جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Psy.znb با نام [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,005 بازدید, 61 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Psy.znb
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Psy.znb
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
770
مدال‌ها
2
- دیباخانم ما شرمنده گلِ روی شمام هستیم. ببخش که دیر شد.
سرگشته نگاهش کردم. صدای گوش‌نواز و دل‌پذیرش، دلخوری اندکم را شست و برد.
- وقتی میای دنبالم، حس خیلی خوبی می‌گیرم.
دنده را عوض کرد و با لبخند گفت:
- چطور؟
خیره به حرکت دستش روی فرمان گفتم:
- حس خوبی داره که یکی نگرانت باشه؛ نگران این‌که تو گرما، تو سرما، تو بارون، تو برف، تنها راهی خونه نشی!
- خانواده یعنی همین!
- نه طاها... من قبل شما هم خانواده داشتم، ولی اونا به هیچ‌وجه مثل شما نبودن!
طاها چشم‌هایش را با درد بست و چیزی نگفت.
این‌بار نگاهم را به ناخن‌های نسبتاً بلندم دوختم که جدیداً در سادگی و بی‌رنگ‌ولعابی به سر می‌بردند. من آن رنگ‌های بی‌نهایت زیبا را نگاه داشته‌بودم برای خانه، برای خودم، برای وقتی که کودک درونم، دلش بزک‌دوزک می‌خواست. البته آن اوایل که استفاده از لاک را برای خودم محدود کرده‌بودم، طاها بی آن‌که پلک بزند، مدتی به ناخن‌هایم خیره شده‌بود و سخن نمی‌گفت. وقتی با تعجب دلیل آن نگاه را پرسیدم، به عادت همیشگی‌اش، دستی به ته‌ریشش کشید و گفت:
- خوبی دیباخانم؟
- آره، چطور مگه؟
- لاک‌هات تموم شدن؟
- نه!
- آهان فهمیدم؛ یادت رفته بزنی!
مجدد خندیدم و گفتم:
- نه!
- پس حتماً جنس بنجول انداختن بهم، چون اصلاً رنگش دیده نمیشه!
این‌بار قهقهه‌زنان گفتم:
- نزدم!
- چرا اون‌وقت؟
- اعتمادبه‌نفس و اینا.
- پس دعای من گرفت. کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم!
- تو الآنم بخوای، خدا فوری مهر می‌زنه پاش، از بس که به قول امیرارسلان، مستجاب‌الدعوه‌ای!
این‌بار نوبت او بود که بخندد.
با یادآوری آن روز، لبخند زدم.
طاها ماشین را پارک کرد و گفت:
- بفرمایید دیباخانم!
با لبخند پیاده شدم و او هم که پایین آمد، با هم راهی خانه شدیم. به عادت همیشه، طاها کیفم را گرفت تا راحت‌تر کتانی‌هایم را دربیاورم. سپس همان‌طور که داخل می‌شدیم، زیرلبی گفت:
- برو شمعارو فوت کن، که صدسال زنده باشی. برو شمعارو فوت کن که صدسال زنده باشی!
خندیدم و گفتم:
- چی میگی تو آخه؟ من خسته‌ام، اون‌وقت تو هذیون میگی؟
- دست شما درد نکنه. خوبه منم سرکار میرما! بیشتر از شما خسته نشم، کمترم نمیشم!
- پس این هذیونت دلیل موجّ... .
با شنیدن صدای دست، و پخش ناگهانی آهنگ تولدت مبارک، ناخودآگاه، قدمی به عقب برداشتم و هینی کشیدم.
طاها: پس افتاد این ریاضی‌دان ما... چه خبره؟
امیرارسلان صدای پخش را کم کرد و نگران گفت:
- خوبید؟
آقاجان هم نگران‌تر از هر کسی، پا پیش گذاشت و گفت:
- دیبای من!
نگاهم ابتدا روی پدر و مادر امیرارسلان، امیرآئین و بعد هم در سراسر خانه که با تمِ صورتی تزئین شده‌بود، چرخی زد و دوباره در نگاه زلال آقاجان گره خورد. من تا به آن زمان، رنگ تولد را هم ندیده‌بودم. اصلاً نمی‌دانستم که تولد را با چه تِ‌ای می‌نویسند و در آن چه کار می‌کنند!
با بغض گفتم:
- یعنی یادتون بود؟
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
770
مدال‌ها
2
آقاجان لبخندزنان گفت:
- معلومه آرام‌ِجان من؛ مگه میشه تولد تنها دخترم رو یادم بره؟
لب زدم:
- خیلی دوستون دارم آقاجان!
طاها: آقا قبول نیست؛ آقاجان فقط بخشی از کاره به این تمیزیه... پس ما چی؟
با سرخوشی خندیدم و گفتم:
- مرسی طاها! سپس رو به امیرارسلان و بعد تک‌تک اعضای خانواده‌اش کردم و با تمام شوقی که در چشمانم هویدا بود، تشکراتم را روانه نگاه پرمهرشان نمودم:
- از همه‌تون ممنونم؛ شما بهترین روز رو برام ساختین!
خاله‌عاطفه: قربونت برم دخترم، تولدت مبارک باشه!
عمو: زنده باشی دیباجان، تولدت مبارک!
امیرآئین هم که با تُخسی، تولدم را تبریک گفت، طاها با هیجان گفت:
- تازه کجاشو دیدی دیباخانم؟ برو لباسات رو عوض کن بیا ببین چه کردیم!
دوان‌دوان به اتاق رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم و به سرعت بازگشتم. طاها کیک را از یخچال درآورد و روی میز گذاشت.
- ارسلان دوباره پِلی کن که می‌خوام شمع‌هارو فوت کنه!
امیرارسلان مجدد آهنگ را پِلی کرد. از شدت ذوق، سر از پا نمی‌شناختم و قلبم در سی*ن*ه بی‌تابی می‌کرد.
طاها: تا سه بشماریم، بعدش دیباخانم آرزو کنه و فوت کنه. به دنبال این حرف، امیرآئین شمارش را آغاز کرد و بقیه همراهی‌اش کردند:
- یک، دو، سه!
چشم بستم و آرزو کردم. آرزو کردم سایه آقاجان همیشه بالای سرم باشد و هر روز، بیشتر از پیش دوستم بدارد؛ آرزو کردم طاها هم دوستم بدارد. سپس فوت کردم و بقیه برایم کف زدند. پدر و مادر امیرارسلان، با مهربانی قربان صدقه‌ام می‌رفتند، امیرآئین بی‌پروا نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و امیرارسلان، با نجابت خاص خودش، گاهی به من می‌نگریست و لبخند می‌زد. ولی در این میان، دو نفر بی هیچ پلک‌زدنی نگاهم می‌کردند؛ یعنی آقاجان و طاهایی که حاضر بودم برای‌شان جان بدهم، چرا که آن‌ها تمام سهم من از زندگی بودند. کیک را هم که بریدم، نوبت به کادوها رسید؛ ولی من می‌خواستم تک‌تک‌شان را قبل از خواب، در خلوت برانداز کرده و تا خود صبح برای‌شان ذوق کنم. البته بماند که با این کار، باد طاها خالی شد، اما در نهایت کوتاه آمد؛ آن‌هم به این شرط که اول کادوی او را باز کنم.
وقتی مشغول خوردن کیک شدیم، زنگ خانه به صدا درآمد.
عموابراهیم رو به خاله‌عاطفه گفت:
- افسانه اینان؟
خاله‌عاطفه: گفته‌بود شاید شب برسن، منم گفتم که اگر زودتر رسیدن، بیان این‌جا!
طاها در را باز کرد و گفت:
- بله، آقاسهیل و خانومشه!
خاله‌عاطفه با شوق برخاست و آمدن‌شان را به انتظار نشست. رو به امیرارسلان کردم و گفتم:
- کی اومده؟
امیرآئین به جای او جواب داد:
- خواهر گرامی!
حیرت‌زده گفتم:
- خواهر دارید؟
امیرآئین: بله، چندسالی میشه!
چند را کشید و سپس خندید.
- چندساله اون‌وقت؟
- اون از ما دوسال بزرگتره!
خندیدم و گفتم:
- باورم نمیشه... از هر دوتاتون بزرگ‌تره؟
امیرآئین: بله، ما دوقلوییم خیر سرمون!
یکه خوردم.
- چی؟ جدی می‌گین؟ پس چرا مثل هم نیستین؟
امیرآئین خیره به امیرارسلان، طعنه‌زنان گفت:
- باز جای شکرش باقیه!
راستش این لحن امیرآئین، دلم را سوزاند. در آن یک‌سالی که با او آشنا شده‌بودم و همراه او و طاها، خامی‌ام را به پختگی تبدیل می‌کردم، همواره به تربیتش آفرین می‌گفتم و معرفت و مردانگی‌اش را تحسین می‌کردم. او هم از نظر ظاهری «اگرچه که شباهت‌هایی غیرقابل اِغماض داشتند» و هم از نظر اخلاقی و شغلی، بسیار سَرتر از امیرآئین بود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین