفتن نکرده بود، هیچ وقت نمی‌گفتم و آنقدر منتظر می‌ماندم تا او هم همانند من، در عشق من غوطه ور شود. اما او داشت می رفت و من نمی‌خواستم یک عمر از جانب دل سرزنش شوم.
جرأت به خرج دادم و با شرم نگاهش کردم.
عضلات صورتش منقبض شده بود، دست‌هایش یک لرزش سطحی داشت و چشم‌هایش قرمز شده بود.
با ترس صندلی را عقب کشیدم و وحشت زده نامش را صدا زدم: طاها
ناگهان تغییر موضع داد و خنده‌ای بلند و غیر عادی سر داد: این از آخرین تلاشات برای نرفتن من محسوب میشه دیگه..نه؟
درمانده نالیدم: فقط این نیست.. طاها من واقعا دو..
فریاد کشید: کافیه
در خود جمع شدم.
-دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم. همین الان پا میشی میری و دیگه هم به این مزخرفات فکر نمیکنی. فهمیدی؟
گنگ بود انگار، آشفته بود. طول و عرض آشپزخانه را یکی کرده بود و نعره می‌کشید.
-اینجا چه خبره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
#پارت سوم
تا صدایش را شنیدم، با قلبی که در آنی شکسته و پس زده شده بود، نزدش رفتم و نالیدم:
آقاجانم!
نگران بود: جانم؟
-بهم گفت برم.. بهم گفت میره
مثل همیشه با دیدن چهره غم‌زده ام، غم در چشمانش لانه کرد. اصلاً برایش مهم نبود چرا.. همین که رد ناراحتی را در من می‌یافت، آن حس بر او هم چیره میشد و تا خوب شدن حالم ادامه دار بود. اما اینبار خوب می‌شدم؟
عصایش را یک قدم جلوتر گذاشت و با تکیه بر آن، به طرف طاها رفت و خشمگین گفت:
-طاها چی گفتی به دیبای من؟
طاها ناگهان با یک حالت ناباورانه ای مردانه گریست. آنقدر دردناک که مرا نیز در اوج ناباوری گریاند. آنقدر سوزناک که قلب تکه تکه شده ام را نیز گریاند.
مشتی به کابینت زد و برای اولین بار صدایش را برای پدرش بالا برد:
-آقاجان.. حالیش نیست چی میگه. برای نرفتن من داره چرت و پرت میبافه بهم!
با انرژی تحلیل رفته ام گفتم: برای این نیست. دروغ نگفتم. طاها من الکی نگفتم. نمی خوام بری درست ولی حرفی که بهت زدمم دروغ نبود.
هق هقم میان مشتی که به دیوار کوفت، گم شد!
-من ترجیح میدم فقط برای این باشه . دیگه هم نمی‌خوام راجع بهش چیزی بشنوم.. فهمیدی یا نه؟
باز هم با درد گریستم
-نه .. نمی‌تونم
با قدم‌های محکم خودش را به من رساند. ترسیده بودم. با خشم هر چه تمامتر گفت:
-لعنتی تمومش کن

خواستم بگویم نمی‌توانم
خواستم بگویم چگونه
خواستم بگویم چرا
اما هیچ کدام‌شان در زبانم نچرخید و او با بی رحمی تمام از جلوی چشمانم دور شد.
من آن لحظه تمامیّت وجودم را باختم. من تمام عشق و باورم را باختم. بُتی که از او برای خودم ساخته بودم را چه؟ نه .. هرگز نشد!

آقاجان با غم نگاهم کرد و گفت:
-نمی‌خوای به من بگی چیشده؟
چه می‌گفتم آقاجانم؟ می‌گفتم یک دانه پسرت پسم زد؟ به جرم عاشقی پسم زد؟ می‌گفتم قلبی که دو دستی تقدیمش کرده بودم را با بی رحمی زیر پایش له کرد؟
از چه می‌گفتم؟

سرم را با درد به طرفین تکان دادم و از خانه‌شان بیرون گریختم. هوا کم کم داشت تاریک میشد. او هیچوقت نمی‌گذاشت پس از تاریک شدن هوا تنها به خانه برگردم، اما این بار حتی نبود که همراهی‌ام کند. مثل تمام این 8 سال! مثل تمام این مدتی که ذره ذره عشق و محبتش را در دلم ریخت. آنقدر تدریجی که وقتی حرف رفتن زد، دلم هرّی فرو ریخت و تمام یاخته‌هایم غرق در یک غم و ترسی عجیب شد. آنقدر شوکه شدم که یک شبانه روز به یک نقطه خیره شده بودم و گفته‌هایش را حلاجی می‌کردم. وقتی عمق خطر را درک کردم، نزدش رفتم، به پایش افتادم، زار زدم، خواهش کردم.. اما آنقدر باورش به رفتن قوی بود که ذره‌ای تردید نکرد.

آقاجان را که دیگر نگو..
من تمام امیدم به او بود اما او پس از مدت‌ها لب گشود و گفت: باید بری پسر.. باید!

با شنیدن این جمله باروت شدم. انگار این بار می‌بایست به جای یک نفر، دو نفر را راضی می‌کردم. دو تنی که اگر سرشان می‌رفت، حرفشان نمی‌رفت و من با یک امید واهی، می‌خواستم هم او را آرام کنم و هم قلبم را! قلبی که بالاخره بعد از 23 سال، با دیدن یک نفر به تپش افتاده بود و از تصور نبودنش، کارش به تباهی کشیده بود.
این اصرار ها یک ماه تمام به طول انجامید اما گوشش بدهکار نبود. و من نمی‌دانستم دیگر با چه زبانی بگویم که نرود. در این بین تنها سلاحم، قلب بکر و دست نخورده‌ام بود که حال آن را هم نداشتم.
مثل یک مرده متحرک شده بودم. هیچ جوره نمی‌خواستم او را از دست بدهم.. مردی را که واقعا مرد بود.
وقتی با آن حال و روز نالان به خانه رسیدم، روی تخت فرود آمدم و تمام روز هایی که با او گذشته بود، دوباره یادم آمد. روز هایی که با او برای من همه چیز بودند.. همه چیز.
...

-خانم خانم.. صبر کنید

پاهایم رمقی نداشت. از خدا خواسته ایستادم تا نفسی چاق کنم. هنوز در بهت و ناباوری به سر می‌بردم. هنوز داغ بودم. هنوز نفهمیده بودم که چه چیزی را از سر گذرانده‌ام. جسم بی جانم را به گوشه‌ای کشیدم و روی زمین فرود آمدم.
-حالتون خوبه؟
انگار چیزی گلویم را سفت چسبیده بود و نمی‌گذاشت واژه ها را پشت هم ردیف کنم.
-آقاجان می‌خواد ببینتتون
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
#پارت چهارم
تنها نگاهش کردم.
-اسمت چیه؟
-دیبا
زیر لبی تکرار کرد و با یک لبخند خالصانه گفت:
-اسم قشنگی داری دیبا خانم!

*****
با صدای زیر و کودکانه عطیه، درگیری‌های ذهنم لحظه‌ای پایان یافت و خاطرات، موقّتاً از لوح سیاه ذهنم پر کشید.
-مامان
چشم از فنجان قهوه گرفتم و نگاهش کردم. چشمان درشتش را با انگشتان کوچکش می‌مالید و صدایم میزد.
-ماما
پلک زدم و از عمق وجودم گفتم:
-جان دلم
-گرسنمه
فنجان را درون سینک گذاشتم و آهسته گفتم:
غذا آماده است عزیزم. تا شما سرو صورتتو بشوری، میزو چیدم.
با حالت بانمکی بو کشید و با صدای گیجی که حاصل از خواب عصرگاهی بود گفت:
-چی پختی ماما؟
لبخندی زدم.
-متوجه نشدی؟
این بار با دقت بیشتری بو کشید و پر ذوق گفت:
-ماکارونی؟
با سر که تأیید کردم، آخجونی گفت و رفت تا صورتش را بشوید. هر ک.س هم که نمی‌دانست، من که می‌دانستم او تا چه حدی این غذا را دوست دارد!
میز را چیدم و دوباره نشستم. هنوز ذهنم درگیر بود. انگار امشب از آن شب‌هایی بود که قرار بود تا خود خود صبح، به بازیابی اطلاعات کهنه مغزم مشغول باشم.
-شما نمی‌خوری؟
گیج نگاهش کردم.
-برا خودت بشقاب نذاشتی، گفتم شاید نخوری
-من اشتها ندارم عزیزم.. شما بخور
-ولی منم تنهایی نمی‌تونم بخورم
-نمی‌تونی؟
-تنهایی نمیشه مامانی
-باشه عزیزم، شما شروع کن، منم الان برای خودم بشقاب میارم و با هم می‌خوریم.. خوبه؟
-بله خیلی خوبه
لبخندی زدم و برخاستم تا بشقابی از کابینت بردارم.
پس از شام با او یک انیمیشن دیدم و وقت خواب هم برایش قصه گفتم و او خیلی سریع خوابش گرفت. گویا خواب عصرش چندان کافی نبوده که دوباره چشمانش گرم خواب شده بود! وقتی از خوابیدنش مطمئن شدم، باز هم به افکارم اذن جولان دادم. افکار پریشانی که از قید زمان فرمان‌برداری نمی‌نمود. گاهی از آخرین خاطره‌ها پرت می‌شدم به اولین‌ها و گاهی از میانه راه شروع به بازنمایی می‌کردم. دستم بی اختیار روی موهای درخشان عطیه نشسته بود و تار به تارشان را لمس می‌کردم و همزمان روحم در گذشته سِیر می‌کرد. انگار باز هم غرق تلخی‌های زندگی‌ام شده بودم.
این بار سفر کردم به دَه سال پیش..
آن روزها برای من بوی مرگ می‌داد...
روزهایی که شب و روز درد می‌کشیدم. روزهایی که مثل یک کابوس درهم و برهم بود. روزهای شومی که مثل یک بختک بر جسمم تسلط یافته بود و نگذاشته بود تا سرنوشت من هم با پدر و مادر درهم آمیخته شود. من آنقدر آن روزها مرگ را بو کشیده بودم که از دَه فرسخی هم می‌توانستم تشخیص دهم که چه کسی امروز مهمان عزرائیل است ودیگری چند وعده دیگر مهمان زمین! برای منی که زندگی برایم بد خواسته بود، آن روزها خود خود جهنم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
#پارت پنجم
از دست دادن پدر و مادر، از دست دادن هر جفتشان در یک لحظه، برایم سخت بود. حتی با وجود تمام آن دعوا‌ها و کشمکش‌هایی که داشتند. حتی با وجود بیماری دردناک و غیر قابل تحمل پدر، حتی با وجود اینکه یکدیگر را دوست نداشتند و مرا نیز چونان شیئی اضافه می‌دیدند.
گرچه من برای آن‌ها حکم یک کودک ناخواسته بودم که از طاق آسمان وسط خانه‌شان افتاده بودم ، ولی آن‌ها برای من حکم پشت و پناه داشتند. از زمانی‌که به اصطلاح چشم واکرده بودم و کمی فعالانه اطرافم را جست‌و جو کرده بودم، اسیر لحظه‌های سختی بودم که به‌دوش من و مادر بود.
پدر..، آدم خوبی بود اما تنها زمانی که همه چیز باب میلش بود. او به زمین و زمان شک داشت و به مادر بیشتر از همه! همیشه تصورش این بود که مادر می‌خواهد دور از چشم او خ*یانت یا توطئه کند. فکر می‌کرد مادر با زمین و زمان و پرنده و چرنده دست به یکی کرده و می‌خواهد دورش بزند.
آن اوایل که مادر هنوز ته مانده‌ای از صبر در وجودش دیده می‌شد، دل به‌دلش می‌داد و با او راه می‌آمد و سعی می‌کرد با روش‌های خاص خودش آرامش کند اما رفته رفته با شدت گرفتن رفتار پدر، کم کم طاقت از کف داد و گاهاً به‌ بحث و مشاجره با او پرداخت.
در این میان، چشم‌های بی‌تاب و قرار من هم، همواره بین چشم‌های خشمگین هر دویشان تاب می‌خورد . نا گفته نماند که هر وقت زورشان به یکدیگر نمی‌چربید، دیواری کوتاه‌تر از من نبود و مثل صفحه دارت، این من بودم که بی‌مهابا مورد اصابت قرار می‌گرفتم. در حقیقت با کوچک‌ترین واکنشی از جانب من، به‌قول خودشان، مرا سر جایم می‌نشاندند.
مادر می‌گفت فرید «پدرم»، افسار گسیخته‌ای بیش نیست و برای خودش متأسف است که ندیده و نشناخته او را انتخاب کرده است. می‌گفت او یک مریض روانی است. می‌گفت پروانه دوستش که یک روانشناس حاذق است، ادعا دارد که مشکل و اختلال اصلی پدر، پارانویا[1] است. می‌گفت پروانه می‌گوید زندگی کردن با این افراد آن هم بدون مداخله بسیار خطرناک و فرسایش‌گر است. می‌گفت که پروانه تأکید دارد که بایستی پدر را تحت درمان قرار بدهیم. اما دعوت پدر به جلسات مشاوره و روان درمانی، آن هم زمانی‌که مشاورش دوست صمیمی مادر بود، یعنی یک اتهام بزرگ! خب توهم توطئه هم شرایط را گل و بلبل‌تر کرده بود دیگر!!
در واقع او خیال می‌کرد که مادر با خودخواهی هر چه تمام‌تر قصد دارد تا لِیبلی بر پیشانی‌اش بزند و با این کار، سرپوشی بر رفتارهای بی منطق خودش بگذارد. پدر معتقد بود که هیچ مشکلی ندارد و رفتار هایش بازتاب رفتار های ناشایست خود مادر است.
خب البته که مادر هم در تشدید خشم پدر یَد طولایی داشت اما شروع کننده بحث‌ها و عیب‌جویی‌های بی‌مورد، بی‌تردید از جانب پدر بود.
به‌خاطر دارم که هر بار به تیپ و تاپ هم می‌زدند، مادر سعی داشت ذهن مرا منحرف کند و بگوید که پدر مثل همیشه از کاه، کوه ساخته است اما یک بخش کوچکی از مغزم نیز اعتقاد داشت که ممکن است یک موضوع دیگری هم محور بخشی از این بحث‌ها باشد. البته من یاد گرفته بودم تا در این مسائل کنجکاوی نکنم و اجازه بدهم خودشان قضیه را حل کنند. ولی نمی‌شود انکار کرد که در عین کم سن و سالی‌ام هم، فرضیه‌هایی در ذهنم شکل می‌گرفت و خواب و خوراک را بر من حرام می‌کرد. تا حدی که مجبور می‌شدم آن‌ها را با پرسیدن از مادر و پدر بیازمایم. ولی درست وقتی که سؤالی مطرح می‌کردم، آن‌ها به‌شدت عصبانی می‌شدند و اذن ورود به حریم کاذب و پوشالی‌شان را به من نمی‌دادند و من در دَم، فرضیه‌هایی که ساخته بودم را رد می‌کردم. مثل اینکه این فرضیه‌ها زیادی ردخور داشتند یا به اصطلاح، ردخورشان ملس بود!

زمان می گذشت و پدر در بهانه گرفتن استاد قهاری شده بود. کنترلش هم روز به روز سخت‌تر میشد و به‌مراتب، افکار مالیخولیایی هم رهایش نمی‌کرد. اما باز هم معتقد بودم که در تمام آن کشمکش‌ها می‌خواست مادر را به‌نحوی بابت انجام یک رفتاری محکوم کند. و مادر در تمام آن مدت مدید زندگی مشترک و آمیخته به رنجش، سعی داشت تا خود را مبرّا کند. با این وجود آنقدر جملاتی که عامل آن دعواها بود، کادوپیچ و در لفافه بود که هیچ‌گاه قادر به درکش نشدم. حتی آن اواخر یاد گرفته بودم که دیگر از ترس در راه پله نایستم و عروسکم را مابین مشت‌های ظریف و کم جانم نفشارم. یاد گرفته بودم درها را کیپ تا کیپ ببندم تا صدای زد و خوردشان را نشنوم. یاد گرفته بودم وقتی عصبانی هستند، دم پَرشان نباشم، حتی اگر یک شبانه روز چیزی نخورده و گرسنه باشم.
من از همان کودکی و از زور تنهایی، یاد گرفته بودم تمام کارهایم را خودم انجام بدهم. یاد گرفته بودم جایی دور از آدم‌ها باشم و برای خراشیده نشدن آرامش کاذبم، با هیچ‌کسی سخن نگویم. حتی با هم‌کلاسی‌هایی که با انرژی زیادی برای به حرف آوردنم وقت می‌گذاشتند.

اوضاع بدتر شده بود. خب راستش مادر دیگر بریده بود. حرف‌هایش بوی رفتن می‌داد. مهربان‌تر شده بود. پدر هم که بهانه می گرفت، هیچ نمی‌گفت و تنها لبخندی دردناک میزد.



[1] اختلال پارانویا: حالتی از بی اعتمادی شدید و غیر منطقی به دیگران است که باعث سوءظن مداوم و تفسیر اشتباه رفتارها به‌عنوان تهدید یا خ*یانت می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
#پارت ششم
یک شب در اتاق بودم که مادر نزدم آمد و یک جعبه قفل شده به‌دستم داد. پرسشی که نگاهش کردم، گفت:
-اینو بردار ببر به این آدرس
-این چیه؟ چرا قفله؟
باز هم لبخند تلخی زد و گفت:
-هیچی نپرس، فقط ببرش
ترسیده بودم. شامه‌ام بوی بدی را احساس می‌کرد. اما چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. آنقدر حال مادر عجیب بود که نتوانستم بگویم چرا من باید ببرم و چرا ساعت 10 شب!؟ یعنی نمی‌توانستیم به زمان دیگری موکول کنیم؟
با این حال لباس‌هایم را عوض کردم و دوباره جعبه را برداشتم. در تمام آن مدت، یک جفت چشم پرآب و غم‌زده خیره به من بود.
پرسیدم:
-بابا کو؟
آهی کشید و آهسته گفت:
-تو اتاقه
ناگهان پس از اینهمه سال پرسیدم:
-دوسش نداری.. نه؟
جواب نداد. در واقع من یک استفهام انکاری مطرح کرده بودم.
با بغض ادامه دادم:
-اونم دوست نداره، من می‌دونم!
آن لبخند تلخ لحظه‌ای از روی لب‌هایش کنار نمی‌رفت. از روی تخت برخاست و به‌سمتم آمد. با طمأنینه چشم‌هایم را یک به یک بوسید و گفت:
-من هیچوقت نتونستم مادر خوبی برات باشم. من اینقدر درگیر بدی شدم که یادم رفت تو رو دارم.
مکثی کرد و سپس گفت:
-منو ببخش دیبا
گیج شده بودم و هیچ کلامی هم نمی‌توانستم بر لب بیاورم.
پاکتی به دستم داد و گفت:
-اینم با خودت ببر لازمت میشه
-مادر.. من کجا میرم؟
باز هم لبخند زد و مرا در آغوش کشید.
-نگران هیچی نباش، باشه؟
فقط سر تکان دادم و با قدم‌های آهسته از پله‌ها پایین آمدم. چشم‌هایم بی پروا شده بودند و نقطه به نقطه خانه را با دقت می‌کاویدند. تمام خانه برایم زیباتر از قبل شده بود.
همه چیز بوی وداع می‌داد. حتی فنجان‌های چایی که مادر با سلیقه روی میز چیده بود و کیک‌های فنجانی که کنارشان گذاشته بود.
وقتی رد نگاهم را دنبال کرد، آهسته گفت:
-امشب شب خوبی میشه دیبا. نگران هیچی نباش.. باشه؟
-مامان من می‌ترسم
-نترس. من می‌خوام از این به بعد لبخند بیاد رو لبات
-لبخند؟
-آره، چیزی که هیچوقت نه تو دیدی و نه من!
-میشه نرم؟
-اگه نری نمی‌تونی بخندی!
-تو چی؟ اگه نرم تو نمی‌خندی؟
-من با دیدن لبخند تو می‌خندم، نه با رفتنت. ولی لازمه که بری عزیزم
-..
-خب دیگه.. بهتره بری، داره دیر میشه
سراسیمه جعبه و پاکت را درون کوله انداختم و عقبگرد کردم. هم‌زمان مادر صدایش را بالا برد:
-فرید، میشه بیایی پایین؟ کیک درست کردم
صدایش به وضوح می‌لرزید.
یک قدم دیگر به عقب برداشتم. اما نمی‌دانم چه شد که ناخودآگاه راه رفته را بازگشتم و خود را در آغوشش انداختم. آغوشی که سرد بود.. یخ زده بود!
روی سرم را بوسید. چشم‌هایم را، ابروانم را، گونه‌هایم را.. حتی به ناگه، دست‌هایم را نیز بوسید و گفت:
-برو دیبا، سختش نکن
تمام وجودم می‌لرزید و غم با تک تک یاخته‌هایم، آخته شده بود. از او جدا شدم و نالیدم:
-دوستت دارم مادر
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
40
مدال‌ها
2
#پارت هفتم
با شنیدن این جمله، هق هق بی امانش بالا گرفت و من بی‌قرار از خانه بیرون رفتم. خانه‌ای که آنقدر بزرگ بود که از حیاط خانه تا درب ورودی‌اش، فاصله‌ها بود. خانه‌ای که برای من، حتی یک خاطره خوش هم نساخته بود. لحظه آخر برگشتم و نگاه بدرقه‌گر مادر را از پشت پنجره شکار کردم. ولی او به سرعت پرده را رها کرد تا بیشتر از این چشم توی چشم نشویم. نمی‌دانم شاید می‌ترسید راه رفته را بازگردم. شاید هم.. .
حس بسیار بدی داشتم. ولی چاره‌ای جز رفتن هم نداشتم. در را باز کردم و خارج شدم و بدون اینکه در را پشت سرم ببندم، بی‌حواس و اندک اندک دور شدم. تازه به خیابان رسیده بودم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم. صدای خوفناک یک انفجار!
ابتدا مات و مبهوت مانده بودم. اما بعد وقتی به‌خود آمدم، با تمام قوا دویدم. به‌طرف خانه‌ای که تا صد متری‌اش، هیچ همسایه‌ای نداشت. به‌طرف خانه‌ای که مابین شعله‌های آتش اسیر شده بود و پدر و مادرم را یکجا از من ربوده بود.
تازه فهمیده بودم که چرا آن کیک‌های فنجانی به‌من دهن کجی می‌کردند. اما افسوس که دیگر کاری از دستم بر نمی‌آمد.
آنقدر آن صحنه دهشتناک بود که هیچ‌گاه از خاطرم پاک نشد. آنقدر دردناک بود که تا ته ته قلبم را سوزاند. آنقدر موهوم بود که همیشه مرا در درک چرایی‌اش ناکام کرد و عذاب داد.
به قدری مبهوت صحنه روبه رویم بودم که گویی پاهایم را با میخ به‌زمین قفل کرده بودند. تصویر زیبای پدر و مادر مدام مقابل دیدگانم نقش می‌بست. آنها هر چقدر هم که از من فاصله داشتند، هر چقدر هم که دنیای‌شان فرسنگ‌ها فرسنگ از من دور بود، باز هم برای من مقدس بودند. هر چقدر هم که مرا دوستت نداشتند، باز هم برای من پدر و مادر بودند و من دوستشان داشتم و حاضر بودم برای دیدن لبخندشان، جان به جان‌آفرین تسلیم کنم.

لحظه ای پلک بستم. انگار می‌خواستم به‌خود ثابت کنم که در پلک به‌هم زدنی اوضاع درست می‌شود. اما این حقیقت انکار ناشدنی خرامان خرامان می‌آمد و بیشتر از قبل رخ نمایان می‌کرد.
مگر من چند سال داشتم؟ من 15 ساله را چه به تحمل آن فاجعه؟ مگر من می‌توانستم تاب بیاورم؟
آخ خدایا نه!
پس از مدتی کوتاه، عده نسبتاً قلیلی دور خانه جمع شدند.
سیلی به صورتم زده شد. می‌خواستند مرا از شوک خارج کنند؟ آن لحظه محال به‌نظر می‌رسید.
گرمای آتش کم کم داشت جسم و جانم را می‌سوزاند و دود غلیظش تا اعماق وجودم رسوخ کرده بود.
حال کجا را داشتم که بروم؟ چه کسی را داشتم تا بشود پناه قلب داغدارم؟
لحظه‌ای سنگینی کوله‌ام خاطر نشان کرد که قبل از اینکه به‌فکر خودم باشم، باید به فکر امانتی باشم که بایستی به‌دست صاحبش برسانم. آخر من به مادر قول داده بودم.
هم‌چنان که با دیدگانی بارانی از آنجا دور می‌شدم، بی‌اختیار لب گشودم:
-«سی*ن*ه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت».

آن لحظه که قدم به قدم و کورمال کورمال از آنجا دور می‌شدم، کاملاً به این نتیجه رسیده بودم که دیگر انگیزه‌ای برای برگشت به آنجا را ندارم و مطمئن بودم که جسم هر دوی‌شان تبدیل به خاکستر شده و میان آوار به‌دام افتاده است.
آن لحظه یقین داشتم که من دیگر کاری با آن خانه ندارم. یقین داشتم!!

....
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین