جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [فرورجای خاموشی] اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط Shahbaz با نام [فرورجای خاموشی] اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 61 بازدید, 9 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [فرورجای خاموشی] اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Shahbaz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Shahbaz
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
نام دلنوشته: فرورجای خاموشی
اثر: م.م.ر
ژانر:فلسفی، عاشقانه

مقدمه:
با خوردن به شیشه‌ی اندوه، زندگیِ سربریده‌ام در من شکست.
کولاکِ دردها به جانم هجوم آورد
و مرا به اعماقِ توهمی پرتاب کرد
که سال‌ها در کمایِ حرمان و نیستی فرو رفتم، تا آن‌جا که هر رجایی از من، قطعِ رحم کرد.
در سایه‌سارِ خستگی، نفسم بویِ خاموشی می‌داد.
زمان، همان طنابِ پوسیده‌ای بود،
که میانِ من و فردا آویخته مانده بود.
هر صدا، پژواکی از فراموشی بود
و هر رؤیا، دهانی دوخته بر حقیقت.
در خویش خزیدم، همچون پرنده‌ای که از پرواز شرم دارد، و در بی‌هواییِ خویش
به مرزِ ناپیدای نیستی سلام کردم.
اما از دور، نوری لرزان بر شانه‌ی تاریکی لغزید، و صدایی درونم گفت:
«شاید هنوز، ذره‌ای از تو، زنده مانده باشد.»
 

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,908
9,353
مدال‌ها
4
1000009583.png


بسمه تعالی

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
در فروجای خاموشی که مأمنِ سایه‌ها بود،
نشستم به تماشای خویش؛
پیکری شکسته در آغوشِ غبار،
و چشمی که هنوز، از عادتِ دیدن، دل نمی‌کند.
میانِ ویرانه‌های دلم، ذره‌ای روشن لرزید،
نه از جنسِ امید،
بل از طینتِ بقا.
دستم را بر خاکِ سوخته‌ی وجود کشیدم،
و فهمیدم که هنوز گرمی‌ای هست،
هرچند اندک، هرچند بی‌نام.
در آن لحظه، فهمیدم
خاموشی نیز رحم دارد؛
می‌تواند چیزی را در دلِ تاریکی حفظ کند،
تا روزی، دوباره بتابد.
پس برخاستم،
نه با توان،
بل با یادِ بودن و در دلِ نفس‌های زخمی،
آغازی بی‌صدا نوشتم.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
من از دلِ خاموشی آمده‌ام،
از جایی که واژه نمی‌روید،
اما درد، بی‌اجازه، حرف می‌زند.
از جایی که صداها در دهانِ سکوت می‌میرند و رؤیا، آخرین پناهِ انسان است.
در آن اقلیم، زمان پوسیده بود،
و من، در خود فرورفته بودم،
چون پناه‌جویی که به سایه‌اش پناه می‌برد.
هر شکستن را زیسته‌ام،
هر زخم را نامی بر خویش نهاده‌ام،
و در میانِ خاکسترِ خویش،
نوری لرزان را یافتم،
نه از جنسِ نجات،
که از طینتِ دوام.
اکنون بازمی‌نویسم،
نه برای فریاد،
بل برای بازگشت.
برای آن‌که به خویشتن بگویم:
در فروجای خاموشی نیز،
جان، هنوز، نفس می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
و من، آرام‌آرام،
در آن شکاف باریکِ روشنایی
چیزی شبیهِ تپش را حس کردم.
نه تپشِ قلب،
صدا، صدای دورِ بازگشتنِ خویش بود.
گویی ذره‌ای از من،
که سال‌ها در خاکسترِ خاموشی مدفون شده بود، جرئت کرد
و از لابه‌لای شکستگی‌ها سر برآورد.
هوای سردِ درونم تکانی خورد،
و در سی*ن*ه‌ای که مدت‌ها از باد بی‌خبر بود،
نسیمی لرزان گذشت؛
چنان‌که دانه‌ای کوچک در دلِ زمینی ترک‌خورده، تصمیم به جوانه‌زدن بگیرد.
هنوز راهی در کار نبود،
و نه معجزه‌ای که ناگاه به سراغم آید؛
تنها فهمیدم که می‌توانم،
حتی اگر با گامی لرزان از نو برخیزم،
و دست بر شانهٔ فردایی بگذارم
که سال‌ها پشت در مانده بود.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
من در انتهای امید، ناامیدی را تجربه کردم.
شب‌های سردِ پاییزی، شاهد شکستنِ تمامِ من بود.
من در میان تمام باورهایم، بی‌باور شدم، پوچی و بی‌رنگی را در رنگین کمانِ آسمان مشاهده کردم.
شب‌های پاییزی که می‌توانست شاهدِ قدم‌زدن‌های عاشقانه باشد،
شد، قتلگاه احساساتِ عاشقانه
و نم‌نم بارانِ ریزِ پاییزی، تمامِ باورِ مرا به عشق و دوست داشتن‌های تقلبی روزگار مرطوب ساخت.
کی و کجای این روزگارِ پررنگ، می‌توان
دنیای قشنگِ رنگ‌های پخته‌ی پاییزی را
به خاکستری عشقِ سوخته‌ی دلِ بیچاره تعمیم داد؟!
اما باز عاشق می‌مانم،
باورم این است که میانِ خاکسترهای سوخته و آوار
دوباره ققنوس خوشبختی سر درخواهد آورد و من دوباره پاییز رنگی را جشن خواهم گرفت؛
شاید در این قالب یا در قالبی دیگر ...
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
در ورطه‌گاهِ پژمردگی ظلمت،
سایه‌ای از من، نیم‌جان و گسیخته،
هنوز در لابه‌لای هُرمِ نیست‌پذیری نفس می‌کشید.
زمان، طنابی متعفن و آویخته،
و رؤیا، نقابی دوخته بر چهره‌ی حقیقت بود.
اما در همان ورطه‌ی بی‌تبار،
نوری نحیف بر زخمِ تاریکی لغزید؛
شراره‌ای فراموش‌زاده که پچ‌پچ‌کنان می‌گفت:
«حتی در تباهی مطلق نیز
ذره‌ای از تو هنوز فرو نمی‌میرد.»
و من، در هنجارِ بی‌نَفَسِ نیستی،
به انعکاس مبهم خویش نگریستم؛
پیکره‌ای فرسوده از تبارِ نبودن‌ها،
اما هنوز آکنده از تب‌لرزی دیرینه.
در هراس‌آلودترین گودالِ خویشتن، فهمیدم که این عصیان همیشه پایان نیست؛
گاهان، دهلیزی است که روحِ زخم‌خورده
از آن می‌خزد تا دوباره، نه برای زیستن،
بلکه برای نگریستن به خویش در آینه‌ای بی‌رحم‌تر.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
آنگاه که روح در چنبره‌ی حیرت مچاله بود،
ندا‌ی بی‌چهره از ژرفای ناپیدا برخاست؛
نه صدایی زمینی،
بل زمزمه‌ای از ساحتِ غیب که گفت:
«آینه شو، تا نور خویش را بیابی.»
از پسِ این اشارتِ مینوی،
حجاب‌ها یکی‌یک برداشته شد،
و من در میانِ ریگ‌زارِ تردید،
شراره‌ای از عشقِ نخستین را
چون قبسی از آستانِ حقیقت،
بر جانِ خسته‌ام احساس کردم.
خویش را در گردونه‌ی سیرِ سُبّوح می‌دیدم،
چون ذره‌ای رقصان در پرتوِ خورشیدِ ازلی.
در آن دمِ بیدارباشِ قدسی، فهمیدم
که وجود، جز چشمه‌ساری از نور نیست؛
و عشق، همان نَفَسِ پنهانی است
که کائنات را از عدم می‌رهاند.
و من، در حضیضی که زمانی گمانش دوزخ بود،
به ناگاه بال‌های روح را یافتم؛
بال‌هایی که مرا نه به بیرون،
بل به درون می‌بردند،
به ساحتِ بی‌رنگِ حقیقت،
جایی که هر ذره
تسبیح‌گوی حضور است.
آنجا بود که جانم،
در فروغِ آن شاهدِ بی‌مثال،
چون آئینه‌ای صیقلی
به نورِ عشق تجلّی یافت.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
و چون جان در فروغِ حضورِ بی‌نقاب افروخته شد،
حجابِ «من» چون مهی نحیف در آفتابِ یکتایی ناپدید گشت.
آنجا فهمیدم جدایی وهمی بیش نبود،
و آن‌که می‌جُست، خود جُسته‌شده بود.
نسیمِ سرمدی وزید و پرده‌ای از چشمِ جان برگرفت؛
دیدم هر ذره به زبانی پنهان، «هو» را در تپشِ خویش می‌خواند.
روح، سبک‌بال و بی‌قید، چون پرکاهی سپید،
به ژرفای بی‌کرانِ نور کشیده شد.
در آن مکاشفه یقین کردم:
عشق تنها راه نیست؛ خود مقصد است، خود سالک و ساقی پنهانی.
و سرانجام دانستم رهایی،
در تسلیم به همان نوری است
که از نخستین دم، بی‌وقفه مرا می‌خواند.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
111
696
مدال‌ها
3
آن‌ زمان که عشق مرا از خود رهانید،
چشمانم به گستره‌ی کمال گشوده شد؛
دیدم هر ذره، پیوندی است با منبعِ نامتناهیِ هستی.
اشتیاقِ عاشقانه، پله‌ای است به درکِ کمال،
و هر نور و هر شکوه خلقت، نشانی از وحدتِ ازلی است.
ابدیتِ گردان چرخه‌ای است از تجربه و بازتاب،
و روح در جستجوی تعادلِ مطلق است،
جایی که تضادها در سایه‌ی وحدت حل می‌شوند.
کمال، نه مقصدی دور،
که جریان مداومِ کشف و بازگشتِ هستی است؛
و تنها با فهمِ عقلانی و سکوتِ درونی،
عاشق و معشوق، وجود و کمال،
بی‌انتها یکی می‌شوند.
 
بالا پایین