جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خواهران جادوگر} اثر «مترجم Tina»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Ti̸na با نام {خواهران جادوگر} اثر «مترجم Tina» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 68 بازدید, 2 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خواهران جادوگر} اثر «مترجم Tina»
نویسنده موضوع Ti̸na
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ti̸na
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
12
56
مدال‌ها
2
عنوان:خواهران جادوگر
عنوان اصلی:Sister Witches
نویسنده:Felicia Jedlicka
مترجم:تینا
خلاصه:
«خواهران جادوگر» روایتی است از دختری جوان که پس از وقوع حادثه‌ای تلخ، وارد محیطی می‌شود که در ابتدا آرام، مقدس و روحانی به نظر می‌رسد. اما به‌تدریج درمی‌یابد آنچه در ظاهر می‌بیند، با حقیقت درونی آن‌جا تفاوت دارد. در این مسیر، با زنانی آشنا می‌شود که... .​
 
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
12
56
مدال‌ها
2
فصل یکم

روی زانوهایم خم شده بودم و به تصاویر مبهمی که از پشت در شیشه‌ای دفتر خواهر آگاتا دیده می‌شدند، زل زده بودم.
باورم نمی‌شد که پدرم واقعاً برای بررسی رفتار من رفته بود با یک راهبه مشورت کند. این موقعیت فراتر از شرم‌ بود؛ تحقیرکننده بود.
تقریباً هجده سالم بود. دیگر خیلی دیر شده بود برای این‌که کسی بخواهد "ترس از خدا" را در من نهادینه کند.
در بهترین حالت، خواهر اَگی می‌توانست چند باری با خط‌کش بزند؛ تنبیه بدنی همیشه جواب می‌داد، مگر این‌که جایش کبود می‌شد.
در آن صورت، تنها انگیزه‌ام این بود که با یکی از خبرگزاری‌های محلی تماس بگیرم و داستان «آزار مذهبی»ام را بفروشم.
پدرم در را باز کرد و اشاره کرد که داخل بروم.
مردی بود بلند و لاغر، با موهای جوگندمی که زودتر از موعد پیر شده بود، و ریش بزیِ بیش از حد بلند و نامرتبی که حاضر نبود بتراشد.
به او اخم کردم، مثل همیشه سعی داشتم بفهمد که از این سبک تربیت متنفرم.
دستش را با تردید بلند کرد و کمی عقب کشید. نه به این دلیل که فکر می‌کرد اشتباه می‌کند، بلکه چون از این‌که نقش «آدم بد» را بازی کند، خوشش نمی‌آمد.
دوباره اشاره کرد، اما این بار نگاهش التماس‌آمیز بود. اگر اطاعت نمی‌کردم، خودم را تحقیر کرده بودم.
بلند شدم، و بلوز مشکی‌ام را پایین کشیدم تا سگک صورتی‌رنگ کمربندم را که روش نوشته بود، دنبال دردسری؟ را بپوشانم.
از نظر خودم، این یک جمله‌ی طنزآمیز و مد روز بود، ولی مطمئن بودم معلم کلاس اولم چنین نظری نداشت.
کاری نمی‌شد کرد؛ نه برای شلوار جین پاره‌ام، نه برای چشم کبودم.
همه‌ٔ این‌ها باید به‌عنوان "استایل شخصی" حساب می‌شدند.
از کنار پدرم رد شدم و وارد دفتر شدم.
او دستش را به پشتم گذاشت—انگار می‌خواست آرامم کند—اما فقط فشار را بیشتر کرد.
دوباره داشتم تبدیل می‌شدم به یک نمونه آزمایشگاهی زیر میکروسکوپ...
 
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
12
56
مدال‌ها
2
زیر ذره‌بین بودم تا بررسی‌ام کنند و بشکافند، انگار پاسخ تمام سرکشی‌های نوجوانانه این بود که کاری کنند احساس طردشدگی کنی.

«بشین، هنی.» خواهر اَگی با لحنی تیز و تقریباً مردانه گفت. اصلاً شباهتی به تصویر مهربون و آرامی که از راهبه‌ها تو ذهنم بود نداشت. خشک، پر سر و صدا و تقریباً گستاخ بود. سن‌وسالش هم اصلاً حال‌و‌هواش رو بهتر نکرده بود. گفت: «کلیف، برو بیرون.» و به سمت در اشاره کرد.

پدرم نگاهم کرد، انگار می‌خواست اجازه بگیره، ولی خواهر اگی با یه نگاه تند و تیز بهش حالی کرد که بهتره بره، و اونم سریع بیرون رفت و درو بست. نشستم روی صندلی جلوی میزش و پاشنه‌ی پام رو گذاشتم لب صندلی. مطمئن بودم این حالت باعث میشه مثل یه نوجوون بی‌حال و شل‌و‌ ول به نظر بیام، ولی درواقع فقط می‌خواستم بین خودم و اون راهبه‌ی عبوس، یه دیوار هوایی باشه، یه فاصله.
خواهر اگی به میز تکیه داد و شروع کرد به برانداز کردنم. چادر راهبه‌ایش بیشتر صورتش رو پوشونده بود، ولی می‌تونستم تشخیص بدم که تو این هشت سال اخیر، کمی چاق‌تر شده. چین‌وچروک دور چشم‌ها و لب‌هاش هم دیگه از خنده نبود. دماغش هنوز هم برای صورتش زیادی بزرگ بود. اون دماغ رو بذار کنار کفش‌های ارتوپدی گنده‌اش، راحت می‌فهمیدی چرا تو مدرسه بهش می‌گفتن جادوگر.چون اهل خنده نبود و یکبار شب هالووین صورتش رو سبز کرده بود و لباس جادوگر پوشیده بود.
نگاهش رو از صورتم برداشت، ولی تو همون چند ثانیه‌، منو با نگاهی پر از تحقیر برانداز کرده بود؛ نگاهی که فقط یه زن مُسن می‌تونه داشته باشه. مطمئن نبودم دقیقاً از چی بدش اومده بود، از اون رگه‌ی مشکی تو موهای بلند بورم؟ یا پرسینگ بینیم به نظرم از همه‌شون بدش اومده بود، و شاید حتی بیشتر از اون.
منم در جواب، با یه چرخش چشم و بی‌خیالی از استایلم دفاع کردم و نگاهی به اتاق ریخته‌پاشش انداختم. کاغذها همه جا پخش بودن. چندتا لیوان قهوه هم این طرف و اون طرف اتاق ولو بودن، انگار خودش یادش نمی‌موند چی رو کجا گذاشته، پس یکی دیگه می‌خرید. تو اتاق چندتا گاوصندوق فلزی سنگین هم بود.
 
بالا پایین