جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درحال ترجمه {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط ROKH با نام {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 948 بازدید, 21 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»
نویسنده موضوع ROKH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ROKH
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
3
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,250
4,898
مدال‌ها
8
بعدها روشن شد که وقتی از پله‌های زیرزمین بالا می‌آمدند، هر دو خیال کرده‌بودند که درِ جلویی باز و بسته شده‌است، اما چون آن را بسته و بی‌حرکت دیدند و چیزی ندیدند، هیچ‌کدام در آن لحظه چیزی به زبان نیاوردند. خانم هال از شوهرش در راهرو پیشی گرفت و نخست به‌سوی طبقه بالا دوید. کسی روی پله‌ها عطسه کرد. آقای هال که شش‌پله عقب‌تر بود، گمان کرد او عطسه کرده‌است و او که جلوتر می‌رفت، تصور کرد آقای هال عطسه کرده.
خانم هال در را با شدت گشود، به اتاق نگریست و گفت:
- فوق‌العاده عجیب است!
او صدای بالا کشیدن دماغی را درست پشت سرش شنید، با شگفتی برگشت و دید آقای هال هنوز دوازده‌قدم عقب‌تر روی آخرین پله‌ی نردبان ایستاده‌است، اما لحظه‌ای بعد او نیز کنارش رسید. خانم هال خم شد و دستش را روی بالش و سپس زیر لباس‌ها کشید. گفت:
- سردند. یک ساعت یا بیشتر است که از تخت بلند شده‌است.
همین که چنین گفت، اتفاقی بس شگفت افتاد. ملحفه‌ها ناگهان در هم جمع شدند، به شکل قله‌مانندی از جا جَستند و بعد یک‌باره از میله‌ی پایینی تخت به بیرون پرت شدند؛ درست مثل آن بود که دستی از میانه آن‌ها را چنگ زده و به کنار افکنده باشد.
بلافاصله پس از آن، کلاه غریبه از بالای تیرک تخت پرید، پروازکنان در هوا چرخید و بخشی از یک دایره را پیمود و سپس مستقیم به‌سوی صورت خانم هال پرتاب شد! اسفنج روی روشویی نیز به همان تندی پرتاب شد و سپس صندلی، در حالی‌که کُت و شلوار غریبه را بی‌اعتنا به کناری می‌افکند و با خنده‌ای خشک و صدایی که به‌طرز شگفت‌انگیزی شبیه به غریبه بود، خود را برپا می‌کرد، با چهار پایه‌اش به‌سوی خانم هال نشانه رفت و شلیک شد.
او جیغ کشید، برگشت و آن‌گاه پایه‌های صندلی، آرام اما با جدیت به پشتش خوردند و او و آقای هال را از اتاق بیرون راندند. در به‌شدت کوبیده شد و قفل گردید. برای لحظه‌ای صندلی و تخت به‌سان رقصی پیروزمندانه جنبیدند و سپس ناگهان همه‌چیز خاموش و ساکن شد.
 
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
3
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,250
4,898
مدال‌ها
8
خانم هال در بازوان شوهرش روی پاگرد، نزدیک بود بی‌هوش شود. با زحمت فراوان، آقای هال و میلی (که فریاد ترس خانم هال او را بیدار کرده‌بود) توانستند او را به پایین پله‌ها بیاورند و به کمک روش‌های معمول در چنین مواقعی، او را آرام کنند. خانم هال گفت:
- این‌ها کار ارواح است! می‌دانم که ارواح است؛ توی روزنامه خوانده‌ام. میز و صندلی‌هایی که می‌پرند و می‌رقصند... .
آقای هال گفت:
- یک جرعه دیگر بخور، جَنی. آرامت می‌کند.
خانم هال گفت:
- در را رویش قفل کنید، دیگر داخل راهش ندهید. کم‌وبیش حدس زده‌بودم. باید می‌فهمیدم؛ با آن چشم‌های گِرد شیشه‌ای و سر باندپیچی‌شده‌اش و هرگز کلیسا نرفتن در روز یک‌شنبه. تعداد آن‌همه بطری بیش از حدی‌ست که داشتنشان درست باشد. او روح‌ها را داخل مبل‌های من فرستاده... مبل‌های عزیز و بیچاره‌ی من! همان صندلی‌ای که مادر خدا بیامرزم وقتی دختر کوچکی بودم رویش می‌نشست. باورم نمی‌شود حالا بر علیه من شده!
آقای هال پاسخ داد:
- فقط یک قطره دیگر، جَنی. اعصابت به‌هم ریخته‌است.
میلی را فرستادند تا ساعت پنجِ آن صبح طلایی، سراغ سندی ودجرزِ آهنگر برود. پیغام رساند:
- آقای هال سلام می‌رساند. مبلمان طبقه بالا رفتار خیلی عجیبی نشان می‌دهند، می‌شود آقای ودجرز بیایند و سری بزنند؟
ودجرز مردی کارکُشته و کاردان بود. او ماجرا را خیلی جدی گرفت و نظر داد:
- لعنت بر شیطان اگر این جادوگری نباشد. برای چنین آدم‌هایی نعل اسب لازم است.
او با نگرانی به خانه‌ی آن‌ها رفت. همه می‌خواستند او پیشاپیش بالا برود و وارد اتاق شود، اما او اصلاً عجله‌ای نشان نمی‌داد و ترجیح می‌داد همان پایین در راهرو بایستند و حرف بزنند. در همین حین، شاگرد آقای هاکستر آن‌سوی خیابان مشغول پایین آوردن کرکره‌های مغازه تنباکوفروشی شد. او را هم صدا زدند تا به بحث بپیوندد و خود آقای هاکستر هم چند دقیقه بعد اضافه شد. غریزه‌ی حکومت پارلمانی انگلیسی‌ها سر برآورد؛ میزان زیادی حرف رد و بدل شد، اما هیچ عمل قاطعی انجام نگرفت. ودجرز تأکید کرد:
- اول باید حقیقت ماجرا را بدانیم. باید مطمئن شویم که درباره‌ی شکستن آن در، کاملاً درست عمل می‌کنیم. دری که نشکسته را همیشه می‌شود شکست، اما دری که شکسته را دیگر نمی‌شود برگرداند.
و ناگهان، در اتاق بالا به طرز شگفت‌انگیزی خودبه‌خود باز شد. همه با حیرت سر بلند کردند و دیدند که مرد غریبه با هیکلی پوشیده، چهره‌ای تیره‌تر و خالی‌تر از همیشه و آن عینک آبیِ شیشه‌ای بزرگ و غیرعادی، پله‌ها را پایین می‌آید. آهسته و خشک حرکت می‌کرد و در تمام مدت خیره به آنان می‌نگریست. از راهرو گذشت و باز هم خیره ماند، سپس ایستاد. گفت:
- آن‌جا را نگاه کنید!
و همه مسیر اشاره‌ی انگشتِ دستکش‌پوشش را دنبال کردند؛ بطری سارساپاریلا کنار درِ زیرزمین بود. بعد غریبه ناگهان وارد اتاق نشیمن شد و به‌شدت و با خشونت در را درست جلوی صورتشان به‌هم کوبید.
تا زمانی که آخرین پژواک آن کوبش خاموش نشد، هیچ‌ک.س حرفی نزد. همگی با چشمانی متعجب به‌هم خیره شدند. آقای ودجرز گفت:
- خب، اگر این همه‌چیز را توضیح ندهد... !
و ادامه‌ی حرفش را ناتمام گذاشت، سپس رو به آقای هال گفت:
- اگر جایت بودم، می‌رفتم داخل و درباره‌اش سؤال می‌کردم، یک توضیح می‌خواستم.
مدتی طول کشید تا شوهر خانم هال شهامت پیدا کند. بالأخره به در کوبید، آن را باز کرد و فقط توانست بگوید:
- ببخشید... .
غریبه با صدایی رعدآسا فریاد زد:
- برو به جهنم و آن در را پشت سرت ببند!
و این‌گونه، آن گفت‌وگوی کوتاه پایان یافت.
 
بالا پایین