- Jun
- 80
- 939
- مدالها
- 2
خالهعاطفه و عموابراهیم، با مهماننوازی هر چه تمامتر، به استقبالمان آمدند. به قدری لبخندشان از تهِ دل و پررنگ بود که لبخند بر لب میآورد.
عموابراهیم، لبخند تحسینآمیزی به چادرم زد و همانطور که با محبت نگاهم میکرد، گفت:
- به خونه ما خوش آمدی دخترم!
آرام گفتم:
- سلام!
خالهعاطفه نیز آغوش گرمش را به رویم گشود و گفت:
- سلام به روی ماهت، ماشاءالله!
نزدیکش که شدم، مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید. سپس به رسم ادب و احترام که در خور و شایسته یک خانواده ایرانی است، با آقاجان و طاها، سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که به در تکیه دادهبود تا پادردش چهرهاش را درهم نکند، رو به امیرارسلان گفت:
- مادر برو یکم اسپند دود کن... میترسم چشم بزنم دخترمون رو از بس که زیبا شده!
امیرارسلان سربهزیر و آهسته گفت:
- باشه چشم!
خالهعاطفه: بفرمایید داخل تو رو خدا، سرپا نمونید!
با لبخند داخل شدیم و امیرارسلان هم به آشپزخانه رفت تا به دستور مادر عمل کند. مثل همیشه و با وقار و لبخند ملایمی بر لب!
به حرکاتش خیرهشدم. نوعی سنجیدگی خاصی در رفتارش بود؛ نه شتابزده بود و نه بیتفاوت، که این شورِ جوانی و متانت اندیشه را به نمایش میگذاشت.
عموابراهیم، دستی روی شانه آقاجان گذاشت و گفت:
- بفرمائید بنشینید، خونه خودتونه!
آقاجان: شرمنده که به زحمت انداختیمتون.
خالهعاطفه: چه زحمتی؟ مگه غریبهایم؟
عموابراهیم: شما سر تا پا رحمتید!
آقاجان با احترام گفت:
- لطف دارید!
سپس نشست و رو به من گفت:
- بیا باباجان، بیا بشین!
مطیعانه کنارش نشستم. خاله هنوز نگاهم میکرد. طاها نزدیک شد و در سمت راست من، با کمی فاصله نشست.
عموابراهیم رو به طاها گفت:
- چه خبرا آقاطاها؟
طاها محجوبانه گفت:
- سلامتی، خبری نیست.
خالهعاطفه: از کارت راضی هستی پسرم؟
طاها: شکر... خوبه راضیم!
خاله: خداروشکر، انشاءالله روزبهروز پیشرفت کنی مادر... جای حمیراخانم خالی که این روزهای پسرش رو ببینه، خدا رحمتش کنه!
آقاجان آهی کشید و گفت:
- خدا همه رفتگان رو بیامرزه، خدا به شما سلامتی بده!
در همین اثنی، امیرارسلان با اسپنددودکن از آشپزخانه بیرون آمد، درحالیکه بیشتر از یکم اسپند در آن ریختهبود؛ چرا که دودش کل خانه را در کسری از ثانیه پر کرد.
طاها خندهکنان گفت:
- این که یه اسپند ساده بود، خدا به معده ما رحم کنه با اون غذایی که تو پختی!
همه خندیدند و او کماکان، سربهزیر نزدیک شد و اسپنددودکن را رو به جمع گرفت؛ اما خالهعاطفه به این هم راضی نبود چرا که رو به امیرارسلان کرد و گفت:
- دور سرش بگردون مادر، ما چی داریم واسه چشم خوردن که هی میاری سمت ما؟
امیرارسلان لب گزید و مثل بیچارهها جلو آمد. به نظر میآمد که خجالت میکشد اما چون ندای والدین، چراغ راهش بود و رضایت را در خشنودی آنان جستجو میکرد، نهایتاً رو به مادر، چشمهایش را به نشانه تأیید بست و در دو قدمیام ایستاد، اسپند را دور سرم چرخاند و فوراً دور شد؛ طوری که نگاهم نتوانست بازگشتش به آشپزخانه را بدرقه کند.
طاها پرسید:
- آئین نیست؟
عموابراهیم با دلی پر گفت:
- نه نیستش، میخواد بره خارج درسش رو ادامه بده، برای همین از صبح کَلهسحر رفته بیرون دنبال کارهاش!
خالهعاطفه هم گفت:
- هر چی هم زیر گوشش میخونیم فایده نداره که نداره!
آقاجان: خب اگر اینقدر مصممه و تمایل داره که بره، محدودش نکنید.
عموابراهیم، لبخند تحسینآمیزی به چادرم زد و همانطور که با محبت نگاهم میکرد، گفت:
- به خونه ما خوش آمدی دخترم!
آرام گفتم:
- سلام!
خالهعاطفه نیز آغوش گرمش را به رویم گشود و گفت:
- سلام به روی ماهت، ماشاءالله!
نزدیکش که شدم، مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید. سپس به رسم ادب و احترام که در خور و شایسته یک خانواده ایرانی است، با آقاجان و طاها، سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که به در تکیه دادهبود تا پادردش چهرهاش را درهم نکند، رو به امیرارسلان گفت:
- مادر برو یکم اسپند دود کن... میترسم چشم بزنم دخترمون رو از بس که زیبا شده!
امیرارسلان سربهزیر و آهسته گفت:
- باشه چشم!
خالهعاطفه: بفرمایید داخل تو رو خدا، سرپا نمونید!
با لبخند داخل شدیم و امیرارسلان هم به آشپزخانه رفت تا به دستور مادر عمل کند. مثل همیشه و با وقار و لبخند ملایمی بر لب!
به حرکاتش خیرهشدم. نوعی سنجیدگی خاصی در رفتارش بود؛ نه شتابزده بود و نه بیتفاوت، که این شورِ جوانی و متانت اندیشه را به نمایش میگذاشت.
عموابراهیم، دستی روی شانه آقاجان گذاشت و گفت:
- بفرمائید بنشینید، خونه خودتونه!
آقاجان: شرمنده که به زحمت انداختیمتون.
خالهعاطفه: چه زحمتی؟ مگه غریبهایم؟
عموابراهیم: شما سر تا پا رحمتید!
آقاجان با احترام گفت:
- لطف دارید!
سپس نشست و رو به من گفت:
- بیا باباجان، بیا بشین!
مطیعانه کنارش نشستم. خاله هنوز نگاهم میکرد. طاها نزدیک شد و در سمت راست من، با کمی فاصله نشست.
عموابراهیم رو به طاها گفت:
- چه خبرا آقاطاها؟
طاها محجوبانه گفت:
- سلامتی، خبری نیست.
خالهعاطفه: از کارت راضی هستی پسرم؟
طاها: شکر... خوبه راضیم!
خاله: خداروشکر، انشاءالله روزبهروز پیشرفت کنی مادر... جای حمیراخانم خالی که این روزهای پسرش رو ببینه، خدا رحمتش کنه!
آقاجان آهی کشید و گفت:
- خدا همه رفتگان رو بیامرزه، خدا به شما سلامتی بده!
در همین اثنی، امیرارسلان با اسپنددودکن از آشپزخانه بیرون آمد، درحالیکه بیشتر از یکم اسپند در آن ریختهبود؛ چرا که دودش کل خانه را در کسری از ثانیه پر کرد.
طاها خندهکنان گفت:
- این که یه اسپند ساده بود، خدا به معده ما رحم کنه با اون غذایی که تو پختی!
همه خندیدند و او کماکان، سربهزیر نزدیک شد و اسپنددودکن را رو به جمع گرفت؛ اما خالهعاطفه به این هم راضی نبود چرا که رو به امیرارسلان کرد و گفت:
- دور سرش بگردون مادر، ما چی داریم واسه چشم خوردن که هی میاری سمت ما؟
امیرارسلان لب گزید و مثل بیچارهها جلو آمد. به نظر میآمد که خجالت میکشد اما چون ندای والدین، چراغ راهش بود و رضایت را در خشنودی آنان جستجو میکرد، نهایتاً رو به مادر، چشمهایش را به نشانه تأیید بست و در دو قدمیام ایستاد، اسپند را دور سرم چرخاند و فوراً دور شد؛ طوری که نگاهم نتوانست بازگشتش به آشپزخانه را بدرقه کند.
طاها پرسید:
- آئین نیست؟
عموابراهیم با دلی پر گفت:
- نه نیستش، میخواد بره خارج درسش رو ادامه بده، برای همین از صبح کَلهسحر رفته بیرون دنبال کارهاش!
خالهعاطفه هم گفت:
- هر چی هم زیر گوشش میخونیم فایده نداره که نداره!
آقاجان: خب اگر اینقدر مصممه و تمایل داره که بره، محدودش نکنید.