جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

متفرقه حرف دلت را بگو:)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تعامل ادبی توسط Kiana' با نام حرف دلت را بگو:) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 87,373 بازدید, 2,913 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تعامل ادبی
نام موضوع حرف دلت را بگو:)
نویسنده موضوع Kiana'
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اوین

راشل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
42
789
مدال‌ها
2
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ؟ “ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ
ﻭﻟﯽ ” ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ” ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ …
بعضی سوال‌ها و حرف‌ها، باری از احساسات و نیازهای ناگفته رو با خودشون حمل می‌کنند. انگار که کلمه‌ها فقط نوک کوه یخ باشن و زیرش دنیایی از حرف‌ها و حس‌ها پنهان شده.
 

راشل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
42
789
مدال‌ها
2
روح آدمی، آن گنبد کوچک و اسرارآمیز در سی*ن*ه‌اش، از جنسِ لطیف‌ترین ابریشم است، بافته شده از رؤیاهای ناتمام و امیدهای دم‌به‌دم. شکستن آن، آوایی ندارد؛ نه فریادی است که گوش‌ها را کر کند، و نه نوری است که در ظلمت بدرخشد. شکستن روح، سکوتی است که از درون جوشیده و همه چیز را در خود غرق می‌کند.

این شکستن، نه یک حادثه، که فرسایشی تدریجی است. ابتدا، خنده‌های کوچک روزمره کم‌رنگ می‌شوند. آن اشتیاق سوزان برای صبحِ پیش رو، جای خود را به سنگینیِ ملافه‌هایی می‌دهد که انگار از سرب ساخته شده‌اند. نقطه‌ی شکستن، آن لحظه‌ای نیست که تازیانه بر تن فرود می‌آید، بلکه لحظه‌ای است که دیگر، دردِ تازیانه هم حس نمی‌شود.

روح شکسته، چون شیشه‌ای است که نه خرد شده، بلکه در درون خود متلاشی گشته است. قطعات ریز شده، در هم تنیده‌اند؛ هر تکه، خاطره‌ای است که دیگر نمی‌تواند به روشنی بدرخشد، و هر زاویه‌اش، زخمِ نادیدنی. دیگر نیازی به پنهان کردن نیست، چون دیگر چیزی نمانده که بتواند پنهان بماند. این تهی شدن، سنگین‌تر از پر بودن است.

شکستن روح، یعنی آنکه دیگر برای جنگیدن، دلیلی در گلو باقی نمانده باشد. یعنی آرزوها، به درختانی خشکیده در بیابانِ درون بدل شده باشند که هر نسیمی، برگ‌های آخرین امید را با خود می‌برد. در این وادی، حتی گریه هم دیگر توانِ شوریدن ندارد؛ اشک‌ها، خشک شده‌اند و فقط نمکی باقی می‌ماند که زخم‌ها را تلخ‌تر می‌کند.

اما در اعماق این ویرانی، یک نقطه کور هست؛ جایی که نور، شاید دیگر تابشی ندارد، اما هستیِ پیشین، هنوز به یاد می‌آید. روح شکسته، نه مرده است، نه زنده. تنها در تعلیقی تلخ میان بود و نبود، نفس می‌کشد تا شاید یک روز، بادِ دیگری از راه برسد، نه برای شکستن، که برای جمع کردن تکه‌های پراکنده و ساختن یک موزاییکِ جدید؛ موزاییکی که دیگر شفاف نیست، اما قدرتِ تاب‌آوریِ سنگ را دارد.
 

راشل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
42
789
مدال‌ها
2
وقتی روح آدمی تا مرز فروپاشی پیش می‌رود، گمان می‌رود که پایانِ روایت همین‌جاست؛ پایانِ نغمه‌ها، پایانِ مسیر، و فقط غبارِ سکوت باقی می‌ماند. اما حقیقت، در لایه‌های پنهان این ویرانی نهفته است. این فرو ریختن، نه یک گورستان، بلکه زمینِ بایر برای یک کاشتِ جدید است.

شکستن روح، مانند زلزله‌ای است که سازه‌های کاذب اعتماد به نفس و وابستگی‌های سست را از میان برمی‌دارد. آنچه در نهایت می‌ماند، ستون‌های اصلیِ وجود است؛ آن هسته مقاومی که حتی در عمیق‌ترین تاریکی‌ها هم تواناییِ نگهداریِ خود را دارد. برای مدتی طولانی، فرد در میان آوار زندگی می‌کند، با سایه‌های خاطراتی که دیگر شکلی واقعی ندارند.

اما در این خاموشی، نیرویی آهسته و خزنده آغاز به کار می‌کند. این نیرو، همان خردی است که از دلِ درد متولد می‌شود؛ دانشی تلخ اما ارزشمند که تنها با تجربه کردنِ نهایتِ شکسته شدن به دست می‌آید. این آگاهی می‌گوید: «آنچه از دست رفت، دیگر برای تو نبود.»

بازسازی، هنری است که تنها از بازماندگان ساخته است. نیازمندِ صبرِ سنگ است برای جمع‌آوری هر تکه کوچک؛ نیازمندِ شجاعت است برای نگاه کردن به ترک‌های جدیدی که حالا بر پیکرِ وجود نقش بسته‌اند؛ ترک‌هایی که دیگر نشانه‌ی ضعف نیستند، بلکه نشانِ عبور از آتش‌اند. هر تکه از این پازلِ جدید، با چسبِ «من پذیرفتم» به هم متصل می‌شود.

روحی که از نو ساخته می‌شود، دیگر به زیباییِ ابریشمِ گذشته نیست. شاید زمخت‌تر باشد، اما بسیار مقاوم‌تر است. مثل فلزی که در کوره ذوب شده و دوباره شکل گرفته، حالا می‌تواند حرارت‌های بیشتری را تحمل کند. این روح، دیگر از سایه‌ها نمی‌ترسد؛ زیرا می‌داند که تاریکی، تنها بستری است برای درخششِ ستاره‌ای که تازه متولد شده است.

این تولد دوباره، نه به معنای فراموشیِ درد است، بلکه به معنای آن است که درد، دیگر فرمانروای ما نیست؛ ما فرمانروایِ استفاده‌ایم که از آن درد می‌کنیم.
 

MAHVIN*

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
476
5,624
مدال‌ها
2
بلی درست است
گه گاهی برای خودم مینویسم
احسنت خیلی عالی فلسفی وعرفانیست
چرا تاپیک جدا نمیزنید
به شخصه عاشق مطالب فلسفی وعرفانی هستم*****
 
بالا پایین