جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Psy.znb با نام [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,765 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Psy.znb
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Psy.znb
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
کیفم را به دست راستم منتقل کردم و هم‌زمان که به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کردم تا ساعت را چک کنم، گفتم:
- بله؟
یکی از دانشجویان دختر بود که عینکش را از روی صورت برداشت و گفت:
- سلام... خسته نباشید!
- سلام. مچکرم، هم‌چنین.
- ببخشید.. شما می‌تونید استاد راهنمای من بشید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- به دو دلیل نه!
وارفته گفت:
- چرا آخه؟ من خیلی دوست داشتم پایانامه رو با شما بردارم. تعریف تدریس‌تون رو تو درس‌های آمار و روش تحقیق، خیلی شنیدم از بچه‌های سال پایینی!
- ترم چندی عزیزم؟
- یک!
- خب خوبه که از الان به فکر پایانامه‌ات هستی و این کارت قابل تقدیره؛ ولی بهتره فعلاً صرف نظر کنی. چون حتی اگر یه موضوعی انتخاب کنی و بر همون اساس پیش بری، ممکنه گروه ردش کنه و زحماتت به باد بره! مگر این‌که بتونی به یه استاد راهنما که مدنظرته لینک بشی و مطمئن باشی که اگر الان شروع کنی، بعدها از تو و موضوعت تو گروه حمایت می‌کنه. پیشنهادم اینه... این ترم رو بگذرون و بعد از ترم بعد که روش تحقیق دارید، روش کار کن. راستی موضوع خاصی مدنظرته؟
- نه اتفاقاً می‌خواستم در این مورد هم با شما مشورت کنم.
- خب دقیقاً به‌خاطر همین می‌گم فعلاً صرف نظر کن. بعد از ترم دو، احتمالاً موضوعات زیادی به ذهنت می‌رسه ولی الان چون تازه وارد این مقطع شدی، چندان آمادگی ورود به بحث پژوهش‌ رو نداری. به نظرم بد نیست تو جلسات دفاع شرکت کنی و ایده بگیری. البته تو کارگاه‌هایی که صفر تا صد پایانامه نویسی رو توضیح میدن هم شرکت کن.
- چشم... اما می‌شه بدونم چرا استاد راهنما یا داور نمی‌شین؟
- برای این‌که باید عضو هیئت علمی باشم و نیستم. من در واقع خودمم هنوز دانشجو هستم و اگر دقت کنی، هنوز نمی‌تونم به بچه‌های ارشد تدریس کنم.
- پس این‌طور! استاد تو بحث کارگاه چی؟ میشه ازتون خواهش کنم این کارگاهی که میگید رو خودتون برگزار کنید؟
قدری تأمل کردم و وقتی عمق خواهش را در چشمانش دیدم، گفتم:
- با دانشگاه هماهنگ کنید. من مشکلی ندارم.
در آنی چشمانش درخشید و گفت:
- ممنونم ازتون... خیلی لطف کردین!
لبخندی زدم.
- خواهش می‌کنم، موفق باشید!
همان لحظه موبایلم زنگ خورد. از خانه بود.
- سلام مامان!
- سلام عزیز دل... خوبی دخترم؟
- خوبم، شما خوبی؟
- بله که خوبم!
هم‌زمان پا تند کردم. چون مطمئن بودم که پشت این لحن مهربان، یک اعتراض خوابیده است.
- گفتی زود میای!
خب... پس حدسم درست بوده‌!
- آره دیر کردم اما میام خونه از دلت درمیارم فندقم.
- بگم چه‌جوری می‌بخشمت؟
خنده آهسته‌ای کردم.
- بگو ببینم عطیه من دلش با چی نرم می‌شه؟
- خریدنیه!
- نگو که بازم پاستیل می‌خوای!
- نخیرم. این‌بار دلم لواشک می‌خواد. از اون لواشک‌های قرمز رنگ ترش! برام می‌خری؟
- آخ... من خودمم می‌میرم براش عطیه من!
خندید و گفت:
- دوستت دارم!
چشم‌هایم را بستم و با لذت حسش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
- منم دوستت دارم خوشگل من!
دستم را برای تاکسی بالا بردم.
- مامانی چشم رو هم بذاری رسیدم خونه، باشه؟
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
سر خیابان‌مان پیاده شدم و بعد از این‌که مقداری لواشک برای هر جفت‌مان خریدم، به طرف خانه‌مان به راه افتادم. آن روز می‌بایست پروپوزالم را نیز، به استادم ارسال می‌کردم. تا خواستم کلید را در قفل بچرخانم، در باز شد.گویی عطیه از شدت ذوق برای خوردن لواشکش، نتوانسته بود دقایقی را منتظر بماند و حال یک لنگه پا، منتظرم مانده‌بود.
خودش را در آغوشم انداخت و بوسه بارانم کرد.
- سلام خسته نباشی!
- سلام عزیزم. خسته هم که باشم، با دیدنت خستگیم در میره.
- لواشک خریدی؟
- بله که خریدم. خاله سیمین کو؟
- رفت.
- رفت؟
- اوهوم. خاله ریحانه اومده. اونم به خاله گفت چون شما اومدی من زودتر میرم!
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم و داخل شدم.
ریحانه به استقبال‌مان آمد.
- به‌به! خانم‌خانما! خسته نباشی.
- سلامت باشی، خوش اومدی!
- کار من از خوش اومدن گذشته! از هفت‌ روز هفته، شش روزش‌ رو اینجام!
- اگه بدونی چه ثوابی می‌کنی ما رو از تنهایی درمیاری! به من باشه که میگم هفت روزش‌ رو هم اینجا باش!
- اولاً اینو الان میگی. دوروز دیگه که آقاطاها و امیرارسلان تشریف آوردن، نگاهمم نمی‌کنی. دوماً هیچ بعید نیست از این به بعد منم کمتر سر بزنم.
یک تای ابرویم بالا پرید.
- اولاً هر گلی یه بویی داره و شما هم تو قلب من جایگاه ویژه‌ای داری. دوماً داره یه بوهایی به مشامم می‌رسه!
مستانه خندید و گفت:
- شوخی کردم بابا هیچ خبری نیست.
- نه اتفاقاً یه چیزی هست که میگی.
- نه به جون تو. می‌خواستم سر به سرت بذارم.
- به جون من قسم دروغ خورده باشیا... .
- استغفرالله. دروغ چیه حاج‌خانم؟ قباحت داره!
عطیه نقل مجلس شد:
- مامان می‌گه دروغ‌گو دشمن خداست. دروغ گفتی خاله؟
چشم‌هایم گرد شد. او کِی فرصت کرده‌بود کیفم را رصد کند که حال با دهانی که پر از لواشک بود، صحبت می‌کرد و دور دهانش هم مزین به آن شده‌بود؟
با لحن سرزنش‌آمیزی صدایش زدم.
- عطیه!
با لحن شیرینی گفت:
- بله؟
عاقل اندر سفیه که نگاهش کردم، لحظه‌ای حواسش جمع وضعیتش شد. سپس چشم‌های زیبایش را به زمین دوخت و متأسف گفت:
- خب دوسش دارم!
جلوتر رفتم و با همان اخم تصنعی مقابلش نشستم و گفتم:
- من چی پس؟
ابتدا گیج نگاهم کرد و بعد که فهمید وضعیت سفید است، با خنده یک تکه از لواشک را در دهانم گذاشت و گفت:
- این‌ رو هم برای شما نگه داشته‌بودم.
بینی‌اش را بین دو انگشتم فشار دادم و گفتم:
- وروجک!
ریحانه: خوبه دیگه... مادر و دختر لواشک بخورید، منم برم سماق بمکم! خوبه؟
عطیه که دلش سوخته بود، یک تکه دیگر هم برید و به ریحانه داد.
- ببخشید خاله حواسم نبود به شما هم تعارف کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
ریحانه صورتش را بوسید و گفت:
- قربونت برم آخه!
رو به ریحانه گفتم:
- خواهری؟
ریحانه: بوی چهارپا شدن من میاد!
لب گزیدم.
- دور از جون!
- بگو. وقتی بگی معلوم می‌شه که هم‌چین‌ هم بعید نیست.
- شام می‌پزی؟
دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- اون‌وقت تو می‌خوای چیکار کنی؟ بیکار می‌چرخی دیگه؟
- نه دیگه. منم دخترمو می‌برم حموم. ببین سر و وضعش‌ رو! حتی موهاشم لواشکی شده!
عطیه: آخ‌جون آب‌بازی!
ریحانه: بیشتر از نیمرو قول نمی‌دم.
- نیمروت‌ هم خوشمزه‌اس.
صورتش را جمع کرد و گفت:
- کبکت خروس می‌خونه‌ها دیبا! اصلاً هم ربطی به اومدن اون دوتا نداره.
در آنی، داغ شدن گونه‌هایم را حس کردم.
- قیافه‌شو ببین عطیه... قرمز نشده؟
عطیه خندید. من هم خندیدم و همان‌طور که بلندش می‌کردم، به سمت اتاق روانه شدم. عطیه از ذوق، سر از پا نمی‌شناخت. لباس‌هایش را که درآوردم، دوان‌دوان به سمت حمام دوید و زیر دوش رفت. موهای بلندش همه فن حریف بودند. مطمئن بودم او در آینده خواهان زیادی خواهد داشت. البته در این فکر، قضیه سوسک و دست و پای بلورین هم بی‌تأثیر نبود!
لبخندزنان موهایش را شستم و اجازه دادم طبق روال گذشته، اردک‌ها را درون وان کوچکش بریزد و بازی‌شان دهد.
کمی بعد گفت:
- مامان!
- جانم؟
- یه چیزی بگم؟
- دو تا بگو.
- نه همون یه دونه بسه.
خندیدم و گفتم:
- باشه. تو فقط همون یه دونه رو بگو!
- دیشب یه خوابی دیدم.
- خواب؟ چه خوابی دیدی؟ خیر باشه!
- خیر باشه یعنی چی؟
- اوم... یعنی این‌که نتیجه خوبی داشته باشه!
با ناراحتی گفت:
- من می‌ترسم.
- چرا آخه؟ مگه چیزی شده؟
ترسیده گفت:
- دیشب خواب دیدم بابا زخمی شده!
صورت کفی‌اش را مابین دست‌هایم گرفتم و گفتم:
- نگران نباش دخترکم. درسته که بعضی اوقات بعضی خوابامون واقعی می‌شه... اما بیشتر خوابامون هم همین‌طوری الکیه. شما منتظری بابا زود بیاد، برا همین هم هست که از این خواب‌ها می‌بینی.
- واقعاً؟
- بله واقعاً. اما برای این‌که خیال شما هم راحت بشه، من یه صدقه می‌ذارم کنار... باشه؟
سر تکان داد و گفت:
- باشه.
کمی بعد باز هم صدایم زد:
- مامان؟
- جانم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
- من دوست دارم همیشه پیشم باشی.
- پیشتم دیگه.
- نه‌نه... همیشه. من دوست ندارم پیش خاله سیمین باشم و تو بری دانشگاه.
- چرا نمی‌خوای پیش خاله باشی؟
- برای این‌که اون مثل تو باهام بازی نمی‌کنه، مثل تو بغلم نمی‌کنه، تازه مثل تو دوستم نداره. وقتی تو میری، من دلم خیلی می‌گیره. میشه نری دانشگاه؟
- اما اگه دانشگاه نرم دانشجوهام چی می‌شن؟ من باید بهشون درس یاد بدم. تازه خودمم هنوز درس می‌خونم.
با ناراحتی به آب خیره‌شد و چیزی نگفت. چه دل پری داشت و من نمی‌دانستم!
آهی کشیدم. این دختر، جان من بود و من نمی‌توانستم ناراحتی‌اش را ببینم. او که طاقت چند ساعت دوری مرا نداشت، بعدها چگونه می‌خواست زندگی کند؟ شاید هم تقصیر من بود که او را شدیداً به خود وابسته کرده‌بودم و چسبندگی بین‌مان، روزبه‌روز بیشتر میشد. او به من و من به او!
موهایش را آب کشیدم و گفتم:
- بعداً در موردش حرف می‌زنیم. باشه؟
سرش را به معنی باشه تکان داد و باز هم در جلد یک دختر خوشحال فرو رفت.
از بیرون اتاق، صدای ریحانه و یک شخص دیگری می‌آمد. حوله را دور تن عطیه پیچیدم و لباس‌هایش را روی تخت گذاشتم.
- کمک می‌خوای؟
- نه خودم بلدم. بزرگ شدما!
لبخندزنان گفتم:
- ماشاءالله به دخترم! پس بپوش من برم ببینم خاله با کی این‌جوری گرم گرفته!
- چشم.
لباس‌های قبلی عطیه را داخل سبد رخت چرک‌ها انداختم و بیرون رفتم. یک دور کل خانه را زیر نظر گرفتم و وقتی چیزی عایدم نشد، رو به ریحانه گفتم:‌
- با کی حرف می‌زدی؟
با خنده گفت:
- هیشکی.
- تو که راست می‌گی!
- تو چرا امروز منو دروغ‌گو کردی؟
به شوخی گفتم:
- تو دروغ‌گو هستی مگر این‌که خلافش ثابت شه.
شکلکی درآورد و گفت:
- تو خوبی!
- دیبای من!
با تمام قوا به عقب برگشتم و با دیدن آقاجان که از آشپزخانه بیرون می‌آمد، با شوق گفتم:
- آقاجانم!
لبخند زد و گفت:
- خوبی بابا؟
- بله که خوبم! خوش اومدید. آخ من خیلی خوشحال شدم!
ریحانه: حاج‌آقا دیدی به من گفت دروغ‌گو؟
آقاجان اخمی پدرانه روی چهره‌اش نشاند و گفت:
- همه آدم‌ها راستگوان، مگر این‌که خلافش ثابت شه.
با شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
- آخه قبل شما می‌خواست سر به سرم بذاره!
ریحانه خندید.
- آخیش! دلم خنک شد.
یک‌طوری نگاهش کردم که آقاجان هم خندید.
ریحانه: تازه حاج‌آقا برات کلی خرید کرده!
نزدیکش شدم و با قدردانی نگاهش کردم.
- الهی قربون‌تون برم که هر سری میایید این‌جا، کلی تو زحمت میافتید.
آقاجان: تو عالم پدر_دختری که از این حرف‌ها نداریم باباجان!
تبسمی روی لب نشاندم و به سمت آشپزخانه رفتم. با دیدن آن حجم از خرید، چشم‌هایم گرد شدند. این‌بار خریدها نسبت به هفته پیش، دوبله‌ سوبله‌تر شده‌بود!
از همان‌جا بلند گفتم:
- خدای من... این‌همه خرید مال شش هفت نفر آدمه، نه واسه دو نفر!
آقاجان: به قول حمیراخانمَم، کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
جعبه خرما را از بین خریدها برداشتم و مقداری از آن را درون ظرف ریختم.
ریحانه: حاج‌آقا یه‌جوری میگین حمیراخانم، انگار همین الان باهاش حرف زدین!
لبخندی زدم. ریحانه راست می‌گفت. از دَه‌سال پیش تا همین حالا، به‌هیچ‌وجه، این نقل قول‌ها و ابراز عشق و علاقه به حمیرا، عوض نشده‌بود که نشده‌بود!
آقاجان: ریحانه‌‌جان، اگه جای عشق تو قلب آدم محکم بشه، دیگه هیچ زلزله‌ای تکونش نمی‌ده!
آقاجان بود دیگر... او همیشه بلد بود که چگونه باید از عزیزترین‌هایش یاد کند و قند در دل سایرین آب!
قوطی چای خشک را برداشتم و چای دم کردم. استکان‌های کمر باریکم را هم از کابینت بیرون کشیدم. بوی چای دارچینی‌ام، به سرعت در هوا پخش شد. آقاجان عاشق چای دارچینی و عطر ملایمش بود.
- دیباجان!
همان‌طور که استکان‌ها را درون سینی می‌گذاشتم، گفتم:
- جانم؟
- این دردونه کجاست؟
- داره لباس عوض می‌کنه آقاجان. برده بودمش حموم.
- باشه دخترم.
ظرف خرما را کنار استکان‌ها روی سینی گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
آقاجان: به‌به... چه عطر و رنگی داره این چای! دست شما درد نکنه دیباخانم!
- سر شما درد نکنه سرورم.
سپس گفتم:
- تا شما چای تون‌رو می‌خورین، من یه سر به این فسقلی بزنم بیام.
ریحانه: می‌خوای من برم؟
- نه عزیزم.. شما چای‌تو بخور تا سرد نشده.
به سمت اتاق که رفتم، دیدم عطیه با همان حوله روی تخت خوابش برده‌است.
لبخندی زدم و نزدیکش شدم. دلم نیامد بخاطر پوشیدن لباس بیدارش کنم و فقط یک پتو رویش انداختم.
خواستم بیرون بیایم که صدای ضعیفش را شنیدم:
- نرو مامان!
راه رفته را بازگشتم و کنارش زانو زدم.
- جانم عزیزم؟
ناگهان قطره اشکی روی صورت سفیدش نشست. گویی کسی قلبم را میان مشتش گرفت و فشرد.
پتو را کنار زدم و کامل بغلش کردم. تنش کمی داغ شده‌بود و هذیان می‌گفت.
- مامان!
بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم. لبانم از شدت گرمای صورتش داغ شد.
با نگرانی صدایش زدم:
- عطیه من... چی‌شد یهو آخه؟ عطیه؟
لب‌های لرزانش تکانی خورد اما من متوجه نشدم که چه می‌گوید. با گریه حوله‌اش را درآوردم و هول‌هولکی لباس‌هایش را پوشاندم.
- چی‌شده دیبا؟ چرا گریه می‌کنی؟
دردمند گفتم:
- ریحانه چی‌کار کنم؟ عطیه داره تو تب می‌سوزه!
چهره او هم رنگ نگرانی به خود گرفت.
- آماده‌اش کن بریم دکتر.
- پس بی‌زحمت ماشین رو روشن کن تا بیارمش.
- باشه عزیزدلم. نگران نباش... سرما خورده چیزی نیست.
بی‌توجه به حرفش، چادر مشکی‌ام را سر کردم و بغل گرفتمش.
آقاجان نزدیک شد و گردنش را خم کرد و گفت:
- آروم بگیر دخترم... چیزی نیست.
- نمی‌تونم آقاجان... نمی‌تونم.
- بدش به من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
- آقاجان بذارید بغل خودم باشه. این‌جوری با عصا اذیت می‌شین!
- بده به من بهت می‌گم!
ناچار عطیه را با احتیاط در آغوشش گذاشتم. او هم پس از بوسه‌ای که روی گونه عطیه گذاشت، پاتند کرد. پایی که نیمه جانی‌اش را از جنگ تحمیلی به ارث برده‌بود اما پای خانواده که به میان می‌آمد، می‌توانست بدون توجه به وضعیت خودش، قدم‌های بی‌پروا بردارد. پایی که در راهروی بیمارستان، از شدت درد لنگ می‌زد اما آقاجان مردی نبود که با این دردها کمر خم کند. او بیدی نبود که با این بادها بلرزد! او یک مرد به تمام معنا بود، او همسرش را می‌ستایید، او پسرش را هم همانند خودش، مرد بار آورده بود. او دختر نداشت اما می‌دانست برای یک دختر غم‌زده، تنها و بخت برگشته‌ای چون من، چگونه پدری کند. او خود را در انتهای فهرست اولویت‌بندی‌ها قرار داده‌بود.
دکتر رو به من گفت:
- مشکل چیه؟
- آقای دکتر بچه‌ام داره تو تب می‌سوزه!
مشغول معاینه شد.
- از کِی این‌طوری شده؟
- حالش خوب بود اما از یه ساعت پیش که از حمام برگشت، این‌طوری شد.
- خیلی خب... نگران نباش! مگه بار اولشه که مریض می‌شه؟
واقعاً توقع داشت که برای بچه‌ام دل نسوزانم؟ آتش نگیرم؟ که چون بار اولش نیست، با او هم‌دردی نکنم؟
آقاجان گفت:
- دیباجانم!
بغضم را بلعیدم و با صدای لرزان گفتم:
- خوب می‌شه؟
دکتر با دیدن نگرانی‌ام لبخندی زد و گفت:
- فکر می‌کردم این مدل مادری کردن‌ها منسوخ شده‌باشه! نگران نباش دخترم، حالش خوب میشه!
هنوز هم خیالم راحت نشده‌بود. تا چشم‌های درخشانش را نمی‌گشود، آرام نمی‌گرفتم.
- داره هذیون می‌گه.
- به‌خاطر تبشه. یه تب‌بُرم تجویز کردم. برین داروهاشو بخرین.
ریحانه فوری رفت تا داروها را تهیه کند. آقاجان هم عطیه را مجدداً بغل گرفت و با هم در راهرو، روی صندلی‌ها نشستیم تا ریحانه برسد.
همان‌طور که موهای خرمایی‌اش را نوازش می‌کردم، گفتم:
- حالا من جواب باباشو چی بدم آقاجان؟
- دیباجانم!
- خب چی‌کار کنم آقاجان؟ نگرانم... نگران همه چی!
- این فکرها چیه که می‌کنی باباجان؟ عطیه هم مثل تموم آدم‌های این دنیا سرما خورده... زودی هم خوب میشه. بعد هم این‌که هنوز دَه‌ روز مونده تا برگردن!
- توی دلم دارن رخت می‌شورن، دل‌شوره دارم!
- برای چی؟ به‌خاطر عطیه؟
- نه... نمی‌دونم، گیجم. خودمم نمی‌دونم چرا ولی اضطراب دارم!
آقاجان زیر لبی گفت:
- اَلا بِذِکرِ اللّه تَطمَئِنُ القُلوب... و سپس به صورتم فوت کرد.
- هر دردی یه دوایی داره باباجان. هر سر بالایی هم، یه سر پایینی داره. درسته که توی زندگیت خیلی اذیت شدی و درد کشیدی، ولی بهت قول می‌دم همه چیز خیلی زود سر جای درستش قرار می‌گیره و تو هم از اون سُری مسیر زندگیت لذت می‌بری.
- آقاجان دَه سال پیش رو یادتونه؟ یادتونه چطوری مثل پروانه دورم می‌چرخیدین؟ یادتونه چطوری شدین پناه قلب داغ دیده‌ام؟ یادتونه وقتی تب می‌کردم، شما و طاها تا خود صبح بالای سرم بیدار بودین؟ یادتونه وقتی سرفه می‌کردم، چشماتون رو با درد می‌بستین؟ یادتونه چطور داروهامو به موقع می‌دادین تا بتونم خودمو به کلاس‌هام برسونم؟ اصلاً چطور ممکنه یادتون رفته باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
به خدا قسم من هر چی که الان دارم رو از شما دارم. من از خود شما یاد گرفتم چطور نگران بقیه باشم. از خود شما یاد گرفتم وقتی مسئولیت یه کاری رو به عهده می‌گیرم، تا آخرش درست پیش ببرمش! شاید عطیه خود منه. شاید که نه... اون دقیقاً خودِخود منه. خدا داره با عطیه امتحانم می‌کنه که ببینه واقعاً می‌تونم خَلف راستین شما باشم؟ می‌تونم مثل شما که پدر نبودین و پدری کردین برام، مادری کنم با این‌که مادر نیستم؟ می‌تونم دل به دلش بدم و از صفر بسازمش مثل شما که منو از صفر ساختین؟
آقاجان با آرامش گفت:
- تو از این امتحان سربلند بیرون اومدی دخترکم.
- هنوز نه. امشب عطیه یه چیزی گفت که دلمو لرزوند!
آقاجان به چشم‌هایم خیره شد تا آرامم کند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- گله داشت ازم. گفت همون دو روز دانشگاه رفتنمم، آزارش میده. گفت نمی‌خواد تنهاش بذارم حتی یه لحظه! آقاجان این بچه قلبش اندازه گنجشکه اما خیلی درد و غم توش جا شده. عطیه نگران همه‌مون هست... نگران من، نگران باباش، شما، طاها، مامان‌عاطفه، باباابراهیم، نگران آینده‌اش!
آقاجان لبخندی زد و گفت:
- خیلی بچه بامحبتیه!
- بهم گفت خواب دیده باباش آسیب دیده. این می‌دونید یعنی چی؟ یعنی من هر چقدر هم که تلاش کردم ذهنش رو منحرف کنم و آرومش کنم و بگم همه چیز داره خوب پیش میره... بازم فکرش از وطن پر کشیده رفته سمت باباش! هر چقدر هم که سعی کردم لباش رو به خنده واکنم، باز هم از درون داغونه! آقاجان اون هم مثل شما چشم انتظاره، مثل من چشم انتظاره... فقط جنسش فرق می‌کنه. بچه‌ها شاید حرف نزنن، اما سکوت‌شون به اندازه کل جَزع‌فَزع‌های ما محتوا داره. شاید دردودل نکنن، اما وقتی نگاهت می‌کنن، اون‌قدر چشم‌هاشون معصوم و پاکه که می‌تونی خط‌به‌خط قلب‌شون رو بخونی!
آقاجان عطیه چشم انتظاره و این روزها خیلی بیشتر! اون نگاه می‌کنه به هم‌سن و سال‌های خودش و حسرت می‌کشه، نگاه می‌کنه به خانواده‌های دیگه و حسرت می‌کشه، حتی نگاه می‌کنه به عروسکش حسرت می‌کشه چون می‌دونه باباش لنگه‌شو با خودش برده!
تازه اوج درد قصه می‌دونید کجاست؟ می‌دونید منو عطیه بیشتر به‌‌خاطر چی رنج می‌کشیم؟
آقاجان متاثر نگاهم کرد و لب زد:
- بهم بگو دیباجانم، از هر چیزی که قلبت رو سوزونده!
بغض لاکردارم پس از یک مقاومتی جان‌فرسا، شکست و لحنم، خدشه‌دار شد.
- آقاجان آدم‌ها! به‌‌خاطر آدم‌ها و قضاوت‌هاشون. به‌‌خاطر آدم‌ها و بی‌رحمی‌هاشون، به‌خاطر آدم‌ها و قدرنشناسی‌هاشون! اصلاً می‌دونید چیا می‌گن؟ می‌گن هزاروچهارصدسال پیش، یه عده بودن، هر چقدر هم که خوب، هر چقدر هم که پاک... کشته شدن و تموم شده رفته؛ ما واسه چی باید بشینیم هر سال گریه کنیم براشون؟ چرا باید قید زندگی‌مون رو بزنیم؟ واسه چی باید سی*ن*ه‌چاک بشیم واسه وطن یکی دیگه درحالی‌که خودمون صد تا مشکل و مصیبت داریم؟
خیلی‌هاشون هم تا می‌فهمن که ما چشم‌انتظار شیرمردهامون هستیم، چهارتا لیچار هم برای خالی نبودن عریضه بارمون می‌کنن!
شما فکر می‌کنی چرا من بعد از چند روز عطیه رو از مهدکودک رفتن منعش کردم؟ به‌‌خاطر خودم بود؟
نه‌نه! فقط به‌خاطر عطیه‌ای بود که هر روز داشت مثل شمع آب میشد و گونه‌هاش از حرف‌های آدم‌ها سرخ شده‌بود.
آقاجان هنوز آرام بود. وقتی با او سخن می‌گفتم و او در سکوت مطلق دل به دردودل‌هایم می‌سپرد، دوست داشتم تا دنیا دنیاست، بگویم و بشنود! آقاجان همیشه دل به حرف‌های من می‌سپرد و کمک می‌کرد تا سبک شوم. او چنان طمأنینه‌ای در وجودش داشت که دوست داشتم کل زندگی‌ام را بدهم تا یک لحظه... فقط یک لحظه مثل او باشم.
وقتی سر خم کردم و صورتم را مابین دست‌هایم قایم کردم و بی‌صدا گریستم، آقاجان با یک حالت دل‌نشینی صدایم زد:
- دیبای من!
توان پاسخ دادن نداشتم.
- آرامِ‌جانم!
قلبم در سی*ن*ه لغزید. همه‌ تن گوش شدم تا بشنوم و غرق سرور و غرور شوم.
- نورِچشمم! مادرم، خواهرم... دخترم!
مابین آن اشک‌های سوزناک، لبخند پت‌وپهنی روی لب‌هایم نقش بست. چقدر خوب میشد اگر همه آدم‌ها یک نفر داشتند که رشته ارتباط آن‌ها با خدا را حفظ کند. چقدر خوب میشد اگر یک نفر را داشتند که بی‌‌هیچ سودی، بی‌هیچ چشم‌داشتی، محبت خرج‌شان کند، دردشان را به جان بخرد و به جای آن‌ها، قربان صدقه خرج‌شان کند. چقدر شیرین و گوارا بود که شده‌بودم همه‌کَس و کار آقاجان! چقدر خوب بود که وقتی از زمین و زمان می‌بُریدم، با این حرف‌ها به من می‌فهماند که تا تَه‌تَه بغضم را فهمیده و می‌خواهد نشان دهد... من که هستم!
منی که تو را مثل مادر مقدس می‌دانم، مثل خواهر همدم و هم‌راز و همدل می‌دانم و مثل دختر، پناه!
آرام‌آرام سر بلند کردم و خیره در چشم‌های مهربان و صادقش گفتم:
- جانم!
- دردت، غمت، همه برای من. بذار عطیه رو، روبه‌راهش کنیم... بعدش میریم خونه و با هم یه چای دارچینی دبش می‌خوریم و می‌شیم سنگ صبور هم... خوبه؟
- آقاجان من اگر شما رو نداشتم، چیکار می‌کردم؟
- اگه من تو رو نداشتم چی؟ دیباجانِ من، ما هر دومون خیلی خوش‌شانس بودیم که تونستیم تو حال بد، هم رو پیدا کنیم و آروم بگیریم.
تا خواستم چیزی بگویم، ریحانه طفلکی، نفس‌نفس‌زنان از راه رسید.
- دیر کردم؟
دستش را گرفتم و با قدردانی گفتم:
- جبران می‌کنم ریحانه‌جان. یه روزی همه محبت‌هات رو جبران می‌کنم.
لبخند زد و گفت:
- قربونت برم که این‌قدر نازک‌دلی!
این‌بار با آرامش بیشتری عطیه غرق در خواب را بغل گرفتم و به اتاق تزریقات بردم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
وقتی که عطیه شامش را خورد و خوابید و ریحانه رفت، آقاجان با یک اشاره به من، به تراس رفت. طبق قولش، می‌خواست ترتیب یک محفل پدر_دختری، با عنوان هر چه دل تنگت می‌خواهد بگو را بدهد.
استکان‌های قبلی را که همان‌طور دست‌نخورده باقی مانده‌ بودند، شستم و مجدداً چای ریختم. سینی را با احتیاط بلند کردم و به آقاجان پیوستم. او با تکیه بر صندلی‌اش، در آن هوای نسبتاً سرد، مشغول خواندن قرآن بود. آن‌هم با چه صوتی! من مطمئن بودم که لنگه آقاجان را در هیچ‌کجای این دنیا نمی‌توانستم پیدا کنم. آقاجانی که شبیه کاراکتر هیچ کتاب یا فیلمی نبود. آقاجانی که شبیه و نظیری برای من نداشت. دَه‌سال پیش، بر اساس دیده‌ها و شنیده‌ها، خیال می‌کردم هرکَسی یک نخ سیگار کنج لبش بگذارد و دردهایش را لابه‌لای آن دود کند، جذاب است. خیال می‌کردم، هر ک.س پیک‌پیک نوشیدنی می‌نوشد و به واسطه مستی و راستی‌اش، به گناه کرده و ناکرده اعتراف می‌کند، جذاب است. خیال می‌کردم هر کسی مِن‌باب نشان دادن صمیمیت بیشتر، هتک حرمت کرده و زمین و زمان را با حرف‌هایش نجس می‌کند، جذاب مطلق است. اما... اما خدا خیلی مرا دوست داشت که در اوج نیاز به معرفت و معنویت، قلبم را با آن مأنوس کرد و بهترین معلمش را برایم فرستاد. کسی که تمام آن جاذبه‌ای که بایستی در یک انسان باشد را داشت. کسی که رفتار بر اساس قاعده‌اش، گویای جذابیتش بود.
آقاجان یک انسان به تمام معنا بود. به او که می‌رسیدم، دوست داشتم ناز کنم و او پدرانه نازم را بخرد. دوست داشتم حرف بزنم و او گوش بدهد.
سینی چای را روی میز کوچکم گذاشتم و در سکوت منتظر ماندم تا سوره‌ای که می‌خواند را به اتمام برساند. هم‌زمان هم چشم‌هایم را بستم و اجازه دادم آیه‌به‌آیه سوره الرحمن، با بندبند وجودم بازی کند. صَدَقَ اللّهُ العَلیِّ‌العَظیم را که شنیدم، به این دنیا بازگشتم. لبخندی به رویش زدم و به چای اشاره کردم و گفتم:
- اینم چای دارچینی درخواستی شما مهربونم!
- خدابیامرز حمیراخانم هم، هر موقع از سر کار برمی‌گشتم، یه چای دارچینی می‌آورد برام. با همین عطر و همین شکل!
اشاره‌اش به یک گل کوچک محمدی بود که روی قندها جلوه‌نمایی می‌کرد.
ناگهان پرسیدم:
- آقاجان؟
- جانم؟
- چرا این‌قدر حمیراخانم‌تون رو دوست دارین؟ این‌همه سال گذشته... چطوره که شما هنوز طوری خاطرش رو زنده نگه داشتین که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده؟ اصلاً چطور میشه که آدم عاشق میشه؟ چطور میشه که عشق این‌همه سال تداوم پیدا می‌کنه؟
آقاجان یک قلپ از چایش را نوشید و خیره به آسمان گفت:
- یه روزی منم همین سؤال‌هارو داشتم. یه روزی منم این رو از آقام پرسیدم. مردی که عاشق زن و زندگیش بود. مردی که به واسطه جایگاهش، راحت می‌تونست مجدد ازدواج کنه ولی هیچ‌وقت این کارو نکرد.
لبخندی زد و ادامه داد:
- منم یه روزی سی*ن*ه سپر کردم و رفتم جلو آقام و از عشق پرسیدم. منتهی به سبک خودش ازش پرسیدم. با حجب‌و‌حیایی که با کنجکاوی قاطی شده‌بود. آقامم برام تعریف کرد. منتهی اون تعریف به قدری به دلم نشست که هنوزم که هنوزه یادمه!
گفت عشقِ اول و عشق دوم نداریم. گفت عشق مثل خدا می‌مونه. گفت همون‌طور که خدا دوتا نمیشه، عشقم نمیشه! این اول و دوم کردن‌ها، فقط تلف کردن عمره. وقتی هم این رو شنیدی، یا به اولی شک کن، یا دومی‌رم باور نکن! عشق یعنی یه قدم جلوتر از معشوقت باشی و وقتی دیدی خطری نیست، اونم با خودت هم‌قدم کنی!
در حال مزه‌مزه کردن این تعاریف بودم که گفت:
- وقتی یه قدم جلوتر از معشوقت باشی، هیچ‌وقت نمی‌ذاری پا به جایی بذاره که می‌دونی تهش ناراحتیه. هیچ‌وقت نمی‌ذاری پا به جایی بذاره که روحش آسیب ببینه. وقتی جلوتر از معشوقت باشی، دوست داری شرایط رو طوری آماده کنی که وقتی اومد، آرامش رو تجربه کنه. برای همین هم بود که آقام همیشه یه قدم جلوتر از مادرم حرکت می‌کرد!
لبخندی زدم. حس خوبی که درون یاخته‌هایم نشسته بود را نمی‌توانستم نادیده بگیرم.
با شوریدگی گفتم:
- پس اهل دل بودن‌تون ارثیه! خوش به حال حمیراخانم‌تون!
خنده‌ای مردانه کرد.
اندکی به سکوت گذشت و سپس گفت:
- خب دیبای من... امشب یه چیزایی گفتی!
آهی کشیدم.
- آقاجان شده بدونید حق چیه اما نتونید ازش دفاع کنید؟ من الان تو اون نقطه هستم. بعضی از اوقات اون‌قدر بهم فشار وارد میشه که از شدت غصه کل شب رو بیدار می‌مونم.
آقاجان قرآن کوچکش را بالا برد و گفت:
- قسم به خدای احد و واحد، که خون حسین تا قیام قیامت می‌جوشه!
سپس زیر لب گفت:
- کُلُّ یَومٍ عاشورا.
تنم لرزید از شنیدن این نام!
- من و تو چه می‌دونیم اون‌روز چه اتفاقی افتاد؟ من و تو چه می‌دونیم به مولامون حسین چی گذشت؟
بعد هم با آرامش گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
- اِنّی لَم أخرُج أشراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفسِداً وَ لا ظلِماً وَ اِنَّما خَرَجتُ لِطَلَبِ الاِصلاحِ فی اِمَّةِ جَدّی اُریدُ أن آمُرَ بِالمَعروفِ وَ أنهی عَنِ المُنکَرِ وَ أسِیرَ بِسیرَةِ جَدّی وَ أبی عَلَیِّ بنِ أبی طالِبٍ علیه السلام؛ من از روی طغیان، فسادانگیزی و ستم‌کاری، قیام نکردم و تنها برای اصلاح در امت جدّم به پا خواستم. می‌خواهم امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر کنم و به روش جدّم و پدرم، علی ‌ابن‌ ابی طالب علیه‌السلام، رفتار نمایم.
این رو امام حسین گفته دیبا. اون با کسی که آشکارا ظلم و فساد می‌کرد، بیعت نکرد. اون شهادت رو به چنین خواری بزرگی ترجیح داد. دیبا... ذات انسان پاکه. انسان ذاتاً دروغ و خ*یانت و ظلم و دورویی و این صفات رو دوست نداره. انسان ذاتاً پلید نیست و فطرتاً گرایش به خوبی‌ها رو داره. این‌که ما با گذشت هزاروچهارصد سال، باز هم برای مصیبت‌شون اشک می‌ریزیم و سی*ن*ه می‌زنیم، یعنی حواسمون هست که به خاطر چی جون دادن. یعنی حواس‌مون هست و ما هم تن به ذلت نمی‌دیم.
تاریخ همیشه تکرار میشه... ولی خیلی از اوقات، به جای اینکه آینه عبرت بشه، میشه لق‌لقه زبون یه عده سودجوی بی‌خاصیت و نتیجه‌شم میشه فریب خوردن مردم! نَقله که میگن یه روزی معاویه از عمروعاص می‌پرسه که آیا از ذوالفقار علی، قوی‌تر سراغ داری؟ عمروعاص هم میگه که آره... جهل مردم! و دقیقاً از همین نقطه هم مردم رو فریب دادن! ما هر چی می‌کشیم، از این ندونم‌کاری‌مونه و هر چقدر هم که بکشیم، حق‌مونه. مایی که اجازه می‌دیم گوش‌هامون رو کیپ‌تا‌کیپ بگیرن تا حرف حق رو نشنویم، بیشتر از اونا مقصریم؛ اصلاً مقصر اصلی خودمون هستیم... پس چرا راه دور رو بریم؟
یک‌بار کلاهت رو قاضی کن دخترم... یه بار برو بگرد ببین اهل‌بیت چی گفتن و پشت‌بندش دروغ‌شون دراومده؟ چی کار کردن که بر خلاف فطرت پاک انسان بوده؟ فقط یک مورد پیدا کن که مثلاً بگه دنیا دوست بودن و با گول‌ زدن مردم، خزانه‌شون رو پر کردن!
عزیز من، حق، حقه... حتی اگر هزارسال بگذره و ناحق، ناحقه... حتی اگر هزاران هزارسال بگذره!
این عده‌ای که دفاع از خاک حرم اهل‌بیت رو محکوم می‌کنن، هیچ می‌دونن تو عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ اون‌قدر قوی‌دل هستن که کل خانواده‌شون رو در راه خدا و مسیر مستقیم فدا کنن؟ می‌دونن حضرت زینب چی کشید؟ که چندتا عزیز از دست داد؟ فکر می‌کنن نعوذباللّه خوشی زیر دلش زده‌بود؟ اون پسرهاش، برادرهاش و برادرزاده‌هاش رو فدای حق کرد. حالا یه سؤال... ما تا حالا چی‌کار کردیم برای دفاع از حق؟ حالا امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر که بماند... چندبار تونستیم برای حق مسلم خودمون بجنگیم؟
برای تائید گفتم:
- یا نمی‌تونیم، یا نمی‌خوایم!
-درسته! ما همه‌مون بی برو برگرد تسلیمِ تسلیم هستیم. تسلیم آدم‌هایی که دورمون جمع شدن و خودمون هم می‌دونیم چقدر بده که کاری نمی‌کنیم، ولی باز هم حاضریم هر ننگی رو به جون بخریم تا یه چیزایی رو از دست ندیم. ولی حقیقتش اینه که اون عده‌ای که ۱۴۰۰ سال پیش تو این دنیا بودن، حاضر بودن این کار رو بکنن. البته تصور نکن که براشون راحت بوده‌ها... نه! حضرت زینب، اُم‌المصائبه. کسی که اون همه مصیبت دید و باز هم صبر کرد. کسی که اون همه درد کشید و باز هم جلوی یزید وایساد و خوارش کرد. اون با قدرت جلوی ظلم وایساد و خطبه خوند و گفت که چیزی جز زیبایی تو این مسیر ندیدم. درحالی‌که ما اگر یک جلوه هم از روز عاشورا ببینیم، دق می‌کنیم. کربلا سفر عشق بود و ما همیشه داغ‌دار مولامون خواهیم بود. حالا تو این زمونه، هر کسی راه اون‌ها رو رفت و بین حق و باطل، حق رو انتخاب کرد، هیچ‌وقت به چه‌کنم چه‌کنم نمیافته، از خاطر آدم‌ها پاک نمی‌شه و رسماً عاقبت به خیر میشه. اما اگر باطل رو انتخاب کرد، تو این دنیا بهش فرصت لذت و کام‌یابی میدن و در آخرت، کیفرش‌ رو می‌چشه. چون از هر دستی بدی، از همون دست هم پس می‌گیری!
درحالی‌که من هنوز در حال درک حرف‌های پرمُسمایش بودم، او قلپی دیگر نوشید و گفت:
- یه چیز دیگه رو هم باید بدونی تا وقتی ازت می‌پرسن، بتونی سرت رو بلند کنی و در موردش حرف بزنی عزیزم.
با صدای ضعیفی گفتم:
- بفرمایید!
- می‌خوام به این مثالم دقت کنی!
فرض کن یه کیکی درست کردی گذاشتی توی یخچال. یه کیکی که متعلق به توئه چون براش کلی زحمت کشیدی و خیلی برات ارزشمنده. حالا فرض کن چندتا بچه شیطون هستن که می‌خوان بیان این کیک رو ازت بدزدن؛ ولی چون ازت می‌ترسن و مستقیم نمی‌تونن بیان جلو... کم‌کم نزدیکت میشن. مثلاً اول میرن اتاق، یکم اون‌جا سروصدا می‌کنن، بعدش میان یه اتاق نزدیک‌تر به آشپزخونه و کم‌کم همین‌طور با جنگ روانی، نزدیک و نزدیک‌تر میشن تا حدی که تو هم سرگرم این سروصدا میشی و کاملاً غافل و آچمز شده، کیکت رو دو دستی تحویل‌شون میدی!
این جنگ هم همین‌طوریه. ما تو این راه می‌خوایم دو تا چیز رو به دنیا ثابت کنیم؛ اول اینکه، عشق به اهل‌بیت، حُبّ به اهل‌بیت، خصوصاً حضرت‌ زینب، تو قلب‌مون پایداره و حاضریم برای دفاع از مرقدش، جون‌مون رو هم فدا کنیم. دوماً اینکه، ما با دفاع از خاک سوریه، در واقع هوشمندانه جلوی ورود دشمن به کشور خودمون رو می‌گیریم.کشوری که متعلق به ماست و سرش با هیچ‌کسی شوخی نداریم و این رو بارها و بارها نشون دادیم.
دیبای من... نهایتاً این رو هم بگم و تمام. تو دنیای امروزی، اون هم با این حجم از رسانه، همه می‌تونن در آنی حق رو بشناسن، منتهی ما آدم‌ها خودمون‌ رو به خواب زدیم. این رو هم بدون که حضرت زینب و اهل‌بیت، به ما و کمک‌مون هیچ احتیاجی ندارن. این فقط یه آزمون الهیه که بامعرفت رو از بی‌معرفت، جدا می‌کنه. حالا همون‌طوری که گفتم، این وسط یکی عاقبت به خیر میشه و یکی عاقبت به شرّ! با این حساب، ما باید خیلی مراقب اعمال‌مون باشیم.
این را گفت و بلند شد. درحالی‌که من مات و مبهوت، به رفتنش نگاه می‌کردم و هم‌زمان، لحظه‌به‌لحظه و بیشتر از هر زمان دیگری، عاشق مسیری که طاها و امیرارسلان در آن قدم گذاشته بودند، می‌شدم. وقتی حضرت زینب برای حق، تمام خانواده و عزیزانش را راهی کرد، چرا من هم‌سفر عشق نشوم؟ چرا من نتوانم عزیزانم را برای حفظ حریم‌شان ره‌سپار کنم؟
آقاجان راست می‌گفت... ما در برابر تک‌تک اعمال‌مان مسئول هستیم. پس باید بسیار مراقب آن‌ها باشیم.
«مراقب افکارت باش که گفتارت می‌شود. مراقب گفتارت باش که رفتارت می‌شود. مراقب رفتارت باش که عادتت می‌شود. مراقب عادتت باش که شخصیتت می‌شود. و مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می‌شود! «امیرالمؤمنین، علی علیه‌السلام»
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
743
مدال‌ها
2
وقتی محیط زندگی یک انسان، از همان ابتدا فوق غنی باشد، یعنی وقتی نیازی در او ایجاد نشده، برآورده شود، فرد هیچ‌گاه قدر لحظاتش را نخواهد دانست. یعنی او هیچ‌گاه لذت تکاپو را حس نخواهد کرد. او لذت سیراب شدن پس از یک تشنگی طاقت‌فرسا را نخواهد داشت، او هیچ‌گاه لذت لمس آغوش عزیزانش را درک نخواهد کرد.
ساده بگویم... او هیچ‌گاه لذت دویدن برای رفع نیازهایش را نخواهد داشت.
ولی کسی که لَه‌له می‌زند برای یافتن یک جرعه آب... کسی که لَه‌له می‌زند برای یک آغوش امن... کسی که لَه‌له می‌زند برای شنیدن یک جمله محبت‌آمیز... کسی که جانش به لبش می‌رسد تا ساده‌ترین نیازش که دوست داشته‌شدن است را برآورده سازد، هنگامی که در یک محیط غنی قرار می‌گیرد، قدر تک‌تک لحظات عمرش را خواهد دانست. قدر تک‌تک لحظاتی که می‌توانست همانند گذشته با افسوس و حسرت سپری شود.
این را وقتی فهمیدم که از آن محیط فاقد مهر و محبت و عشق، کَنده شدم و در آغوش آقاجان فرود آمدم. من در آن مدت فهمیدم که کنده شدن همیشه هم بد نیست و تغییر هم همیشه وحشتناک نیست. شاید درد داشته باشد، شاید تا اعماق وجودت را به لرزه در بیاورد، اما در حقیقت مثل دندان لَقی می‌ماند که تا در دهان است، صاحبش را بیچاره می‌کند، به طوری که فرد از عهده یک جویدن ساده نیز برنمی‌آید. اما وقتی کنده می‌شود، آرامش سهم او می‌شود.
در واقعیت هم همین‌طور است، من پدر و مادر را دوست داشتم. اصلاً شاید این دوست داشتن چیزی فراتر از یک دوست داشتن ساده بوده‌باشد. اما وقتی از دست‌شان دادم و با دست تقدیر در خانواده دیگری قرار گرفتم، متوجه شدم که تا چه حدی از قافله زندگی عقب بوده‌ام. متوجه شدم که تمام زندگی‌ام را پشت درهای بسته اتاقم، از ترس لب جویده و یا بی‌قرار، از پشت پنجره به حیاط نگریسته‌ام. فهمیدم که یک دوستت دارم ساده هم نشنیده‌ام و حتی تعبیر درستی از دوست داشته‌شدن و دوست داشتن هم نداشته‌ام. فهمیدم که مادر و پدر چه نقشی باید ایفا کنند و ثریا و فرید، چه کوتاهی‌ها که در حقم نکرده‌اند!
آری... من این‌ها را فهمیدم و وقتی هم فهمیدم، فقط آه کشیدم و گریستم.
وقتی آقاجان را با ثریا و فرید مقایسه می‌کردم، مثل این بود که بخواهم زمین و آسمان را با هم مقایسه کنم. وقتی می‌خواستم این مهر و محبت را با آن جَو مسموم خانه قبلی مقایسه کنم، ناخواسته پوزخندی عجیب روی لبانم نقش می‌بست. و من در همین لحظات بود که فهمیدم باید قدر این لحظات ناب و جدید را بدانم و با چنگ و دندان حفظش کنم. فهمیدم که باید محبت کنم و محبت کردن اطرافیانم را قدر بدانم. فهمیدم که باید عشق بورزم و عشق ورزیدن‌ها را مغتنم بدانم. که احترام بگذارم و مورد احترام واقع شدن را با ارزش قلمداد کنم. شاید این تفاوت معنادار، مهم‌ترین دلیل پایبند شدن من در خانه آقاجان و عدم بی‌تابی‌ام برای نبود مادر و پدر بود.
***
روزها از پس هم می‌گذشتند. این‌بار شاهد یک ریتم موزون در تغییر و تحول روزها و شب‌هایم بودم. می‌توان گفت که آن استرس‌ها و نگرانی‌های بی‌حد و حصر، به طور قابل توجهی کاهش یافته بود و من این ریز شمردن مسائل را از آقاجان و طاها آموخته بودم. کسانی که خیالم را از خودشان راحت کرده‌بودند. آن‌ها طعم بی‌نظیر حمایت و امنیت را به من می‌چشاندند و وقتی لبخند را روی لب‌هایم شکار می‌کردند، لب‌هایشان به خنده وا میشد. پس یک‌جورهایی، خنده‌هایشان وابسته به خنده‌های من شده‌بود.
پیراهن سرخم را که کمی از زانو بالاتر بود، پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. سپس با شوقی دخترانه که این روزها در من هویدا شده‌بود، چرخی زدم و ریز‌ریز خندیدم.
از زیبایی‌های آن شب، همین بس که قرار بود طاها و آقاجان هم مثل من قرمز بپوشند. البته بماند که طاها این سِت‌ کردن‌ها را یک قرتی بازی عظیم می‌دانست... اما پس از این‌که یک دور انرژی مرا با چانه زدن زدود، قبول کرد.
با صدا کردن‌های آقاجان، فوری دل از آینه کندم و به جمع دو نفری‌شان پیوستم. آن‌روز آن‌قدر ذوق‌زده بودم که از گل‌رخ‌خانم هم خواستم اجازه دهد تا خودم یکه و تنها میز را بیارایم و او که این ذوق‌زدگی را نوید روزهای سرزنده آتی می‌دانست، با شوقی بیشتر قبول کرد و رفت که در جمع خانوادگی خود باشد.
طاها مشغول خوردن سیب سرخی بود که با هزار زور و زحمت و ضرب و زور، تبدیل به گل کرده‌بودم.
با اعتراض صدایش زدم. البته اعتراضی که در پسش یک خشم کنترل شده وجود داشت.
- طاها!
خون‌سرد به طرفم برگشت و گفت:
- بله‌بله؟
دست به کمر گفتم:
- واقعاً که... تازه میگه بله! آقاجان ببینش!
سپس رو به طاها کردم و گفتم:
- مگه شما ندیدی چقدر طول کشید تا این سیبه‌ رو درستش کنم که این‌جوری درسته قورتش می‌دی؟
آقاجان لبخندی به این لحن بچگانه زد و گفت:
- سر و تهش رو بزنی، طاهاست دیگه... سلیقه نداره!
هم‌زمان که طاها بی‌قید می‌خندید و من به حرف‌های آقاجان گوش می‌دادم، فرصت کردم که ظاهرشان را برانداز کنم.
قرمز پوشیدن طاها که نه... بلکه آقاجانم جالب توجه و خنده‌دار به‌ نظر می‌رسید. مطمئن بودم از بین لباس‌های طاها بیرون کشیده و اگر به اجبار من نبود، یک لحظه هم تحملش نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین