ROKH
سطح
3
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- May
- 1,251
- 4,898
- مدالها
- 8
بعدها روشن شد که وقتی از پلههای زیرزمین بالا میآمدند، هر دو خیال کردهبودند که درِ جلویی باز و بسته شدهاست، اما چون آن را بسته و بیحرکت دیدند و چیزی ندیدند، هیچکدام در آن لحظه چیزی به زبان نیاوردند. خانم هال از شوهرش در راهرو پیشی گرفت و نخست بهسوی طبقه بالا دوید. کسی روی پلهها عطسه کرد. آقای هال که ششپله عقبتر بود، گمان کرد او عطسه کردهاست و او که جلوتر میرفت، تصور کرد آقای هال عطسه کرده.
خانم هال در را با شدت گشود، به اتاق نگریست و گفت:
- فوقالعاده عجیب است!
او صدای بالا کشیدن دماغی را درست پشت سرش شنید، با شگفتی برگشت و دید آقای هال هنوز دوازدهقدم عقبتر روی آخرین پلهی نردبان ایستادهاست، اما لحظهای بعد او نیز کنارش رسید. خانم هال خم شد و دستش را روی بالش و سپس زیر لباسها کشید. گفت:
- سردند. یک ساعت یا بیشتر است که از تخت بلند شدهاست.
همین که چنین گفت، اتفاقی بس شگفت افتاد. ملحفهها ناگهان در هم جمع شدند، به شکل قلهمانندی از جا جَستند و بعد یکباره از میلهی پایینی تخت به بیرون پرت شدند؛ درست مثل آن بود که دستی از میانه آنها را چنگ زده و به کنار افکنده باشد.
بلافاصله پس از آن، کلاه غریبه از بالای تیرک تخت پرید، پروازکنان در هوا چرخید و بخشی از یک دایره را پیمود و سپس مستقیم بهسوی صورت خانم هال پرتاب شد! اسفنج روی روشویی نیز به همان تندی پرتاب شد و سپس صندلی، در حالیکه کُت و شلوار غریبه را بیاعتنا به کناری میافکند و با خندهای خشک و صدایی که بهطرز شگفتانگیزی شبیه به غریبه بود، خود را برپا میکرد، با چهار پایهاش بهسوی خانم هال نشانه رفت و شلیک شد.
او جیغ کشید، برگشت و آنگاه پایههای صندلی، آرام اما با جدیت به پشتش خوردند و او و آقای هال را از اتاق بیرون راندند. در بهشدت کوبیده شد و قفل گردید. برای لحظهای صندلی و تخت بهسان رقصی پیروزمندانه جنبیدند و سپس ناگهان همهچیز خاموش و ساکن شد.
خانم هال در را با شدت گشود، به اتاق نگریست و گفت:
- فوقالعاده عجیب است!
او صدای بالا کشیدن دماغی را درست پشت سرش شنید، با شگفتی برگشت و دید آقای هال هنوز دوازدهقدم عقبتر روی آخرین پلهی نردبان ایستادهاست، اما لحظهای بعد او نیز کنارش رسید. خانم هال خم شد و دستش را روی بالش و سپس زیر لباسها کشید. گفت:
- سردند. یک ساعت یا بیشتر است که از تخت بلند شدهاست.
همین که چنین گفت، اتفاقی بس شگفت افتاد. ملحفهها ناگهان در هم جمع شدند، به شکل قلهمانندی از جا جَستند و بعد یکباره از میلهی پایینی تخت به بیرون پرت شدند؛ درست مثل آن بود که دستی از میانه آنها را چنگ زده و به کنار افکنده باشد.
بلافاصله پس از آن، کلاه غریبه از بالای تیرک تخت پرید، پروازکنان در هوا چرخید و بخشی از یک دایره را پیمود و سپس مستقیم بهسوی صورت خانم هال پرتاب شد! اسفنج روی روشویی نیز به همان تندی پرتاب شد و سپس صندلی، در حالیکه کُت و شلوار غریبه را بیاعتنا به کناری میافکند و با خندهای خشک و صدایی که بهطرز شگفتانگیزی شبیه به غریبه بود، خود را برپا میکرد، با چهار پایهاش بهسوی خانم هال نشانه رفت و شلیک شد.
او جیغ کشید، برگشت و آنگاه پایههای صندلی، آرام اما با جدیت به پشتش خوردند و او و آقای هال را از اتاق بیرون راندند. در بهشدت کوبیده شد و قفل گردید. برای لحظهای صندلی و تخت بهسان رقصی پیروزمندانه جنبیدند و سپس ناگهان همهچیز خاموش و ساکن شد.