FROSTBITE
سطح 
                
    
    
    5
 همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو  تیم تعیین سطح ادبیات
		- Jul
 
- 2,868
 
- 9,080
 
- مدالها
 - 4
 
پارت ۸
***
(دلربا)
صدای آلارم عین پتک توی سرم خورد. چشمهام رو وا کردم. نور کمِ صبح، از لای پرده توی اتاق افتادهبود.
یه نفس عمیق کشیدم، ولی انگار چیزی تو گلوم گیر کردهبود. امروز فرق داره… امروز اولین قدمه.
لبهی تخت نشستم.موهام روی شونههام ریختهبود؛ صاف و مشکی یه دست روشون کشیدم.
همیشه همینقدر سنگین بودن. سمت آیینه رفتم. پوستم سفید بود، مثل همیشه. رژ کمرنگ، خط چشم باریک.
لازم نیست کسی فکر کنه دارم خودم رو تحمیل میکنم؛ من اهل این کارها نیستم.
یه کم شالم رو صاف کردم. مانتوی مشکی و ساده، همین خوبه؛ چون من جلب توجه نمیخوام. نگاه آخر رو به چشمهای خاکستریم میندازم.
همه میگن خاصه! به من چه؟ من از این رنگ، فقط سردی میگیرم. یه سردی که از همون شبی اومد که همهچی تموم شد… سرم رو تکون دادم.
- امروز دیگه از اون دلربا خبری نیست. امروز کسی رو میبینی که همهچی رو دست خودش گرفته.
کیفم رو برداشتم و به سمت در رفتم. کفشهام روی سرامیک صدای خشکی میداد. هزارتا فکر توی ذهنم میچرخید: «نباید هیچ اشتباهی بکنم. هرکاری که عجیب به نظر بیاد؛ عادی، ولی مطمئن.»
وارد پارکینگ شدم. در ماشین جنسیس مشکی رو باز کردم و نشستم. چند لحظه فقط به داشبورد زل زدم.
- دلربا، هیچی نیست! فقط یه مصاحبهست، مثل همهی مصاحبهها... ولی میدونی که نیست؛ این یه قدم بزرگه. استارت زدم و ماشین، نرم روشن شد. موزیک آروم پخش شد، ولی تو گوشم نبود. تو گوشم صدای خودم بود که میگفت: «باید طبیعی باشی! نه زیادی خشک و نه زیادی گرم؛ نه اینطوری که فکر کنه داری نقش بازی میکنی.» رانندگی کردم. خیابون خلوت بود و نور خورشید روی فرمون افتادهبود.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
- همینه! همین صورت، همین نگاه؛ آروم و بدون لبخند الکی. نه زیادی جدی، نه زیادی شل.
بالاخره رسیدم و ساختمون شرکت رادین جلوی راهم سبز شد. بزرگ و شیشهای بود. یه لحظه نفسی عمیق کشیدم و پیاده شدم. صدای پاشنههام توی محوطه پیچید.
نگهبان جلو اومد.
- خانم، برای مصاحبه اومدین؟
- بله.
- طبقه پنجم، اتاق منابع انسانی.
- ممنون.
در آسانسور باز شد.طبقهی پنجم ساکت بود. روی چندتا صندلی کنار هم، سهنفر نشسته بودن؛ یه پسر با کفشهای خاکی پاهاش رو تکون میداد و یه خانوم میانسال با دستهای لرزون کیفش رو گرفتهبود. یه دختر لاغر هم، هی با گوشیش بازی میکرد.
رفتم پیش منشی و گفتم: برای مصاحبه اومدم، دلربا شایسته.
اون سری تکون داد.
- چند دقیقه منتظر باشید.
نشستم و کیفم رو روی پام گذاشتم؛ گوشی رو درآوردم، ولی حتی بازش هم نکردم. فقط به بقیه نگاهی انداختم.
- همهشون استرس دارن و نفسهاشون این رو لو میده. چرا من ندارم؟ چون نمیخوام داشته باشم؛ چون اینجا راه برگشتی نیست.
ده دقیقه گذشت. منشی صدام کرد:
- خانم دلربا شایسته؟
- بله؟
- بفرمایید داخل.
بلند شدم و یه لبخند محو زدم. قلبم تند نمیزد، ولی یه گرمایی توی قفسه سی*ن*هم بود. در اتاق رو زدم.
صدای آروم ولی محکم اومد:
- بفرمایید.
	
		
			
		
		
	
			
			***
(دلربا)
صدای آلارم عین پتک توی سرم خورد. چشمهام رو وا کردم. نور کمِ صبح، از لای پرده توی اتاق افتادهبود.
یه نفس عمیق کشیدم، ولی انگار چیزی تو گلوم گیر کردهبود. امروز فرق داره… امروز اولین قدمه.
لبهی تخت نشستم.موهام روی شونههام ریختهبود؛ صاف و مشکی یه دست روشون کشیدم.
همیشه همینقدر سنگین بودن. سمت آیینه رفتم. پوستم سفید بود، مثل همیشه. رژ کمرنگ، خط چشم باریک.
لازم نیست کسی فکر کنه دارم خودم رو تحمیل میکنم؛ من اهل این کارها نیستم.
یه کم شالم رو صاف کردم. مانتوی مشکی و ساده، همین خوبه؛ چون من جلب توجه نمیخوام. نگاه آخر رو به چشمهای خاکستریم میندازم.
همه میگن خاصه! به من چه؟ من از این رنگ، فقط سردی میگیرم. یه سردی که از همون شبی اومد که همهچی تموم شد… سرم رو تکون دادم.
- امروز دیگه از اون دلربا خبری نیست. امروز کسی رو میبینی که همهچی رو دست خودش گرفته.
کیفم رو برداشتم و به سمت در رفتم. کفشهام روی سرامیک صدای خشکی میداد. هزارتا فکر توی ذهنم میچرخید: «نباید هیچ اشتباهی بکنم. هرکاری که عجیب به نظر بیاد؛ عادی، ولی مطمئن.»
وارد پارکینگ شدم. در ماشین جنسیس مشکی رو باز کردم و نشستم. چند لحظه فقط به داشبورد زل زدم.
- دلربا، هیچی نیست! فقط یه مصاحبهست، مثل همهی مصاحبهها... ولی میدونی که نیست؛ این یه قدم بزرگه. استارت زدم و ماشین، نرم روشن شد. موزیک آروم پخش شد، ولی تو گوشم نبود. تو گوشم صدای خودم بود که میگفت: «باید طبیعی باشی! نه زیادی خشک و نه زیادی گرم؛ نه اینطوری که فکر کنه داری نقش بازی میکنی.» رانندگی کردم. خیابون خلوت بود و نور خورشید روی فرمون افتادهبود.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
- همینه! همین صورت، همین نگاه؛ آروم و بدون لبخند الکی. نه زیادی جدی، نه زیادی شل.
بالاخره رسیدم و ساختمون شرکت رادین جلوی راهم سبز شد. بزرگ و شیشهای بود. یه لحظه نفسی عمیق کشیدم و پیاده شدم. صدای پاشنههام توی محوطه پیچید.
نگهبان جلو اومد.
- خانم، برای مصاحبه اومدین؟
- بله.
- طبقه پنجم، اتاق منابع انسانی.
- ممنون.
در آسانسور باز شد.طبقهی پنجم ساکت بود. روی چندتا صندلی کنار هم، سهنفر نشسته بودن؛ یه پسر با کفشهای خاکی پاهاش رو تکون میداد و یه خانوم میانسال با دستهای لرزون کیفش رو گرفتهبود. یه دختر لاغر هم، هی با گوشیش بازی میکرد.
رفتم پیش منشی و گفتم: برای مصاحبه اومدم، دلربا شایسته.
اون سری تکون داد.
- چند دقیقه منتظر باشید.
نشستم و کیفم رو روی پام گذاشتم؛ گوشی رو درآوردم، ولی حتی بازش هم نکردم. فقط به بقیه نگاهی انداختم.
- همهشون استرس دارن و نفسهاشون این رو لو میده. چرا من ندارم؟ چون نمیخوام داشته باشم؛ چون اینجا راه برگشتی نیست.
ده دقیقه گذشت. منشی صدام کرد:
- خانم دلربا شایسته؟
- بله؟
- بفرمایید داخل.
بلند شدم و یه لبخند محو زدم. قلبم تند نمیزد، ولی یه گرمایی توی قفسه سی*ن*هم بود. در اتاق رو زدم.
صدای آروم ولی محکم اومد:
- بفرمایید.
			
				آخرین ویرایش: