جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

متفرقه حرف دلت را بگو:)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تعامل ادبی توسط Kiana' با نام حرف دلت را بگو:) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 87,070 بازدید, 2,913 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تعامل ادبی
نام موضوع حرف دلت را بگو:)
نویسنده موضوع Kiana'
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اوین

نهـنگـ

سطح
5
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,964
35,575
مدال‌ها
10
ما از اولش تلخ نبودیم مارو مثل این لیمو شیرینا بریدن ولمون کردن به امون خدا کم کم تلخ شدیم...!:)
 

دلتنگی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
11
266
مدال‌ها
2
من خسته‌ام از نقاب‌هایی که می‌دوزم…

خسته‌ام از تلاش برای مستحکم نشان دادنِ دیوارهایِ شکسته…

کاش می‌شد ایستاد… و فریاد نزد…

فقط نفس کشید… همین و بس…

و کسی باشد که بگوید: “عیبی ندارد… همینطور که هستی، زیبا و کافی هستی…”

بدونِ آنکه بخواهد مرا تعمیر کند…

فقط تکه به تکه، مرا در آغوش بگیرد…

و بگذارد لرزشِ تنهایی‌ام… در حضورش، محو شود…
 

سرگذشته

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
16
268
مدال‌ها
2
گاهی دلم برای خودم می‌سوزه…

برای دلی که تمامش رو داد، ولی هیچ‌وقت دیده نشد.

برای نگاهی که دنبال عشق بود، ولی سهمش فقط سکوت شد.

من فقط خواستم “بمونه”، همون‌طور که قول داده بود،

اما رفت… مثل اینکه بودنش فقط تا جایی ارزش داشت که دلِ من رو داشته باشه.

حالا من موندم و یه قلبی که هنوز اسمش رو زمزمه می‌کنه،

بی‌آنکه امیدی به شنیدن داشته باشه.

عجیب نیست… آدم بعضی وقتا حتی از خودش هم جدا می‌افته.
 

دلتنگی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
11
266
مدال‌ها
2
دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن درآورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته‌ سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان برآورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان

جلد کهنه‌ شناسنامه‌هایشان

درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه‌های ساده‌ سرودنم درد می‌کند

انحنای روح من، شانه‌های خسته‌ غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام

بازوان حس شاعرانه‌ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟
 

حیات

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
104
2,683
مدال‌ها
2
گاهی وقتا...
حرفای دلت...
اینقدر خصوصی میشود...
آنقدر درک کردن حالت سخت میشود...
که حتی نمیتوانی با خودت هم درد و دل کنی...
و خودت هم حال خودت را نمیفهمی....
خدایا
دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت !
نزدیک
بخشــــنده ....
بی خطر بی منّـــــــــــــــــت ... !!!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گاهی آنقدر خصوصی که در خفا هم می‌ترسی به لبت آری سخن!
 

دلتنگی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
11
266
مدال‌ها
2
دلم می‌خواهد این خاطراتِ لعنتی را از سرم بیرون بریزم… مثل سنگ‌ریزه‌هایی که باید از جیبِ پالتو درآورده شوند… اما انگار به رگ‌هایم چسبیده‌اند…

هر بار که سعی می‌کنم به چیزِ دیگری فکر کنم، یک صدایِ کوچک درونم می‌گوید: “یادت می‌آید؟”… و تمامِ دنیا دوباره رنگِ همان روز را می‌گیرد…

من از این وفاداریِ بی‌دلیل به گذشته خسته‌ام…

خسته‌ام از اینکه در آینه‌ها، چشم‌هایِ کسی را ببینم که دیگر نیست…

چقدر سخت است که بفهمی یک رابطه، یک فصلِ بسته شده است، اما قلبت هنوز در صفحه‌یِ آخر گیر کرده و نمی‌تواند کتاب را ببندد…

من دردِ نبودن را تحمل نمی‌کنم… من دردِ نتوانستنِ فراموش کردن را تحمل می‌کنم… و این، غمِ بزرگ‌تری است… چون یعنی من همچنان، زندانیِ آنچه گذشته، باقی خواهم ماند… و این درد، دردِ مرا به تنهاییِ ابدی پیوند می‌دهد… 💔
 
بالا پایین