جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Psy.znb با نام [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,901 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Psy.znb
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Psy.znb
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
- دیباخانم ما شرمنده گلِ روی شمام هستیم. ببخش که دیر شد.
سرگشته نگاهش کردم. صدای گوش‌نواز و دل‌پذیرش، دلخوری اندکم را شست و برد.
- وقتی میای دنبالم، حس خیلی خوبی می‌گیرم.
دنده را عوض کرد و با لبخند گفت:
- چطور؟
خیره به حرکت دستش روی فرمان گفتم:
- حس خوبی داره که یکی نگرانت باشه؛ نگران این‌که تو گرما، تو سرما، تو بارون، تو برف، تنها راهی خونه نشی!
- خانواده یعنی همین!
- نه طاها... من قبل شما هم خانواده داشتم، ولی اونا به هیچ‌وجه مثل شما نبودن!
طاها چشم‌هایش را با درد بست و چیزی نگفت.
این‌بار نگاهم را به ناخن‌های نسبتاً بلندم دوختم که جدیداً در سادگی و بی‌رنگ‌ولعابی به سر می‌بردند. من آن رنگ‌های بی‌نهایت زیبا را نگاه داشته‌بودم برای خانه، برای خودم، برای وقتی که کودک درونم، دلش بزک‌دوزک می‌خواست. البته آن اوایل که استفاده از لاک را برای خودم محدود کرده‌بودم، طاها بی آن‌که پلک بزند، مدتی به ناخن‌هایم خیره شده‌بود و سخن نمی‌گفت. وقتی با تعجب دلیل آن نگاه را پرسیدم، به عادت همیشگی‌اش، دستی به ته‌ریشش کشید و گفت:
- خوبی دیباخانم؟
- آره، چطور مگه؟
- لاک‌هات تموم شدن؟
- نه!
- آهان فهمیدم؛ یادت رفته بزنی!
مجدد خندیدم و گفتم:
- نه!
- پس حتماً جنس بنجول انداختن بهم، چون اصلاً رنگش دیده نمی‌شه!
این‌بار قهقهه‌زنان گفتم:
- نزدم!
- چرا اون‌وقت؟
- اعتمادبه‌نفس و اینا.
- پس دعای من گرفت. کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم!
- تو الانم بخوای، خدا فوری مهر می‌زنه پاش، از بس که به قول امیرارسلان، مستجاب‌الدعوه‌ای!
این‌بار نوبت او بود که بخندد.
با یادآوری آن روز، لبخند زدم.
طاها ماشین را پارک کرد و گفت:
- بفرمایید دیباخانم!
با لبخند پیاده شدم و او هم که پایین آمد، با هم راهی خانه شدیم. به عادت همیشه، طاها کیفم را گرفت تا راحت‌تر کتانی‌هایم را دربیاورم. سپس همان‌طور که داخل می‌شدیم، زیرلبی گفت:
- برو شمع‌ها رو فوت کن، که صدسال زنده باشی. برو شمع‌ها رو فوت کن که صدسال زنده باشی!
خندیدم و گفتم:
- چی میگی تو آخه؟ من خسته‌ام، اون‌وقت تو هذیون میگی؟
- دست شما درد نکنه. خوبه منم سرکار میرما! بیشتر از شما خسته نشم، کمترم نمی‌شم!
- پس این هذیونت دلیل موجّ... .
با شنیدن صدای دست و پخش ناگهانی آهنگ تولدت مبارک، ناخودآگاه، قدمی به عقب برداشتم و هینی کشیدم.
طاها: پس افتاد این ریاضی‌دان ما... چه خبره؟
امیرارسلان صدای پخش را کم کرد و نگران گفت:
- خوبید؟
آقاجان هم نگران‌تر از هر کسی، پا پیش گذاشت و گفت:
- دیبای من!
نگاهم ابتدا روی پدر و مادر امیرارسلان، امیرآئین و بعد هم در سراسر خانه که با تمِ صورتی تزئین شده‌بود، چرخی زد و دوباره در نگاه زلال آقاجان گره خورد. من تا به آن زمان، رنگ تولد را هم ندیده‌بودم. اصلاً نمی‌دانستم که تولد را با چه تِ‌ای می‌نویسند و در آن چه کار می‌کنند!
با بغض گفتم:
- یعنی یادتون بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
آقاجان لبخندزنان گفت:
- معلومه آرام‌ِجان من؛ مگه میشه تولد تنها دخترم رو یادم بره؟
لب زدم:
- خیلی دوستون دارم آقاجان!
طاها: آقا قبول نیست؛ آقاجان فقط بخشی از کاره به این تمیزیه... پس ما چی؟
با سرخوشی خندیدم و گفتم:
- مرسی طاها! سپس رو به امیرارسلان و بعد تک‌تک اعضای خانواده‌اش کردم و با تمام شوقی که در چشمانم هویدا بود، تشکراتم را روانه نگاه پرمهرشان نمودم:
- از همه‌تون ممنونم؛ شما بهترین روز رو برام ساختین!
خاله‌عاطفه: قربونت برم دخترم، تولدت مبارک باشه!
عمو: زنده باشی دیباجان، تولدت مبارک!
امیرآئین هم که با تُخسی، تولدم را تبریک گفت، طاها با هیجان گفت:
- تازه کجاشو دیدی دیباخانم؟ برو لباسات رو عوض کن بیا ببین چه کردیم!
دوان‌دوان به اتاق رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم و به سرعت بازگشتم. طاها کیک را از یخچال درآورد و روی میز گذاشت.
- ارسلان دوباره پِلی کن که می‌خوام شمع‌هارو فوت کنه!
امیرارسلان مجدد آهنگ را پِلی کرد. از شدت ذوق، سر از پا نمی‌شناختم و قلبم در سی*ن*ه بی‌تابی می‌کرد.
طاها: تا سه بشماریم، بعدش دیباخانم آرزو کنه و فوت کنه. به دنبال این حرف، امیرآئین شمارش را آغاز کرد و بقیه همراهی‌اش کردند:
- یک، دو، سه!
چشم بستم و آرزو کردم. آرزو کردم سایه آقاجان همیشه بالای سرم باشد و هر روز، بیشتر از پیش دوستم بدارد؛ آرزو کردم طاها هم دوستم بدارد. سپس فوت کردم و بقیه برایم کف زدند. پدر و مادر امیرارسلان، با مهربانی قربان صدقه‌ام می‌رفتند، امیرآئین بی‌پروا نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و امیرارسلان، با نجابت خاص خودش، گاهی به من می‌نگریست و لبخند می‌زد. ولی در این میان، دو نفر بی‌هیچ پلک‌زدنی نگاهم می‌کردند؛ یعنی آقاجان و طاهایی که حاضر بودم برای‌شان جان بدهم، چرا که آن‌ها تمام سهم من از زندگی بودند. کیک را هم که بریدم، نوبت به کادوها رسید؛ ولی من می‌خواستم تک‌تک‌شان را قبل از خواب، در خلوت برانداز کرده و تا خود صبح برای‌شان ذوق کنم. البته بماند که با این کار، باد طاها خالی شد، اما در نهایت کوتاه آمد؛ آن‌هم به این شرط که اول کادوی او را باز کنم.
وقتی مشغول خوردن کیک شدیم، زنگ خانه به صدا درآمد.
عموابراهیم رو به خاله‌عاطفه گفت:
- افسانه اینان؟
خاله‌عاطفه: گفته‌بود شاید شب برسن، منم گفتم که اگر زودتر رسیدن، بیان این‌جا!
طاها در را باز کرد و گفت:
- بله، آقاسهیل و خانومشه!
خاله‌عاطفه با شوق برخاست و آمدن‌شان را به انتظار نشست. رو به امیرارسلان کردم و گفتم:
- کی اومده؟
امیرآئین به جای او جواب داد:
- خواهر گرامی!
حیرت‌زده گفتم:
- خواهر دارید؟
امیرآئین: بله، چندسالی میشه!
چند را کشید و سپس خندید.
- چندساله اون‌وقت؟
- اون از ما دوسال بزرگتره!
خندیدم و گفتم:
- باورم نمیشه... از هر دوتاتون بزرگ‌تره؟
امیرآئین: بله، ما دوقلوییم خیر سرمون!
یکه خوردم.
- چی؟ جدی می‌گین؟ پس چرا مثل هم نیستین؟
امیرآئین خیره به امیرارسلان، طعنه‌زنان گفت:
- باز جای شکرش باقیه!
راستش این لحن امیرآئین، دلم را سوزاند. در آن یک‌سالی که با او آشنا شده‌بودم و همراه او و طاها، خامی‌ام را به پختگی تبدیل می‌کردم، همواره به تربیتش آفرین می‌گفتم و معرفت و مردانگی‌اش را تحسین می‌کردم. او هم از نظر ظاهری «اگرچه که شباهت‌هایی غیرقابل اِغماض داشتند» و هم از نظر اخلاقی و شغلی، بسیار سَرتر از امیرآئین بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
سکوت امیرارسلان، باعث شد امیرآئین بیش‌تر از پیش، او را با کلام آزار بدهد.
- فکرش که مونده تو عهدِقجر هیچ، ظاهرشم... .
ادامه حرفش را خورد؛ هر چند که تکه‌اش را انداخته‌بود. نگاه تقریباً تحقرآمیزی هم به برادرش انداخت که نشان از هم‌راستایی گفتار و زبان بدنش داشت. خیره در نیم‌رخ امیرارسلان، قدری در او تأمل کردم. به نظر من، ظاهرش هرگز بوی کهنگی نمی‌داد؛ و لباس‌هایش در عین سادگی، با دقت خاصی انتخاب می‌شدند، که نه تنها وقار او را افزایش می‌دادند، بلکه چالاکی و ورزیدگی اندامش را که ثمره روزهای بی‌شمار هماهنگی، با وظایف حرفه‌ای‌اش بودند را به رخ می‌کشیدند. در واقع، این آمادگی‌جسمانی، ریشه در شغل او داشت که مردِ میدان بود.
دستی به صورتش کشید. رنگ رخسارش، بیشتر شبیه به دانه‌های گندم رسیده‌ بود؛ نه آن‌قدر روشن بود که برق بزند و نه آن‌قدر تیره که در سایه گم شود.
چشم‌هایش را هم با آرامش بست و به سکوتش ادامه داد. گویی بزرگوارتر از این‌ها بود که بخواهد جدال کند.
پس از امیرارسلان، نوبت تأمل در امیرآئین بود که خود را دستِ برتر در صورت و سیرت می‌دانست. نیازی به تحقیق و تفحص آن‌چنانی نبود؛ در همان ثانیه اول نگاه به امیرآئین، متوجه شدم که منظورش چیست. این‌که امیرارسلان مثل او یقه پیراهنش را فراخ نکرده‌بود و شلوار شِش‌جیب نپوشیده‌بود، گردنبند نقره اژدها به گردن، و دستبند چرم قهوه‌ای دور مچش نیانداخته‌بود، باعث شده‌بود که امیرآئین، این‌گونه او را تحقیر کند.
اخمی کردم و در جواب گفتم:
- باید دید امروزی از نظر شما یعنی چی آقا آئین!
همین... . این را گفتم و برای استقبال خواهرشان، پیش‌قدم شدم. البته آن لبخند پُرجانی را که گوشه لب امیرارسلان نشسته و جا خوش کرده‌بود را هم شکار کردم.
خواهرشان که نزدیک شد، توانستم او را بهتر و دقیق‌تر بررسی کنم. او در چهره، شباهت زیادی به مادرش داشت ولی جنس آرامشی که در چهره و نگاهش داشت، با آرامش نگاه امیرارسلان، یکی بود.
با لحنی مهربان گفت:
- دیباجون شمایی؟
با او دست دادم و یک‌دیگر را کوتاه بغل کردیم.
- سلام، بله!
- سلام... تولدت مبارک عزیزدلم!
- ممنونم، خیلی خوش اومدین!
لبخندی زد و بسته شکلاتی به دستم داد.
- ببخشید من نمی‌دونستم امروز تولده، وگرنه حتماً کادو می‌آوردم برات!
- خیلی لطف دارید، دست‌تون درد نکنه... این چه حرفیه؟ بفرمائید بشینید!
لبخندی زد و به سمت امیرارسلان رفت و خود را در آغوشش انداخت. حقیقتاً آن لحظه، دلم یک آغوش برادرانه خواست.
مردی پشت سر عموابراهیم داخل آمد.
خاله‌عاطفه گفت:
- ایشونم آقاسهیل، همسر افسانه‌جانه!
- سلام، خوش‌بختم!
- سلام... تولدتون مبارک خانم، هزارساله بشید!
- سلام، ممنونم. بفرمایید لطفاً، سرپا نمونید!
وقتی آ‌ن‌ها رفتند تا بنشینند، آقاجان کنار گوشم گفت:
- خانم خونه شدیا، عزیزکم!
طاها شنید و گفت:
- چه لفظ قلمم شده این دیباخانم!
خجالت‌زده از آن‌ها دور شدم که طاها خندید.
افسانه بسیار مؤدب و محترم بود. در جمع همه دوستش داشتند؛ حتی آقاجان که برای او هم، لفظ دخترم به کار می‌برد.؛ گرچه که حس حسادتم کمی قلقلک شده‌بود، ولی من هم شیفته لحن آرام و اخلاق نیکویش شده‌بودم. هم‌چنین عاشق آن روسری بلندی که به صورت لبنانی بسته‌بود و چادر عربی براقی که در تنش، چونان الماسی می‌درخشید.
کمی که گذشت، با همان لحن آرام گفت:
- دیباجان!
- بله؟
- بیا پیش من بشین لطفاً!
کنارش نشستم. دستم را گرفت و با اخلاص و فروتنی، در چشم‌هایم نگریست.
- خیلی خوشحالم از این‌که تو رو دیدم. قبلاً تعریفت رو از مامان و امیرارسلان شنیده‌بودم؛ اما بین شنیدن و دیدن، چهارانگشت فاصله است، می‌دونی که؟
- لطف دارن... ولی من نمی‌دونستم که آقا امیرارسلان خواهر دارن!
- احتمالاً حرفش پیش نیومده؛ آخه من تو کرج زندگی می‌کنم و گَه‌گداری میام این‌جا و به خانواده سر می‌زنم.
- حتماً همین‌طوره، چه جالب!
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
طاها برای افسانه و شوهرش هم کیک آورد.
افسانه گفت:
- ان‌شاءالله شیرینی فارغ‌التحصیلیت عزیزمن!
با شرمی دخترانه گفتم:
- مرسی!
بعد از کلی گپ‌وگفت و هم‌چنین صرف شام، خانواده موحدی عزم رفتن کردند و من ماندم و هدیه‌هایی که برای‌شان جان می‌دادم. وقتی وارد اتاق شدم، به خواست طاها، اول کادوی او را باز کردم؛ اما باز شدن همانا و بهت‌زدگی من هم همان! نامه‌ای که روی کادویش گذاشته‌بود را برداشتم و خواندم.
«دیباخانم، این روزها که می‌بینمت، ناخودآگاه مقایسه‌ات می‌کنم با روز اولی که آمده‌بودی! هر بار نگاهت می‌کنم، می‌بینم تو همان هستی؛ همان دیبای نازک‌دلِ پاک سیرت؛ منتهی تکامل‌یافته‌تر، باحیاتر، و خدایی‌تر! دیباخانم، راهی که شما در آن قدم گذاشته‌ای، یک چیز کم داشت. این را که می‌بینی یادگار زهراست... آن‌را نزد خود نگه دار و هر وقت فلسفه‌اش را درک کردی، از آن استفاده کن؛ نه به‌خاطر من، نه به‌خاطر آقاجان، بلکه فقط به خاطر دیبا!
دل و عقلت که با هم یک‌دله شدند و آن را طلب کردند، از آن استفاده کن. وگرنه هر باد و بورانی، آن را به راحتی از جا می‌کند. شفیقِ تو: طاها.»
نامه‌اش را بوسیدم و به سی*ن*ه چسباندم. سپس خیره به آن چادر عربی ساده اما درخشانی که شبیه به چادر افسانه بود، گفتم:
- میرم دنبالش طاها، اگر تو میگی که درسته... پس حتماً درسته!
این‌بار نوبت رونمایی از کادوی آقاجان بود. با دیدن کادوی ماندگارش، بغض کردم. او یک عکس دونفره پدر_دختری که همین اواخر گرفته‌بودیم را قاب کرده‌بود. با تمام وجود، از روی عکس چشم‌هایش را بوسیدم و همان لحظه، عکس را روی میز تحریرم گذاشتم تا هر موقع که می‌بینمش، انگیزه بگیرم و آرامش، قرین حالم شود.
کادوی عموابراهیم و خاله‌عاطفه هم یک چراغ مطالعه سفیدرنگ بود. لبخندی بر لبم نشست. چه کاربردی! چراغ مطالعه را هم روی میزم گذاشتم و این‌بار، هدیه امیرارسلان را باز کردم. البته چیزی نمانده‌بود که از فرط خوشی جیغ بکشم. او برایم کتاب «بیگانه» از آلبرکامو را خریده‌بود. در واقع مدتی پیش، وقتی در مورد موضوعی با طاها صحبت می‌کردند، او مثالی از این کتاب زد و وقتی من با پرس‌وجو درباره مثالش کنجکاوی کردم، یک خلاصه‌ای از کتاب را توضیح داد؛ البته بیان او آن‌قدر شیوا بود که همان‌جا اظهار کردم که توصیفاتش نسبت به کتاب مرا ترغیب به خواندن کرده‌؛ و حال می‌دیدم که او دقیقاً همان کتاب را برایم خریده‌است! صفحه اولش را باز کردم. او هم مثل طاها، متنی ضمیمه کرده‌بود:
«کتاب عطر نیست که بپرد، لباس نیست که کهنه شود، خوراک نیست که تمام شود، شما همیشه می‌توانید آن را با خود داشته باشید. هر بار هم که بخوانید، بر اساس سن و نوع نگاه‌تان که همیشه دست‌خوش تغییرات است، مطلب جدیدی از آن بیرون می‌کشید. کتاب شما را به دنیای درون‌تان می‌برد؛ پس لطفاً با حضور ذهن و قلب آن‌را به دست بگیرید. از طرف: ا.ا.م.»
حس خوبی که از این متن گرفته‌بودم، انکارناشدنی بود. کتاب را چونان شیئی با ارزش، درون قفسه کتاب‌ها گذاشتم و آخرین کادو که متعلق به امیرآئین بود را باز کردم. او برایم یک جفت گوشواره نقره زیبا خریده‌بود. پوزخندی زدم؛ شاید اگر هنوز هم آدم یک‌سال پیش بودم، این کادو بیشتر از همه کادوها به دلم می‌نشست؛ اما من عوض شده‌بودم. آن هم با میل و انتخاب خودم... و چقدر نسبت به این تغییر راضی بودم!
***
صبح روز بعد، با صدای در اتاق، از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم و جواب دادم:
- بله؟
- دیباخانم!
از جا پریدم و روسری‌ام را سر کردم و در را باز کردم.
- بله کارم داشتی؟
با خنده گفت:
- از این ناپرهیزی‌ها نداشتی شما، ساعت خواب؟
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- خسته‌ بودم خب!
- مشخصه. خیلی‌خب، بیا بیرون آقاجان کارت داره!
باز هم خمیازه‌ای راه خودش را پیدا کرد.
- باشه الان میام.
سری تکان داد و رفت. دست و صورتم را شستم و بیرون رفتم.
طاها میز صبحانه را چیده‌بود و آقاجان مشغول نوشیدن چایش بود.
- سلام آقاجانم!
- سلام دختر قشنگم... خوبی بابا؟
- شمارو دیدم خوب شدم.
طاها: ای بابا یکی هم مارو تحویل بگیره!
آقاجان: شما سرت تو کار خودت باشه!
با خنده گفتم:
- آقاطاها چه سلیقه‌ای هم تو چیدن میز داری... آفرین!
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
طاها مظلومانه گفت:
- می‌گن اگه یه کاری رو ناقص انجام بدی، دیگه تا آخر عمرت از بابت انجام اون کار معافی. من این یه مورد رو، بعد کار یادم اومد!
دوباره خندیدم و لقمه‌ای که آقاجان برایم گرفته‌بود را گرفتم و خوردم.
آقاجان: دیباجان، حاضری امروز با هم بریم یه جایی؟
- کجا؟
- می‌خوام پدر_دختری بریم گردش!
هر چه کردم، نتوانستم خودداری کنم و خوشحالی‌ام را با صدای بلند نشان دادم.
- آخ‌جون!
لبخند زد و گفت:
- پس صبحانه‌ت رو که خوردی، آماده شو بریم!
- باشه چشم.
- چشمت بی‌بلا دختر عزیز من!
بعد از صبحانه، حاضر شدیم و با آقاجان از خانه بیرون رفتیم. این بیرون رفتن از آن دسته گردش‌هایی بود که مقصد مشخص و واحدی نداشت؛ چرا که آقاجان مثل همیشه، چشم به لب‌هایم دوخته بود و منتظر بود تا من بگویم و او اجابت کند. وقتی گفتم بهشت‌زهرا، چنددقیقه‌ای بی‌مکث نگاهم کرد و غمگین گفت:
- نکنه مدتیه ازت غافلم که... .
اجازه ندادم ادامه دهد.
- آقاجان، الهی من فدای غمی که آنی می‌شینه تو دلتون بشم. نقلِ این حرفا نیست، شما همه ک.س و کار منی تا ابد!
- پس چی؟
- می‌خوام باهاشون حرف بزنم. حرفامم پیش خودتون می‌زنم، چون دوست دارم شمام بشنوید.
آهی کشید و گفت:
- باشه دخترم، هر چی شما بگی!
لبخندی زدم و با هم به بهشت‌زهرا رفتیم و آقاجان گل و گلاب خرید.
- آقاجان؟
- جانم؟
- میشه یه بسته هم خرما بگیریم خیرات کنیم؟
- بله که میشه! سپس رو به فروشنده گفت:
- آقا یه بسته هم خرما لطف کنید.
فروشنده بسته خرما را داخل پلاستیکی که گلاب در آن بود گذاشت و گفت:
- خدا رفتگان‌تون رو بیامرزه حاج‌آقا!
آقاجان: خدا همه‌مونو بیامرزه پسرم... چند میشه؟
فروشنده: قابل شما رو نداره!
آقاجان: زنده باشی!
فروشنده مبلغ را گفت و آقاجان هم پرداخت کرد. بعد از خرید، قدم دوم، این بود که ردیف و قطعه را پیدا کنیم. این‌بار، سخت‌تر از دفعات کم تعداد گذشته؛ چراکه انگار هربار می‌آمدیم، بایستی شاهد تغییرات عمده‌ای در آن‌جا می‌شدیم. این تغییرات هم چیزی نبود به جز این‌که شمار رفتگان، روزبه‌روز بالاتر می‌رفت و شمار بازماندگانی که دل در گرو رفتگان، ردیف‌به‌ردیف و قطعه‌به‌قطعه گورستان را جست‌وجو می‌کردند هم به تبع، افزایش می‌یافت. درِ بطری گلاب را باز کردم و با آرامش روی سنگ قبر پدر و مادرم ریختم؛ پدر و مادری که در روزهای حیات‌شان، به‌طور انگشت‌شماری کنار هم و شانه‌به‌شانه هم می‌نشستند؛ وقتی هم که می‌نشستند، این هم‌نشینی ختم به بحث‌وجدل‌های همیشگی میشد. اما حال همه چیز عوض شده‌بود. آن‌ها کنار هم خفته‌بودند، بدون هیچ‌گونه بحثی! عجیب بود ولی عین واقعیت بود. وقتی گلاب، نام‌شان را از پس توده گردوغبار نشانم داد، یک قطره اشک از چشم‌هایم فروریخت.
آقاجان قرآنش را درآورد. چشم‌هایم را مجدداً به سنگ قبرشان دوختم و با لحن آرامی شروع به سخن گفتن کردم:
-روزی که از دست‌تون دادم، خیال می‌کردم هیچ‌وقت نمی‌تونم بلند بشم، خیال می‌کردم هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشم‌تون اما...، حقیقتاً هیچ‌کدوم محقق نشدن! قصه من و شما، بدجوری بد تموم شده‌بود. نه این‌که قسمت و تقدیر این بوده باشه‌ها... نه! هر سه‌تامون خوب می‌دونیم که داستان ما، نقل دست تقدیر نیست. مامان، نمی‌دونم خودخواهی کردی، بریده بودی یا هر چیز دیگه‌ای؛ فقط می‌دونم باعث این جدایی و تغییر مسیر، تو بودی. اون اوایل من حتی دوست نداشتم بهت فکر کنم، چون اون روزها، از بدترین روزای زندگیم بودن؛ اما کم‌کم حالم خوب شد. با خودم گفتم، خودش رفت اما منو پیش آدمای خوبی فرستاد، خودش رفت اما باعث شد من خودم رو پیدا کنم. تازه می‌فهمم اون شب آخر، منظورت از این‌که گفتی دوست دارم لبخند بیاد رو لبات یعنی چی! آره مامان... من پیش آقاجان حالم خیلی خوبه. آقاجان بهترینه! البته بازم می‌گم... رفتنت نامردی بود در حقم و من مطمئنم خدا به این سادگیا نمی‌بخشدت، اما من اومدم که ببخشمت و از خدام بخوام که از طرف من، شما رو ببخشه تا از بار عذاب‌تون کم شه. من حتی بابارم می‌بخشم با این‌که پدرانگی‌شو حس نکردم و هیچ‌وقت نتونستم باهاش دوکلوم حرف بزنم. ازتون می‌خوام شما هم من رو ببخشین و دعا کنین که آقاجان رو، روسفید کنم.
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
آقاجان قرآنش را به سمتم گرفت و گفت:
- بخون دخترکم... براشون قرآن بخون تا آروم شن!
قرآن را از دستش گرفتم و گفتم:
- آقاجان شما چطور می‌تونی این‌قدر آروم و مهربون باشی؟
لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
- اگر هم آرامشی باشه، همش مربوط به همین کتابه! بخونش دیبا... سرسری نه، به اجبار نه! با قلبت تک‌تک آیاتش رو بخون و معنی‌شون رو درک کن، اون‌وقت می‌فهمی که این دنیا، ارزش این‌همه تاخت‌وتاز و از کوره در رفتن‌هارو نداره. هدف ما واسه این دنیا نیست دیباجان، همش برای اون‌وره!
- آقاجان!
- جانم دخترم ؟
- می‌دونید کادوی طاها چی بود ؟
- ... .
- اون برام چادر خریده‌بود!
آقاجان لبخندی زد و گفت:
- بله، می‌دونم.
- گفته‌بود تا وقتی نفهمیدمش، تا وقتی که درکش نکردم، سَر نکنم!
- درست گفته!
- می‌خوام سَر کنم!
- چرا؟
- چون طاها برام باارزشه.
- یعنی فقط به‌خاطر طاها؟
لحظه‌ای متن طاها را به‌خاطر آوردم. «نه به‌خاطر من، نه به‌خاطر آقاجان، بلکه فقط به‌خاطر دیبا!»
آقاجان: نه عزیزم... این‌طوری نه!
- پس چطوری؟
آقاجان: چون اگر خدای نکرده، یه روز طاها ارزشش رو پیش تو از دست بده، حرمت چادرت هم از بین میره. اما ارزش تو پیش خودت هیچ‌وقت از بین نمی‌ره.
- یعنی چی؟
- یعنی فقط به‌خاطر خودت باید باشه. اگر تو به‌خاطر طاها چادر سر کنی، مثل این می‌مونه که تحت‌تأثیر احترام به اون و کادوش، این کارو کردی. در واقع این یعنی تو به اجبار چادر سرت می‌کنی؛ به اجبار رودروایسی که ممکنه باهاش داشته باشی، یا این‌که فکر کنی چون چادر نداری، از جانب ما طرد میشی! نه من و نه طاها، این رو نمی‌خوایم دیبا! حجاب قانون من نیست، قانون طاها نیست، قانون مخلوق و بنده خدا هم نیست. حجاب قانون خالقه، قانون خداست؛ پس با رعایتش داری به خودت لطف می‌کنی و از خدای خودت اطاعت می‌کنی.
- میشه بیشتر در موردش بگید؟
- وقتی ما در مورد حجاب صحبت می‌کنیم، عده زیادی از مردم فکر می‌کنن حجاب فقط برای زنه و فقط در مورد پوششه. درحالی‌که این‌طور نیست. ببین... فلسفه اصلیش اینه که چون خدا ما رو خلق کرده و اختیار ما هم با خالق‌مونه، ما حق اعتراض یا مخالفت نداریم. بهتره این‌جوری بگم... تو فرض کن یه چیزی اختراع کردی؛ حالا اختیار اون وسیله با کیه؟ اجازه میدی هر کاری دوست داشت انجام بده؟ یا این‌که میگی باید بر اساس قواعد و چارچوبی که من براش تعیین کردم پیش بره؟
- معلومه که اجازه نمی‌دم، اون ماله منه!
- خدا هم همین‌طور با ما رفتار می‌کنه؛ چون ما مخلوق اون هستیم و بیهوده خلق نشدیم. خدا خودش توی قرآن به همه اون اعمالی که توقع داره ما انجام بدیم اشاره کرده، منتهی توضیح کم و کیفش رو به عهده انبیاء و ائمه گذاشته؛ مثلاً توی قرآن گفته نماز بخونید اما نگفته چطوری بخونید و توضیح مفصل این مورد، به عهده همون افرادی هست که گفتم. حجاب هم یکی از اون قوانینی هست که باید بهش عمل کنیم و اتفاقاً محدوده مشخص و کاملاً واضحی داره، و حتی توی قرآن هم بهش اشاره شده تا برداشت به درستی صورت بگیره. دیباجان شما هر وقت که دوست داشتی، «سوره نور» رو بخون؛ اون موقع متوجه میشی منظورم چی بوده. حدود حجاب، برای زن این‌طوره که فقط باید گردی صورت معلوم باشه و دست تا مچ! اما الان چند درصد مسلمان‌ها این واجب دینی رو رعایت می‌کنند؟ مگر من می‌تونم بگم خدا رو دوست دارم ولی در انجام به دستوراتش، فقط فلان چیز رو رعایت می‌کنم؟ مثلاً بگم نماز می‌خونم اما دروغم می‌گم یا مثلاً نماز می‌خونم اما اعتقادی به حجاب ندارم؟
-... .
- شاید باورش برای بعضی‌هامون سخت باشه ولی در واقع خیلی از اوقات، با این حرف‌ها داریم خودمون رو گول می‌زنیم. البته من و امثال منم مُبرّا نیستیما! خیلی از اوقات، خواه‌ناخواه منم یه گناه‌هایی می‌کنم؛ اما درستش اینه که ما هیچ‌وقت نباید گناه‌مون رو کوچیک بشماریم و توبه نکنیم؛ چون خدا خودش میگه صدبار اگر توبه شکستی، بازآی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
قدری نگاهم کرد و سپس ادامه داد:
- هنوز هم دیر نشده دیباجان! اگر طاها اون هدیه رو بهت داده، به این معنی نیست که حجاب یعنی فقط چادر؛ بلکه چادر حجاب برتره. چه بسا آدم‌هایی که چادر می‌پوشن، اما از طرفی کارهایی می‌کنن که حرمت چادرشون زیر سوال میره. از طرفی هم، خانم‌هایی هستن که چادر نمی‌پوشن اما حجاب‌شون کامله. پس حجاب فقط به چادر نیست!
- پس تعریفش اینه، من نمی‌دونستم!
سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
- بله دخترم، شاید خیلی‌هامون هنوز درک کاملی ازش نداشته‌باشیم، اما نکات ریز و پنهان زیادی توش داره؛ مثل تأثیر اجتماعی‌اش!
- منظورتون چیه؟
- می‌دونم شاید کمی گنگ به‌نظر برسه، اما قصدم اینه که کمی برات شفافش کنم. گاهی یه نگاه به پوشش اشتباه، می‌تونه مثل یه موج کوچک شروع بشه و ناخودآگاه، جوان‌های دیگه رو با خودش ببره و زندگی چند خانواده رو تحت‌تأثیر قرار بده.
- چطوری؟
- بیا یه مثال بزنم؛ ممکنه کسی با دیدن یک پوشش خاص، در لحظه اول احساس بدی نکنه، اما اون تصویر مدتی توی ذهنش باقی بمونه. البته که چه مرد و چه زن، در وهله اول باید چشم‌هاشون رو از نگاه‌های نادرست و ناپاک ببندن تا نلغزن؛ اما ممکنه که با همون نگاه ناخواسته هم با تبعاتی مواجه بشن. مثلاً وقتی اون فرد میره خونه، ناخودآگاه همسرش رو با اون آدم مقایسه کنه یا هزارتا فکر بد توی سرش بیاد. باز هم تأکید می‌کنم که این فقط مختص به خانم‌ها نیست و طبق اسلام، آقایون هم در برابر پوشش و رفتارهاشون مسئول هستن؛ مثلاً اگه یک آقا از جذابیت‌های ظاهریش یا از پوشش خاصش، برای جذب نگاه جنس مخالف استفاده کنه، اون هم داره همین مسیر اشتباه رو طی می‌کنه؛ چون ممکنه ذهن دختری رو مشغول کنه یا زنی رو به گناه بندازه، پس دقیقاً یک مرد، همون‌قدر در نابودی جامعه سهیم و دخیله که یک زن می‌تونه باشه!
مکثم را که دید، لبخندی زد. من نیز لبخندی زدم و گفتم:
- به‌نظرم شما کاملاً درست می‌گین. من هم قبل‌ترها وقتی ظاهر چشم‌گیرتری برای خودم می‌ساختم، نگاه‌های زیادی رو به خودم جلب می‌کردم که خیلی از اوقات بهم حس ناامنی می‌داد، درحالی‌که قصد من این بود که فقط یکم دوست‌داشتنی‌تر باشم تا راحت‌تر بین آدم‌ها پذیرفته‌ بشم؛ اما حواسم نبود که باعث اون حس ناامنی، خودم هستم.
آقاجان: متوجهم عزیزم، البته با وجود همه این‌ها، افرادی هم هستن که با وجود حجاب کامل هم، با نگاه‌شون و کاملاً عامدانه تعرض می‌کنن، ولی واقعیت اینه که حجاب، احتمال این نوع نگاه‌ها رو کمتر می‌کنه. پس این‌طور نیست که چون یک عده مریض هستن، ما این یک عده رو به کل افراد جامعه تعمیم بدیم یا این‌که بی‌محابا خودمون رو در معرض نگاه همه بذاریم، چون نباید اجازه بدیم ارزش و زیبایی‌مون تبدیل به سهمی عمومی بشه.
- ... .
آقاجان که دید حرف دیگری برای زدن ندارم، بسته خرما را بالا گرفت و لبخندزنان گفت:
- نه من، نه طاها، و نه هیچ‌کَس دیگه‌ای، نمی‌تونیم به زور ازت بخواهیم که کاری رو که دوست نداری انجام بدی؛ و این رو بدون... که تو در هر صورت برای ما عزیزی... چه بر خلاف نظر ما پیش بری و چه بر اساس نظر ما! بفرمایید دخترم!
قدرشناسانه نگاهش کردم و وقتی یک خرما برداشتم، برخاست و کمی دورتر، مشغول پخش خرما بین مردم شد. سرگشته و مدهوش، قرآن را به دست گرفتم و «سوره نور» را باز کردم. مدتی بود که با الگوگیری از آقاجان، علاقه عجیبی به خواندن نماز و قرآن پیدا کرده‌بودم؛ اما این‌بار سعی کردم بیشتر از قبل، تمرکزم را وقف معنای عمیق هر آیه کنم.
کمی بعد از این‌که سوره را کاملاً خواندم، آقاجان برگشت. از جا برخاستم و خاک لباسم را تکاندم.
- بریم آقاجانم!
- بریم دخترم!
مثل همان روزی که پدرومادر را به خاک سپردیم، شانه‌به‌شانه هم راه رفتیم تا یک تاکسی بیابیم و وقتی به شهر رسیدیم، باران گرفت. آقاجان به خواست من، از ماشین پیاده شد تا نم‌نم باران، غبار خستگی را از تن‌مان بشوید و بوی مطبوعش، جان‌مان را قرین آرامش کند. سپس وقتی باران شدت گرفت، به آقاجان گفتم که با من به کافه‌ای که همان حوالی بود بیاید. دوست داشتم مثل همیشه دل‌به‌دلم بدهد، طوری که هم او غرق جوانی‌ام شود و هم من غرق پدرانگی‌ها و تجربه‌هایش. همان‌طور شد که می‌خواستم. با هم وارد کافه شدیم و پیتزا سفارش دادیم. او از ترسش برای بالا رفتن چربی‌اش گفت و من از بودن در کنار او که پدری به تمام معنا و به اصطلاح روز، پایه بود. او از خاطرات حمیراخانمش گفت و من هم‌زمان، سس کچاپ را روی پیتزایش خالی کردم. او برایم شعر خواند و من خودم را برایش لوس کردم. و بعد از یک روز طلایی، مستقیماً به خانه برگشتیم. آن روز هم مثل تمام روزهایی که با او گذرانده‌بودم، تمام شد اما حلاوتش هرگز از خاطرم نرفت.
***
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
چند روزی گذشت. طاها به تازگی مشغول کار در یک مرکز مشاوره حقوقی شده‌بود که متعلق به یکی از اساتید بنامش بود. بنابراین، دیدارها کوتاه شده‌بود و صحبت‌ها اندک! حس می‌کردم وقتی او کنارم نیست یا مشغول بررسی پرونده موکل‌ها و یا نوشتن لایحه است، دلتنگی تمام وجودم را مثل یک طناب، به بند می‌کشد؛ آن‌قدر که شب‌ها می‌گریستم و صبح‌ها زودتر از خواب بیدار می‌شدم تا به بهانه چیدن میز صبحانه، او را ببینم اما این‌ها فایده‌ای نداشت. من دلم می‌خواست او همیشه کنارم باشد و مثل قبل، سربه‌سرم بگذارد و دل‌به‌دلم بدهد. کتابم را بستم و با طاقتی طاق شده، راهی اتاقش شدم. شب از نیمه گذشته‌بود و او تازه به خانه آمده‌بود. واقعاً چطور به خودش اجازه می‌داد که من را این‌گونه در چشم انتظاری نگه دارد؟
با قیافه‌ای که حق به جانب بود، تقه‌ای نسبتاً بلند ناشی از عصبانیت، به در اتاقش زدم.
- بله؟
با حفظ همان حالت، وارد شدم و روی صندلی میز تحریرش نشستم. با خنده گفت:
- اوه... اوضاع خرابه مثل این‌که!
اخم‌هایم را بیشتر از قبل درهم کشیدم و دست‌به‌سی*ن*ه نگاهش کردم. لبخندش کماکان پابرجا بود. نزدیک‌تر شد و جلوی پایم روی زمین نشست.
- دیباخانم!
جوابش را ندادم.
- از من دل‌خوری؟
با ناراحتی گفتم:
- آره دل‌خورم، ازت دل‌خورم!
- چرا؟
- برای این‌که مدتیه حواست به من نیست و مثل قبل‌ هم با من حرف نمی‌زنی.
دستی دور لبش کشید و با حالت بامزه‌ای که نماد شرمساری بود گفت:
- آره حق با توئه، معذرت می‌خوام!
- اما همه چیز با عذرخواهی حل نمی‌شه!
- شما لب تر کن، من الساعه اطاعت می‌کنم.
بغض کرده گفتم:
- من هیچی نمی‌خوام، فقط می‌خوام همون طاهای قبل بشی!
طاها دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
- به روی چشمم!
مثل بچه‌ها سریع فراموش کردم و لبم به خنده واشد؛ طوری که به او هم سرایت کرد. کمی بعد با کنجکاوی به صفحه مانیتور خیره‌شدم.
- این چیه؟
- حکم یکی از موکل‌ها اومده، دارم می‌خونم ببینم چی به چیه!
- پرونده‌اش در مورد چیه؟
- خانوادگیه!
- میشه بیشتر توضیح بدی؟
- میشه سرک نکشی دختر؟
- یعنی نمی‌گی؟
- نخیر، نمی‌شه که مشکل مردم رو جار زد!
- ولی من‌که نمی‌شناسم‌شون!
- دنیا کوچیکه خانم‌خانما... اگه یکهو شناختیش چی؟
با مکث ادامه داد:
- ما باید رازدار مردم باشیم.
- آفرین خوشم اومد، از این به بعد رازهام رو فقط به خودت می‌گم.
بادی به غبغب انداخت و گفت:
- ما اینیم دیگه!
خندیدم.
- اصلاً بهت نمیاد مغرور شی طاها!
- نکنه ضایع می‌شم؟
- بدتر از اون!
خندید.
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
آهسته گفتم:
- قهوه می‌خوری؟
چشمانش درخشید و با شوق گفت:
- پس چی که می‌خوام؟ بدو برو برام بیار!
از جا پریدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. سپس بعد از دقایقی، همراه با دوفنجان قهوه، به اتاقش برگشتم. این‌بار در جایی‌که من چنددقیقه قبل نشسته‌بودم، جای گرفته‌بود و با اخمی که حاکی از دقت بود، حکم قضایی می‌خواند.
فنجان را روی میزش گذاشتم و گفتم:
- بفرمائید آقا!
بدون این‌که نگاه کند، لبخندزنان گفت:
- مرسی خانم‌خانما!
- طاها!
- بله؟
- قاضی می‌شدی هم جذاب بودها!
با هیجان ادامه دادم:
- فک کن... قدرت مطلق می‌شدی. مثلاً یکی می‌گفت آقای قاضی اعتراض دارم، بعد تو می‌گفتی اعتراض وارد نیست. تازه می‌تونستی از اون چکش‌ها بزنی روی میز!
بی غل‌وغش خندید.
- تازه نمی‌دونی چه پرستیژی داره!
- فیلم زیاد می‌بینی نه؟
- اون که آره! ولی دیدن تو در شکل‌وشمایل قاضی، یه چیز دیگه‌اس. تازه من می‌تونستم هر چقدر دلم می‌خواست، جرم کنم.
اخمی کرد، درحالی‌که به سختی لبخندش را کنترل می‌کرد.
- از این خبرها نیست دیباخانم، می‌انداختمت آب‌خنک بخوری!
لب برچیده گفتم:
- نامرد، اصلاً نخواستیم.
لحظه‌ای به هم نگاه کردیم و سپس بلند خندیدیم. تا جایی‌که آقاجان هم بیدار شد و آمد، و بدون این‌که بابت این سروصدا و بد‌خواب کردنش، مؤاخذه‌مان کند، پدرانه خندید و گفت:
- همیشه به خنده!
طاها: خنده مسریه آقاجان، شما هم بخندید.
طاها راست می‌گفت... چرا که او هم خندید و گفت:
- دیبای عزیزم، حالا که شما می‌خواید قهوه بخورید، برای منم یه‌دونه چای بیار!
مثل طاها، دست روی چشمم گذاشتم و لب باز کردم:
- به روی چشمم!
- چشمت سلامت عزیزبابا!
برای آقاجان که چای ریختم و برگشتم، طاها گفت:
- این امیرارسلان شب‌بیدار، پیام داده فردا شام بیایید این‌ور.
- به چه مناسبتی؟
آقاجان: خیر باشه!
طاها: می‌گه به سفارش مادرشه!
آقاجان: زحمت‌شون میشه. عاطفه‌خانم پادرد داره.
کمی که گذشت، طاها گفت:
- امیر میگه زحمتی نیست، خودش دربست در خدمت مادره!
یک تای ابرویم بالا پرید و گفتم:
- آفرین!
طاها خندید و چیزی نگفت.
***
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
81
975
مدال‌ها
2
روز بعد، یک‌ساعت قبل از این‌که آهنگ رفتن کنیم، تصمیم مهمی گرفتم؛ تصمیمی که از صمیم قلب گرفته‌بودم. لباس‌هایم را پوشیدم و روسری بلندم را با هزارجور مکافات، مثل آن‌شبی که افسانه بسته‌بود بستم، و آن‌قدر به دلم نشست که چنددقیقه‌ای بی‌وقفه، خود را تماشا کردم. در قاب آن روسری نیلگون، صورتم شبیه سیب کوچکی بود که هنوز دست هیچ فصلی به آن نرسیده‌است. با شوق‌و‌ذوق کودکانه‌ام، چادری را که طاها برایم خریده‌بود، از کمد بیرون کشیدم و سرکردم. حسی که با پوشیدن چادر به من دست داد، ناب بود، تازه بود، و از همه مهم‌تر، شیرین بود! کیفم را هم به دوش انداختم و خنده‌کنان و باخجالت، از اتاقم بیرون آمدم.
طاها نگاهش را از ساعت برداشت و گفت:
- کجایی پَ... .
با خجالت خندیدم درحالی‌که قلبم بی‌وقفه می‌کوفت و خون به صورتم دویده‌بود. آقاجان هم که مشغول خواندن کتاب بود، با نیمه‌کاره تمام شدن جمله طاها، نگاهش را به من دوخت. هر دوی‌شان، ابتدا با حیرت نگاه می‌کردند اما کم‌کم، چشم‌های‌شان درخشید و برق تحسین در آن‌ها لانه کرد. طاها با لبخندی گرم و مهربان بر لب، نزدیک‌تر شد؛ طوری‌که در چند قدمی‌ام ایستاد و با شوروشعفی خاص، نگاه که نه... تماشایم کرد.
آقاجان هم با چشم‌هایی که نم اشک در آن دیده‌می‌شد گفت:
- چقدر خانم شدی مادرم، خواهرم، دخترم، همه‌کسم!
گویی سراسر قلبم را آذین بسته‌بودند.
طاها نفسی گرفت و سرگشته گفت:
- بوی گل‌نرگس می‌دی دیباخانم!
با شوق خندیدم و گفتم:
- دوسش دارم!
آقاجان با آرامش گفت:
- تا همیشه؟
چشم‌هایم را به نشانه تائید بستم و زمزمه کردم:
- تا همیشه!
طاها لبخند زد:
- مبارکت باشه خانم‌خانما!
سپس بخشی از چادرم را گرفت و بین مشتش آرام فشرد.
- شبیه فرشته‌ها شدی، بدون اغراق می‌گم!
غرق در لذت این حرفش گفتم:
- واقعاً؟
پلک بست و گفت:
- بله واقعاً!
آقاجان با تکیه بر عصا جلو آمد و با محبت پرسید:
- بریم؟
طاها لبخند زد و گفت:
- بریم آقاجان!
در طول مسیر، اگر بگویم توجه طاها شش‌دانگ معطوف به من بود، دروغ نگفته‌ام. اگر بگویم آقاجان تا رسیدن به مقصد ذکر گفت و به سمتم فوت کرد، دروغ نگفته‌ام. اگر بگویم فروغ چشم‌هایشان یک لحظه هم خاموش نشد، دروغ نگفته‌ام. و من در تمام این لحظات، غرق لذت بودم و به خود می‌بالیدم.
وقتی رسیدیم، طاها زنگ‌درشان را به صدا درآورد. از محله، کوچه، زنگ‌، دَر و بافت خانه، می‌شد برداشت کرد که آن‌ها وضع مالی متوسطی دارند. خیره به در، به‌خاطر آوردم که طاها می‌گفت، با امیرارسلان در مدرسه ابتدایی‌شان آشنا شده و وقتی رفاقت‌شان رنگ و بوی معرفت و برادری به خود گرفته، خانواده‌هایشان را با یک‌دیگر آشنا کرده و آن پیوند عمیق، به خانواده‌هایشان نیز گسترش پیدا کرده‌است.
امیرارسلان کسی بود که در را باز کرد. طاها محکم و مردانه با او دست داد و رو به من گفت:
- خانم‌خانما اول شما بفرمائید!
لبخندی زدم و داخل شدم. سپس با همان لبخند رو به امیرارسلان گفتم:
- سلام، خوبید؟
مثل همیشه نگاه گذرایی انداخت و خواست سرپایین بیاندازد که انگار متوجه تغییری اساسی در من شد که ناخودآگاه مجدداً سربرافراشت و پس از قدری تأمل آمیخته با حیرت، با لبخند و مهربانی ذاتی‌اش گفت:
- سلام، متشکرم، خیلی خوش‌آمدین!
تعلل را جایز ندانستم و از حیاط‌شان عبور کردم و داخل شدم.
 
بالا پایین