فصل یکم
روی زانوهایم خم شده بودم و به تصاویر مبهمی که از پشت در شیشهای دفتر خواهر آگاتا دیده میشدند، زل زده بودم.
باورم نمیشد که پدرم واقعاً برای بررسی رفتار من رفته بود با یک راهبه مشورت کند. این موقعیت فراتر از شرم بود؛ تحقیرکننده بود.
تقریباً هجده سالم بود. دیگر خیلی دیر شده بود برای اینکه کسی بخواهد "ترس از خدا" را در من نهادینه کند.
در بهترین حالت، خواهر اَگی میتوانست چند باری با خطکش بزند؛ تنبیه بدنی همیشه جواب میداد، مگر اینکه جایش کبود میشد.
در آن صورت، تنها انگیزهام این بود که با یکی از خبرگزاریهای محلی تماس بگیرم و داستان «آزار مذهبی»ام را بفروشم.
پدرم در را باز کرد و اشاره کرد که داخل بروم.
مردی بود بلند و لاغر، با موهای جوگندمی که زودتر از موعد پیر شده بود، و ریش بزیِ بیش از حد بلند و نامرتبی که حاضر نبود بتراشد.
به او اخم کردم، مثل همیشه سعی داشتم بفهمد که از این سبک تربیت متنفرم.
دستش را با تردید بلند کرد و کمی عقب کشید. نه به این دلیل که فکر میکرد اشتباه میکند، بلکه چون از اینکه نقش «آدم بد» را بازی کند، خوشش نمیآمد.
دوباره اشاره کرد، اما این بار نگاهش التماسآمیز بود. اگر اطاعت نمیکردم، خودم را تحقیر کرده بودم.
بلند شدم، و بلوز مشکیام را پایین کشیدم تا سگک صورتیرنگ کمربندم را که روش نوشته بود، دنبال دردسری؟ را بپوشانم.
از نظر خودم، این یک جملهی طنزآمیز و مد روز بود، ولی مطمئن بودم معلم کلاس اولم چنین نظری نداشت.
کاری نمیشد کرد؛ نه برای شلوار جین پارهام، نه برای چشم کبودم.
همهٔ اینها باید بهعنوان "استایل شخصی" حساب میشدند.
از کنار پدرم رد شدم و وارد دفتر شدم.
او دستش را به پشتم گذاشت—انگار میخواست آرامم کند—اما فقط فشار را بیشتر کرد.
دوباره داشتم تبدیل میشدم به یک نمونه آزمایشگاهی زیر میکروسکوپ...