- Jun
- 71
- 789
- مدالها
- 2
- دیباخانم ما شرمنده گلِ روی شمام هستیم. ببخش که دیر شد.
سرگشته نگاهش کردم. صدای گوشنواز و دلپذیرش، دلخوری اندکم را شست و برد.
- وقتی میای دنبالم، حس خیلی خوبی میگیرم.
دنده را عوض کرد و با لبخند گفت:
- چطور؟
خیره به حرکت دستش روی فرمان گفتم:
- حس خوبی داره که یکی نگرانت باشه؛ نگران اینکه تو گرما، تو سرما، تو بارون، تو برف، تنها راهی خونه نشی!
- خانواده یعنی همین!
- نه طاها... من قبل شما هم خانواده داشتم، ولی اونا به هیچوجه مثل شما نبودن!
طاها چشمهایش را با درد بست و چیزی نگفت.
اینبار نگاهم را به ناخنهای نسبتاً بلندم دوختم که جدیداً در سادگی و بیرنگولعابی به سر میبردند. من آن رنگهای بینهایت زیبا را نگاه داشتهبودم برای خانه، برای خودم، برای وقتی که کودک درونم، دلش بزکدوزک میخواست. البته آن اوایل که استفاده از لاک را برای خودم محدود کردهبودم، طاها بی آنکه پلک بزند، مدتی به ناخنهایم خیره شدهبود و سخن نمیگفت. وقتی با تعجب دلیل آن نگاه را پرسیدم، به عادت همیشگیاش، دستی به تهریشش کشید و گفت:
- خوبی دیباخانم؟
- آره، چطور مگه؟
- لاکهات تموم شدن؟
- نه!
- آهان فهمیدم؛ یادت رفته بزنی!
مجدد خندیدم و گفتم:
- نه!
- پس حتماً جنس بنجول انداختن بهم، چون اصلاً رنگش دیده نمیشه!
اینبار قهقههزنان گفتم:
- نزدم!
- چرا اونوقت؟
- اعتمادبهنفس و اینا.
- پس دعای من گرفت. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم!
- تو الآنم بخوای، خدا فوری مهر میزنه پاش، از بس که به قول امیرارسلان، مستجابالدعوهای!
اینبار نوبت او بود که بخندد.
با یادآوری آن روز، لبخند زدم.
طاها ماشین را پارک کرد و گفت:
- بفرمایید دیباخانم!
با لبخند پیاده شدم و او هم که پایین آمد، با هم راهی خانه شدیم. به عادت همیشه، طاها کیفم را گرفت تا راحتتر کتانیهایم را دربیاورم. سپس همانطور که داخل میشدیم، زیرلبی گفت:
- برو شمعارو فوت کن، که صدسال زنده باشی. برو شمعارو فوت کن که صدسال زنده باشی!
خندیدم و گفتم:
- چی میگی تو آخه؟ من خستهام، اونوقت تو هذیون میگی؟
- دست شما درد نکنه. خوبه منم سرکار میرما! بیشتر از شما خسته نشم، کمترم نمیشم!
- پس این هذیونت دلیل موجّ... .
با شنیدن صدای دست، و پخش ناگهانی آهنگ تولدت مبارک، ناخودآگاه، قدمی به عقب برداشتم و هینی کشیدم.
طاها: پس افتاد این ریاضیدان ما... چه خبره؟
امیرارسلان صدای پخش را کم کرد و نگران گفت:
- خوبید؟
آقاجان هم نگرانتر از هر کسی، پا پیش گذاشت و گفت:
- دیبای من!
نگاهم ابتدا روی پدر و مادر امیرارسلان، امیرآئین و بعد هم در سراسر خانه که با تمِ صورتی تزئین شدهبود، چرخی زد و دوباره در نگاه زلال آقاجان گره خورد. من تا به آن زمان، رنگ تولد را هم ندیدهبودم. اصلاً نمیدانستم که تولد را با چه تِای مینویسند و در آن چه کار میکنند!
با بغض گفتم:
- یعنی یادتون بود؟
سرگشته نگاهش کردم. صدای گوشنواز و دلپذیرش، دلخوری اندکم را شست و برد.
- وقتی میای دنبالم، حس خیلی خوبی میگیرم.
دنده را عوض کرد و با لبخند گفت:
- چطور؟
خیره به حرکت دستش روی فرمان گفتم:
- حس خوبی داره که یکی نگرانت باشه؛ نگران اینکه تو گرما، تو سرما، تو بارون، تو برف، تنها راهی خونه نشی!
- خانواده یعنی همین!
- نه طاها... من قبل شما هم خانواده داشتم، ولی اونا به هیچوجه مثل شما نبودن!
طاها چشمهایش را با درد بست و چیزی نگفت.
اینبار نگاهم را به ناخنهای نسبتاً بلندم دوختم که جدیداً در سادگی و بیرنگولعابی به سر میبردند. من آن رنگهای بینهایت زیبا را نگاه داشتهبودم برای خانه، برای خودم، برای وقتی که کودک درونم، دلش بزکدوزک میخواست. البته آن اوایل که استفاده از لاک را برای خودم محدود کردهبودم، طاها بی آنکه پلک بزند، مدتی به ناخنهایم خیره شدهبود و سخن نمیگفت. وقتی با تعجب دلیل آن نگاه را پرسیدم، به عادت همیشگیاش، دستی به تهریشش کشید و گفت:
- خوبی دیباخانم؟
- آره، چطور مگه؟
- لاکهات تموم شدن؟
- نه!
- آهان فهمیدم؛ یادت رفته بزنی!
مجدد خندیدم و گفتم:
- نه!
- پس حتماً جنس بنجول انداختن بهم، چون اصلاً رنگش دیده نمیشه!
اینبار قهقههزنان گفتم:
- نزدم!
- چرا اونوقت؟
- اعتمادبهنفس و اینا.
- پس دعای من گرفت. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم!
- تو الآنم بخوای، خدا فوری مهر میزنه پاش، از بس که به قول امیرارسلان، مستجابالدعوهای!
اینبار نوبت او بود که بخندد.
با یادآوری آن روز، لبخند زدم.
طاها ماشین را پارک کرد و گفت:
- بفرمایید دیباخانم!
با لبخند پیاده شدم و او هم که پایین آمد، با هم راهی خانه شدیم. به عادت همیشه، طاها کیفم را گرفت تا راحتتر کتانیهایم را دربیاورم. سپس همانطور که داخل میشدیم، زیرلبی گفت:
- برو شمعارو فوت کن، که صدسال زنده باشی. برو شمعارو فوت کن که صدسال زنده باشی!
خندیدم و گفتم:
- چی میگی تو آخه؟ من خستهام، اونوقت تو هذیون میگی؟
- دست شما درد نکنه. خوبه منم سرکار میرما! بیشتر از شما خسته نشم، کمترم نمیشم!
- پس این هذیونت دلیل موجّ... .
با شنیدن صدای دست، و پخش ناگهانی آهنگ تولدت مبارک، ناخودآگاه، قدمی به عقب برداشتم و هینی کشیدم.
طاها: پس افتاد این ریاضیدان ما... چه خبره؟
امیرارسلان صدای پخش را کم کرد و نگران گفت:
- خوبید؟
آقاجان هم نگرانتر از هر کسی، پا پیش گذاشت و گفت:
- دیبای من!
نگاهم ابتدا روی پدر و مادر امیرارسلان، امیرآئین و بعد هم در سراسر خانه که با تمِ صورتی تزئین شدهبود، چرخی زد و دوباره در نگاه زلال آقاجان گره خورد. من تا به آن زمان، رنگ تولد را هم ندیدهبودم. اصلاً نمیدانستم که تولد را با چه تِای مینویسند و در آن چه کار میکنند!
با بغض گفتم:
- یعنی یادتون بود؟