جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Psy.znb با نام [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,367 بازدید, 73 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Psy.znb
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Psy.znb
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
939
مدال‌ها
2
خاله‌عاطفه و عموابراهیم، با مهمان‌نوازی هر چه تمام‌تر، به استقبال‌مان آمدند. به قدری لبخندشان از تهِ دل و پررنگ بود که لبخند بر لب می‌آورد.
عموابراهیم، لبخند تحسین‌آمیزی به چادرم زد و همان‌طور که با محبت نگاهم می‌کرد، گفت:
- به خونه ما خوش آمدی دخترم!
آرام گفتم:
- سلام!
خاله‌عاطفه نیز آغوش گرمش را به رویم گشود و گفت:
- سلام به روی ماهت، ماشاءالله!
نزدیکش که شدم، مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید. سپس به رسم ادب و احترام که در خور و شایسته یک خانواده ایرانی است، با آقاجان و طاها، سلام و احوال‌پرسی کرد و همان‌طور که به در تکیه داده‌بود تا پادردش چهره‌اش را درهم نکند، رو به امیرارسلان گفت:
- مادر برو یکم اسپند دود کن... می‌ترسم چشم بزنم دخترمون رو از بس که زیبا شده!
امیرارسلان سربه‌زیر و آهسته گفت:
- باشه چشم!
خاله‌عاطفه: بفرمایید داخل تو رو خدا، سرپا نمونید!
با لبخند داخل شدیم و امیرارسلان هم به آشپزخانه رفت تا به دستور مادر عمل کند. مثل همیشه و با وقار و لبخند ملایمی بر لب!
به حرکاتش خیره‌شدم. نوعی سنجیدگی خاصی در رفتارش بود؛ نه شتاب‌زده بود و نه بی‌تفاوت، که این شورِ جوانی و متانت اندیشه را به نمایش می‌گذاشت.
عموابراهیم، دستی روی شانه آقاجان گذاشت و گفت:
- بفرمائید بنشینید، خونه خودتونه!
آقاجان: شرمنده که به زحمت انداختیم‌تون.
خاله‌عاطفه: چه زحمتی؟ مگه غریبه‌ایم؟
عموابراهیم: شما سر تا پا رحمتید!
آقاجان با احترام گفت:
- لطف دارید!
سپس نشست و رو به من گفت:
- بیا باباجان، بیا بشین!
مطیعانه کنارش نشستم. خاله هنوز نگاهم می‌کرد. طاها نزدیک شد و در سمت راست من، با کمی فاصله نشست.
عموابراهیم رو به طاها گفت:
- چه خبرا آقاطاها؟
طاها محجوبانه گفت:
- سلامتی، خبری نیست.
خاله‌عاطفه: از کارت راضی هستی پسرم؟
طاها: شکر... خوبه راضیم!
خاله: خداروشکر، ان‌شاءالله روزبه‌روز پیشرفت کنی مادر... جای حمیراخانم خالی که این روزهای پسرش رو ببینه، خدا رحمتش کنه!
آقاجان آهی کشید و گفت:
- خدا همه رفتگان رو بیامرزه، خدا به شما سلامتی بده!
در همین اثنی، امیرارسلان با اسپنددودکن از آشپزخانه بیرون آمد، درحالی‌که بیشتر از یکم اسپند در آن ریخته‌بود؛ چرا که دودش کل خانه را در کسری از ثانیه پر کرد.
طاها خنده‌کنان گفت:
- این که یه اسپند ساده بود، خدا به معده ما رحم کنه با اون غذایی که تو پختی!
همه خندیدند و او کماکان، سربه‌زیر نزدیک شد و اسپنددودکن را رو به جمع گرفت؛ اما خاله‌عاطفه به این هم راضی نبود چرا که رو به امیرارسلان کرد و گفت:
- دور سرش بگردون مادر، ما چی داریم واسه چشم خوردن که هی میاری سمت ما؟
امیرارسلان لب گزید و مثل بیچاره‌ها جلو آمد. به نظر می‌آمد که خجالت می‌کشد اما چون ندای والدین، چراغ راهش بود و رضایت را در خشنودی آنان جستجو می‌کرد، نهایتاً رو به مادر، چشم‌هایش را به نشانه تأیید بست و در دو قدمی‌ام ایستاد، اسپند را دور سرم چرخاند و فوراً دور شد؛ طوری که نگاهم نتوانست بازگشتش به آشپزخانه را بدرقه کند.
طاها پرسید:
- آئین نیست؟
عموابراهیم با دلی پر گفت:
- نه نیستش، می‌خواد بره خارج درسش رو ادامه بده، برای همین از صبح کَله‌سحر رفته بیرون دنبال کارهاش!
خاله‌عاطفه هم گفت:
- هر چی هم زیر گوشش می‌خونیم فایده نداره که نداره!
آقاجان: خب اگر این‌قدر مصممه و تمایل داره که بره، محدودش نکنید.
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
939
مدال‌ها
2
عموابراهیم: نگرانیم حاج‌آقا، نمی‌تونیم نباشیم!
آقاجان: آدمیزاد نسبت به هر چیزی که ازش منع بشه، حریص‌تر میشه. اجازه بدین بره و فقط یه سری چهارچوب براش تعیین کنید. اون هم مثل این دوتا جوون، الان دیگه 25‌سالشه و تصمیمش رو هم گرفته.
عموابراهیم: چی بگم والله!
آقاجان: ان‌شاءالله که خیره!
خاله‌عاطفه: ان‌شاءالله!
رو به خاله گفتم:
- افسانه‌خانم نیستن؟
خاله: نه مادر، گفت نمی‌تونه بیاد، آخه اون معلمه!
- واقعاً؟
- آره عزیزم!
امیرارسلان با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و پس از پخش کردن، کنار طاها نشست. طاها هم سربه‌سرش گذاشت:
- به‌به! چه کدبانویی شدی امیر، دیگه وقتشه‌ها!
امیرارسلان سنگین خندید و گفت:
- آروم بگیر!
طاها: جون تو نمی‌تونم، آخه خیلی بهت میاد!
خاله که متوجه صحبت‌های طاها و امیرارسلان شده‌بود، با لبخند گفت:
- خسته نباشی پسرم!
امیرارسلان با مهربانی و محبت گفت:
- زنده باشی مادرم!
بعد از خوردن چای، خاله‌عاطفه نیم‌خیز شد تا بلند شود اما با درد دوباره نشست.
از او پرسیدم:
- چیزی می‌خواین؟ بگین من میارم!
- نه دخترم... می‌خوام سفره رو پهن کنم.
آرام گفتم:
- من پهن می‌کنم، شما به خودتون زحمت ندید!
لبخندی زد و گفت:
- قربونت برم، باشه لطف می‌کنی!
خود را به آشپزخانه رساندم، درحالی‌که بوی زرشک‌پلو با مرغ، دیوانه‌ام کرده‌بود. هم‌چنان که سفره را بر می‌داشتم، امیرارسلان هم آمد و سربه‌زیر گفت:
- شما بشینید، من می‌اندازم.
- اما شما خسته شدین و منم دوست دارم که کمکی بکنم!
- در حال‌ حاضر، شما مهمون این خونه‌اید و بهتره به زحمت نیافتید.
- زحمتی نیست! این را گفتم و رفتم تا سفره را پهن کنم.
کمی بعد، طاها هم برخاست و به کمک‌مان آمد. یک حُسن دیگر طاها و امیرارسلان، این بود که کارِ خانه را زنانه نمی‌دانستند و تا جایی که توان داشتند، از دل و جان مایه می‌گذاشتند.
دور سفره که نشستیم، خاله‌عاطفه گفت:
- بفرمائید حاج‌آقا... تعارف نکنید.
آقاجان لبخند گرمی روی چهره نشاند و کمی غذا کشید. طاها هم بشقاب مرا برداشت و ابتدا برای من و بعد برای خودش کشید. اولین قاشق را که در دهان گذاشتم، چشم‌هایم را با لذت بستم و سپس به خاله‌عاطفه گفتم:
- وای خیلی خوشمزه شده خاله... خیلی!
خاله، نگاهی با امیرارسلان ردوبدل کرد و با خنده گفت:
- نوش جونت دیباجانم؛ اما من که دست به سیاه‌وسفید نزدم از صبح! هر چی تو سفره می‌بینید، کار امیرارسلانمه. من فقط دستور می‌دادم، اون انجام می‌داد.
شگفت‌زده به امیرارسلان نگریستم و گفتم:
- آقاامیرارسلان عالی شده، باورم نمیشه شما پخته‌باشید!
وقتی او را مخاطب قرار دادم، همراه با تبسمی سر بلند کرد و نگاهم کرد و پس از چند لحظه لب زد:
- نوش‌ جان!
با شیطنت رو به طاها گفتم:
- طاها نظرت چیه به آقاسید بگیم آقاامیرارسلان رو به عنوان آشپز جدید بپذیره؟
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
939
مدال‌ها
2
طاها زیر خنده زد و گفت:
- زدی تو خال دیباخانم، آفرین!
امیرارسلان هم سنگین و رنگین خندید اما چیزی نگفت. خاله‌عاطفه با محبت گفت:
- دیباجان شما چی؟ آشپزی بلدی؟
- هی... بگی نگی!
سپس با ذوق اضافه کردم:
- من عاشق پختن کیک و شیرینی و دسرهای مختلفم و فقط بعضی از غذاها رو می‌تونم درست کنم.
لب برچیده گفتم:
- اما نه مثل شما!
خاله‌عاطفه: دختر خوش‌ذوقی مثل شما، حتما دست‌پختش عالیه عزیزم، شکست نفسی نکن!
بوسه‌ای روی گونه خاله‌عاطفه کاشتم و گفتم:
- الهی قربون‌تون برم که این‌قدر مهربونید!
دستم را میان دستانش گرفت و گفت:
- تو خودت مهربونی که همه رو مهربون می‌بینی دیباجان!
لبخندی زدم و دیگر تا آخر غذا حرفی زده‌نشد. بعد از خوردن غذا، باز هم ما سه‌نفر بودیم که سفره را جمع کردیم. ابتدا با طاها ظرف‌ها را شستیم؛ امیرارسلان هم هم‌زمان، ظرف‌ها را از آب‌چکان برمی‌داشت، خشک می‌کرد و نهایتاً در کابینت می‌گذاشت. آخرین بشقاب را هم که آب کشیدم، دستکش‌ها را درآوردم و فنجان‌های چای را روی سینی گذاشتم. امیرارسلان دستمال را در کشو گذاشت و نزدیک آمد تا سینی را بگیرد.
- خانم شما تا همین جاش هم خیلی خسته‌شدید، خواهش می‌کنم بنشینید.
با اخمی ساختگی گفتم:
- من با خانواده شما احساس راحتی می‌کنم، شما این رو نمی‌خواید؟
در آنی، گره دست‌هایش از دو طرف سینی شل شد. طاها قندان‌ها را برداشت و هم‌چنان که می‌رفت گفت:
- ببین شما چه دل خجسته‌ای دارید که برای چای ریختن هم با هم تعارف می‌کنید!
من خندیدم اما امیرارسلان با ملایمت گفت:
- خواهش می‌کنم، خونه خودتونه!
لبخندم عمق گرفت. چای‌ را با ظرافت تمام ریختم تا نکند قطره‌ای از آن روی سینی بیافتد؛ بعد هم با دقت پخشش کردم. وقتی به طاها رسیدم، یکی هم برای من برداشت و گفت:
- بیا بشین!
لبخندزنان، سینی خالی را کناری گذاشتم و کنارش نشستم. کمی بعد وقتی امیرارسلان مشغول پخش میوه‌ها بود، امیرآئین داخل شد. موقع سلام و احوال‌پرسی، وقتی نگاهش به من افتاد، به دور از چشم همه پوزخندی زد؛ اما او از میزان ایمانی که به تصمیمم داشتم باخبر نبود که بداند با پوزخند و کج‌خند، از آن بر نمی‌گردم. به قول آقاجان، این تصمیم برای همیشه بود!
به اتاق رفت و پس از تعویض لباس، به ما پیوست. به نظر می‌آمد که خسته است.
خاله‌عاطفه پرسید:
- غذا خوردی مادر؟
امیرآئین: آره بیرون یه چیزی خوردم.
طاها انگار که چیزی یادش آمده‌باشد، رو به امیرارسلان کرد و با او مشغول صحبت شد. من هم پرتقال را از پوستش که به شکل گل در آورده‌بودم، جدا کردم و مشغول خوردن شدم. امیرآئین هم با حفظ همان پوزخند، مشغول خوردن میوه شد.
کمی بعد عموابراهیم گفت:
- چی‌شد امیرآئین؟
امیرآئین: پاس و ویزا اوکیه، کارهای اقامتم رو هم امروز_فردا انجام می‌دم.
عموابراهیم آهی کشید و گفت:
- پس رفتنی شدی!
قاطع گفت:
- بله رفتنی‌ام... به زودی!
چشم‌های عموابراهیم و خاله‌عاطفه محزون شد. به نظر می‌آمد که نمی‌توانند با او حتی در حد دوکلمه صحبت کنند؛ چرا که هیچ اعتراضی نکردند و در سکوت به گل‌های فرش خیره‌شدند. واقعاً تاسف برانگیز بود.
یک‌ساعت دیگر هم نشستیم و بعد به خواست آقاجان خواستیم رفع زحمت کنیم. طاها زودتر رفت تا ماشین را از پارک در بیاورد. وقتی مشغول بستن بندکفشم بودم، امیرآئین کنارم ایستاد و گفت:
- می‌بینم که مغزت رو شست‌وشو دادن!
پس از گفتن این جمله، نفسی گرفت و با حرص ادامه داد:
- هویتت رو گم کردی دختر!
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
939
مدال‌ها
2
لحظه‌ای حرکت دستم روی بندکفشم متوقف شد، اما بعد به کارم ادامه دادم. وقتی هم که از محکم بودن گره مطمئن شدم، صاف ایستادم و خیره در چشم‌های گستاخش گفتم:
- جالبه که فکر می‌کنید من هویتم رو گم کردم، درحالی‌که تازه پیداش کردم. این نوع پوششی که می‌بینید، انتخاب خودمه و نتیجه یه تفکره، نه اجبار! اتفاقاً هویت چیزی نیست که بشه گمش کرد؛ هویت چیزیه که در درون هر کسی هست و باید آدم به دنیای درونش رجوع کنه تا پیداش کنه، نه این‌که با زیاده‌روی، دربه‌در دنبال هویتش تو فرامَرزها باشه!
- لابد هر کی مثل من بخواد بره مقصره و اشتباه کرده... هه!
- اتفاقاً هر کسی برای خودش مسیری داره. نه کسی که می‌مونه مقصره، نه کسی که برای تحصیل یا پیشرفت میره! اشتباه وقتیه که اون آدم به بهانه پیشرفت و ترقی، به همه چیز پشتِ‌پا بزنه و بره!
خنده‌ای آشفته کرد و به اتاقش برگشت. بعد از رفتنش، امیرارسلان که شاهد مکالمه نه چندان دوستانه‌مان بود، نزدیک‌تر شد و گفت:
- باز هم تشکر می‌کنم بابت کمک‌تون خانم!
- وظیفه بود.
اصلاح کرد:
- محبت بود، لطف کردین!
لبخندی زدم.
- حرف‌هاتون قابل درک بود. این دیدگاه واقعاً ارزشمنده، اما میل به نشنیدن که تو وجود آدم زیاد باشه، هیچ تلنگری عمل نمی‌کنه!
- امیدوارم هر کجا که می‌رن، زندگی خوبی داشته‌باشن. بابت پذیرایی بی‌نقص‌تون هم ممنونم، خداحافظ‌تون!
لبخند زد و گفت:
- نظر لطف‌تونه، یاعلی!
چادرم را مرتب کردم و از خانه بیرون آمدم. آقاجان در کوچه، گرم صحبت با عمو بود. هم‌زمان با من، طاها رسید و جفت‌مان بعد از خداحافظی با عمو و خاله، سوار شدیم و بعد از تک‌بوقی که طاها زد، به راه افتادیم.
***
«فصل سوم»
این روزها زندگی من و عطیه، رنگ شادی به خود گرفته‌بود. طوری که اگر یک نفر از صدفرسخی هم ما را می‌دید، می‌توانست تشخیص دهد که چقدر حال‌مان خوب است.
چشم‌های عطیه از سر شادمانی می‌درخشید و لپ‌هایش گل انداخته‌بود. لباس‌هایی که پرو کرده‌بود را به دست فروشنده دادم و گفتم‌:
- خانم بی‌زحمت این لباسی یاسی‌رنگ رو بذارید توی پاکت!
- حتما... بقیه‌اش مورد پسند واقع نشد؟
- نه، فقط همین رو لطف کنید.
- باشه عزیزم، مبارک‌تون باشه!
- ممنونم.
عطیه از لای در اتاق پرو، سرش را بیرون آورد و آرام صدایم زد:
- مامان!
به سمتش رفتم و گفتم:
- جانم؟
- میشه زیپ شلوارم رو ببندی؟ گیر کرده!
لحن درمانده‌اش مرا خنداند‌. جلویش زانو زدم و زیپ شلوار جینش را بالا کشیدم و پیراهنش را مرتب کردم . بعد از حساب و کتاب، عطیه با ذوق، پاکت خریدش را برداشت و بیرون آمدیم. دلم می‌خواست حال که باباامیرارسلانش می‌آید، نونوار‌تر شود؛ دلم می‌خواست در این دوروز باقی‌مانده، حسابی دل‌به‌دلش بدهم تا انرژی انبار شده‌اش، کمی تخلیه شود و وقتی پدرش از راه می‌رسد، بتواند از آرامش حضورش بهره‌ها ببرد. روز گذشته طاها باز هم تماس گرفته‌بود. این‌بار به آقاجان زنگ نزده‌بود و مستقیماً مرا گرفته‌بود. نمی‌دانم‌، شاید هم به‌خاطر آن گله‌مندی مفصلم بود و او می‌خواست با این کارش، قدری دل‌جویی کند. حرف‌های خوبی هم می‌زد؛ می‌گفت وقتی بیاید، یک دنیا حرف دارد برای زدن و یک گوش شنوا دارد برای شنیدن! می‌گفت وقتی بیاید، یک دل سیر نگاه‌مان می‌کند؛ می‌گفت وقتی بیاید، همه چیز رنگ دیگری به خود می‌گیرد؛ می‌گفت این آمدن موهبتی با خود به ارمغان می‌آورد. راستش حال دلم بعد از شنیدن این حرف‌های امیدوارکننده، عجیب خوب شد؛ تا جایی که غم دوساله را یک‌جا به دست باد سپردم و باز هم به قلب بی‌قرارم، اذن تپش دادم. مطمئن بودم طاها روی هوا حرفی نمی‌زند و برای هر حرفش، دلیل موجهی دارد. شاید هم تصمیم گرفته‌بود قلبش را به من ببخشد و با دلم راه بیاید... نمی‌دانم! اما اگر بخواهم صادق باشم، لحن صدایش همان بود؛ شبیه همیشه و هر زمان دیگری، و تنها تفاوتی که با گذشته داشت، این بود که نوید بخش‌تر و خوشحال‌تر از گذشته بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین