جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ..Shadow.. با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,695 بازدید, 38 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ..Shadow..
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ..Shadow..

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 10 90.9%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 9.1%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
بوی تند بنزین در مشامم پیچید. حس کردم چیزی درست نیست... مثل این‌که باک سوراخ شده باشد. تپش قلبم شدت گرفت، دستانم بی‌قرار، دستگیره را با شتاب کشیدم، اما در باز نمی‌شد. وحشتی بی‌نام در جانم دوید، که ناگهان دستی در را گشود.

سرم تیر کشید. نور، تار شد. چشم‌هایم، انگار در مهی غلیظ فرو رفت. تنها توانستم به چهره‌ی مردی خیره شوم که صورتش پشت سایه‌ای سنگین پنهان مانده بود.

با صدایی خش‌دار در حالی قطره‌های خوناگین شیقیقه‌ام در حال ریزش بود، پرسیدم:
-تو... کی هستی؟

و او، با تک‌خنده‌ای بی‌روح، زمزمه کرد:
-امیرم.

همین یک کلمه کافی بود تا شعله‌ی امید، در دل تاریکی چشمانم برق بزند.
- امیر؟ تو گفتی بیام لواسون، مگه نه؟

دستی روی بازویم نشست. کشیده شدم، بی‌اختیار، و صدای تمسخرآمیزش در گوشم پیچید:
- آره، خودم گفتم.

لحظه‌ای بعد، دستمال سفیدی روی دهانم نشست. بوی تعفن‌آلود و مرگباری در ریه‌ام خزید، تا به خودم آیم جهان مرا درون تاریکی و ظلمات مطلق خود فرو برد و چشم‌هایم خاموش شد.
***
ترلان:
تمام شب، ذهنم درگیر آرسام بود. خیالم آرام نمی‌گرفت. انگار تکه‌ای از وجودم با او رفته بود. خدايا، خودم سپردمش به تو، تویی که پناه بی‌پناهان بودی، حالا نوبت من است.

تق‌تق در اتاق، افکارم را شکست. در را که گشودم، قامت مهرداد میان در آشکارا گشت. با لبخندی محو که انگار پشت آن، هزار اضطراب نهفته بود.
- مهمون نمی‌خوای؟

نگاهم میان آن دیدگان قهوه‌ای اش چرخید و گره خورد؛ چشمانی که بذر و ریشه‌های امید را در دل من کاشته بود. اگر او نبود، شاید من هم نبودم.

لبخند بی‌جانی زدم، شایدم هم غیرواقعی صرفا جهت اینکه خود را در مقابلش دختری قوی جلوه دهم اما حقیقت این گونه نبود:
- بیا تو.

سینی چای و شیرینی را روی میز گذاشت، سپس بدون آن‌که نگاهش را از فنجان‌ها بردارد، گفت:
- ترلان، من درباره‌ی آرسام یه چیزی می‌دونم!

از جا پریدم، دل‌نگران و هراسان، رنگ از رخسارم پریده و سرگیجه امانم را بریده بود:
- چی، چی شده؟ مهرداد، تو رو خدا بگو کجاست.

چشمانش لرزیدند. به سمت تخت رفت، نشست، سرش را میان دو دست گرفت و صدایش با خشمی تلخ لرزید:
- اون، تصادف کرده.

زیر پایم خالی شد. دیوار تنها تکیه‌گاهم بود. جهان چرخید، تاریک شد، نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. این..‌. این امکان نداشت، تپش‌های نامنظم قلبم بی صبرانه تمنای آزاد شدن از این قید و بندِ بی‌رحمانه‌‌ی قفسه‌ی وجودم را داشت:
- نه، آرسام.

نفسم بند آمده بود. بغضی سنگین، مثل طنابی دور گلویم پیچید. اشک‌ها، دنیایم را تیره کردند. سرازیر شدند، بی‌محابا، و من خودم را روی تخت انداختم. گریه می‌کردم؛ بی‌وقفه، با تمام جان.

مهرداد هم گویا حال و روزش بی‌قرارتر و آشفته تر از من بود، آرامم می‌کرد، ولی صداهایش مثل صدایی دور از اعماق دریا در گوشم طنین می‌انداختند.
در باز شد. مادرم با وحشت وارد اتاق شد:
- چی شده ترلان؟!

سرم را به زحمت بلند کردم. صدایم شکسته بود:

– هی... هیچی.

دل توی دلش نبود، رنگ از رخسارش پریده بود، همگی نگران بودیم:
- دروغ نگو!

رو به مهرداد کرد، نگران، منتظر پاسخی از او:

- آقا مهرداد، شما حتما از حال و روز آرسام خبر دارین، اگه غیر از اینه چرا حال و روز ترلان به یکباره اینطوری شده؟

مهرداد آهی کشید، به مادرم نگاه کرد و همه‌چیز را گفت... چشم‌های مادرم لحظه‌به‌لحظه گشادتر ، رنگی از رخسارش باقی نمانده بود، با شنیدن آن حرف‌ها سرش کمی گیج رفت. از جایم بلند شدم و صدایش زدم، دستش را از دیوار گرفت اما پاهایش گمانم تحمل وزنش را نداشت، کمی لغزید. به طرفش به سرعت گام برداشتم که با بی‌حالی روی زمین افتاد، قلبم آن‌قدر بی صبرانه می‌کوبید که هر لحظه احساس میکردم الان است که از حصار قفسه سی*ن*ه‌ام بیرون بزند، فریادی ناخودآگاه و بی‌اختیار از اعماق وجودم کنده شد و به صدا در آمد:
- زنگ بزن اورژانس... .
***
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود، سکوتی که بوی اندوه می‌داد. دیوارها، گویی درد ما را در آغوش کشیده بودند و با هر نفس، نفسِ بی‌قراری بیرون می‌دادند. هوا سنگین شده بود؛ مه گرفته، پر از اضطراب و اندوهی که در گوشه گوشه‌ی اتاق می‌لولید.
چشمان مادرم، چون دو فانوس خاموش، سرخ و متورم از گریستن بود. رمق در نگاهش نمانده بود. تنها نشسته بود، بی‌حرکت، همان‌جا کنار مبل، با چادری که روی دوشش افتاده و تسبیحی که میان انگشتان لرزانش جا خوش کرده بود.
پدرم همراه پدر شهرزاد به آگاهی رفته بودند؛ برای پیدا کردن ردّی، سرنخی، امیدی. مهرداد هم پس از آن ماجرای شب گذشته، بی‌صدا برگشت خانه‌شان.
و من...
من مانده‌ام با این دلِ تپنده‌ای که هر تپشش، فریادی بی‌صدا از نامِ آرسام است. تنهایی‌ام هجوم آورده بود، سایه‌اش روی تنم افتاده و استخوان‌هایم را از درون می‌سایید.

ناگهان گوشی‌ام به لرزه درآمد. با وحشتی آمیخته با امید، آن را از روی میز قاپیدم؛
دلم می‌لرزید، انگار خودش می‌دانست پشت آن تماس چه کابوسی در انتظار است.
- الو؟

صدای مردی ناشناس در گوشی پیچید. صدایی بم، آرام اما مرموز، همان‌قدر که سرد، همان‌قدر خطرناک:
- ترلان خانم؟

حلقه‌ای از تردید دور افکارم پیچید، اما بی‌اختیار پاسخ دادم:
- خودمم، کی هستین؟

مکثی کرد. صدایش رنگی از تمسخر به خود گرفت، بعد آهسته، با کشیدگی خاصی گفت:
- خوبه، اگه دنبال داداشت می‌گردی، بیا به این آدرس. ولی.

خشم و نگرانی، بغضی شد که در گلویم چرخید، و با صدایی لرزان، اما محکم غریدم:
- ببین، اگه یه مو از سر داداشم کم شده باشه، نمی‌ذارم راحت بخوابی، فهمیدی؟
خنده‌ای کرد. خنده‌ای که خون را در رگ‌هایم یخ زد. سرد، کشنده، بی‌احساس.
و سپس... آن جمله‌ی لعنتی را گفت؛
آهسته، بی‌رحمانه، همچون خنجری بر جان من:
- تو هیچ غلطی نمی‌کنی، وگرنه جنازه‌ش رو تحویلت میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
تا آمدم چیزی بگویم، تماس قطع شد. صدای بوق ممتد، مثل خنجری در سکوت اتاق فرورفت و مرا در جایم میخکوب کرد. گوشی هنوز در دستم بود، اما نگاه خیره‌ام میان خطوط سرد و بی‌روح آن گم شد. ثانیه‌ها کش می‌آمدند، مثل طناب دار... باید کاری می‌کردم.

با انگشتانی لرزان، شماره‌ی پدر را گرفتم. بی‌پاسخ ماند. قلبم تند می‌کوبید، مثل طبل جنگ پیش از یورش. بی‌درنگ شماره‌ی مهرداد را زدم. بعد از چند بوق کش‌دار و کشنده، صدایش بالاخره در گوشی پیچید:
- الو؟

صدایش خسته بود، اما آماده. من اما، صدایم از اعماق گلو بالا می‌آمد، میان هجوم ترس و وحشت:
- منم،مهرداد.
-چی‌شده ترلان؟ حالت خوبه؟

نفس حبس‌شده‌ام را به زحمت بیرون دادم. قلبم طغیان کرده بود و زبانم طعم تلخ اضطراب را حس می‌کرد:
- یکی زنگ زد،گفت از آرسام خبر داره و یک آدرس داد.

مکث کردم. چند لحظه سکوت پشت خط افتاد، و بعد صدای مهرداد، این‌بار پر از خشم و آتش:
- فقط بفهمم کار کیه،گردنشو می‌شکنم. آدرس رو بفرست. می‌دم به بابام.

تماس که تمام شد. آدرس را فرستادم، و مثل بازنده‌ای که هنوز امیدی برای برگشت دارد، از روی تخت بلند شدم. هوای اتاقم خفه و سنگین بود، و دیوارها، نظاره‌گرِ دلهره‌ای که بی‌وقفه در جانم می‌لولید.

رفتم سمت کمد. بی‌هیچ فکر خاصی، مانتوی مشکی، شلوار سفید، شال سفید. دست‌هایم میلرزید، مثل درختی در طوفان. خودم را در آینه نگاه نکردم، می‌ترسیدم از چهره‌ای که شاید دیگر شبیه من نبود. چهره‌ای که ترس در آن لانه کرده بود.

از آرایش صرف نظر کردم. نه وقتش بود، نه حوصله‌اش. دلشوره مثل ماری سمّی درونم می‌چرخید. انگار معده‌ام به تکه‌ای آتش بدل شده بود.

وقتی زنگ در به صدا درآمد، صدایم بی‌اختیار لرزید. مهرداد بود؛ محکم، مصمم، بی‌تردید. دوربینی کوچک و ضبط‌صوتی به لباسم وصل کرد و با دقت همه چیز را توضیح داد. باید می‌رفتم... شاید این شروعی باشد، برای پایان همه چیز.

منتظرم باش، آرسام. ترلانِ این شب، با ترلانِ آن روز فرق دارد...


***

آرسام:

سردیِ زمینِ بتنی، تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. پلک‌هایم با درد بالا آمدند، و نوری زننده، همان ابتدا به جان چشمانم افتاد. دنیا تار و روشن بود، آمیخته‌ای از درد و بی‌خبری.

نفسم سنگین بود، گلویم خشک و لب‌هایم پاره‌پاره. صدای ناآشنایی از میان تاریکی به گوشم رسید. صدای خنده‌ای مسموم... و بعد، صدای کسی که خوب می‌شناختم:
- فکر کردی می‌ذارم شهرزاد مال تو بشه؟

صدایش مثل خنجر کشیده‌ای بود بر زخم‌های کهنه‌ام. به‌زور به چشمانش زل زدم. امیر. همان نگاه همیشگی، همان لبخند تلخ. صدایش چون زهر در گوشم پیچید.

من اما، از درون می‌سوختم. بندهای دستم می‌سوختند، زبانم از خشم می‌لرزید:
- اسم اون‌رو نیار... عوضی.

قهقهه‌ای عصبی از گلویش بیرون پاشید، صدایی سرد، فلزی، مثل برخورد دو تیغه شمشیر.
- مثلاً اگه بیارم چی میشه؟

خشم از درونم فوران کرد. بندهای دست‌هایم را تکان دادم، مثل گرگی در قفس. صدا در گلویم پیچید، زخمی و خشم‌آلود:
- می‌کشمت، گفتم اسم شهرزاد رو نیار!

او اما آرام‌تر از همیشه، انگار که از دردِ من لذت می‌برد، بلند شد. اسلحه را برداشت، با دستانی مطمئن، و ماشه را کشید. صدای کلیکِ فلز، هوای سنگین آنجا را درید.
- بیا یه معامله بکنیم. شهرزاد مال من، زندگی هم مال تو.

سرم را بلند کردم. دهانم خشک، اما نگاه خشمگینم تیز و بُرنده:
- خفه شو.

صدایم در فضای خالی پارکینگ پیچید. پارکینگی متروک، سرد، با سقفی بلند و سیمانی که صدای هر کلمه را مثل آوای مرگ بازتاب می‌داد.

امیر با همان لبخند زهرآگین گفت:
- چه بخوای چه نه، برد با منه. تو بمیری، شهرزاد مال منه. زنده بمونی هم بازم اون دختر مال منه!

آتشِ خشم درونم شعله کشید. خون در رگ‌هایم می‌غرید. صدایم را بلند کردم، فریاد کشیدم:
- تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!

همان‌دم، صدای زنی از بیرون آمد. صدایی که از عمق خاطراتم برخاست،‌ او... او ترلان بود!
- کسی اینجا نیست؟

امیر لحظه‌ای خشکش زد، بعد نگاهش را به من دوخت، نیشخندی زد و پچ‌پچ‌وار گفت:

– به‌به، امشب جمعمون جمعِ!

نفسم بریده‌بریده بالا آمد. با خشمی سرشار از عشق و ترس فریاد زدم:
- اگه یه تار مو از سر خواهرم کم بشه، روزگارتو سیاه می‌کنم.

امیر، بی‌آنکه نگاهش را از من بردارد، به سوی در رفت، و سکوتِ میان ما، مثل نوک خنجری در آستانه‌ی فرود بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
امیر با لبخند کج و آن نگاه مغرور، قدم‌به‌قدم به سوی در رفت. قفل را چرخاند و در آهنی با ناله‌ای خشک باز شد. صدای قدم‌های مضطرب و لرزان ترلان در تاریکی پیچید، نگاهی وحشت‌زده به اطراف انداخت، انگار که هر سایه‌ای کابوسی باشد و هر گوشه‌ای دامی.

– داداشم کو، عوضی؟!

صدای ترلان مثل شمشیری بران در فضا طنین انداخت.

امیر سری به جانبش برگرداند، با خونسردی لبخندی شیطانی زد و آرام زمزمه کرد:

– شناختی، خانم رستمی؟

چشمان ترلان در لحظه‌ای از ناباوری یخ زد. رنگ از رخسارش پرید. لب‌هایش لرزید و بریده‌بریده زیر لب گفت:

– ا... امیر؟

پوزخند تلخی بر لب‌های امیر نشست. چشم‌هایش برق می‌زد؛ نه از نور، که از جنون.

– آره، خودمم. همون هم‌کلاسی خندان و مظلومی که می‌شناختی. فقط حالا دیگه، نه مظلومم، نه خندان. حالا یه گرگم... گرسنه، وحشی، و منتظر شکارم.

پیش از آنکه ترلان چیزی بگوید، غریدم:

– دهنتو ببند، حروم‌زاده.

امیر با حالتی سرگرم از رویارویی، اسلحه‌اش را به طرفم گرفت. ترلان از جا پرید، با ترسی آشکار در صدا و در حالی که لرز در اندامش افتاده بود:

– بس کن، التماست می‌کنم، هر چی بگی انجام می‌دم.

نفسم سنگین شد، دلم هزار تکه شده بود از دیدن خواهری که این‌چنین بین دندان‌های گرگ افتاده. فریاد زدم:

– گولش رو نخور ترلان، این مرد یه دیوونه‌ست!

اشک از چشم‌های ترلان جاری شد. به سمت من آمد، صدایش لرزان بود، اما قلبش مصمم:

– نه، آرسام، نمی‌ذارم بلایی سرت بیاره.

امیر لگدی به شکمش زد، که فریاد ترلان، سقف را لرزاند. بندهای دستم را چنان فشردم که طناب پوستم را برید.

– کثافت!

امیر خونسردانه، طناب کابل برق را برداشت و به طرف ترلان رفت:

– شهرزاد رو بیاری، راحت می‌شی. قول می‌دم.

ترلان فریاد زد، دندان‌ بر دندان می‌سایید:

– پست‌فطرت!

امیر درحالی که آرام آرام نزدیک ترلان می‌شد، زیر لب غرید:

– چی گفتی؟

ترلان عقب رفت، وحشت‌زده، زمزمه کرد:

– هی... هیچی.

پوزخند امیر مثل لبه‌ی تیغی سرد فضا را برید. به سمت من برگشت، غافل از دستی که پشت سرش مشت شده بود. ترلان ناگهان چوبی برداشت و تمام زور تن لرزانش را جمع کرد و با فریادی بلند بر سرش کوبید.

امیر از درد نعره‌ای کشید. هم‌زمان، در پارکینگ با صدایی مهیب باز شد. نور چراغ‌قوه‌ها شکاف تاریکی را درید. مأموران پلیس با فریاد و اسلحه‌های آماده، به محوطه ریختند.
و در میان آن‌ها، شهرزاد بود.
چشم‌هایم از شگفتی برق زد. از میان دود و نور و فریاد، تنها صدای قلب من بود که فریاد می‌کشید:

– شهرزاد!

اشک در چشمانش حلقه زد. هنوز واژه‌ای از لب‌هایش نچکیده بود که امیر، زخم‌خورده و خون‌آلود، تفنگش را بلند کرد و فریاد زد:

– زنده نمی‌ذارمت، شهرزاد!

گلوله‌ای شلیک شد. صدای جیغ... و بعد، سکوت.

– شهرزاد، نه!
آن‌قدر حجم درک ماجرا و آن حادثه برایم دشوار بود که به کسری از ثانیه دست های خود را از حصار طناب و میله به یکباره آزاد ساختم.
با اشک و وحشت به سمتش دویدم. نقش زمین شده بود. خون، پیراهنش را خیس کرده بود؛ درست کنار قلبش. صدایش نازک، شکسته، اما هنوز گرم بود:

– یادت... یادت هست بهم گفتی، زن یه بیکار نمی‌شی؟

بغضم ترکید، لب زدم:

– آره...

– خب... حالا که دیگه بیکار نیستی!

لبخند محوی زد، شبیه وداع. فریاد زدم:
– دوستت دارم، نرو...

شهرزاد چشم‌هایش را بست، آرام، با چهره‌ای که هنوز لبخند داشت. مأموران، امیر را کشان‌کشان بردند. ترلان با گریه خودش را به من رساند و سعی کرد که شهرزاد را کمی بلند کند. مهرداد با حالتی پریشان داخل دوید، دهانش باز ماند:
– شهر...زاد؟

صدای آژیر آمبولانس بالا گرفت. پزشکان رسیدند. با التماس کنار شهرزاد نشستم. دستم را گرفتند. خواستم سوار شوم. مهرداد دم گوشم زمزمه کرد، صدایش خشمگین و لرزان:

– اگه یه تار مو از سر خواهرم کم شه، من می‌دونم و تو...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
یک هفته بعد

ملیکا:

– بیا اینجا.

مردی با چهره‌ای عبوس وارد شد. موهای جوگندمی، کت ناتمام بسته و نگاهی که بوی خواب و خشم می‌داد. صدایش از گلویی می‌اومد که انگار مدتیه فقط برای فریاد زدن استفاده شده:

– من دایی‌شم. چرا گرفتینش؟ چی شده؟

نگاه سرد و بی‌احساسم روی صورت چروک خورده‌ش لغزید. برگه‌ای از روی میز برداشتم، گذاشتم کف دستش و گفتم:

– متهمه به شلیک مستقیم. شرکت در گروگان‌گیری. آدم‌ربایی. لیست بلنده آقا. خیلی بلندتر از اون‌که بشه با یه آه و ناله پاکش کرد.

دستش لرزید. اما نه از ترس؛ از خشم سرکوب‌شده‌ای که داشت به تقلا می‌افتاد. گفت:

– اون بچه‌ست، سروان. خراب شد، ولی.

جمله‌ش رو بریدم.

– ما بچه‌ی خراب رو نمی‌خوایم، مرد. ما حقیقتو می‌خوایم.

دیگه چیزی نگفت. فقط رفت. نه با شرم، نه با پشیمونی. با خشم. با دندون‌هایی که بهم می‌سایید.

در که بسته شد، نفسم رو آروم بیرون دادم و به اتاق بازجویی رفتم.

در باز شد. سرمای سالن توی صورتم کوبید. امیر نشسته بود، دست‌هاش رو مشت کرده بود، طوری که بند انگشت‌هاش سفید شده بودن. صداش وقتی منو دید ترکید:

– بالاخره اومدی، چرا معطل کردی؟ دلت می‌خواست بسوزم؟!

با لحن محکمی گفتم:

– بشین.

– وایساده‌م! چیزی مونده واسه از دست دادن؟

پوزخند زدم. به دوربین کوچکی که توی دستم بود نگاه کردم. گذاشتم روی میز.

– این صدا ضبط می‌شه، متهم. حواست به زبونت باشه، چون باهاش داری سرنوشتت رو امضا می‌کنی.

نشست. اما اخمش حتی توی تاریکی دیوارها هم خودشو بالا کشیده بود.

– بپرس. بپرس که بدونی قهرمان‌هات چقدر بوی خ*یانت می‌دن.

چشم‌هامو تنگ کردم.

– حرف از خ*یانت نزن، وقتی با دست خودت اسلحه‌ کشیدی روی سی*ن*ه‌ی یه دختر!

خندید. خنده‌ش زهر داشت، تلخ و داغ.

– آره... کشیدم. چون عاشقش بودم. چون اون، تنها چیز درست زندگی‌م بود. چون سهم من نبود... چون اون آرسام لعنتی، همه چیزو ازم گرفت!

مشت کوبید روی میز. صندلی زیر وزن خشمش جیغ کشید.

– من فقط یه بار خواستم چیزی رو برای خودم نگه دارم... فقط یه بار! ولی دنیا همیشه گاز می‌گیره وقتی نوبت تو می‌شه.

نزدیک‌تر شدم. صدایم آروم، اما لبه‌دار:

– دنیا گاز نمی‌گیره، امیر. این تویی که لقمه‌ی گندیده رو قورت دادی و حالا داری از مزه‌ش شاکی می‌شی.

چشم‌هاش سرخ شد. لب زد، با زهر:

– تا آخرش بپرس. چون این فقط یه شروعه، سروان. من هنوز حرف‌های زیادی دارم واسه گفتن... و شما؟ آماده‌ای برای شنیدن حقیقتای کثیف؟

دکمه‌ی ضبط رو زدم. نوار حقیقت، پُر از زخم و دندون‌های به هم‌فشرده، شروع به پیچیدن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
اسم؟

– امیر صولت.

نگاه گذرایی بهش انداختم. نه استرس داشت، نه عذاب وجدان. فقط یه ماسک لعنتی از بی‌تفاوتی چسبیده بود روی اون صورت بی‌روح. انگار نه انگار که یه نفس آدم، به خاطر دستای آلوده‌اش، بین مرگ و زندگی معلقه.

پرونده‌ای رو که روی میز ولو شده بود، ورق زدم. صدای خش‌خش کاغذ، توی سکوت پرتنش اتاق پیچید. بدون اینکه نگاهمو از برگه‌ها بردارم، سرد و خشک گفتم:

– عجب! قتل هم توی کارنامته؟ امتیاز ویژه‌ست لابد، نه؟

یه لحظه برق شرم یا شاید ترس توی چشماش جَستن زد. ولی زود خاموش شد. عرق سردی مثل نیش مار روی پیشونیش نشست. زیر لب پرسید:

– می‌تونم... آب بخورم؟

بی‌حوصله سری تکون دادم. فوراً چنگ زد سمت بطری، مثل گرسنه‌ای که بعد از روزها یه تیکه نون دیده. بطری رو سر کشید، بی‌وقفه. لب‌هاش لرزیدن، ولی صداش هنوز بغض داشت. گذاشت بطری رو سر جاش و نگاهم کرد. یه نگاه خفه، تهی، مردد.

دست‌هامو توی هم قفل کردم. نگاهمو دوختم توی چشماش.

– خوب؟ منتظرم.

زل زده بود به کاشی‌های ترک‌خورده‌ی کف اتاق، اما حواسش معلوم بود پر زده سمت جای دیگه‌ای. صدایی ازش دراومد، خش‌دار، گم‌گشته:

– حالش... چطوره؟

خندیدم، اما نه از ته دل. از اون خنده‌هایی که دندون‌هات بیشتر از لب‌هات درد می‌گیرن. پوزخند تلخی زدم و پرسیدم:

– منظورت شهرزاد ملکیانه؟ اون دختری که از اعتمادش نردبون ساختی تا به پدرت برسی؟

دست‌هاش بی‌قرار روی میز می‌لرزیدن. نور چراغ بالای سرمون می‌چرخید، انگار خودش هم گیج شده بود از این حجم دروغ و تباهی.

سکوتش که طول کشید، دوباره خودم حرف زدم. نه، حرف نزدم... کوبیدم! کوبوندم حقیقت رو توی صورتش:

– امیر صولت یا بهتر بگم فربد صالحی. فرزند جمشید صالحی. بزرگ‌ترین عضو مافیای صربستان، سورچین! متخصص جابه‌جایی مواد، آدم‌ربایی و قتل زنجیره‌ای. افتخار می‌کنی به خانوادت؟ به جنایت‌های بابات که از شقاوت سیر نمی‌شد و هنوز زخم روی تن شهرزاد و خواهرش باقیه؟

دوتا دست‌هامو محکم کوبیدم روی میز. صداش توی دیوارهای نمور اتاق پیچید، مثل پتک روی وجدان نیمه‌جانش.

– تو هم همون مسیری رو رفتی که اون رفت. با ماسک لبخند، با نقاب عاشق، نفوذ کردی توی قلبش. ولی هدفت پدرش بود، نه خودش. شهرزاد... فقط یه مهره بود، نه؟ یه قربانی دیگه توی بازی کثیف شماها!

بلند شد. نه از رو غرور، از رو خشم. داد زد، صدای خفه‌ش توی دیوارها ترکید:

– من... من نمی‌خواستم بهش آسیبی برسه!

قبل از اینکه نفس بعدیش رو بکشه، حرفشو بریدم. مشت‌هام لرزیدن ولی صدام محکم بود، خشمگین و بی‌رحم:

– نمی‌خواستی؟ تهدید به قتل کردی! بعدش ماشه رو کشیدی. الان همون دختر... وسط بیمارستان، وسط زندگی و مرگ، آویزون شده به یه دستگاه. به امید یه موج مغزی. می‌فهمی چی کار کردی؟!

سکوت کرد. نه از بی‌حرفی، از بی‌جوابی. صدای نفس‌هاش بریده‌بریده بود. اما نگاهش؟ دیگه برق نداشت... خاموش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
با بی‌حوصلگی از روی صندلی فلزی بلند شدم. خستگی، مثل پتویی کهنه، روی تنم سنگینی می‌کرد. دستی به صورتم کشیدم؛ داغ و خسته. او هنوز سکوت کرده بود، گویی زبانش را ترس بریده بود.

نفسم را سنگین بیرون دادم، و آرام گفتم:

ـ گویا تمایلی به پاسخ قانع‌کننده ندارید.

پرونده را از روی میز برداشتم. چادرم را محکم‌تر روی شانه‌ام کشیدم، قدمی به سوی در برداشتم. هنوز به دستگیره نرسیده بودم که صدایش، با لحنی عصبی و شکسته، در فضای اتاق پیچید:

ـ آره، می‌خوای بدونی؟ آره، می‌خواستم بکشمش! چون نمی‌خواستم مال اون مردک بشه. اون سهم منه!

ایستادم. در جا خشکم زد. لب‌هایم بی‌حرکت ماندند. آرام برگشتم، نگاهی کوتاه و بی‌احساس به چهره‌اش انداختم، و با پوزخندی یخ‌زده زمزمه کردم:

ـ اما تو... دیگه قدمی از این زندان بیرون نمی‌ذاری. چون حکمِت اعدامه.

چهره‌اش یک‌باره رنگ باخت. لب‌هایش لرزید، دستانش شروع به لرزیدن کردند. ساکت، بی‌آن‌که به او توجهی کنم، به سمت در رفتم و آن را گشودم.

افکار درهم و تار به جانم چنگ انداخته بود. قدم‌هایم سنگین بودند. داشتم به سمت دفتر پدر می‌رفتم که صدای زنگ موبایلم در سکوت سرد راهرو پیچید.

مکثی کردم. گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و صفحه‌اش را نگاه کردم، پدر بود.

تماس را وصل کردم. صدایش، صدای مردی که در میان خستگی‌ها هنوز کوه بود، توی گوشم پیچید:

ـ کجایی بابا جان؟ بیا بالا، منتظرتم.

لبخندی تلخ روی لبم نشست. خسته بودم، از سکوت‌ها، از اعتراف‌ها، از حقیقتی که مثل خوره به جانم افتاده بود. تنها یک کلمه گفتم:

ـ دارم میام.

تماس را قطع کردم و گوشی را بی‌حال توی کیف انداختم. چند قدم مانده بود تا دفتر که در باز شد... و قامت پدر، بلند و محکم، مقابلم ایستاد.

لبخند محوی زدم و گفتم:

ـ عجب، فکر کردم خودم باید بیام دنبالت.

پدر، همان‌طور که دستی به ریش‌های جوگندمی‌اش می‌کشید، نگاه گرمی به من انداخت و گفت:

ـ مش رجب، همیشه پیش‌قدم بودم دخترم!

لبخندی جاری بر چهره عبوس و جدی‌ام شد. دلم می‌خواست در آغوشش فرو بروم. او خم شد، صورتم را بوسید و با مهربانی‌ای که در چشم‌هایش موج می‌زد گفت:

ـ خیلی وقت بود نخندیده بودی بابایی.

با تلخی سری تکان دادم. چادرم را مرتب کردم و زمزمه کردم:

ـ می‌خوام برم بیمارستان.

پدر کیفش را برداشت. نگاهش گرم بود، مثل همیشه، اما ته آن، نگرانی موج می‌زد. گفت:

ـ با اینکه نگرانتم چون دو روزه که خواب به چشمات نیومده ولی باشه برو خدا پشت و پناهت.
***
ترلان:

بخش بیمارستان مثل همیشه بوی اضطراب می‌داد. بوی مرگ، بوی انتظار، بوی دعاهای بی‌صدا.

با صدایی گرفته از دکتر پرسیدم:

ـ حالش چطوره، آقای دکتر؟

چشمانش را از من دزدید و گفت:

ـ متأسفم. شرایط خوبی نیست، فقط براش دعا کنید.

بغض گلویم را چنگ زد. سرم را پایین انداختم که صدای آرسام، عصبی و بلند، در فضا پیچید:

ـ یعنی نمی‌تونید کاری بکنید؟ این مسخره‌ست! نباید همین‌جوری تموم بشه.

چرخیدم سمتش. چشمانش قرمز بود، چهره‌اش خسته. صدایش مثل زخمی تازه می‌خراشید. آرام گفتم:

ـ داد نزن، ما هم مثل تو نگرانیم. ولی داری خودت رو می‌سوزونی، آرسام‌.‌‌.. یه هفته‌ست لب به غذا نزدی.

سکوت کرد. فقط لبش لرزید. نگاهش را از من دزدید. دنیا برای لحظه‌ای ایستاد، و من حس کردم قلبم دارد با هر تپش، زخم دیگری برمی‌دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
نذاشت حرفم را بزنم. با لحنی خشک و خشمگین به میان کلامم خطاب به دکتر دوید:

ـ آره، آره... چون شما اصلاً شهرزاد براتون مهم نیست. الانم فقط به فکر کامل شدن پرونده‌تونین، همین.

مهرداد که شعله‌ی خشم در چشمانش زبانه می‌کشید، ناگهان روی صندلی جابه‌جا شد و با تندی غرید:

ـ ساکت شو! خودتم کم تقصیری نداری.

آرسام، چونان شیری زخمی، از جایش جَست. رنگ رخسارش به سرخی خون نشسته بود. صدایش در میان سکوت اتاق غرید:

ـ ببین نزار دهنم باز شه!

مهرداد با چهره‌ای که رگه‌های جنون در آن خودنمایی می‌کرد، با حرکت سریعی از جا برخاست. آستین‌هایش را بالا زد و فریاد کشید:

ـ مثلاً دهنِت باز شه چی می‌شه؟

فضای و حال و هوای اتاق به‌خاطر آن‌همه وارونگی و به هم ریختگی، حال سنگین شده بود. بوی تند عرق و عصبی شدن در هوا می‌پیچید. حس کردم یک ثانیه‌ی دیگر اگر همان‌گونه ادامه یابد کارها به جای باریکی خواهد کشید.

بی‌درنگ از جایم بلند شدم و به سمتشان گام برداشتم. صدایم در فضا پیچید:

ـ بسه! بسه لطفاً.

نفسی عمیق کشیدم و رو به آرسام، با لحنی که سردی یخ‌های قطب در آن جریان داشت، گفتم:

ـ این نگرانی تو چه دردی دوا می‌کنه؟ نگرانی تو می‌تونه کاری کنه که شهرزاد از روی اون تخت لعنتی بلند شه؟ هان.
سعی کردم اعصابم را کمی کنترل کرده و سرجای خود بیاورم، این بار به دنبال آن سخن با لحن نرم تری لب زدم:
- من بیشتر و شما دوتا نگران حال و روز شهرزادم، اون مثل خواهرمه. همه‌ی ما نگرانیم، یکم آروم باش و مراعات کن.

مهرداد دست به کمر ایستاده بود، دندان‌هایش را به هم می‌سایید. پوزخندی تحقیرآمیز زد و با صدایی که عصبانیت در آن موج می‌زد، گفت:

ـ نگو این حرفو، خودت بهتر از من می‌دونی این چیزی نمی‌فهمه، آخه نفهمه!

صدای ساییده شدن دندان‌های آرسام بر هم، مثل خراش ناخن بر شیشه، روح آدم را می‌خراشید. لرزش اندامش گواه طوفانی بود که درونش می‌غرید. سعی کرد کلام نابجایی از لب‌هایش خارج نشود برای همین پلک‌های خسته‌ی دیدگانش را کمی روی هم فشرد تا فکرش، روحش و جسمش لحظه‌ای آزاد شود. می‌توانستم تصور کنم که چه بار سنگین و عذاب آوری را همراه خود به دوش می‌کشد و چقدر این روزها اعصاب و روانش خسته شده است.

نگاهم به سوی شهرزاد لغزید؛ دختری که روزی با شرارت‌های کودکانه‌اش همه را به لبخند وادار می‌کرد، حالا چونان شبحی بی‌صدا و رنگ‌پریده، میان بستر افتاده و شاید هم آرام گرفته بود. رنگش، به سفیدی و یخی مردگان می‌مانست.

صدای لرزان بهار، رشته‌ی افکارم را گسست:

ـ ترلان ،کجایی؟

سریع پلک زدم. دستی بر چهره‌ی مهربانش کشیدم و با لبخندی محو گفتم:

ـ همین‌جام.

بغض در نگاهش موج می‌زد. ناگهان خودش را در آغوشم انداخت و بی‌صدا شروع به گریستن کرد. او را محکم در آغوش کشیدم و در گوشش زمزمه کردم:

ـ درست می‌شه. نگران نباش.

اما گریه‌اش شدت گرفت. با هق‌هقی بریده‌بریده گفت:

ـ اگه... اگه دیگه بیدار نشه چی؟

آرام او را از خود جدا کردم، اشک‌های سرازیر شده‌اش را با انگشت شستم پاک کردم و با لبخندی تلخ، لب زدم:

ـ نه عزیزم، همچین چیزی نمی‌شه. مطمئنم.

انگار جرقه‌ای در ذهنم زده باشند، دستی به سمت کیفم بردم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. با لبخندی گرم گفتم:

ـ الان گوشی رو می‌دم باهاش بازی کنی، خوبه؟

چشمانش برق زد. گوشی را با خوشحالی از دستم قاپید و بی‌درنگ سرگرم شد. لحظه‌ای در سکوت، برق خوشی کوتاه‌مدتش را تماشا کردم.

از روی صندلی برخاستم و به سوی مهرداد رفتم. صدایم با نگرانی لرزید:

ـ چرا مژده خانم نیومد؟

مهرداد، که این بار در چهره‌اش رد لبخندی آرام گرفته بود، نگاهم کرد و گفت:

ـ مامان و بابا تو راهن.نگران نباش.

و باز اتاق پر شد از سکوتی که بوی امید و ترس توأمان داشت؛ سکوتی که شاید فقط با چشم‌های باز شهرزاد شکسته می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
به محض اینکه حرفش تمام شد، مژده خانم با چهره‌ای پریشان و افسرده وارد اتاق شد. پشت سرش، شوهرش آمد داخل. با لبخندی تلخ به سمتشان رفتم، سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:

ـ سلام.

مژده، با بغضی در گلو، به سویم آمد و مرا در آغوش کشید. بی‌صدا اشک می‌ریخت. چه سخت است، مادری که عمری برای بزرگ شدن دخترش زحمت کشیده، حالا بی‌هیچ عدالتی... .

با صدای ضعیف و لرزانش به خودم آمدم:

ـ سلام.

لبخندی محو بر لب نشاندم، آرام او را از خود جدا کردم و پاسخش را متقابلاً دادم.

آرسام با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و با گام‌های سنگین و محکم به سمت در رفت. مهرداد، با نگرانی، صدایش زد:

ـ آرسام؟ کجا داری میری؟

آرسام که رنگ به چهره نداشت و سفیدی صورتش از دور فریاد می‌زد، بی‌تفاوت برگشت، نگاهی سرد به ما انداخت و گفت:

ـ قبرستون!

و بی‌درنگ از اتاق بیرون زد.
***
مهرداد:

دلم می‌خواست کنار مادر و پدرم بمانم، اما باید از زیر زبان آرسام حرف می‌کشیدم؛ باید می‌فهمیدم آن شب چه گذشته بود. آشفته بودم و درمانده، سرم از شدت این حجم سنگینی فشار و اتفاقی که رخ داد به درد آمده بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم فقط این را می‌دانستم، این را می‌دانستم که باید سرمنشأ این بازی کثیف و پلید را پیدا کنم.

با یک عذرخواهی کوتاه، از اتاق بیرون زدم. آرسام، با صورتی رنگ‌پریده و شانه‌هایی افتاده، جلویم قدم برمی‌داشت. بی‌هیچ حرفی، با قدم‌هایی سنگین به سمت خروجی بیمارستان رفت. سایه‌ی اندوه روی قد و قواره‌اش سنگینی می‌کرد.

وقتی پا به بیرون گذاشت، رفت روی یک نیمکت چوبی نشست، سیگاری از جیبش بیرون کشید و با انگشتانی لرزان آن را آتش زد. دود تلخ سیگار در هوای سرد عصرانه می‌پیچید. بدون معطلی رفتم سمتش. کنارش ایستادم و با صدایی آرام گفتم:

ـ باید حرف بزنیم.

واکنشی نشان نداد. فقط خیره شده بود به شاخه‌های لرزان درختان که با نسیم آرام به رقص آمده بودند. لحظه‌ای پلک‌هایم را روی هم گذاشتم، حال و روزم تا به حال به وخیمی امروز نبود، خواهرم..‌. خواهرم گوشه اتاق سوت و کور و نفس گیر بیمارستان به بند کشیده بود، پاره‌‌ای از تنم و روحم انگاری وجود نداشت . نفسی عمیق کشیدم که خودش آرام زمزمه کرد؛ صدایش دورگه و شکسته:

ـ انگار همین دیروز بود. روزی که فهمیدم تو یکی از بهترین دانشگاه‌ها قبول شدم. همون رشته‌ای که سال‌ها آرزوش رو داشتم، چه قدر خوشحال بودم.

دوباره پک عمیقی به سیگارش زد، بعد آن را زیر پایش له کرد و با پوزخندی تلخ ادامه داد:

ـ دیدی چی شد؟ آدم یه عمر برای ساختن رویاهات می‌جنگه، ولی یه لحظه همه چیز رو از دست می‌ده.

دست برد سمت پاکت سیگارش، خواست یکی دیگه بیرون بکشه که سریع دستش را گرفتم و با لحن عصبی گفتم:

ـ آرسام، بس کن! داری خودتو نابود می‌کنی. الان وقت این کارا نیست. قوی باش، تو باید به‌خاطر خواهرمم که شده قوی باشی.

سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه، با صدایی گرفته و بغض‌آلود فریاد زد:

ـ قوی باشم؟ چطور؟ بدون شهرزاد من هیچی نیستم... هیچی! اگه اون نباشه، نفس کشیدن به چه دردم می‌خوره؟

سعی کردم خشم و درد را توی خودم خفه کنم. به سختی گفتم:

ـ الان وقت قوی بودن یا نبودن نیست. من یه چیز دیگه می‌خوام بدونم، اون شب، چه اتفاقی افتاد؟ همه چیز رو برام تعریف کن. با جزئیات.

آرسام دستانش را روی صورتش گذاشت، شانه‌هایش می‌لرزید. چند دقیقه‌ای در سکوت ماند، بعد آرام شروع به حرف زدن کرد:

- تقریبا این ماجرا برمیگرده به دو سال پیش، من گاهی اوقات جای دانشگاه دنبال ترلان میرفتم، خیلی اتفاقی با امیر آشنا شدم و بعد ها رفیق صمیمیم شد، همه چیز عادی بود، پسر خوبی به نظر میومد.

مکث کرد، بغض توی گلویش سنگینی می‌کرد.

ـ یه روز... یه روز امیر بهم گفت عاشق شهرزاد شده. همون موقع یه چیزی توی دلم شکست. انگار تموم دنیا ریخت رو سرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍- از همون روز، تمام پل‌های بین خودم و اون رو خراب کردم و راهی جدا از اون رو در پیش گرفتم.
تا یک شب، بی‌مقدمه تماس گرفت. صداش از پشت خط لرز داشت. گفت چیزهایی درباره‌ی شهرزاد می‌دونه که من از اون بی‌خبرم. گفت که باید برم ویلای لواسون.

بی‌تردید، سوار ماشین شدم. اما قبل از اون برای اولین بار حرف دلم رو به شهرزاد گفتم؛ اسراری که دو سال تموم توی قفسه‌ی سینم به سکوت محکوم شده بود.

توی مسیر که بودم، دوباره امیر زنگ زد. این بار طعنه‌ی سنگین‌تری توی صداش بود.
گفت شهرزاد و او، مدت‌هاست در خفا و با رضایت مامان و باباش عقد کردن.
زمین زیر پام خالی و دنیا روی سرم خراب شد، قلبم مچاله شده بود، نمی‌دونستم باید چه کار کنم.
اول باورم نشد برای همین شماره‌‌ی خواهرتو که قبلا از ترلان کش رفته بودم رو گرفتم. ازش پرسیدم که دوستم داره یا نه؟
اما اون ... جواب درستی نداد. پاسخی که دلخوشم کنه.

مات و مبهوت، انگار چشمام دیگه چیزی رو نمی‌دید، نفهمیدم چی شد که تصادف کردم.
بدنم زخمی و خون‌آلود بود، اما هنوز زنده بودم.
باک بنزین سوراخ شده بود، بوی بنزین همه جا پاشیده بود، و هر ثانیه، مرگ، مثل سایه‌ای نامرئی، دورم می‌چرخید.
دستگیره‌ی در رو می‌کشیدم، اما در باز نمی‌شد. نفس‌هام تنگ شده بود، ناامیدی چنگ انداخته بود به جونم...

حرفش را با سردی بریدم:
– ما ماشینت رو وسط جاده پیدا کردیم متأسفانه شعله‌ها همه چیزو بلعیده بودن.

با بی‌تفاوتی نگاه سردش را به صورتم دوخت و گفت:
- اما امیر، در ماشین رو باز کرد. نجاتم داد. تا به خودم بیام، پارچه‌ای دور دهنم پیچید و بیهوشم کرد.

چشم‌هایش در تاریکی برق زد. حرف زدنش تلخ‌تر شده بود، صدایی که انگار از عمق یک زخم کهنه بیرون می‌زد:

– وقتی به هوش اومدم، داشت مزخرف می‌بافت، تهدیدم می‌کرد. می‌خواست عصبانیم کنه، حتی منو بکشه.
نمی‌دونم... شاید اگه ترلان با مأمورها نمی‌رسید، شاید الان من زنده نبودم.

نفسش را با سنگینی بیرون داد:
– شهرزاد هم همراهشون بود. امیر، تا چشمش بهش افتاد، انگار دیگه عقلش کار نکرد. اسلحه‌اش رو کشید و... به طرفش شلیک کرد.

نگاهم را دوباره به آرسام دوختم. لبه‌ی یقه‌ی کاپشن مشکلی را در دست چنگ کرده بود و پایین را نگاه می‌کرد. صدایش، صدای مردی که زیر بار غم و اندوه خم شده باشد، شنیده شد:
– همش تقصیر منه.


***

شهرزاد:

پاهایم در میان برگ‌های خیس فرو می‌رفت. صدای خش‌خش زیر قدم‌هایم، تنها صدایی بود که سکوت جنگل را می‌شکست.
همه‌جا تاریک بود. تاریک‌تر از ترس‌های شبانه‌ی کودکی‌ام.

دست‌هایم را دور خودم حلقه کرده بودم. هر لحظه، حس می‌کردم سایه‌ای پشت سرم قدم برمی‌دارد.
نفس‌هایم تند و بی‌قرار شده بود. نگاه وحشت‌زده‌ام میان درختان سرگردان بود.
"کسی اینجا نیست، فقط خیاله."
با خودم زمزمه کردم. اما قلبم، با هر تپش، انگار فریاد می‌زد که باید بدوم. باید فرار کنم از این تاریکی، پیش از آنکه خیلی دیر شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍درختان، شاخه‌های رنج‌دیده‌شان را به آسمانِ تاریک می‌ساییدند، گویی با هر حرکت، از زمین فریاد کمک را طلب می‌کردند، هرچند در دل شب، سکوتی مرگبار حاکم بود؛ من از درون دچار اضطرابی بی‌پایان بودم. احساس می‌کردم چیزی در این جنگل سرنوشت‌ساز در کمین ایستاده است. این همه ترس و اضطراب، ذهنم را به طرز وحشتناکی به هم ریخته بود.

مهتاب، که همچنان با لبه‌های نقره‌ای‌اش به دل تاریکی نفوذ می‌کرد، تنها نشانه‌ای از امید در این بی‌انتهایی بود که در آن گم شده بودم. اما حتی این نور کم‌سوی ماه، نتوانست به من حس اطمینان بدهد. خودم را همچون تکه‌ای یخ می‌دیدم، بی‌روح و بی‌حس، انگار که هیچ تفاوتی میان من و زمستان بی‌پایان وجود نداشت.

گام‌هایم لرزان و دلشوره‌ام همچنان در دل تاریکی گم می‌شد. در دل این جنگل، سکوتی مرگبار و سنگین حاکم بود که هر لحظه بیشتر مرا به خود می‌فشرد. اطرافم را با نگاه مضطرب می‌کاویدم، گویی آنجا نه جنگلی پر از زندگی، بلکه گورستانی سرد و بی‌روح بود.

ناگهان، صدایی خفیف، آرام و وحشت‌زده در دل سکوت به گوشم رسید.
- شهرزاد.

ترسِ وحشتناک، همچون طوفانی سرد از درونم گذشت. بدنم به لرزه افتاد و به سختی به عقب برگشتم. با صدایی لرزان و دلهره‌آور پرسیدم:
-کی... او... اونجاس... ت؟

هیچ چیزی جز سیاهی و سکوت، پاسخ‌ام را نداند. شاید این تنها خیالاتی بود که ذهنم در گرفتاری‌هایش ساخته بود. سرم را تکان دادم، می‌خواستم خود را از این خواب آشفته بیدار کنم. نفس‌هایم، همچون بخار، از دهانم بیرون می‌آمدند و در فضا پراکنده می‌شدند، گویی این نفس‌ها حتی برای بقا در این جنگلِ مرگبار هم ناکافی بودند.

این، مرگبارترین مخمصه‌ای بود که تاکنون در آن گرفتار شده بودم. مخمصه‌ای که تنها با خون به پایان می‌رسید.

در میان درختان نیمه‌مرده، یک نور ضعیف و ناپایدار در دل تاریکی سرک می‌کشید. نوری که همچون امیدی ضعیف، در دل شب می‌درخشید. به سوی آن حرکت کردم، گام به گام، در حالی که احساس می‌کردم نور هر لحظه از من دورتر می‌شود. انگار که این نور هم چیزی جز سرابی بیش نبود.

گام‌هایم سنگین‌تر و بی‌جان‌تر شدند. انگار هر لحظه به عمق سراب‌های بی‌پایان نزدیک‌تر می‌شدم.

نهایتاً، پاهایم تاب نیاوردند و بر زمین افتادم. زمینی سرد و بی‌رحم، همچون یخِ بی‌حرکت. اینجا دیگر نه یک جنگل، بلکه جهنمِ سرد و بی‌حس بود.

با صدای آشنای «شهرزاد» از دور، چشمانم را باز کردم. اما این‌بار، نه جنگل، نه تاریکی، بلکه صحرا و دشت بی‌پایان مقابل دیدگانم گشوده شد. همچون یک رؤیا، این مکان تنها یادآور خاطراتی بود که فراموشی به آنها پرداخته بود.

زنی جوان از دور ظاهر شد. با چشمان سبز و موهایی به رنگ طلایی، با لبخندی آرام و دلنشین به سوی من می‌آمد. لباسی محلی بر تن داشت که هیچ‌گاه نظیرش را ندیده بودم. این زن از کدام سرزمین می‌آمد؟

به آرامی به سمتم نزدیک شد، شال سبزش در نسیم ملایم صحرا در حال بازی با شن‌ها بود. با صدای ملایمی گفت:
-من اهل هیچ شهری نیستم.

نگاهم از تعجب چشمانش جدا نمی‌شد. گویی کلمات در گلویم سنگین و بی‌صدا ماندند. اما او ادامه داد:
- من خیلی خوب تو را می‌شناسم.

دست راستش را بالا برد و زیر لب زمزمه‌ای کرد. آن لحظه، احساس کردم که دنیا در حال فرو ریختن است. سرم را گرفتم و سعی کردم به او پاسخ دهم، اما صدایم در گلویم گیر کرد.

او نزدیک‌تر شد و با لبخند، گفت:
-تو اونی نیستی که تصور می‌کردی.

با ابروانی بالا رفته به او نگاه کردم، و پیش از آنکه چیزی بگویم، خود او ادامه داد:
- تو در رویا هستی.

این‌بار با تردید لب باز کردم:
- تو کی هستی؟

او با لبخند آرامی پاسخ داد:
- یک دوست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین