جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درحال ترجمه {خواهران جادوگر} اثر «مترجم Tina»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Ti̸na با نام {خواهران جادوگر} اثر «مترجم Tina» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 187 بازدید, 6 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خواهران جادوگر} اثر «مترجم Tina»
نویسنده موضوع Ti̸na
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ti̸na
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
17
86
مدال‌ها
2
عنوان:خواهران جادوگر
عنوان اصلی:Sister Witches
نویسنده:Felicia Jedlicka
مترجم:تینا
خلاصه:
«خواهران جادوگر» روایتی است از دختری جوان که پس از وقوع حادثه‌ای تلخ، وارد محیطی می‌شود که در ابتدا آرام، مقدس و روحانی به نظر می‌رسد. اما به‌تدریج درمی‌یابد آنچه در ظاهر می‌بیند، با حقیقت درونی آن‌جا تفاوت دارد. در این مسیر، با زنانی آشنا می‌شود که... .​
 
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
17
86
مدال‌ها
2
فصل یکم

روی زانوهایم خم شده بودم و به تصاویر مبهمی که از پشت در شیشه‌ای دفتر خواهر آگاتا دیده می‌شدند، زل زده بودم.
باورم نمی‌شد که پدرم واقعاً برای بررسی رفتار من رفته بود با یک راهبه مشورت کند. این موقعیت فراتر از شرم‌ بود؛ تحقیرکننده بود.
تقریباً هجده سالم بود. دیگر خیلی دیر شده بود برای این‌که کسی بخواهد "ترس از خدا" را در من نهادینه کند.
در بهترین حالت، خواهر اَگی می‌توانست چند باری با خط‌کش بزند؛ تنبیه بدنی همیشه جواب می‌داد، مگر این‌که جایش کبود می‌شد.
در آن صورت، تنها انگیزه‌ام این بود که با یکی از خبرگزاری‌های محلی تماس بگیرم و داستان «آزار مذهبی»ام را بفروشم.
پدرم در را باز کرد و اشاره کرد که داخل بروم.
مردی بود بلند و لاغر، با موهای جوگندمی که زودتر از موعد پیر شده بود، و ریش بزیِ بیش از حد بلند و نامرتبی که حاضر نبود بتراشد.
به او اخم کردم، مثل همیشه سعی داشتم بفهمد که از این سبک تربیت متنفرم.
دستش را با تردید بلند کرد و کمی عقب کشید. نه به این دلیل که فکر می‌کرد اشتباه می‌کند، بلکه چون از این‌که نقش «آدم بد» را بازی کند، خوشش نمی‌آمد.
دوباره اشاره کرد، اما این بار نگاهش التماس‌آمیز بود. اگر اطاعت نمی‌کردم، خودم را تحقیر کرده بودم.
بلند شدم، و بلوز مشکی‌ام را پایین کشیدم تا سگک صورتی‌رنگ کمربندم را که روش نوشته بود، دنبال دردسری؟ را بپوشانم.
از نظر خودم، این یک جمله‌ی طنزآمیز و مد روز بود، ولی مطمئن بودم معلم کلاس اولم چنین نظری نداشت.
کاری نمی‌شد کرد؛ نه برای شلوار جین پاره‌ام، نه برای چشم کبودم.
همه‌ٔ این‌ها باید به‌عنوان "استایل شخصی" حساب می‌شدند.
از کنار پدرم رد شدم و وارد دفتر شدم.
او دستش را به پشتم گذاشت—انگار می‌خواست آرامم کند—اما فقط فشار را بیشتر کرد.
دوباره داشتم تبدیل می‌شدم به یک نمونه آزمایشگاهی زیر میکروسکوپ...
 
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
17
86
مدال‌ها
2
زیر ذره‌بین بودم تا بررسی‌ام کنند و بشکافند، انگار پاسخ تمام سرکشی‌های نوجوانانه این بود که کاری کنند احساس طردشدگی کنی.
«بشین، هنی.» خواهر اَگی با لحنی تیز و تقریباً مردانه گفت. اصلاً شباهتی به تصویر مهربون و آرامی که از راهبه‌ها تو ذهنم بود نداشت. خشک، پر سر و صدا و تقریباً گستاخ بود. سن‌وسالش هم اصلاً حال‌و‌هواش رو بهتر نکرده بود. گفت: «کلیف، برو بیرون.» و به سمت در اشاره کرد.
پدرم نگاهم کرد، انگار می‌خواست اجازه بگیره، ولی خواهر اگی با یه نگاه تند و تیز بهش حالی کرد که بهتره بره، و اونم سریع بیرون رفت و درو بست. نشستم روی صندلی جلوی میزش و پاشنه‌ی پام رو گذاشتم لب صندلی. مطمئن بودم این حالت باعث میشه مثل یه نوجوون بی‌حال و شل‌و‌ ول به نظر بیام، ولی درواقع فقط می‌خواستم بین خودم و اون راهبه‌ی عبوس، یه دیوار هوایی باشه، یه فاصله.
خواهر اگی به میز تکیه داد و شروع کرد به برانداز کردنم. چادر راهبه‌ایش بیشتر صورتش رو پوشونده بود، ولی می‌تونستم تشخیص بدم که تو این هشت سال اخیر، کمی چاق‌تر شده. چین‌وچروک دور چشم‌ها و لب‌هاش هم دیگه از خنده نبود. دماغش هنوز هم برای صورتش زیادی بزرگ بود. اون دماغ رو بذار کنار کفش‌های ارتوپدی گنده‌اش، راحت می‌فهمیدی چرا تو مدرسه بهش می‌گفتن جادوگر.چون اهل خنده نبود و یکبار شب هالووین صورتش رو سبز کرده بود و لباس جادوگر پوشیده بود.
نگاهش رو از صورتم برداشت، ولی تو همون چند ثانیه‌، منو با نگاهی پر از تحقیر برانداز کرده بود؛ نگاهی که فقط یه زن مُسن می‌تونه داشته باشه. مطمئن نبودم دقیقاً از چی بدش اومده بود، از اون رگه‌ی مشکی تو موهای بلند بورم؟ یا پرسینگ بینیم به نظرم از همه‌شون بدش اومده بود، و شاید حتی بیشتر از اون.
منم در جواب، با یه چرخش چشم و بی‌خیالی از استایلم دفاع کردم و نگاهی به اتاق ریخته‌پاشش انداختم. کاغذها همه جا پخش بودن. چندتا لیوان قهوه هم این طرف و اون طرف اتاق ولو بودن، انگار خودش یادش نمی‌موند چی رو کجا گذاشته، پس یکی دیگه می‌خرید. تو اتاق چندتا گاوصندوق فلزی سنگین هم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
17
86
مدال‌ها
2
با خودم فکر ‌کردم که اصلاً یه راهبه برای چی باید گاوصندوق داشته باشه، اونم نه یکی، چندتا!
این اتاق، قبلاً دفتر مدیر مدرسه‌ی ابتدایی‌مون بود، ولی چون تعداد دانش‌آموزا زیاد شده بود، اون مدرسه‌ی آجری قشنگ دیگه جواب نمی‌داد. واسه همین یه مدرسه‌ی جدید اون‌ طرفِ شهر ساختن. کلیسا هم به‌جای خراب کردن ساختمون قدیمی، ازش برای ساختن یه مرکز آموزشی استفاده کرد. جدا از کلاس‌های زبان و کلاس های رزمی، چندتا برنامه‌ی ترک اعتیاد هم برای عموم توش برگزار می‌کردن. بعد از اینکه صومعه‌ی قدیمی آتیش گرفت، کلیسا طبقه‌ی بالا رو تبدیل کرده بود به محل زندگی راهبه‌ها.
«چطور اون کبودی دور چشمت رو گرفتی؟» خواهر پرسید. هیچ نشونی از دلسوزی تو صداش نبود.
«مارگو جنترو.» موهامو عقب زدم تا بهتر ببینه.
«چرا مارگو تو رو زد؟»
«چون تف انداختم تو صورتش.» ابرو بالا انداختم و منتظر موندم تا سرزنش‌هام شروع بشه.
این اولین بار نبود که به خاطر رفتار خشنم توبیخ می‌شدم. شهرتی که به خاطر بداخلاق بودن پیدا کرده بودم، خیلی وقت بود از رفتار واقعیم پیشی گرفته بود، دیگه کسی فرقشون رو نمی‌فهمید.
«چرا تف انداختی تو صورتش؟» خواهر اگی بی‌تفاوت پرسید، انگار که اعتراف من اصلاً براش عجیب نبود.
«چون اسمم رو از روی یه مرغ گذاشتن، و بعضی دخترا اینو بامزه می‌دونن.» کمی خم شدم و تا جایی که می‌شد بدون بلند شدن، صورتم رو به صورتش نزدیک کردم.
«اسم خودت رو دوست نداری؟» خواهر اگی پرسید، در حالی که نیم‌ نگاهی هم به در انداخت. پدرم پشت در، تقریبا بهش چسبیده بود تا مکالمه‌مون رو بشنوه.
«نه، اینو نگفتم، ولی آره، خوشم نمیاد.»
«خب چرا عوضش نمی‌کنی؟»
اگی رفت سمت در و بازش کرد. کلیف، پشت در غافلگیر شد. «آقای جیمز، ممکنه این گفت‌وگو یه‌ذره طول بکشه. چرا نمی‌رید یه قهوه تو سالن انتظار بخورید؟ درست اون ته راهروئه.» با دست به راهروی کنار دفتر اشاره کرد. حتی صبر نکرد اعتراض بریده‌بریده‌ی پدرمو بشنوه. در رو بست و گفت:
... .
 
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
17
86
مدال‌ها
2
«خب، چرا عوضش نمی‌کنی؟» دوباره پرسید و رفت پشت میزش.
«منظورت چیه؟»
«منظورم اینه که قانوناً اسمتو عوض کن.» کشوی وسطی میز رو باز کرد و دستشو تا آخرش فرو کرد، جوری که انگار دنبال چیز خاصی می‌گشت. بالاخره چیزی که می‌خواست رو پیدا کرد. «کار ساده‌ایه، مخصوصاً توی سن تو. یه‌ذره کاغذبازی داره، امضا این‌ور و اون‌ور.» وقتی دستشو بیرون کشید، یه بسته سیگار دستش بود. اخمام تو هم رفت وقتی دیدم یکی از اون سیگارا رو گذاشت لای لباش و خیلی سریع و ماهرانه روشنش کرد. «هوم؟» با بی‌حوصلگی سری تکون داد و همزمان که دود و بیرون می‌داد، منتظر جوابم موند.
یه دکمه روی دستگاه تصفیه‌ی هوایی که روی میزش بود زد. دستگاه بیشتر ناله می‌کرد تا کار. معلوم بود سال‌ها دود سیگار کشیده، اون‌قدر که این دستگاه نفسش بند اومده‌بود و شده‌بود مثل یه ریه‌ی خراب.
اَگی رفت سمت پنجره و بازش کرد. همون‌طور که دود سیگارشو به بیرون فوت می‌کرد، یه نگاه بهم انداخت. «خب، حالا مشکلت حل شد؟»
«بابام هیچ‌وقت اجازه نمی‌ده اسممو عوض کنم.»
«چرندیاته.» اینو زمزمه‌وار گفت همزمان با پک بعدی به سیگار. دهنم بی‌اختیار باز موند. هیچ‌وقت اَگی رو این‌قدر بی‌پرده و زمخت ندیده بودم. مثل این بود که یه‌هو از یه زن خشک و جدی تبدیل شده باشه به یه راننده‌ی کامیون بدعنق. «اون مرد عاشقته. واسه‌ت همه‌کار می‌کنه. مخصوصاً حالا که مادرت دیگه نیست.»
با شنیدن اسم مادرم، تنم لرزید. باید حدس می‌زدم که اونم خبر داره. مرگ مادرم خیلی علنی بود. تصادف کرده بود، نه از اونایی که با یه آمبولانس و چند بخیه حل بشه. نه، اوضاع خیلی وحشتناک‌تر از این حرف‌ها بود، بدنش اون‌قدر تیکه پاره شده بود که نمی‌شد حتی توی یه تابوت معمولی براش مراسم گرفت.
نمی‌دونم اگه می‌تونستم یه بار دیگه ببینمش، دردم کمتر می‌شد یا نه.
فقط می‌دونم که سه سال گذشته، اما هنوز توی هر جمعی، بی‌اختیار دنبال صورتش می‌گردم.
یه گوشه‌ای از وجودم هنوز نمی‌خواد باور کنه که رفته.
همون بخشی از من که هنوز یه‌جورایی به معجزه و جادو ایمان داره... هنوز نتونسته رهاش کنه.
 
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
17
86
مدال‌ها
2
«خب،دقیقا، از اسمت بدت میاد؟» اَگی پُکی به سیگارش زد. «یا از خود مارگو بدت میاد؟»
گفتم: «از مارگو بدم میاد.» بعد مکثی کردم. «مگه این کار اشتباهه یا عجیبه؟»
پرسید: «از یکی بدت بیاد؟»
گفتم: «آره.»
«نه، اصلاً. آدما می‌تونن بی‌رحم، اعصاب‌خُردکن و خودخواه باشن. نوجوونا که دیگه بدتر. ازش بدت بیاد اشکالی نداره، فقط از خودت بدت نیاد. آدم می‌تونه از کسی متنفر باشه و بعد یه‌جوری از اون نفرت رد شه، ولی رد شدن از تنفر نسبت به خود آدم، سخت‌تره.»
پرسیدم: «یعنی داری می‌گی باید خودمو دوست داشته باشم؟»
اَگی پوزخندی زد و سیگارش رو خاموش کرد. سیگار رو گذاشت تو یه جعبه‌ی مخصوص و با اسپری هوا فضا رو پر کرد و بعد پنجره رو بست. گفت: «واقعاً از خودت بدت میاد؟»
با صداقت گفتم: «بعضی وقتا.» چون دیدم اونم داشت رک و راست حرف می‌زد و بهم اعتماد کرده.
«خب، لع*نتی، یعنی تو یه آدم نرمالی.» زبونشو به سقف دهنش زد و پشت میزش نشست. «بابات می‌خواد یه دل‌گرمی بهت بدم. می‌خواد یه‌جوری تشویقت کنم که طرز فکرتو عوض کنی. دلش برای اون دختر کوچولوی معصومی که بودی تنگ شده.»
پرسیدم: «معصوم؟ حالا که چی‌ام؟ به چی متهمم؟»
«هورمون‌ها. عذاب وجدانِ زنده موندن. در واقع، تو زیادی احساس داری.»
پرسیدم: «خب، چطور متوقفش کنم؟»
چهره‌ی اَگی خالی شد، برای چند لحظه زُل زد به هیچی. یه‌جوری که یه کم ترسناک بود. صبر کردم تا حالش جا بیاد. یه آه کشید و با غم سری تکون داد. گفت: «هیچی.» بعد از گفتن این کلمه، محکم دستش رو کوبید روی میز، از ترس پَریدم. دوباره که نگاهم کرد، توی چشماش یه جور ناراحتی و خشم بود.
پرسیدم: «چته؟» و خودمو کشیدم عقب روی صندلی.
گفت: «تو همیشه دختر باهوشی بودی.» ادامه داد: «می‌دونم نمی‌شه آدمِ ده‌ساله رو با الانش مقایسه کرد، ولی تو واقعاً خاص بودی. همیشه مشتاق کمک بودی، همیشه بخشنده. من ازت خوشم می‌اومد.»
 
موضوع نویسنده

Ti̸na

سطح
0
 
ناظر ادبیات
ناظر ادبیات
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
17
86
مدال‌ها
2
«باشه.» با بی‌قراری جا‌به‌جا شدم. «می‌خوای یکی رو صدا کنم بیاد؟»
گفت: «بعضی وقتا زندگی خیلی سخت می‌شه. فکر می‌کنم داری خودتو مقصر همه‌چی می‌دونی، ولی اشتباه می‌کنی. نباید اینطوری فکر کنی.» برای چند لحظه لب‌هاشو محکم به هم فشار داد. بعد ادامه داد: «دلم می‌خواست بگم اوضاع بهتر می‌شه، ولی نمی‌تونم همچین قولی بدم.»
پرسیدم: «این همون حرفای دلگرم‌کنندته؟ چون خیلی افتضاح بود.» یه نگاه به در انداختم. این مکالمه باید تموم می‌شد.
گفت: «بابات دلش برای دختر کوچولوش تنگ شده. البته بعیده تو دوباره همون آدم بشی. ولی با این حال، واقعاً پیشنهاد می‌کنم یه تلاشی بکنی که بذاری وارد زندگیت بشه، چون خیلی وقت نداری که باهاش بگذرونی.»
با صدای گرفته و شوکه‌شده‌ای زمزمه کردم: «چی گفتی؟» با ناباوری زُل زدم بهش. «این حرفت خنده‌دار نیست.»
«نه، واقعاً نیست.»
سرمو تکون دادم. «جدی‌ جدی داری با ترسوندن مجبورم کنی رفتارمو عوض کنم؟ این دیگه تَه دیوونه‌گیه!» بلند شدم. دیگه برام تموم شده بود. دیگه نمی‌خواستم ادامه بدم.
پرسید: «همیشه می‌فهمی کی داره دروغ می‌گه، مگه نه؟» وایسادم و برگشتم سمتش نگاه کردم. سرشو یه‌کم کج کرد، منتظر جوابم موند، ولی من چیزی نگفتم. یه نگاه به در انداخت و بعد دوباره گفت: «وقتی سرطان گرفت و...»
فریاد زدم: «این یه شوخیِ مسخرس!» می‌خواستم ساکتش کنم.
ادامه داد: «برگرد پیشش، من کمکت می‌کنم.» از پشت میزش بلند شد. «تنهایی از پسش برنمیای، هنی. یا میری پیش راهبه‌ها، یا این حجم از درد می‌کُشتِت.»
داد زدم: «گم*شو!» و دویدم سمت در. بابام اون طرف در بود، داشت با عجله می‌اومد داخل.
فریاد زد: «هنی! حق نداری اینطوری باهاش حرف بزنی!» اخمشو که دیدم، توی چشمام ترس نشست و سریع تبدیل شد به اشک. یه نگاه به خواهر اَگی انداخت، ولی اون هیچ دفاعی از خودش نکرد، حتی یه کلمه هم نگفت.
با صدایی لرزون گریه زدم: «ببرم خونه!»
بابام بریده بریده گفت: «هنی... چی شده؟»
هق‌هق‌کنان گفتم: «بابا… فقط، ببرم خونه.» چهره‌اش یهو نرم شد، نگرانی نشست روی صورتش. بغلم کرد و منو کشید طرف خودش. قهوه‌شو انداخت توی سطل آشغال، تا لازم نباشه دستشو از دورم برداره و کیفشو برداره.
خواهر اَگی از ته راهرو صدا زد: «حرفامو یادت باشه، هنی!»
بابام برگشت و فریاد زد: «مرسی خواهر!» ولی اون احترامی که قبلاً توی لحنش بود، دیگه اثری ازش نبود.
خواهر اَگی آهسته‌تر گفت: «منتظرت می‌مونم.»
 
بالا پایین