جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,273 بازدید, 50 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

چطور بود رمانم ازش راضی بودین

  • خیلی عالیه

    رای: 5 50.0%
  • خوبه دوست داشتم

    رای: 2 20.0%
  • زیاد باحال نبود

    رای: 2 20.0%
  • بده خیلی بده

    رای: 1 10.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
نام: اوپراسیون

به قلم : ملیکا سرداری

ژانر: پلیسی،عاشقانه

ناظر: @نهال رادان

خلاصه:

در این رمان با داستان زندگی یک مامور اطلاعاتی به اسم حامین ستوده دورگه ترکیه و ایرانی همراه می شویم.که توانسته در سن جوانی به ریاست تیم ویژه، واحد پلیس ترکیه دست یابد. واینک پرونده سازمان جنایتکاری و جواهرات خانواده آکتاش زیر دست حامین قرار دارد حامین بعد از برسی پرونده جنایی این سازمان تصمیم دارد با نقشه ای زیرکانه ای به خانواده آکتاش نزدیک شود اما با آمدن شخصی از ایران مشکلاتی در نقشه اش ایجاد می شود....
 
آخرین ویرایش:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
گویند: «زمان مرهم است»
اما هرگز چنین نبوده
دردهای واقعی عمیق‌تر می‌شوند .
باگذر زمان همچون عظلات که نیرومندتر
زمان محکی است برای رنج‌ها
و نه درمان
اگر اینچنین بود

دیگر رنجی نبود .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
(ترکیه/استانبول)

«حامین»

عینکم رو برداشتم و به چشمم زدم همین‌جوری که داشتم از بین قایق ها می‌گذشتم وبه دورها دور بندر نگاه میکردم دنبال فرد مورد نظر بودم، که یهو چشمم به دختری افتاد که وسیله ای نسبتاً سنگینی رو داشت بلند می کرد ظاهراً قایق تفریحی اجاره کرده بود بی‌تفاوت داشتم از کنارش رد می شدم که یهو صدایی شنیدم
+ ببخشید!ببخشید.

خواستم به راهم ادامه بدم که بازم صدا رو شنیدم

+ آقا میشه یه لحظه اینور رو نگاه کنید؟

احساس کردم با منه برگشتم به منبع صدا نگاه کردم که به همون دختر رسیدم عینکم رو کمی از چشم هام فاصله دادم و نگاهش کردم که به ترکی گفت : _می‌تونی یه کمکی بکنی؟

عجب، با کلافگی سمتش رفتم تا بهش رسیدم گفتم :
-بفرمایید ؟
موهای به رنگ شَبش رو پشت گوشاش زد و گفت :
+میتونی اینا رو روی قایق بزاری؟ نتونستم یکم سنگین بود .

بعد دست به کمر ایستاد منتظر به من نگاه کرد منم یه لحظه خیلی کوتاه به چهراش دقت کردم چشم ابرو مشکی بود ظاهرش که احساس میکردم به ایرانی ها میخوره...

خم شدم و جای پای فلزی که برای رفتن روی قایق بود رو برداشتم و بین قایق و سکو گذاشتم.

بلند شدم همینجوری که دستم رو به هم میزدم گفتم:
- خوب تموم شد.

که متقابلاً گفت:
+ممنونم زحمت دادم .

هیچی نگفتم و خواستم برگردم و برم دختره هم پاشو گذاشت روی راه فلزی بین قایق سکو که یهو لیز خورد خیلی سری از بازوش گرفتم که اونم تعادلش رو حفظ کرد و خودشو نگهداشت با شوک بامزه ای برگشت و بهم گفت:
+ترسیدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
نمی‌دونم چی شد اما یهو غرق سیاهی مردمک چشم‌هاش شدم زیبا بود اونم مثل من بهم خیره بود که یهو گفت:
+بازم ممنون،(دستم رو گرفت)وایسا ول نکن.

و اروم به سمت قایق رفت و بازم گفت:
+ول نکن.

و برگشت بهم نگاه کرد وهمزمان خم شد و میله متصل به قایق رو گرفت.

دستش رو به علامت لایک بالا آورد گفت:
+حله ممنون . کیفم رو از روی زمین برداشتم منم متقابل گفتم: خواهش میکنم روز خوبی داشته باشید.

و تاکیدوار گفتم:
-در ضمن تو مارکت بندر سبک تر از اینها هم وجود داره میتونی از اونا بخری .

دختره:
+واقعا؟ اصلا به ذهنم نیومده بود ممنون من این حرف رو یه جایی مینوسم بعدا ازش استفاده میکنم.

ابرویی بالا انداختم و برگشتم سمت قایق مورد نظرم رفتم اما خیلی ازش درو نشده بودم که شنیدم گفت:
+چندش فوقش یه کمک کردی بی ادب...

و دیگه چیزی نشنیدم.و به سمت کشتی بایهر رفتم دورها دور قایق چندتا محافظ ایستاده بودن ...

به قایق که رسیدم از پله ها بالا رفتم قایق مجللی بود خوشم اومد تا رسیدم بایهر جلوم ایستاد و با همون زبان اسپانیایی بالبخند گفت:
+حامین .

و دستش رو گرفت طرفم منم با یه لبخند مصنوعی دست دادم و سلام کردم البته به ترکی کنارمون یه مترجم بود که حرفاش رو به من می گفت اما خبر نداشت که منم اسپانیایی بلدم

مترجم حرف بایهر رو برام بازگو کرد گفت:
+ آقا حامین خوش اومدید .

سری تکون دادم گفتم:
- قایق خیلی زیبایی هست .

مترجم برگشت و حرفای منو به بایهر گفت من خوب میدونستم این مرتیکه ترکی بلده اما داره جلوی من نقش بازی میکنه هه.

مترجم:
+آقا بایهر شما رو به یه تور کوچیک دعوتتون میکنه آقا حامین.

با چهره ای مثلا خوشحالی گفتم :
-خیلی خوشحال میشم .

مترجم حرفای منو به بایهر گفت اونم با خوشحالی شروع کرد به اسپانیایی چرت پرتایی توضیح دادن و به سمت جلوی قایق رفت که مکان بازتری داشت.

همین‌جوری ایستاده به میله ای کناره های قایق تکیه داده بودیم که مترجم حرف های بایهر رو بهم گفت:
+این قایق رو به طور ویژه درستش کردم.

سری تکون دادم خواستم برگردم و چیزی بگم که باز چشمم به همون دختره افتاد که داشت با کمک طناب از میله ای زخیم وسط قایق بالا میرفت تا طنابی که گیر کرده بود رو باز کنه . هـــــف عجب دختری بود پرو اما با دل جرعت .

مترجم:
+شما تعدادتون زیاده آقا حامین
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
با حرف مترجم به چهره ای بایهر نگاه کردم گفتم:
-نه من تنها هستم.

مترجم حرفم رو به بایهر تکرار کرد. و من دوباره چشمم به اون دختره افتاد که با کله شقی تمام داشت بالا میرفت .

مترجم:
+آقا بایهر میپرسند فقط این قایق برای یه آدم تنها زیاد بزرگ نیست؟.

بی تفاوت به حرف مترجم

با کلافگی به دختره اشاره کردم و گفتم:
- هـــف یه اتفاقی برای اون دختره می افته.

با این حرفم بایهر به سمت دختره نگاه کرد و انگار که چیزه خیلی بی ارزشی بود روش رو گرفت و چیزی نگفت .

بی توجه به اون رو به مترجم گفتم:
-توی این بندر نیروی حفاظت وجود نداره؟ برای همچین شرایطی؟!

و خیلی بی مقدمه سر چرخوندم طرف بایهر و گفتم:
-در ضمن شما اشتباه متوجه منظورم شدید(با مکث) من برای خرید قایق نیومدم.

با اینکه فهمیدم چی گفت اما سرم رو به طرف مترجم گرفتم که گفت:
+ اگه اینطور نیست چرا اینجا هستید؟

با حالت مرموزی گفتم :
-داخل بریم؟اینجا یکمی گرمه.

منظورم رو فهمید و رو به من به اسپانیایی گفت:
+ حواستون جمع باشه چشم از روی این آدم بر ندارید !.

نمیدونست من اسپانیایی بلدم منم چیزی نگفتم که انگار سردر نیاوردم مترجم با تته پته گفت:
+ آممم بـ.فرمایید تو مـ.نظورشون این بود اقا بایهر گفتن بفرمایید تو.

داخل اتاقک شدیم و پشت میز وسط اتاقک رو به روی هم نشستیم .

بعد مدت کوتاهی بی مقدمه گفتم:شما یه چیزی دارید که من خواهانش هستم میدونم برای فروش چه چیزی اینجا اومدید و او من میخوام بخرم .

بایهر با حالت کلافه و عصبی رو به مترجم و محافظاش به اسپانیایی گفت:
+این آدم کیه؟ چرا به قایقم آوردینش. جمله آخرش رو با داد گفت که همه محافظ هاش کلت هاشون رو در آوردن و به سمت من نشونه گرفتن.

مترجم که انگار از چیزی خبر نداشت با ترس گفت:
+یه دقیقه، چیکار دارید می کنید؟من اینجا برای ترجمه اومدم این اسلحه ها برای چیه؟؟

و در آخر دستاش رو بالا آورد چیزی نگفت منم خیلی ریلکس نشسته بودم بی توجه به همه. که یهو صدای بلند آهنگ ترکی پخش شد که یه لحظه همه برگشتن بیرون از پنجره نگاه کردن.

که ناگهان همون دختره رو درحال رقص دیدم هففف خدا چرا هرجا نگاه میکنم اینو میبینم؟؟؟؟؟؟؟؟

با گذاشتن هدفون روی گوشاش منم دست از نگاه کردن برداشتم و خیلی جدی شروع به اسپانیایی حرف زدن کردم:
-به آدم هات بگو آروم باشند توی این کیف 4میلیون دلار پول نقد هست.

بعد از تموم شدن حرفم همه با تعجب نگاهم کردن بی توجه ادامه دادم:
-الان قراره بیخود کشته بشیم ؟ یا قراره درباره کار حرف بزنیم؟.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بایهربا استرس به دور برش نگاه می کرد و در اخر دستش رو بالا پایین کرد به نشانه اینکه اسلحه هارو بیارین پایین .

با این کارش گفتم:
-تا اونجایی که میدونم شماهم خیلی خوب ترکی حرف میزنید!

با این حرفم جا خورد و با حرص رو به مترجم گفت:
+ گمشو بیرون...

بعد از رفتن مترجم ترکی گفت:
+گوشم با شماست.

خیلی جدی روی میزخم شدم و گفتم:
- از دوستانم شنیدم به کشور از راه قاچاق الماس وارد می کنید؟ اگه اشتباه متوجه نشده باشم توی دستتون 28قیراط الماس وجود داره؟! رقیب من 2 میلیون دلار پیشنهاد داده من جواهر فروش حسودی هستم من به شما 4میلیون پیشنهاد میدم!

و با تموم شدن حرفم کیف دستی کنارم رو باز کردم و دلار هارو بهش نشون دادم.

یه نگاهی به داخل کیف کرد و ریلکس گفت:
+ همونطور که گفتی منو با یه آدم دیگه ای اشتباه گرفتید من الماس فلان ندارم.

با داد آخرش محافظ ها کلت هاشون رو کشیدن و مسلح ایستادن. یه نگاهی به محافظ کناریم که بالای سرم بود کردم و خیلی ریلکس به بایهر نگاه کردم گفتم:
-اونوقت من بیشتر مزاحمتون نمیشم .

نوشیدنی روی میز رو برداشتم همنجوری که داشتم برای خودم میریختم ادامه دادم:
- نوشیدنیم رو بخورم بلند میشم میرم.

اونم به پشتی صندلیش تکیه داد وبا سری تکون داد گفت:
+هرطور مایلی .

استرس گرفته بود از حرکاتش معلوم بود. تیر آخر رو باید میزدم با گفتن اسم واقعیش

-آقا هرزوک جواهرسازی به نحوه ای هم شغل و دقت و توجه لازم داره یه چیزی توجهم رو جلب کرد

همونطور که نوشیدنی رو داخل لیوانم می ریختم ادامه دادم:
-وقتی که اینجا اومدم داخل نوشیدنی تون یخ وجود داشت (با مکث) اما الان داخل نوشیدنیتون یخ وجود نداره.

نوشیدنیم رو گذاشتم روی میز و باز هم ادامه دادم: اما چشم تون مدام روی ظرف هست که داخلش یخ بوده!اگه اشتباه گمان نکنم که هیچ وقت نکردم .

لیوان رو برداشتم و یه قلپ از نوشیدنیم رو خوردم و با اشاره به ظرف کوچیک فلزی وسط میز که الماس هارو داخلش مخفی کرده بودن گفتم: الماس ها داخل این ظرف یخ هستنً!

با پوزخند نگاهش کردم .

و خیلی سریع دستم رو به طرف ظرف یخ بوردم و محکم هولش دادم روی میز که الماس ها از توی ظرف بیرون افتادن .هرزوک که شوکه شده بود با این حرکتم زود از روی صندلیش بلند شد که صندلی با شتاب به عقب پرتاب شد .رو به افرادش داد زد گفت:
+ این عوضیو بگیرید .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
با این حرفش محافظی که دست به کلت پشت سر من ایستاده بود تا خواست منو بزنه زود از روی صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم پیچوندم اصلحه از دستش افتاد و با یه ضربه به گیج گاهش بیهوش شد نفر بعدی هم با یه مشت به فکش پخش زمین شد هرزوک که دید افرادش حریف من نمیشن زود کیسه کوچیک الماس هارو از میز برداشت و از اتاقک قایق بیرون زد .

هف کارم سخت تر شد با چند نفر دیگه گلاویز شدم اون هارو هم از سر راه کنار زدم یه نفر مونده بود که اونم چاقوی بزرگی دستش بود تا خواست بهم پرتابش کنه دفتر سیمی جلد آبی روی میز بود برداشتم و مقابل صورتم گرفتم که چاقو بهش خورد با تعجب نگاهی به دفتر و چاقو کردم و با بی خیالی پرتابش کردم گوشه ای از قایق و پشت سر هرزوک دویدم .

تو بندر داشت میدویید پشت سرش حرکت کردم . سرعتش زیاد بود دیگه از بندر خارج شده بودیم و توی پارک بودیم هی بهش اخطار میدادم وایسا ولی هه کو گوش شنوا مثل خر میدویید دیگه به زمین بسکتبال رسیده بود یه نفر از جلوم داشت رد می شد که توی دستش توپ بسکتبال بود زود از دستش قاپیدم و محکم به کمر هرزوک کوبیدم که پخش زمین شد . هف آشغال بلاخره گرفتمش . بالای سرش وایسادم و لگدی به شکمش زدم گفتم:
-دیدی جای فراری نداری حالا هی مثل خر بدو.

از پشت یقش گرفتم و بلندش کردم به سمت ونی که. بچه های تیم مستقر بودن بردمش. آیان که هکر حرفه ای گروه محسوب می شود زودتر از همه با هیجان به سمت من اومد و گفت :
+رییس.

-چته آیان ؟

آیان:
+اطراف رو بدجور به هم ریختی مثل فیلم اکشن.

بی توجه به حرفش هرزوک رو بهش سپردم و رو به هانا گفتم :
-بقیه رو گرفتید ؟

هانا:
+دست مانی درد نکنه تنهایی حلش کرده .

با این حرفش مانی با غرور و خودشیفتگی خاص خودش از ون بیرون اومد و با لبخند گشادی نگاهم کرد ابرویی بالا انداختم و گفتم :
-مانی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
مانی قبل اینکه بهم جواب بده با چشم غره رو به افراد دستگیر شده گفت:
+هـــــوی صدا از هیچ کدومتون نشنوما .

و رو به من گفت:
+آشپز .

اشپز لقب و ایده مسخره آیان بود که داده بود تا به جای رییس توی ماموریت ها اشپز صدام کنن هفف من موندم چطور تو این تیم دوام اوردم . اما تنها کسایی بودن که تو ترکیه از همه‌ک.س بهم نزدیکتر بودن با صدای افرادی که دستگیر شدن از فکر بیرون اومدم و به مانی گفتم :
-الان اینا ساکت شدن؟

مانی: واقعا که آشپز.

هانا: آشپز تو نمیای؟

بی توجه به مانی؛ با حرف هانا به ساعتم نگاه کردم که با جای خالیش روی مچ دستم مواجه شدم .با تعجب به دور و اطراف نگاه کردم . نه نه اون ساعت نباید گم میشد یادگاری بود هف من احمق حواسم نبود کجا انداختمش .

-ساعتم!ساعتم نیست .

بچه ها با تعجب نگاهم کردن با عجله گفتم :

-اوکی. شما برین مقرمون اونجا هم دیگه رو میبینیم.

مانی سری تکون داد و دستش رو مشت کرد اروم دوبار ضربه ای روی قلبش زد و گفت :
-اوکی داش .

چیزی نگفتم فقط آخرین بار دیدم که همه سوار ون شدن .


« آوا »

دیگه وقتش بود برم با اومدن اون یارو پیش هرزوک همه نقشه هام بهم ریخت مردیکه الدنگه مغرور .

کیفم رو برداشتم و همه چیز رو برسی کردم از اتاقک قایق تفریحی که اجاره کرده بودم تا نقشم رو پیش ببرم . اومدم بیرون تا خواستم از قایق خارج چشمم به مردی که کنار موتور قایق من مخفی شده بود خورد با تعجب نگاهش کردم مرد لاغر اندام معمولی بود با قیافه معمولی تر انگار ترسیده بود . وایسا ببینم قیافش برام آشناست، یه ذره فکر کردم که تازه یادم افتاد این مردیکه همون یارو مترجمه اس با ترس داشت اطراف رونگاه می کرد متوجه من نشده بود . مثلا با تعجب گفتم :
-چیکار داری می کنی؟

با صدای من به طرفم چرخید زود بلند شد و با تته پته گفت:
+ نه نه یه لحظه وایسید اشتباه متوجه شدید .

با اعصبانیت گفتم:
+ چی چیو اشتباه متوجه شدم؟ مگه تو دزدی؟ من دو ساعته اونجا دارم آفتاب میگیرم برو بیرون .

مترجم:
+ چیزی نیست به خدا اشتباه متوجه شدید من با اونا اومده بودم

همین‌جوری که داشتم هولش میدادم از قایق بیرون اونم سعی داشت ارومم کنه و من همینجوری ادامه حرفمو گفتم:
واقعا که چه ربطی داره .

خواست دوباره چیزی بگه که گفتم:
- کافیه مگه ندیدی یک قبل از اینجا رفتن هان؟

به دور اطراف نگاه کردم و بلند گفتم:
-پلیس نیست اینجا ؟ حفاظت!

یارو زود گفت:
+نه نه نه پلیس نه.

با التماس از دست هام گرفت که زود پسش زدم :
-به من دست نزن معلوم نیست دیوونه هست یا نه.

و ازش رد شدم :
-میرم پلیس صدا بزنم .

باز با عجله اومد از دست هام گرفت گفت :
+ خواهش میکنم پلیس نه صدا نزن.

دیگه عصبی شده بودم بلند داد زدم :
- مگه نگفتم بهم دست نزن هـــــا ؟

و یه مشت محکم به فکش زدم و محکم هولش دادم طرف آب که پرت شد از اسکله بیرون موقع هول دادن هی عصبی می‌گفتم:
- مگه نگفتم بهم دست نزن ها کری احمــــق.

تو همین هین صدای آشنایی شنیدم که می گفت:
+خوب هستید خانم محترم؟ .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بی توجه به صدا باز به مرده فحش دادم که دست کسی رو روی شونه ام حس کردم بی حواس گفتم:
- مگه نگفتم دست نزن و برگشتم به پشت سرم خیلی یهویی مشتی نثار کسی کردم که صدام می کرد .

با شوک نگاه یارو کردم دستمو گرفتم جلو دهنم :
-واااای، خیلی معذرت میخوام خیلی معذرت میخواممم.

دستشو از صورتش برداشت که تازه متوجه شدم مشتم به کنار ابروی چپش خورده اینقدر محکم زده بودم که قرمزیش و خون مردگیش معلوم بود .

یارو که تازه شناخته بودمش همون مردی بود که کمکم کرد تا سوار قایق بشم بود ....

با اعصبانیت گفت: چیکار داری می کنی؟

-رفلکس نشون دادم خوب.

یارو: نمی بینی دارم کمکت می کنم .

با پرویی گفتم:
- اوکی به نظرت به کمک نیاز دارم؟؟؟؟؟دخل مردک رو در آوردم یه مشت هم زدم بهش.

صورتش رو بهم نزدیک کرد و غرید:
+ میدونی من کی هستم؟

با گیجی بهش نگاه کردم کمی چهرم رو به حالت فکر کردن نشون دادم و یهو.

کیفمو روی دوشم انداختم و خیلی جدی بهش نزدیک شدم و ریلکس گفتم:
- تو خودت میدونی من کیم؟؟؟؟

نگاهش تو صورتم در گردش بود چیزی نمی گفت منم دستی به موهام کشیدم و راه افتادم و از کنارش رد شدم اما یهو وایسادم

و به طرفش چرخیدم دستمو بالا اوردم انگشت اشاره ام به طرفش گرفتم تکون دادم و تو همین هین گفتم:
-به خاطر آدمایی مثل شما دیگه اینجا پامو نمیزارم .

بهم نگاه کرد و متفکر ابرویی بالا انداحت و سری تکون داد دوباره برگشتم تا برم اما باز به طرفش چرخیدم هردو دستم رو مشت کردم و کنار سرم بردم خواستم چیزی بگم که حرفی پیدا نکردم و فقط نفسمو به بیرون فوت کردم و برگشتم به راهم ادامه دادم و بلند هی تکرار می کردم : دیگه بندر نمیام فقط به خاطر انسان هایی مثل شما نمیام من میدونم که این اتفاق ها قراره سرم بیاد یه آدم خودخواه و خود پسندیده... دیگه ادامه ندادم و فقط نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم این وقت صبح حرف های بدی زدم آخرین بار برگشتم به همون مردیکه نگاه کردم که داشت با اون مرده که حولش داده بودم تو آب حرف میزد:میخوای تا شب بمونی تو آب بلاخره که میای بیرون پدرتو در میارم....

و دیگه با زنگ گوشیم بهش توجه نکردم . گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم به صحفه اش نگاه کردم که اسم مصطی بالا پایین می شود هفف جواب اینو چی بدم باز کردم و جواب داد.

-جانم مصطی ؟

+رسیدی آوا.

-اره در اومدم .

+چی شد اونجا چیکار کردی؟

-به خاطر یه مردیکه همه نقشه هام بهم خورد.

+اوه اوه زود بیا مختصر تعریف کن.

-حله، اومدم برات همه چیو میگم .

+اوکی فعلا.

بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و داخل کیفم انداختم .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین