جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درحال ترجمه {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط ROKH با نام {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,051 بازدید, 24 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»
نویسنده موضوع ROKH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ROKH
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
3
 
<|سرپرست بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,311
5,252
مدال‌ها
8
بعدها روشن شد که وقتی از پله‌های زیرزمین بالا می‌آمدند، هر دو خیال کرده‌بودند که درِ جلویی باز و بسته شده‌است، اما چون آن را بسته و بی‌حرکت دیدند و چیزی ندیدند، هیچ‌کدام در آن لحظه چیزی به زبان نیاوردند. خانم هال از شوهرش در راهرو پیشی گرفت و نخست به‌سوی طبقه‌ی بالا دوید. کسی روی پله‌ها عطسه کرد. آقای هال که شش‌پله عقب‌تر بود، گمان کرد او عطسه کرده‌است و او که جلوتر می‌رفت، تصور کرد آقای هال عطسه کرده.
خانم هال در را با شدت گشود، به اتاق نگریست و گفت:
- فوق‌العاده عجیب است!
او صدای بالا کشیدن دماغی را درست پشت سرش شنید، با شگفتی برگشت و دید آقای هال هنوز دوازده‌قدم عقب‌تر روی آخرین پله‌ی نردبان ایستاده‌است، اما لحظه‌ای بعد او نیز کنارش رسید. خانم هال خم شد و دستش را روی بالش و سپس زیر لباس‌ها کشید. گفت:
- سردند. یک‌ساعت یا بیشتر است که از تخت بلند شده‌است.
همین که چنین گفت، اتفاقی بس شگفت افتاد. ملحفه‌ها ناگهان در هم جمع شدند، به شکل قله‌مانندی از جا جَستند و بعد یک‌باره از میله‌ی پایینی تخت به بیرون پرت شدند؛ درست مثل آن بود که دستی از میانه آن‌ها را چنگ زده و به کنار افکنده باشد.
بلافاصله پس از آن، کلاه غریبه از بالای تیرک تخت پرید، پروازکنان در هوا چرخید و بخشی از یک دایره را پیمود و سپس مستقیم به‌سوی صورت خانم هال پرتاب شد! اسفنج روی روشویی نیز به همان تندی پرتاب شد و سپس صندلی، در حالی‌که کُت و شلوار غریبه را بی‌اعتنا به کناری می‌افکند و با خنده‌ای خشک و صدایی که به‌طرز شگفت‌انگیزی شبیه به غریبه بود، خود را برپا می‌کرد، با چهارپایه‌اش به‌سوی خانم هال نشانه رفت و شلیک شد.
او جیغ کشید، برگشت و آن‌گاه پایه‌های صندلی، آرام اما با جدیت به پشتش خوردند و او و آقای هال را از اتاق بیرون راندند. در به‌شدت کوبیده شد و قفل گردید. برای لحظه‌ای صندلی و تخت به‌سان رقصی پیروزمندانه جنبیدند و سپس ناگهان همه‌چیز خاموش و ساکن شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
3
 
<|سرپرست بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,311
5,252
مدال‌ها
8
خانم هال در بازوان شوهرش روی پاگرد، نزدیک بود بی‌هوش شود. با زحمت فراوان، آقای هال و میلی (که فریاد ترس خانم هال او را بیدار کرده‌بود) توانستند او را به پایین پله‌ها بیاورند و به کمک روش‌های معمول در چنین مواقعی، او را آرام کنند. خانم هال گفت:
- این‌ها کار ارواح است! می‌دانم که ارواح است؛ توی روزنامه خوانده‌ام. میز و صندلی‌هایی که می‌پرند و می‌رقصند... .
آقای هال گفت:
- یک جرعه دیگر بخور، جَنی. آرامت می‌کند.
خانم هال گفت:
- در را رویش قفل کنید، دیگر داخل راهش ندهید. کم‌وبیش حدس زده‌بودم. باید می‌فهمیدم؛ با آن چشم‌های گِرد شیشه‌ای و سر باندپیچی‌شده‌اش و هرگز کلیسا نرفتن در روز یک‌شنبه. تعداد آن‌همه بطری بیش از حدی‌ست که داشتنشان درست باشد. او روح‌ها را داخل مبل‌های من فرستاده... مبل‌های عزیز و بیچاره‌ی من! همان صندلی‌ای که مادر خدابیامرزم وقتی دختر کوچکی بودم رویش می‌نشست. باورم نمی‌شود حالا بر علیه من شده!
آقای هال پاسخ داد:
- فقط یک قطره‌ی دیگر، جَنی. اعصابت به‌هم ریخته‌است.
میلی را فرستادند تا ساعت پنجِ آن صبح طلایی، سراغ سندی ودجرزِ آهنگر برود. پیغام رساند:
- آقای هال سلام می‌رساند. مبلمان طبقه بالا رفتار خیلی عجیبی نشان می‌دهند، می‌شود آقای ودجرز بیایند و سری بزنند؟
ودجرز مردی کارکُشته و کاردان بود. او ماجرا را خیلی جدی گرفت و نظر داد:
- لعنت بر شیطان اگر این جادوگری نباشد. برای چنین آدم‌هایی نعل اسب لازم است.
او با نگرانی به خانه‌ی آن‌ها رفت. همه می‌خواستند او پیشاپیش بالا برود و وارد اتاق شود، اما او اصلاً عجله‌ای نشان نمی‌داد و ترجیح می‌داد همان پایین در راهرو بایستند و حرف بزنند. در همین حین، شاگرد آقای هاکستر آن‌سوی خیابان مشغول پایین آوردن کرکره‌های مغازه تنباکوفروشی شد. او را هم صدا زدند تا به بحث بپیوندد و خود آقای هاکستر هم چند دقیقه بعد اضافه شد. غریزه‌ی حکومت پارلمانی انگلیسی‌ها سر برآورد؛ میزان زیادی حرف رد و بدل شد، اما هیچ عمل قاطعی انجام نگرفت. ودجرز تأکید کرد:
- اول باید حقیقت ماجرا را بدانیم. باید مطمئن شویم که درباره‌ی شکستن آن در، کاملاً درست عمل می‌کنیم. دری که نشکسته را همیشه می‌شود شکست، اما دری که شکسته را دیگر نمی‌شود برگرداند.
و ناگهان، در اتاق بالا به طرز شگفت‌انگیزی خودبه‌خود باز شد. همه با حیرت سر بلند کردند و دیدند که مرد غریبه با هیکلی پوشیده، چهره‌ای تیره‌تر و خالی‌تر از همیشه و آن عینک آبیِ شیشه‌ای بزرگ و غیرعادی، پله‌ها را پایین می‌آید. آهسته و خشک حرکت می‌کرد و در تمام مدت خیره به آنان می‌نگریست. از راهرو گذشت و باز هم خیره ماند، سپس ایستاد. گفت:
- آن‌جا را نگاه کنید!
و همه مسیر اشاره‌ی انگشتِ دستکش‌پوشش را دنبال کردند؛ بطری سارساپاریلا کنار درِ زیرزمین بود. بعد غریبه ناگهان وارد اتاق نشیمن شد و به‌شدت و با خشونت در را درست جلوی صورتشان به‌هم کوبید.
تا زمانی که آخرین پژواک آن کوبش خاموش نشد، هیچ‌ک.س حرفی نزد. همگی با چشمانی متعجب به‌هم خیره شدند. آقای ودجرز گفت:
- خب، اگر این همه‌چیز را توضیح ندهد... !
و ادامه‌ی حرفش را ناتمام گذاشت، سپس رو به آقای هال گفت:
- اگر جایت بودم، می‌رفتم داخل و درباره‌اش سؤال می‌کردم، یک توضیح می‌خواستم.
مدتی طول کشید تا شوهر خانم هال شهامت پیدا کند. بالأخره به در کوبید، آن را باز کرد و فقط توانست بگوید:
- ببخشید... .
غریبه با صدایی رعدآسا فریاد زد:
- برو به جهنم و آن در را پشت سرت ببند!
و این‌گونه، آن گفت‌وگوی کوتاه پایان یافت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
3
 
<|سرپرست بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,311
5,252
مدال‌ها
8
فصل هفتم
آشکار شدن غریبه

غریبه حدود ساعت ۵:۳۰ صبح وارد اتاق نشیمن کوچک مهمان‌خانه‌ی «کالسکه و اسب» شد و تا نزدیک ظهر با پرده‌های پایین و در بسته همان‌جا ماند. هیچ‌ک.س پس از آنکه هال جواب رد شنید، جرئت نزدیک شدن به او را پیدا نکرد. احتمالاً او در تمام آن مدت ناشتا مانده‌بود. سه‌بار زنگش را به صدا درآورد و بار سوم، پیوسته و با خشمی شدید این کار را کرد، اما هیچ‌ک.س پاسخش را نداد. خانم هال گفت:
- او و آن «برو به جهنم» لعنتی‌اش!
کمی بعد، شایعه‌ای ناقص درمورد ماجرای سرقت از خانه‌ی کشیش رواج یافت و همه شروع به چیدن قطعات پازل کنار هم کردند. هال با کمک ودجرز رفت تا آقای شاکلفورث که قاضی محل بود را پیدا کند و از او مشورت بگیرد. هیچ‌ک.س به طبقه بالای مهمان‌خانه نرفت. معلوم نبود که غریبه وقتش را چگونه گذراند. گاهی با خشونت در اتاق قدم می‌زد و دوبار صدای دشنام، پاره کردن کاغذ و شکستن شدید بطری‌ها شنیده شد.
گروه کوچکِ مردم وحشت‌زده اما کنجکاو، کم‌کم بزرگ‌تر شد. خانم هاکستر آمد؛ چند جوان پرشور با کت‌های مشکی اتو شده و کراوات‌های کاغذی سفید (چون روز دوشنبه‌ی عید پنجاهه بود) به جمع پیوستند و با کنجکاوی سؤال می‌کردند. آرچی هارکر جوان خودی نشان داد؛ به حیاط رفت و کوشید از زیر پرده‌ی پنجره‌ها سرک بکشد. چیزی ندید، اما طوری وانمود کرد که انگار دیده و به‌زودی باقی جوانان آیپینگ نیز همراهش شدند.
آن روز بهترین دوشنبه‌ی پنجاهه‌ی ممکن بود؛ در امتداد خیابان روستا نزدیک به دوازده دکه و یک گالری تیراندازی برپا شده‌بودند. روی چمن کنار آهنگری، سه واگن زرد و قهوه‌ای روشن قرار داشت و چند زن و مرد غریبه و خوش‌ظاهر در حال برپا کردن بازیِ نارگیل‌اندازی بودند. آقایان بلوزهای آبی به تن داشتند، بانوان پیش‌بندهای سفید و کلاه‌هایی مطابق مد روز با پرهایی سنگین بر روی آن‌ها. واجر، صاحب «آهوی بنفش» و آقای جاگرز، کفاشی که دوچرخه‌های دست دوم هم می‌فروخت، طنابی از پرچم‌های بریتانیا و نشان‌های سلطنتی (که در اصل برای جشن گرفتن سالگرد تاج‌گذاری ملکه ویکتوریا استفاده شده‌بودند) را در عرض خیابان می‌کشیدند.
در همان هنگام، در تاریکی مصنوعیِ اتاق نشیمن که تنها یک رشته باریک نور آفتاب در آن نفوذ می‌کرد، غریبه‌ی گرسنه و بیمناک درون لباس‌های خفه‌کننده‌اش پنهان بود و گرمش شده‌بود. یا از پشت عینک تیره‌اش محتویات کاغذش را می‌خواند، یا بطری‌های کوچک چرکینش را به هم می‌زد و گاه با خشمی وحشیانه به پسرهای بیرون پنجره که صدایشان می‌آمد اما دیده نمی‌شدند، ناسزا می‌گفت. در گوشه‌ی کنار شومینه تکه‌های نیم‌دوجین بطری شکسته افتاده‌بود و بوی تند کلر فضای اتاق را پر کرده‌بود. ما این اطلاعات را از آن‌چه آن زمان شنیده شد و از آنچه بعدها در اتاق دیده شد، می‌دانیم.
 
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
3
 
<|سرپرست بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,311
5,252
مدال‌ها
8
نزدیک ظهر ناگهان درِ اتاق نشیمن را باز کرد و با نگاهی تند و خیره به سه_چهار نفری که در بار بودند، همان‌جا ایستاد. گفت:
- خانم هال.
یک‌نفر با تردید رفت و خانم هال را صدا زد. زن پس از لحظه‌ای ظاهر شد؛ کمی نفس‌نفس می‌زد، اما به همان نسبت خشمگین‌تر بود. آقای هال هنوز برنگشته‌بود. خانم هال در ذهنش این صحنه را از قبل مرور کرده‌بود و حالا با سینی کوچکی در دست که رویش صورت‌حسابی پرداخت‌نشده قرار داشت، سر رسید.
- صورت‌حسابتان را می‌خواهید، آقا؟
- چرا صبحانه‌ام حاضر نبود؟ چرا غذایم را آماده نکردید و به صدای زنگم جواب ندادید؟ فکر می‌کنید بدون غذا خوردن زندگی می‌کنم؟!
خانم هال پاسخ داد:
- چرا صورت‌حساب من پرداخت نشده؟ این چیزی‌ست که من می‌خواهم بدانم.
- سه‌روز پیش به شما گفتم که منتظر حواله‌ای هستم... .
- دو روز پیش هم من به شما گفتم که قرار نیست منتظر هیچ حواله‌ای بمانم. شما حق ندارید از کمی عقب افتادن صبحانه‌تان شکایت کنید، آن هم وقتی صورت‌حساب من پنج‌روز است که عقب افتاده، نه؟
غریبه زیر لب فحشی کوتاه اما روشن داد. از داخل بار صدایی آمد:
- هی، هی!
خانم هال گفت:
- و ممنون می‌شوم اگر ناسزا گفتنتان را برای خودتان نگه دارید، آقا.
غریبه آن‌جا ایستاده‌بود و حال بیشتر از همیشه شبیه یک کلاه غواصیِ خشمگین به نظر می‌رسید. تمام افراد داخل بار حس کردند که خانم هال دست بالا را دارد. کلمات بعدی غریبه هم همین را نشان داد:
- ببینید، خانم محترم... .
خانم هال گفت:
- به من نگویید «خانم محترم».
- به شما گفته‌ام که حواله‌ام هنوز نرسیده.
- قطعاً هم حواله‌ای در کار است!
- با این حال، می‌شود گفت که شاید در جیبم مقداری... .
- سه‌روز پیش خودتان گفتید غیر از یک سکه‌ی نقره چیزی همراه ندارید.
- خب، کمی دیگر پیدا کرده‌ام... .
صدایی از داخل بار گفت:
- اوهو!
خانم هال گفت:
- برایم سؤال است که از کجا پیدا کرده‌اید؟
این جمله غریبه را به‌شدت آزرد. پایش را به زمین کوبید و گفت:
- منظورتان چیست؟!
زن پاسخ داد:
- منظورم این است که نمی‌دانم از کجا پیدایش کرده‌اید. پیش از آنکه من صورت‌حسابی قبول کنم یا صبحانه‌ای بدهم یا هر کار دیگری انجام بدهم، شما باید یکی_دو چیز را توضیح بدهید که من درک نمی‌کنم؛ هیچ‌ک.س درک نمی‌کند و همه خیلی مشتاقند بدانند. من می‌خواهم بدانم با صندلی من در طبقه‌ی بالا چه کار کردید و می‌خواهم بدانم چطور شد که اتاقتان اول خالی بود، ولی دوباره داخل آن شدید. کسانی که در این خانه می‌مانند از در وارد می‌شوند، این قانون خانه است و شما این کار را نکردید. چیزی که می‌خواهم بدانم این است که چطور داخل شدید و می‌خواهم بدانم... .
 
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
3
 
<|سرپرست بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
1,311
5,252
مدال‌ها
8
ناگهان غریبه دست‌های دستکش‌پوشش را گره‌کرده بالا برد، پایش را به زمین کوبید و با خشونتی خارق‌العاده گفت:
- بس کنید!
قدرت صدایش چنان بود که خانم هال بلافاصله ساکت شد. غریبه ادامه داد:
- شما درک نمی‌کنید که من چه کسی هستم یا چه چیزی هستم. به شما نشان می‌دهم. به خدا قسم به شما نشان می‌دهم!
سپس کف دستش را روی صورتش گذاشت و آن را عقب کشید. مرکز صورتش تبدیل به حفره‌ای سیاه شد! گفت:
- بگیریدش.
جلو آمد و چیزی را به خانم هال داد. او در حالی‌که با چشمانی خیره به چهره‌ی دگرگون‌شده‌اش نگاه می‌کرد، آن را ناخودآگاه گرفت، اما همین که فهمید چه چیزی در دست دارد جیغ کشید، آن را رها کرد و با وحشت عقب پرید. یک بینی بود؛ بینی غریبه! بینی صورتی و براق روی زمین غلتید. سپس عینکش را برداشت و نفس تمام افراد حاضر در بار حبس شد. کلاهش را از سر کند و با حرکتی خشم‌آلود به جان سبیل و بانداژهایش افتاد که برای لحظه‌ای مقاومت کردند و سر جا ماندند. درک هولناکی بر کل جمع نازل شد. یکی گفت:
- وای خدای من!
سپس سبیل و بانداژها بالأخره از جا کنده شدند. وضع حاصل از هر تصوری بدتر بود! خانم هال که با دهانی باز از وحشت خشک شده‌بود، با دیدن آنچه پیش رویش بود، جیغ بلندی کشید و به‌سوی در خانه دوید. همه به جنب‌وجوش افتادند. آنان آماده بودند که جای زخم یا چهره‌ای ناقص یا چیزی ملموس ببینند، اما… هیچ‌چیز آن‌جا نبود! بانداژها و موی مصنوعی پرتاب شدند و در میانه‌ی راهروی ورودی بار افتادند، طوری که یک نوجوان دست‌پاچه از جا پرید تا به آن‌ها برخورد نکند.
همه روی هم لغزیدند و به پایین پله‌ها ریختند، زیرا مردی که آن‌جا ایستاده‌بود و با حرکات دست، توضیحاتی نامفهوم را فریاد می‌زد، تا یقه‌ی کتش اندامی کامل و واقعی داشت و از آن به بالا هیچ‌چیزِ قابل دیدنی نبود! مردم دهکده فریادها و جیغ‌ها را شنیدند و وقتی به‌سمت خیابان نگاه کردند، دیدند که جمعیت مسافرخانه‌ی «کالسکه و اسب» با شدت عجیبی به بیرون شلیک می‌شوند. دیدند که خانم هال به زمین افتاد و آقای تدی هنفری مجبور شد بپرد تا از افتادن روی او پرهیز کند؛ سپس جیغ‌های وحشتناک میلی را شنیدند که به‌دلیل سروصدای غائله از آشپزخانه بیرون آمده‌بود و درست از پشت سر، با غریبه‌ی بی‌سر روبه‌رو شده‌بود! این جیغ‌ها به یک‌باره شدت گرفتند.
 
بالا پایین