- Jul
- 928
- 13,201
- مدالها
- 2
درسته.نه نه من خیلی خوشحالم، فقط داشتم از بعد زیباییش می گفتم، بله یه روز قشنگ می تونه تمام ابعاد رو در بر بگیره.
با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!درسته.نه نه من خیلی خوشحالم، فقط داشتم از بعد زیباییش می گفتم، بله یه روز قشنگ می تونه تمام ابعاد رو در بر بگیره.
آره شده...تاحالا صدتو گذاشتی برای کسی و به چشمش نیاد؟
تا حالا هزار تا معلق زدی که یکیو خوشحال کنی؟
با وقتت، بضاعت مالی اندکت، گوششنوات، ناز و نوازشت، حضورت، تشویقهات، دلداریهات، القای حس امنیت و صداقتت؟
بعد خیلی جدی با دیگری مقایسه شی و هیچ کدوم اینها اعتباری نداشته باشه براش؟
تا حالا حس ناکافی بودن را تجربه کردی؟
خستگی جسم و جونی که ازین نارضایتیها میمونه برات، حمله ی موریانه است به چارچوبهای رابطه.
حس دوست نداشتنی بودن، حس ناکافی بودن، حس تلخ دیده نشدن نمیذاره زیاد دوام بیاری، یا خودت از هم میپاشی، یا رابطه ات...
انقدر خیلی از این قبیل چیزا رو باید یاد بگیریم که موندم اینهمه ادعای پیشرفت رو چه حساب کتابه؟!
ɪ ᴡɪsʜ ᴡᴇ ᴄᴏᴜʟᴅ ʟᴇᴀʀɴ ɴᴏᴛ ᴛᴏ ᴍᴀᴋᴇ
ɢᴀᴍᴇ ᴏғ ᴛʜᴇ ᴘᴀɪɴ ᴡᴇ ᴇxᴘᴇʀɪᴇɴᴄᴇᴅ
کاش یاد بگیریم دردی رو که
تجربه نکردیم،مسخره نکنیم..!
انتقاد نمی کنن که خیلی شیک با خاک کوچه یکیت می کنن و تو میمونی و اینکه فکر کردی جنبه ی شنیدن این قبیل انتقادات رو داری اونم وقتی زل زدن تو چشمت و گفتن....همیشه جوری باش که برای انتقاد هم جلو روت بگن:)
گاهی انقدر تنهایی به رگ و پی روح و روانت پیوند خورده که حوصله حضور آدما رو نداری...حتی وقتی میدونی حضورشون انقدر کم رنگه که در حد چند ساعت در روزهتنهایی شبیه یه اتاق تاریکه،
که توش صدا هست، ولی کسی نیست.
آروم راه میری، با خودت حرف میزنی،
خودتو بغل میکنی که کمتر بلرزی.
هیچک.س نمیفهمه چقدر دلت گرفته،
وقتی لبخند میزنی و میگی 'خوبم'.
تنهایی گاهی یه عادت میشه،
اونقدر عمیق که حتی اگه کسی کنارت باشه،
بازم حسش میکنی.
اما با همهی سختیاش،
تنهایی گاهی میشه جایی که خودتو پیدا میکنی..
مگه ما غیر از خدا کسی رو داریم که بهش پناه ببریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟به کی میگن داغون؟
مگه کم آوردن به چیه؟
اینکه شب تو خودت بشکنی و صبح جوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده(:
اینکه بغض به گلوت چنگ بزنه و چشمات پره اشک بشه ولی گریه نکنی
خورد بشی ولی سره پا بمونی
نمیدونی کجا بری و به کی پناه ببری...
ما که پول نداشتیم دماغمان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک