جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,255 بازدید, 50 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

چطور بود رمانم ازش راضی بودین

  • خیلی عالیه

    رای: 5 50.0%
  • خوبه دوست داشتم

    رای: 2 20.0%
  • زیاد باحال نبود

    رای: 2 20.0%
  • بده خیلی بده

    رای: 1 10.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«راوی»


هرزوک در اتاق بازجویی روی صندلی نشسته بود از استرس پایش را تکان می‌داد مانده بود چکار کند به این فکر می‌کرد که جواب مازیار خان پسر بزرگ خانواده آکتاش را چگونه بدهد.
با باز شدن در سرش را بالا گرفت زنی حدوداً‌40-39ساله وارد اتاق شد و به سمت او‌آمد و با قیافه خسته و ناراضی رو به‌روی اون پشت میز نشست و پرونده در دستش را روی میز گذاشت . هرزوک بی مقدمه رو به او گفت:
- تو دیگه کی هستی ؟
او هم مانند او گفت:
-آیلار ستوده هستم مترجم اسپانیایی.

هرزوک با تعجب گفت:
- اما من ترکی بلندم !

آیلار: نه بابا منم اسپانیایی بلدم .

هرزوک عصبی شد و با صدای نسبتاً بلندی گفت :
-رئیست کجاست می‌خوام ببینمش بگو بیاد زود .

آیلار خانم با ریلکسی و لیخند رو به هرزوک گفت:
-ببین پاستا اسپانیایی من سالها مترجمی می‌کنم و پولمو میگیرم، رئیس فلان نمی‌دونم الانم دارم با سه قرون سپری می‌کنم ترو خدا کلافم نکن .

هرزوک با شَـک گفت :
- یعنی برا اینا کار نمی‌کنی ؟

آیلار با ریلکسی از چایش نوشید و گفت: -آره کار نمی‌کنم .

هرزوک با زیرکی تمام گفت:
-نظرت چیه یکم پول اضافه به دست بیاری؟

آیلار مثلا با قیافه ترسیده گفت :
-ببین خیلی بزرگی نمیتونم فراری‌بدمت اینجا پر از پلیسه.

هرزوک با کلافگی گفت :
-ببین ببین فقط یه تحقیق برام انجام بده همین فقط یه تحقیق!باشه؟

آیلار کمی فکر کرد و در آخر گفت :
-چقدر پول؟
هرزوک با پیروزی گفت:
-پنج هزار دلار میدم.

آیلار یهو رقم رو بالا برد و گفت:
-10 هزارتا.

هرزوک بدون فکر حرفشو تایید کرد:
- اوکی 10 هزارتا برای تو .

آیلار با حرکت بامزه ای دستش رو روی میز کوبید گفت :
-لعنتی کاش 20 می‌گفتم،باشه یالا .
بلند شد و کاغذ خودکاری از روی میز برداشت و با عجله جلوی هرزوک گرفت و گفت:
- یالا زود باش بنویس عجله کن.
هرزوک زود کاغذ و قلم رو از دستش قاپید و تند تند نوشت همراه با این کارش گفت:
-بگو هرکی لازمه بیاد دنبالم .
با تموم شدن حرفش آیلار لپ هرزوک رو محکم گرفت کشید و با خنده گفت:
-اوکی بچه این کارو بسپرش به من خیالت راحت .
و از اتاق بیرون رفت .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
***
آیلار از اتاق بیرون اومد و در بست با شادی طرف بچه های تیم رفت تا بهشون رسید هانا زودتر از همه با شگفتی گفت:
-واو آبجی آیلار باز چطور تونستی دو 2دقیقه کارو تموم کنی ؟.
آیلار ابرویی بالا انداخت
پشت بندش مانی چشمکی زد و گفت: -ایول .

آیان: -آبجی آیلار چطور هربار موفق میشی؟
آیلار مانتوی بافت سفیدش رو در آورد و پشت صندلی انداخت و گفت:
-تجربه خوشگلم تجربه .

همین‌جوری مشغول بودن که در باز شد و حامین وارد شد همین‌طوری که به طرفشون می‌رفت

نگاهی به هرزوک که پشت اتاق بازجویی که سراسر شیشه بود انداخت و رو به آیلار که از قضا عمه اش است کرد و گفت:
-هرزوک به حرف اومد؟

آیلار خانم لبخندی زد و با غرور از تو جیبش تکه کاغذی بیرون اورد و گفت: -اینم شماره همکارش تو ترکیه .

حامین لبخندی زد و گفت:
-عمه خودمی دیگه

هانا با دیدن پیشانی زخمی حامین زود جلو اومد و با نگرانی گفت:
- رئیس صورتتون چی شده؟

بچه ها با تعجب بهش نگاه کردن حامین زود گفت:
- چیز مهمی نیست(زود موضوع رو عوض کرد ) فهمیدید شماره متعلق به کیه؟.

آیان بی توجه به حرف حامین گفت: -رئیس کی این کارو کرده؟ زیر دست همون یارو بوده؟

حامین: -چیز مهمی نیست آیان .

آیلار با نگرانی گفت:
- پسرم چرا مهم نیست؟ کی جرات کرده همچین کاری رو بکنه؟

حامین با چشم ابرو رفتن به عمه اش سعی کرد به او بفهماند تا قضیه را فیصله بدهد

تا خواست زبان باز کند حرفی بزند مانی از آن طرف گفت:
- رئیس بگو کار کدوم مردکه برم دکراسیون صورتش رو بیارم پایین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
حامین با کلافگی

حامین:مَردک نیست.

مانی:تعدادشون زیاد بود؟؟؟

آیان با عصبانیت گفت : معلومه زیاد هستن اصلا اینا کی هستن؟

حامین لحظه ای فکر کرد دخترک پرو چگونه به کنار ابرویش زده بود که همه اینگونه نگرانند .

آیلار: پسرم خب بگو کار کی بوده؟!

حامین به زور گفت: یه دختر بود نه مرد.

همه لحظه ای تعجب کردن و ساکت شدن

آیلار با تعجب : چـــــی؟

حامین: یه دختر دیگه چه فرقی داره

آیان که معلوم بود خنده اش را به زور نگه داشته است گفت: یه دختر؟

مانی دستی به لبش کشید تا خنده اش را کنترل کند و گفت: یه دختر معمولی ؟

پشت سر آنها هانا گفت: دختر؟

حامین: اره یه دختر وسط بندر با مشت زد تو صورتم .

با این حرف حامین مانی,هانا,و آیان به در و دیوار نگاه کردن تا خنده خود را کنترل کنند

حامین هم از قیافه قرمز آنها خنده اش گرفته بود اما مثل همیشه صورت جدی خود را حفظ کرد و

گفت: آره خب بخندید.

به قیافه هانا نگاه کرد و یه تای ابروش را بالا انداخت گفت: بخندید!

ناگهان لبخند مانی بزرگتر شد و زود خنده اش را خورد آیان مشتش را جلوی دهنش گرفته بود و چشمانش را بسته بود صورتش به قرمزی میزد . حامین جلو تر رفت و با حالت جدی به صورت هرسه نگاه کرد و جلوی مانی و آیان ایستاد گفت: خب بخندید؟

رو به آیان: جلوی خودت رو نگیر بخندخب .

خوب می دانستند اگر لحظه ای بخندند حسابشان را خواهد رسید

آیان: نه رئیس این چه حرفیه .

حامین: پسر بخند حالت خوب میشه سبک میشی.

و درون چشم های آیان خیره شد آیان که تا کنون خنده اش را نگه داشته بود .

حامین تکه کاغذی که دستش بود را بالا آورد و گفت: شماره رو حفظ کردی؟

آیان : یه لحظه.

و خیره شماره تلفن شد

آیان: حفظ کردم .

حامین جدی: پس ببین متعلق به کیه.

آیان با همان صورت قرمز چشمانش را بست و با قیافه مثلا جدی سرش را بالا پایین کرد و

گفت: البته؛الساعه.

حامین که معلوم بود عصبی شده است رو برگرداند و نگاه به آیلار که تا کنون صدایش در نیامده بود کرد و با حالت جدی از کنارش رد شد آیلار لبخندش را خورد و برگشت و به حامینی که به طرف اتاق بازجویی میرفت گفت: کاش اول صورتت رو پانسمان میکردی .

حامین بدون توجه به او به سمت اتاقک رفت وارد شد و پشت سرش در را کوبید .



«حامین»

با عصبانیت در پشت سرم محکم به هم کوبیدم دختره پرو بیشعور به خاطر اون افرادم بهم میخندن هـــف آروم باش حامین آروم باش ارزش حرص خوردن رو نداره هف سعی کردم به چیزی فکر نکنم نگاهی به هرزوک انداختم که برو بر منو نگاه میکرد رفتم جلو و روی میز یه طرفه نشستم بهش نگاه کردم

-تعریف کن هرزوک

تیکه کاغذی که عمه آیلار به دست آورده بود رو انداختم جلوش هرزوک با تعجب زود کاغذ رو برداشت پوزخندی به قیافش زدم با عصبانیت سرشو بگردوند و زیر لب حرفایی زمزمه کرد که انگار فحش میداد خوشحالم که عصبیش کردم هه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«آوا »

یه تاکسی گرفتم و سوار شدم مقصد رو بهش گفتم تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صحفه اش انداختم اسلی بود مثلا بهترین رفیقم هه

-الو، عزیزم

+سلام رسیدی؟

-آره عزیزم فرود اومدم منتظرم چمدون هارو بگیرم

+اها خوبه عزیزم

-تو چیکار میکنی؟

+من الان راه افتادم دارم میام دنبالت

-چـــی؟هان؟نه برگرد

دستم رو به خاطر این اوسگول بودم به پیشونیم کوبیدم

زود گفتم: نه نمی خواد بیای دنبالم برگـــرد نمیخوام بای دنبالم .

+وا چرا دارم میام دیگه

-عزیزم تو این ترافیک چه لزومی داره این همه راه رو بیای .

+واقعا تعارف نکنی ها پس نیام دنبالت ؟

-جدی میگم برگرد رفیق جانم بی خیال لطفا .

+باشه پس الان الان راه افتادی؟

-راه افتادم خیلی وقته

+خب باشه من خونه منتظرم

-دلم برات تنگ شده اینجوری زودتر هم دیگه رو میبینم

+آره عزیزم دل منم برات خیلی تنگ شده پس منتظرتم بـــوس

-باشه پس میبینمت میبوسمت بای بای

تلفن رو قطع کردم و با استرس به سینم فشردمش

-ای خدا لعنت کنه .

زود به تاکسی گفتم:
-داداش یکم جلوتر دور بزنید برگردیم لطفا یه اتفاق بد افتاده .

حالا مجبورم برم خونه این دختره منی که الکی گفته بودم آمریکام در واقع تو ترکیه بودم هنوز، الکی به آسلی گفتم رفتم لندن باید این گند رو جمعش کنم زود شماره مصطی رو گرفتم

+بوق.بوق.بـ.. الو آوا

-الو مصطی حرف نزن گوش کن

+باشه بگو.

-فورا یه چمدون لباس پر کن بیا فرودگاه

+چی شده خب؟

-بیا فرودگاه بهت میگم بعدا چمدونم رو بردارچند دست لباس بریز توش بیار

+کدوما آخه من که نمیدونم.

-چند قلمی که جدا کرده بودم گذاشته بودم کنار اونا رو بذار مراقب باش چروک نشن .

+باشه باشه.

_بای بای .

قطع کردم عجب گیری افتادم ها ایــــــــش باید زود برسم

-داداش میشه تند برونی باید زود برسم فرودگاه استانبل .

+چشم.

هــــف عجب روزی شدا .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«راوی»

مانی با خوشحالی عکس مردی را روی وایت برد سفید کنار دیوار چسباند و دستش رو محکم به هم زد بچه های تیم به طرفش چرخیدن آیلار اول از همه گفت:چی شده مانی ؟

مانی: اینه.

آیلار که فهمید منظور مانی چیه رو به آیان : آیان گوشی هرزوک رو برسی کن ببین سرنخی راجب مازیار آکتاش گیرمون میاد

مانی: ها؟ مازیار آکتاش؟

آیان ساندویجی که دستش بود رو گذاشت روی میز و گفت: تو درباره یکی تحقیق کردی ولی نمیدونی کیه چیه؟

هانا: ببینین بچه ها دنبال مازیار آکتاش رئیس یکی از بزرگترین شرکت های طلاع و جواهرات ترکیه هستیم، ما میدونیم یارو تو کار قاچاقه طلاست ولی سرنخ هایی داریم که نشون میده رابط یکی از باندهای قاچاق بین المللی هم هست.

آیان: قاچاق اصلحه،مواد،پولشویی... همه کاری می کنن ولی خیلی باهوش، حساس هستن و هیچ ردی از خودشون نزاشتن .

آیلار گفت: اگر مازیار آکتاش رو دستگیر کنیم یکی از شاخه های این باند که به ترکیه ختم میشه منهدم میشه ولی نمیتونیم دستگیرش کنیم .

هانا : البته فعلا،مازیار یه مدته که تو امریکا سرمایه گذاری کرده مادرش زهره شمس و برادر مازیار تیمور و خواهرش آسلی همگی تو شرکت جواهرات آکتاش مشغول به کار هستن یه خواهر کوچیک دارن فعلا 17 سالشه .

هانا بعد تموم شدن حرفش به طرف آیان رفت که با لبتاب مشغول بود .

آیان: یارو الان آنتالیاست ولی خونه اش تو استانبوله به شدت محافظت میشه.

آیان همنیجوری که درحال هک کردن دوربین های عمارت مازیار بود بلاخره موفق شد با لبخند ادامه حرفش رو گفت: تو عمارتش بیشتر از محل کارش محافظ مسلح داره برای همون قطعا چیزی تو اون خونه قایم کردن.

هانا:و رئیسمون حامین یه راهی برای ورود به خونه پیدا کرده .

مانی با چهره متفکری گفت: چطور؟

آیان: می دونست که چیکار کنه رئیس از بچگی به صنعت جواهرات علاقمنده برای همون راحت مخ آسلی آکتاش رو زد میدونی چطور؟

مانی سرش رو به حالت نه تکون داد آیان با خنده گفت: با جذابیتش

و دستشو رو کیبرد لبتاب تکون داد بعد چند لحظه دوربین مدار بسته مکان دیگری را نشان داد

مانی: اینجا کجاست؟

آیلار : قیمت گذاری و خریدو فروش جواهرات حامین الان اونجا حضور داره تا الکی چندتا جواهر بخره تا آسلی رو شیفته خودش بکنه .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«حامین»

کت شلوار مشکی همراه با پیراهن مشکی رو تنم کردن عطر زدم دستی به ته ریشم کشیدم و از خونه خارج شدم سوار کرولا مشکیم شدم و به طرف مجتمع حرکن کردم



***



یکی از دستم رو توی جیبم کردم و از پله ها بالا رفتم رسیدم به سالن اصلی همه نشسته بودن و درحال خریدن جواهرات بودن کمی چشم گردوندم چشمم به سوژه مورد نظر افتاد آسلی آکتاش خوب باید وارد عمل بشم درست از جلوش رد شدم که مات و مبهوت من رو نگاه می کرد تنها جای خالی که پنج صندلی ازش فاصله داشت نشستم تو همین هین مجری که مسئول فروش بود سنجاق سی*ن*ه ای برداشت و به همه

نشون داد :

+این سنجاق سی*ن*ه ای که می بینیدیه قطعه نادر از کلکسیون یه خاندان اصیل هست صنعتگران توپکاپی شخصا به صورت منحصر به فرد طراحیش کردن 50 الماس روی گل سی*ن*ه کارشده با 30هزار دلار شروع میکنم (مکث کرد) پیشنهاد بالاتر داریم؟

آسلی زود دسته چوبی که دستش بود رو بالا اورد

فروشنده: شد 31هزار دلار ممنونم پیشنهاد بالاتر؟

با اون کار آسلی منم دسته چوبی که روش عدد 10 بود رو بالا آوردم

فروشنده: خب شد 35هزار دلار!بعدی؟

همه با تعجب نگاهم کردن آسلی که انگار بهش برخورده بود زود دسته رو بالا آورد

فروشنده : شد 38هزار دلار ممنون خانم؛ از پشت یکی 39 هزار دلار پیشنهاد داد خیلی ممنونیم .

اسلی با لبخند و کنجکاوی نگاهم کرد .

فروشنده: الان روی 39 هزار دلاریم کسی هست که 40 هزار دلار پیشنهاد بده ؟

آسلی که انگار با این کار من ت*ح*ر*ی*ک شده بود زود دسته رو بالا اورد.

فروشنده: خانم 40 هزار دلار پیشنهاد دادن خیلی ممنونم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
نوبت من بود دسته رو بالا آوردم .

فروشنده: پیشنهاد بالاتر داریم 43 هزار دلار ممنونم .

بالاتر داریم؟ چه رقابت محشری خانم 44هزار دلار پیشنهاد دادن خیلی بخشید فکر کنم اقایی که اونجا نشستن پیشنهاد ویژه دارن !.

با پیشنهادی که داده بودم چشای فروشنده گرد شد و با تعجب نگاهم کرد

فروشنده: آقایی که اونجا نشستن دقیقا 60 هزار دلار پیشنهاد دادن بله 60 هزار فروخته شد تمام .

همه با تعجب نگاهم میکردن با لبخند شونه ای بالا انداختم .

بعد تموم شدن مراسم اومدم از در سالن برم بیرون که همونطور که انتظار داشتم اسلی آکتاش از پشت صدام کرد:
+ ببخشید اقا یه لحظه.

مکث کردم و با لبخند جذابی به طرفش برگشتم نگاهش کردم اونم با لبخند نگاهم میکرد نقشم گرفت همینه هه.



«راوی»

هانا با لبخند گفت: آسلی هرجور شده حامین رئیسمون را پیدا میکنه و روز بعد میاد زرگری

مانی با خنده گفت: به به عرض 5 دقیقه مخ دختره رو زد الان دوست هم هستن ؟ چی شد؟

با صدای حامین که درست از پشت سر مانی میومد

حامین:مانی!

مانی تو شوک رفت حامین درست پشت سر مانی بود اومد رو به روی مانی وایساد و گفت: خب چطور پیش میره! به اینجا عادت کردی؟ .

مانی لبخند استرس باری زد

مانی: والله چرا دروغ، دلم خیلی برای شما و بچه ها تنگ شده بود داشتیم گپ میزدیم که انگار شنیدید!

حامین چشمانش را باز بسته کرد و سرش رو تکون داد

مانی هم سرش رو انداخت پایین حامین بحث رو عوض کرد جدی رو به مانی گفت: پنج دقیقه بعد برو سراغ هرزوک معطلش کن .

مانی: چشم رئیس

مانی لبخند شیطانی زد و گفت: یعنی دقیقا چیکارش کنم ؟

حامین تا خواست چیزی بگه آیلار گفت: یعنی مراقب رفتارت باش و به باد کتک نگیرش مانی فقط یکم حرفای تند بهش بزن تا دلش بشکنه

با این حرفش باد مانی خوابید و دپرس شد سرش رو تکون داد

حامین: رابطی که دنبالش میگشتیم رو پیدا کردیم.

با سر اشاره کرد که همه دور میز جلسه بشینن

حامین ایستاده گفت: شماره ای که هرزوک داده متعلق به قدیر توران هست محافظ مازیار آکتاش.

هانا دستش رو به هم کوبید: اره یارو همش خونه آکتاشها هست

حامین : اره؛ قدیر 3روز بعد یه لیست به هرزوک میده لیستی که شامل بانک های مبدأ و مقصد و صورت حساب ها هست .

هانا : پس اگه اون لیست رو گیر بیاریم!

حامین: دستگیری مازیار آکتاش سهله کل باند بین المللی رو منهدم می کنیم.

هانا به حالت پیروزی مشتش رو بالا آوردن گفت: همینه .

حامین: و اون لیست الان تو گاوصندوق آکتاش ها هست .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
حامین مشتش رو روی میز کوبید

هانا: چه خبره رئیس ؟

مانی: رئیس

آیان: رئیس

آیلار : حامین کجا داری میری ؟

حامین به طرفشون چرخید : میرم گاوصندوق رو پیدا میکنم بعدش هم باز کنم حین تبادل اون برگه مازیار دخالتی نمیکنه نمی تونیم مچش رو بگیریم ولی اگه گاوصندوق خونه اش رو پیدا کنیم میتونیم زندانیش کنیم .

هانا با عجله جلو آمد و گفت: رئیس یه لحظه صبر کنید شما که تاحالا وارد خونه اونا نشدید آسلی هم که خونه نیست، چطور اخه!

آیلار حرف هانا را تایید کرد و گفت: چطور تو رو ببینیم ؟ تو اتاق هیچ دوربینی نیست.



حامین سرس تکون داد و رو به آیان گفت: برام یه دوربین مخفی ردیف کن

ایان سریع یه سمت میز کارش رفت و یه خوکار و عینک دودی مشکی بیرون آورد و به سمت حامین رفت .

ایان: عینک ؟ یا خودکار؟.

حامین با چهره ای متفکری عینک رو از آیان گرفت و گفت: کی اینا رو درست کردی؟

ایان: بیکار بودم ساختم گفتم لازممون میشه .

همینطور که عینک دست حامین بود ایان با اشاره به عینک گفت: دکمه کنارش رو فشار بدی روشن میشه ... .

همیطور که حامین مشغول بود هانا با عجله پنبه الکلی که دستش بود رو روی زخم پیشانی حامین قرار داد . حامین با جدیت به هانا نگاه کرد هانا با مهربانی گفت: نمیخوام زخمتون عفونت کنه قربان .

ایان که با دیدن نزدیکی هانا به حامین کلافه شده بود دست پشت سرش کشید و رو گرفت .

حامین که کلافگی ایان رو دید پی به موضوع برد و زود پنبه از دست هانا گرفت .

حامین: مرسی هانا دستت درد نکنه . همگی برید سر کارتون .

یهو انگار موضوعی یادش اومد و با جدیت تمام رو به افراد.

حامین: ببینید اون زنه تو بندر بود کیه !

آیان یهو از دهانش پرید: رئیس همون زنه که کنکن زد؟

حامین پوکرفیس به آیان نگاه کرد؛ که آیلار زود رو به آیان چش ابرو اومد که دهنش را ببندد

ایان پی به موضوع برد و زود ساکت شد حامین چند لحظه جدی به آیان نگاه کرد و به طرف درد قدم برداشت از در ستاد مخفی بیرون رفت .

«حامین »
دم عمارت بزرگ آکتاش ها رسیدم به حیاط وارد شدم ماشین رو پارک کردم پیاده شدم عینک دودی رو روی چشمم تنظیم دکمه بغلش رو فشار دادم.

به طرف در رفتم و زنگ رو فشار دادم منتظر موندم به دور اطراف یه نگاهی نداختم کنار هر دیوار چندتا محافظ ایستاده بودن .

با باز شدن در عینکم رو در آوردم و طرفی که دوربین داشت رو بیرون گذاشتم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
رو به طرف مقابلم که به خوبی میشناختمش یعنی قدیر دست راست مازیار بود .

-سلام

-سلام شما ؟

-حامین هستم دوست آسلی جان .

-شرمنده آسلی خانم خونه نیستن .

خواست درو ببنده که یهو حالت چهرم جدی شد و درو هول دادم جلو و زود با حالت دوستانه ای گفتم : بله میدونم فقط خواستم سوپرایزش کنم .

و زود وارد خونه شدم

-اینجوری نمیتونید برید داخل

-میشه بگید اتاقش کجاست ؟

به اهمیت به حرفش که اینو منوجه شده بود با حالت کلافه ای پشت سر من اومد و من باز بی توجه بهش

-واقعا دلم میخواد با دست های خودم سوپرایزش رو اماده کنم و به زحمت نیوفتید و کافیه اتاقش رو به من نشون بدید .

با اشاره به طبقه بالا و راه روی سمت چپم گفتم: از اینجا ؟ یا طبقه بالا؟

قدیر که کلافه شده بود گفت: بفرمایید طبقه بالا همراهیتون میکنم .

-ممنون .

و به سمت پله ها رفتم همنیو کم داشتم تا مثل دم پشت سرم بیوفته

مانی از توی میکروفون توی گوشم گفت: از قدیم گفتن کیشمیش دم داره رئیس.

-خفه مانی .

قدیر: چیزی گفتید ؟

-من نه نه .

و به راهمون ادامه دادیم .

صدای مانی اومد که انگار داشت با بقیه حرف میزد

مانی: این یارو موذی بالا سر رئیس چطور میخواد کشیک میده چطور میخواد بره تو اتاق؟ .

به قدیر توجه کردم همینطور که تو راه رو بلند راه میرفتیم الکی به سمت چپ چرخیدم

-قربان از این طرف

زود تغییر مسیر دادم مثلا نمیدونم

-اها از اینجا؟

-بله.

به اتاق در قهوه ای رسیدیم

-بفرمایید

وارد اتاق شدم که تم یاسی داشت . بی توجه به قدیر مثل این عاشق پیشه ها تو اتاق چرخیدم و چشمانم رو بستم بو کشیدم . چشمامو باز کردم قدیر با قیافه پوکری بهم نگاه می کرد

-عشق .

صدای خنده بچه ها از تو گوشم شنیدم بی توجه به اونا .

خب باید این. یه جوری دک کنم اما چطور؟

-خودکار دارید؟ میخوام یه یاداشت بنویسم براش .

قدیر دستی به جیب کوتش کشید و دنبال خودکار گشت انگار نقشم گرفت

قدیر با کلافگی گفت: همین جا بمونید برم بیام .

یس همینه لبخندی زدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
-اوکی .

از اتاق بیرون رفت بعد اینکه کامل از دیدم خارج شد زود دست به کار شدم به سمت در اتاق رفتم بیرون رو نگاه کردم نبودش خب باید اتاق مازیار رو پیدا کنم شرو به دیدن اتاق های توی راه رو کردم که هیچ کدوم نبودن یا اتاق مهمان بود یا اتاق اعضای خانواده به جز مازیار به نظرم باید به طبقه پایین برم شاید اونجا باشه از پله ها پایین رفتم صدای آیلار رو از میکروفون شنیدم که می گفت:
+شماره قدیر چنده هانا زود برو بهش زنگ بزن تا سرگرم بشه زود.

یواش یواش از پله ها پایین رفتم که یدونه پله مونده بود که برم پایین زود ایان گفت:
+ رئیس صبر کن .

با این حرفش پشت دیوار مخفی شدم صدای گوشی قدیر بلند شد

+این کیه دیگه؟

+الو!...

راه اومده اش روبرگشت که ایان تو گوشم گفت:
+الان برو رئیس.

زود از پشت دیوار بیرون اومدم و از پشت سر قدیر اروم رد شدم و از دیدش مخفی شدم و به سمت اتاق های پایین حرکت کردم همنیجوری که با عجله دور اطراف رو نگاه می کردم در قهوه ای سوخته نظرم رو جلب کرد تند به سمتش رفتم باز کردم و داخل شدم یه اتاق خیلی کوچیک ساده و خالی بود که رو به روی در یه در بزرگ قهوه ای بود حتما اتاق اصلی اینه به طرفش رفتم دستگیره رو طرف خودم کشیدم که باز نشد نه قفل بود لعنتی وقت کم بود زود از جیبم چندتا میل کوچیک رو در آوردم و مشغول شدم کمی چپ و راست کردم که باز نشد نه نه نه وقت کم داشتم با استرس کمی دیگه میل های کوچیک رو تکون دادم که تیک باز شد زود داخل شدم اتاق بزرگی بود با تم کلا چوبی قفسه های بزرگ چوبی که به دیوار وصل شده بود و پر کتاب بود توی اتاق خود نمایی می کردن خب خب کجا میتونه باشه

پشت تابلو های روی دیوار رو نگاه کردم اما چیزی نبود

آیان: رئیس قدیر داره میاد اتاق آسلی زود باش الان میفهمه نیستی برو بیرون

-ببند دهنتو آیان استرس وارد نکن بهم .

مانی: راس میگه ایان در طویله رو ببند .

مشغول گشتن شدم در کمد چوبی گوشه اتاق رو باز کردم نگاه کردم اما نبود زیر تخت،پاتختی،کمد... همه جارو نگاه کردم نبود لعنتی پس کجاست کلافه بودم که یهو نگاهم به جاکفشی بزرگ کناز قفسه ها خورد به طرفش رفتم در باز کردم چشمام برق زد با خوشحالی گفتم: پیدا کردم .

ایان: بچه ها پیدا کرد پیدا کرد.

-لعنتی با دینامیت هم باز نمیشه اه .

عصبی بودم خیلی تمام نقشه هام بهم خورد کمی باهاش ور رفتم اما هیچی به هیچی.

آیان : رئیس، داره ماید اتاق مازیار زود باش .

بچه ها استرس داشتن این از صداشون کاملا مشهود بود . فعلا نمیشه باز کرد این لعنتی رو زود یه قلم و کاغذ برداشتم اروم از اتاق خارج شدم که صدای اسلی رو شنیدم

+قدیر چی شده ؟

+خانم آقـ...

نزاشتم حرفشو بزنه و زود با قیافه ریلکس کاغذ قلم رو بالا گرفتم

-قلم کاغذ رو پیدا کردم ولی حیف نشد یاداشتم رو بزارم اه.

آسلی با خوشحالی و تعجب زود بغلم کرد

+حامیــــــن اینجا چیکار میکنی ؟

ک*م*رش رو گرفتم و گو*نه*اش رو بوسیدم خودم از این شرایطی که داشتیم رنج میبردم اما مجبورم به نقش بازی کردن و تحمل.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین