جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,253 بازدید, 50 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوپراسیون] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

چطور بود رمانم ازش راضی بودین

  • خیلی عالیه

    رای: 5 50.0%
  • خوبه دوست داشتم

    رای: 2 20.0%
  • زیاد باحال نبود

    رای: 2 20.0%
  • بده خیلی بده

    رای: 1 10.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
*****

توی آلاچیق توی باغ نشسته بودیم و ساندویج هایی که من پخته بودم رو می‌خوردیم و حرف می‌زدیم
-ببین اسلی فهمیدم چی گفتی اما این حامین قبول دارم تیپش نمره بیسته
ولی قلبش صفر هم نیست.
آسلی چش غره ای رفت اما من ادامه دادم
-بی احساسه و بدجنسه .
یه تیکه از ساندویجم رو دهم گذاشتم و با تفکر ادامه دادم
-همه چیز رو به چشم کار میبینه
+وااا توهم دیگه اینجوری نکن خب یکم شلوغش میکنی
-عزیزم شما چندماهه باهم رابطه دارید ؟ طرف دست هم بهت نزده این نرماله؟
+آوا اون نمی‌خواد واسه این چیزا عجله کنه درضمن یه زنی دلش رو بدجور شکستـ...
زود از روی مبل بلند شدم و یه دور چرخیدم گفتم
-وای‌وای این جمله ها خیلی کلیشه‌ست نه؟یه زنی دلش رو شکسته و برای همین اینجوری شده
دختر این مرد اصلا دل نداره .
و دوباره روی مبل نشستم
+ببین یه خانواده ماردینی داشته خب؟ یکم مذهبیه و میگه قبل ازدواج نمیشه کجای این ایراد داره.
-دوست عزیزم به نظرت توی همه چیز یکم زیادی نداره؟فوق‌العاده .
-تصادف رو ببین طرف جواهر فروش هم از آب در اومده خیلی تعجب کردیم.
+ببین دختر میگم من رفتم باهاش آشنا شدم دنبالش دوییدم و بهم نگاه نکرد .
با حرص بلند شدم
-هفففف شکارچیه حامین شکارچیه و شکار هم آورد پیش خودش.
رفتم دستش رو گرفتم
-عزیزم دوست قشنگم مگه قرار نبود من اگه تایید نکنم باهم رل نزنید؟
باید هرطور شده این دوتا رو جدا کنم تا پای حامین از این خونه قطع بشه داره همه چیزو سخت میکنه
+خب باشه این کارو بکنیم؟ حامین رو برسی کن در موردش تحقیق کن
اگه کوچکترین چیزی بدی ازش پیدا کردی جدا می‌شیم؟
خب این یارو سرتاپاش مشکوکه .
با حالت حق به جانبی گفتم:
-که پیدا میکنم
+پیدا نمی کنی
جدی توی چشماش نگاه کردم و توی نمیدونم چرا اما یهو تو جلد واقعی خودم فرو رفتم و از نقش بازی کردن اومدم بیرون سرد گفتم:
-هیچ بنده بی خطا وجود نداره خب؟ یه خطاکار برای اینکه ظاهرخوبش رو حفظ کنه صدرصد به مارادین یا همون مذهب نیاز داره.
آسلی شوکه شده بود برای تغییر وضعیت و جوی که ناخود‌آگاه ساخته بودم با خنده گفتم:
-من تا چند روز دیگه دست حامین رو،رو می‌کنم .
+باشه سعی بکن .
-درضمن عزیزم این مرد عاشق تو نیست.
+اره درکت می‌کنم کمی رفتار سرد و جدی داره ولی آوا حس میکنم که رابطمون داره به سمت جدی شدن میره.
هف بفرمایید من یک ساعته دارم زر زر میکنم که آخرش این حرف رو بشنوم
-آه آسلــی ببین چنین مرداهایی ازدواج نمی‌کنن به ازدواج فکرهم نمی‌کنن طرف رو عاشق می‌کنن بعد گم گور میشن .
با صدای حامین که آسلی رو صدا میزد ساکت شدم
+آسلی.
اومد دست آسلی رو گرفت بلندش کرد و جلوش زانو زد .
نــــه خیلی عصبی بودم پس ناکس حرفمو شنیده بود فهمید نقشم چیه که الان اومده این پیشنهاد رو میده مارمولک .
+آسلی با من ازدواج میکنی .
آسلی شوکه شده بود و من به درجه خیلی بالایی از عصبانیت رسیده بودم .
+میدونم من راستش اینجوری برنامه ریزی نکرده بودم یهویی شد از صبح می‌خواستم سوپرایزت کنم.
+حااامین .
+نظرت چیه ها بیا به لندن نرو .
پس بگو چرا این پیشنهاد رو داده دوسره سود داره دیگه یک نقشه های منو بهم بریزه دو داداش اینو از اون ور آب بکشه بیاره این سمت .
آسلی نگاهی بهم کرد
+باورم نمیشه.
منم با بیخیالی گفتم
-باور کن .
اما زود اشاره کردم که بگه نه نه و
اونم سری تکون داد و برگشت طرف حامین و گفت:
+بـــلــه... بله .
باورم نمیشه چقدر اوسگله؟
آسلی با ذوق پرید ب*غ*ل حامین و کوتاه ل*ب‌هاش رو ب*و*س*ی*د که حامین توشوک فرو رفت هه .
و زود آسلی رو از خودش دور کرد.
+میدونی یادم رفت انگشتر بیارم .
-انگشتر چیه ما هردومون جواهر فروشیم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
+نامزدی بگیریم یه کار دیوانه وار انجام بدیم یه نامزدی خانوادگی بگیریم .

می‌دوستم آخرش این میشه اما آسلی یه نموره عقل نداره که بفهمه همه ای کارای حامین فقط کشوندن مازیار به استانبله .

+آره آره بگیریم .

و زود گوشیش رو برداشت به طرف خونه رفت تا به داداشش زنگ بزنه .

حامین بهم نگاه کرد منم از حرصم لقمه بزرگی گاز زدم و پرید تو گلوم
حامین با خنده
+اوه چی شده لقمه ای که نمی‌تونی بخوری گاز زدی .
+بزار کمکت کنم .
به طرف اومد یدونه محکم زد به پشتم که دستش رو گرفتم و همین‌جوری که داشتم سرفه میکردم پرتش کردم اونور و آروم شدم

به حامین نگاه کردم که با حالت پیروزمندانه ای لقمه هایی که من درست کرده بودم رو یدونه ازشون برداشت و خورد؛ ای از دماغت بیاد بلند شدم و رو به روش ایستادم با تعجب گفت: اومم خوشمزست خیلی، خب آوا خانم تا کی اینجا پلاسی؟
بهش خیره شدم چیزی نگفتم که ادامه داد:
+تا کی چشمم به روی جمال شما مستفیض میشه؟
-بزار اینجوری بهت بگم حامین جان بهتره بهم عادت کنی می‌خوایم باهم صمیمی بشیم آشنا بشیم .
پزخندی بهش زدم که کارد میزدی خونش در نمی‌اومد خم شدروم و گفت:
+خیلی خوشحال شدم.
به هم خیره موندیم تا اینکه آسلی سر رسید و گفت:
+واای داداشم جواب نمیده .
اما زود این موضوع یادش رفت و اومد هم منو هم حامین رو باهم بغل کرد سر منو حامین روی دوش آسلی بود و قشنگ قیافه هم رو می‎‌‌‌‍‌‌دیدیم با چشم غره ای بهش رفتم و دستم رو،روی پشت آسلی گذاشتم حامین هم ناخداگاه این حرکت رو انجام داد که دستم روی دستش قرار پیدا کرد انگار برق بهم وصل کردن که زود دستم رو برداشتم وخیلی زود یه سیلی محکمی به دستش زدم که اونم دستش رو برداشت من زود آسلی رو کلا در آغوش گرفتم و باز چشم غره حسابی به حامین رفتم .

******

آسلی خانم داشت همه چیو برنامه ریزی می‎‎‌کرد که آخر رسید به آشپز و قرار شد از اونجایی که من یه سرآشپز حرفه ای هستم غذا ها به عهده من باشه ببین چه گیری افتادیم ها .
-اوکی پس من غذا رو به عهده می‎‌گیرم میرم خرید میکنم پس الان من برم باشه؟

+اره عزیزم بزار الان راننده رو خبر می‌کنم .
با این حرفش حامین زود گفت:
+نه نه لازم نیست منم دارم میرم چطوره من برسونمش؟.

با این حرفش تعجب کردم یه جای کارش می‎‎‎‎لنگه ها .
آسلی انگار فکر کرده بود حامین میخواد با من صمیمی بشه با ذوق تایید کرد منم مجبور شدم بگم
-باشه بریم
با آسلی روبوسی کردم و به سمت ماشین حامین رفتیم .
دوش هادوش هم راه می‎‌رفتیم زیرلب پرسیدم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
-هدفت چیه ها؟
+منم همین فکر رو درباره تو می‌کنم اینجا نگهبان هست حرف نزن .
-واقعا چرا این همه نگهبان هست؟
حامین پوزخندی زد
+داداش آسلی خیلی به فکر اونه پس عادیه .
حامین جلوتر رفت و درماشین رو برام باز کرد رفتم تا سوارم بشم که جلوم ایستاد و بهم نزدیک شد یواش اما منظور دار گفت:
+مشخصه میخواد در مقابل کسایی که بهش صدمه می‌زنن ازش محافظت کنه .
سری تکون دادم لبخندی زدم توی چشماش نگاه کردم:
-اینجوری که شنیدم مازیار خان آدم باهوشیه تو نگاه اول میفهمه به کی باید اعتماد کنه و به کی نه.
+هه پس در این صورت تو میشی دوست مورد اعتماد؟نه؟ همونی که دروغ میگه لندنه و سر از اسکله درمیاره!.
گندت بزنن منم کم نیاوردم پوزخندی زدم .
-منم همین فکر رو درمورد تو می‌کنم دوست پسری که تازه از آنکارا اومده و تویه اسکله وقت می‌گذرونه.
ساکت بهم خیره شده بود ادامه دادم و گفتم:
-بیا بیا. بریم حقیقت رو بگیم بینم از دست کی بیشتر عصبی میشه .
با صدای بلند این رو گفتم که زود به دور اطراف نگاهی انداخت و لبش رو با عصبانیت روی هم فشار داد از جلوی در ماشین کنار رفت و بازش کرد پیروز بهش نگاه کردم که با دست اشاره کرد سوار بشم .
-آره خب اینم کاریه .
جلو رفتم و جلوی در ایستادم قبل سوار شدم بهش گفتم:
-منم همین حدس رو می‌زدم، در رو ببند .
با حرص :
+اصلا نگران نباش.
و نشستم توی ماشین بعد درو محکم به هم کوبید لبخندی با این کارش روی لبام نشست خودش هم سوار شد .
تو راه بودیم که گفت:
+کوجا میری ؟
-تو ادامه بده من بهت میگم کجا نگه دار .
ابرویی بالا انداخت و به جلو نگاه کرد .
-راستی تو با اون یارو تو کشتی چیکار می‌کردی؟ مهمونی بود اسکورت می‌دادین؟
+اول تو بگو ببینم کشتی بغل من چیکار می‌کردی؟ بعدشم از خونه آسلی سر در آوردی عجب.
-من رفته بودم دوستمو ببینم اما دیدم مردی که تو مهمونی اسکله بود الان کنار رفیقمه عجب تصادفی.
+داری شوخی می‌کنی اصلا مهمونی درکار نبود طرف میخواست کشتی رو بفروشه منم خواستم آسلی رو سوپرایز کنم .
عجب دروغ گنده ای گفت حقیقت رو می‌دونستم اما حرفی نزدم .
-اون یارو گفت ادم های خطرناکی اونجا بودن چرا چی شده چه خبر بود؟
+درسته اصلا انگار طرف مافیا بود.
-اره اره قانع شدم .
+خوبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
ساکت شد و روی رانندگیش تمرکز کرد بعد لحظاتی یهو گفت:

+خب حالا نوبت توعه اونجا چیکار می‌کردی؟
-راستش اصلا بهت مربوط نیست و دوست ندارم تعریف کنم ولی برای اینکه اوضاع آروم بشه میگم
+اوه خیلی با ملاحظه ای
-اره همینطورم .
-اون کشتی مال دوست پسر سابقم بود منم خیلی پرسر و صدا ازش جدا شدم آسلی نمی‎‌خواست دوباره ببینمش منم برای همین بهش نگفتم اوکی حل شد قانع شدی؟
مشکوک نگاهم کرد
+تو اومدی استانبل و با رل سابقت آشتی کردی و نمی‌خوای آسلی بفهمه ؟
-نه نه متوجه نشدی من باهاش آشتی نکردم ولی اگه آشتی می‌کردم به آسلی می‌گفتم .
+یعنی برای رابطه ما تو باید تاییدیه بدی؟
+آسلی تو رابطه های تو دخالت می‌کنه شما...این چه... هفف من درکتون نمی‌کنم .
-تو مارو اینجوری درنظر بگیر کلوپ خانم های زخم خورده از آقایون
+اوه خیلــــی اورجینال بود .
ابرویی بالا انداختم و گفتم
-برو دعا کن من تاییدت کنم وگرنه میبینی اورجینال هستیم یا نه .
با رسیدن به مقصد مورد نظر زود گفتم
-اره اینجا نگه دار.
رو بهش کردم وگفتم
-ممنون
+خواهش میکنم .
کیفم رو برداشتم خواستم پیاده بشم که گفت:
+پس آوا هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا بهم علاقه مند بشی .
با این حرفش بهش نگاه کردم بعد از کمی مکث گفتم:
-اوه من از الان دارم بهت علاقمند میشم .
+منم همینطور .
-شب میبینمت شوهر رفیق.
-مراقب خودت باش بای بای .
و از ماشین پیاده شدم در محکم بستم می‌تونستم ببینم خیلی عصبیه و منم همینو می‌خوام هه .
یکی از دستامو توی جیبم کردم و با لبخند ازش رو گرفتم و یهو لبخندمو خوردم.
-مردیکه رو مخ احمق .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«حامین»

-دختره رو مخ .

به سمت ستاد حرکت کردم یهو یاد گوشیم افتادم درش‌اوردم نگاهی بهش انداختم هفت تماس بی‌پاسخ از ستاد من برسم می‌دونم چیکارشون کنم .



***

با حالت عصبی در ستاد رو باز کردم وارد شدم همه بچه ها سرپا بودن تا بهشون رسیدم

گفتم:

-مگه نگفتم هروقت پیش حلالم بهم زنگ نزنید؟ چند بار بگم ؟

آیان: آم چرا .

بعد با حالت پانتومیم جلوی پیراهن بازش رو به هم چسبوند منظورش رو نفهمیدم

-چیه ایان؟؟؟

آیلار و هانا که دیدن متوجه نمی‌شم با سر به کنار خودشون اشاره کردن به مانی نگاه کردم که سرش رو با حالت مسخره ای تکون داد و انگشت اشاره‌اش رو به شونه سمت چپش زد که این یعنی مقام و با دستش به بالا اشاره کرد هان! مقام بالا؟ اوووه حالا فهمیدم نفس عمیق کشیدم و جدی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم

+اقا حامین

-رئیس.

+بیا بیا کمی حرف بزنیم

این حرفو خیلی ترسناک گفت و وارد اتاق شد منم پشت سرش رفتم درو بستم رئیس پشت میزکارش نشست و من روبه روش ایستادم پرونده ای از روی میز برداشت و بهم نشون داد

+می‌دونی این چیه ؟ لیست تلفاتی که امروز دادن بگیر نگاه کن.

می‌دونستم چیه پشیمون گفتم

-رئیس...

+بسه

-اما

+حرف نزن و منو عصبانی‌تر نکن.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
سرو پایین انداختم و حرفی نزدم

+پسرم، می‌دونی من چقدر هزینه کردم برا اینجا ؟ مفازه جواهر فروشی،ماشین،جی‌پی‌اس، اکیپ و امکانات... اما نتیجه چی شد ؟ هیچی به هیچی .

دیگه نمی‌توستم حرفی نزنم با حالت کلافه ای به سمتش رفتم و رو میز خم شدم

-قربان امروز اطلاعات مهمی درباره مازیار آکتاش پیدا کردیم می‌دونیم قاچاق اصلحه و مواد مخدر انجام میده ...

+پس کو؟پســـــر ها کو؟مدرک کجاست ها؟

از رو صندلیش بلند شد و به سمتم اومد رو به روم ایستاد بهم نگاه کرد منتظر حرفی از جانب من بود

-پیدا می‌کنم قربان پیدا می‌کنم.

+آره تو باخواهر مازیار خوشی کن یارو هم داره میپره بره انگلستان من به اندازه کافی باهات راه اومدم دیگه بسه .

و از کنارم خواست رد بشه که جلوش رو گرفتم گفتم:

-فردا مازیار داره میاد استانبل،تمام اطلاعات گروهک و اسامی تو گاوصندوق خونشه من فردا میرم و اطلاعات رو ‌‌برمی‌دارم .

بهش نگاه کردم و گفتم:

-خواهش میکنم قربان یه فرست دیگه بدید.

ساکت شد و بهم نگاه کرد داشت فکر می‌کرد اجازه بده یا نه بلاخره کلافه دستش رو داخل جیب های شلوارش کرد و گفت: فقط 48ساعت فرست داری حامین اگر مازیار رو اوردی که هیچ نیاوردی در اینجا رو تخته میکنم .

خوب بود؟افتضاح بود .

-ممنون قربان تمام تلاشم رو انجام میدم .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
و از جلوم رد شد و اتاق رو ترک کرد پشت سرش رفتم بچه ها تا رییس رو دیدن بلند شدن رییس خواست بره که انگار چیزی یادش اومد برگشت طرفم گفت:

+راستی درمورد کارای امروزت هم بعدا حرف می‌زنیم به خودتون بیاید پسرا اون چی بود مثل پلیس آمریکایی داشتید انجام می‌دادید مگه تو سریال زندگی می‌کنیم.

چیزی نگفتم و فقط سرمو انداختم پایین بعد زدن این حرف بیرون رفت بچه ها بارفتن رییس زود پیشم اومدن همه یکی یکی پرسیدن : چی شد رییس؟ چی گفت؟...

-هففف فقط 48ساعت وقت داریم دوستان اگر مازیار رو نیاوردیم در اینجا تخته میشه.

زود برگشتم سمت آیان

-آیان زود به تجهیزات برای باز کردن گاوصندوق نیاز داریم چقدر طول میکشه اماده اش کنی؟

+خب اگر از مواد منفجره استفاده نکنیم حداقل دوهفته .

شونه هاش رو گرفتم و محکم گفتم:

-آیان ما فقط 48ساعت وقت داریم متوجهــــــی؟

ولش کردم و رو به هانا

-هانا برام اظهارات هرزوک رو بیار.

رو به عمه ایلار گفتم:

-تمایل به همکاری داشت ؟

مانی خیلی خونسرد گفت:

+من متقاعد به همکاریش کردم قربان .

-آیلار دیگه اینو نزار بره اتاق بازجویی .

مانی زود گفت :

+نه به خدا رییس از مشت استفاده نکردم با عمه ایلار تمرین متقاعد کردن رو انجام دادیم .

به چرت پرتاش توجهی نکردم هانا پرونده هارو گذاشت جلوم

+بفرمایید .

-خوبه،خب نقشه اینه منو آسلی فردا مراسم نامزدی داریم.

-هانا فردا توهم میای.

+قربان نمیشه من از اینجا پشتیبانی کنم؟

-هفف هانااا.

+چشم رییس.

-مانی فردا توهم میای بهت نیاز دارم .

مانی مشتش رو به حالت پیروزی بالا آورد

+ایـــــول.

-ایان توهم مثل همیشه مسئول مانیتوری .

+حله.

عمه آیلار که تا الان ساکت بود گفت:

+خب کی از این دختر خواستگاری می‌کنه؟

هان چی؟ نفهمیدم منظورش رو

-خواستگاری؟

+حامین داریم میریم مراسم نامزدی باید یکی دختر رو خواستگاری کنه یا نه به نظرت تا فردا کیو پیدا کنیم که از جواهرات سردربیاره؟

فهمیدم کیو بیارم
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
-خب من یکیو میشناسم .

+خب کیه؟

-اوستا ارسلان .

+دیوونه شدی حامین.

+یارو تو کار جواهراته چه میدونه از جاسوسی .

-قرار نیست بهش درمورد عملیات چیزی بگیم .

+نه نمیشه .

-فقط می‌گیم می‌خوایم بریم خواستگاری دروغ که نمی‌گیم منو واقعا اون بزرگ کرده و جواهر سازه .

با کلافگی گفت:

+خدایا منو از دست اینا دیوونه نکن اخه یارو زن داره که .

لبخندی زدم و به مانی نگاه کردم و بعد به عمه بقیه بچه ها منظور لبخندم رو فهمیدن و به خنده افتادن

آیلار که منظور لبخندم رو فهمید زود گفت:

+نه نه نه نه اصلا امکان نداره اصــــــــلا .

-عمه جان این یه دستوره باشه .

می‌دونستم قبول نکنه منم مجبور شدم از دستور استفاده کنم .

-عمه جان یارو 20 ساله عاشقته قبول کن پس .

+نه حامین منم قبول کنم ارسلان قبول نمی‌کنه .

زود رفتم جلو و پیشونی عمه رو بو*سی*دم

-اون با من.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
نزاشتم دیگه حرفی بزنه زود به آیان گفتم:

-برام اطلاعات آوا رادان رو پیدا کن .

+اصلا از این دختره خوشم نمیاد .

بهش نگاه کردم

+باشه رییس .

آیلار با کلافگی بلند گفت:

+تف توی این کــــــــار .



«آوا»

به در قرمز روبه روم نگاه کردم در زدم و منتظر موندم مصطی باز کنه .

بعد لحظاتی در باز شد مصطی تا منو دید لبخند زد داداش گل مـــــن .

زود به آغوشش رفتم

-دلم برات تگ شده بود

+منم همنیطور .

+خوش اومدی بیا برو بشین.

جلوتر رفتم و رو کاناپه های قهوه ای نشستم مصطی برام آبمیوه آورد و رو به روم نشست.

+خوبی؟

-سعی میکنم خوب باشم .

+بگو ببینم تو کشتی چرا خوش نگذشت؟

-هعی بردار یه احمقی وارد کشتی شد و گند زد.

بادبزن رو برداشتم و شروع کردن به بادزدن خودم
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
مصطی جرعه ای از آبمیوه اش رو خورد

+خب کی بود؟

-یه مردی به اسم حامین ستوده تازه کارای اینجا عجیب میشه .

+کجا؟

-می‌دونی یارو کیه

+کیه خب؟

-دوس پسر آسلی.

با ناباوری نگاهم کرد منم سری تکون دادم و آبمیوه ام رو برداشتم جرعه ای خوردم .

+دروغ میگی

-نه بابا دروغم کجا بود حالا بگذریم امروز هیچی نمیتونه بد کنه .

مرموز گفتم:

-می‌دونی ک امروز روز بزرگیه.

+اره.

-ببین درمورد این یارو اطلاعات بد ازت می‌خوام

+صدرصد می‌تونم .

بعد بلند شد رفت تا لبتابش رو بیاره مصطی مثل برادرم بود و از بچگی باهم بودیم اما به خاطر نقشمون مثل دوست پسر من بود .

بعد دقایقی مصطی اومد و نشست کنارم مشغول شد .

+حالا چرا اطلاعات بد می‌خوای ازش؟

-آخه یارو خیلی اب زیرکاهه یه چیزیو پنهان می‌کنه با تلفن حرف زدنی از حرفاش فهمیدم به احتمال 89درصد نفوذیه تازه آسلی هم دوست نداره .

مصطی لبخند جذابی زد و گفت:

+غمت نباشه هرکثافت کاری انجام داده باشه قطعا پیدا میکنم .

و بعد خم شد رو لبتاب شروع به تایپ کرد زیر لب گفت: حامین ستوده .

منم خم شدم تا ببینم چی چی آورده

+خب خب حامین ستوده 30 سالشه تو ماردین به دنیا اومده و جالب اینجاست دورگه هست یه رگش ایرانیه و پدر مادرش تو بچگی از دست داده و تو خارج از کشور رشته طراحی زرگری برداشته یارو طبق رسوم عثمانی ها طراحی جواهرات انجام میده .

واقعا ناراحت شدم درمورد پدر و مادرش گذشتش خیلی شبیه منه

-هففف سابقه چی؟ وضعیت شک برانگیز؟

+والا سابقه نداره بدهی مالیاتی هم نداره کارش هم به درستی انجام میده .

کلافه بودم

+تازه هیچ پیجی نداره و حتا یدونه عکس هم از خوش نذاشته تا جایی که می‌دونم این جرم نیست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین