روح آدمی، آن گنبد کوچک و اسرارآمیز در سی*ن*هاش، از جنسِ لطیفترین ابریشم است، بافته شده از رؤیاهای ناتمام و امیدهای دمبهدم. شکستن آن، آوایی ندارد؛ نه فریادی است که گوشها را کر کند، و نه نوری است که در ظلمت بدرخشد. شکستن روح، سکوتی است که از درون جوشیده و همه چیز را در خود غرق میکند.
این شکستن، نه یک حادثه، که فرسایشی تدریجی است. ابتدا، خندههای کوچک روزمره کمرنگ میشوند. آن اشتیاق سوزان برای صبحِ پیش رو، جای خود را به سنگینیِ ملافههایی میدهد که انگار از سرب ساخته شدهاند. نقطهی شکستن، آن لحظهای نیست که تازیانه بر تن فرود میآید، بلکه لحظهای است که دیگر، دردِ تازیانه هم حس نمیشود.
روح شکسته، چون شیشهای است که نه خرد شده، بلکه در درون خود متلاشی گشته است. قطعات ریز شده، در هم تنیدهاند؛ هر تکه، خاطرهای است که دیگر نمیتواند به روشنی بدرخشد، و هر زاویهاش، زخمِ نادیدنی. دیگر نیازی به پنهان کردن نیست، چون دیگر چیزی نمانده که بتواند پنهان بماند. این تهی شدن، سنگینتر از پر بودن است.
شکستن روح، یعنی آنکه دیگر برای جنگیدن، دلیلی در گلو باقی نمانده باشد. یعنی آرزوها، به درختانی خشکیده در بیابانِ درون بدل شده باشند که هر نسیمی، برگهای آخرین امید را با خود میبرد. در این وادی، حتی گریه هم دیگر توانِ شوریدن ندارد؛ اشکها، خشک شدهاند و فقط نمکی باقی میماند که زخمها را تلختر میکند.
اما در اعماق این ویرانی، یک نقطه کور هست؛ جایی که نور، شاید دیگر تابشی ندارد، اما هستیِ پیشین، هنوز به یاد میآید. روح شکسته، نه مرده است، نه زنده. تنها در تعلیقی تلخ میان بود و نبود، نفس میکشد تا شاید یک روز، بادِ دیگری از راه برسد، نه برای شکستن، که برای جمع کردن تکههای پراکنده و ساختن یک موزاییکِ جدید؛ موزاییکی که دیگر شفاف نیست، اما قدرتِ تابآوریِ سنگ را دارد.