- May
- 598
- 3,391
- مدالها
- 2
بوی تند بنزین در مشامم پیچید. حس کردم چیزی درست نیست... مثل اینکه باک سوراخ شده باشد. تپش قلبم شدت گرفت، دستانم بیقرار، دستگیره را با شتاب کشیدم، اما در باز نمیشد. وحشتی بینام در جانم دوید، که ناگهان دستی در را گشود.
سرم تیر کشید. نور، تار شد. چشمهایم، انگار در مهی غلیظ فرو رفت. تنها توانستم به چهرهی مردی خیره شوم که صورتش پشت سایهای سنگین پنهان مانده بود.
با صدایی خشدار در حالی قطرههای خوناگین شیقیقهام در حال ریزش بود، پرسیدم:
-تو... کی هستی؟
و او، با تکخندهای بیروح، زمزمه کرد:
-امیرم.
همین یک کلمه کافی بود تا شعلهی امید، در دل تاریکی چشمانم برق بزند.
- امیر؟ تو گفتی بیام لواسون، مگه نه؟
دستی روی بازویم نشست. کشیده شدم، بیاختیار، و صدای تمسخرآمیزش در گوشم پیچید:
- آره، خودم گفتم.
لحظهای بعد، دستمال سفیدی روی دهانم نشست. بوی تعفنآلود و مرگباری در ریهام خزید، تا به خودم آیم جهان مرا درون تاریکی و ظلمات مطلق خود فرو برد و چشمهایم خاموش شد.
***
ترلان:
تمام شب، ذهنم درگیر آرسام بود. خیالم آرام نمیگرفت. انگار تکهای از وجودم با او رفته بود. خدايا، خودم سپردمش به تو، تویی که پناه بیپناهان بودی، حالا نوبت من است.
تقتق در اتاق، افکارم را شکست. در را که گشودم، قامت مهرداد میان در آشکارا گشت. با لبخندی محو که انگار پشت آن، هزار اضطراب نهفته بود.
- مهمون نمیخوای؟
نگاهم میان آن دیدگان قهوهای اش چرخید و گره خورد؛ چشمانی که بذر و ریشههای امید را در دل من کاشته بود. اگر او نبود، شاید من هم نبودم.
لبخند بیجانی زدم، شایدم هم غیرواقعی صرفا جهت اینکه خود را در مقابلش دختری قوی جلوه دهم اما حقیقت این گونه نبود:
- بیا تو.
سینی چای و شیرینی را روی میز گذاشت، سپس بدون آنکه نگاهش را از فنجانها بردارد، گفت:
- ترلان، من دربارهی آرسام یه چیزی میدونم!
از جا پریدم، دلنگران و هراسان، رنگ از رخسارم پریده و سرگیجه امانم را بریده بود:
- چی، چی شده؟ مهرداد، تو رو خدا بگو کجاست.
چشمانش لرزیدند. به سمت تخت رفت، نشست، سرش را میان دو دست گرفت و صدایش با خشمی تلخ لرزید:
- اون، تصادف کرده.
زیر پایم خالی شد. دیوار تنها تکیهگاهم بود. جهان چرخید، تاریک شد، نفس در سی*ن*هام حبس شد. این... این امکان نداشت، تپشهای نامنظم قلبم بی صبرانه تمنای آزاد شدن از این قید و بندِ بیرحمانهی قفسهی وجودم را داشت:
- نه، آرسام.
نفسم بند آمده بود. بغضی سنگین، مثل طنابی دور گلویم پیچید. اشکها، دنیایم را تیره کردند. سرازیر شدند، بیمحابا، و من خودم را روی تخت انداختم. گریه میکردم؛ بیوقفه، با تمام جان.
مهرداد هم گویا حال و روزش بیقرارتر و آشفته تر از من بود، آرامم میکرد، ولی صداهایش مثل صدایی دور از اعماق دریا در گوشم طنین میانداختند.
در باز شد. مادرم با وحشت وارد اتاق شد:
- چی شده ترلان؟!
سرم را به زحمت بلند کردم. صدایم شکسته بود:
– هی... هیچی.
دل توی دلش نبود، رنگ از رخسارش پریده بود، همگی نگران بودیم:
- دروغ نگو!
رو به مهرداد کرد، نگران، منتظر پاسخی از او:
- آقا مهرداد، شما حتما از حال و روز آرسام خبر دارین، اگه غیر از اینه چرا حال و روز ترلان به یکباره اینطوری شده؟
مهرداد آهی کشید، به مادرم نگاه کرد و همهچیز را گفت... چشمهای مادرم لحظهبهلحظه گشادتر ، رنگی از رخسارش باقی نمانده بود، با شنیدن آن حرفها سرش کمی گیج رفت. از جایم بلند شدم و صدایش زدم، دستش را از دیوار گرفت اما پاهایش گمانم تحمل وزنش را نداشت، کمی لغزید. به طرفش به سرعت گام برداشتم که با بیحالی روی زمین افتاد، قلبم آنقدر بی صبرانه میکوبید که هر لحظه احساس میکردم الان است که از حصار قفسه سی*ن*هام بیرون بزند، فریادی ناخودآگاه و بیاختیار از اعماق وجودم کنده شد و به صدا در آمد:
- زنگ بزن اورژانس... .
***
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود، سکوتی که بوی اندوه میداد. دیوارها، گویی درد ما را در آغوش کشیده بودند و با هر نفس، نفسِ بیقراری بیرون میدادند. هوا سنگین شده بود؛ مه گرفته، پر از اضطراب و اندوهی که در گوشه گوشهی اتاق میلولید.
چشمان مادرم، چون دو فانوس خاموش، سرخ و متورم از گریستن بود. رمق در نگاهش نمانده بود. تنها نشسته بود، بیحرکت، همانجا کنار مبل، با چادری که روی دوشش افتاده و تسبیحی که میان انگشتان لرزانش جا خوش کرده بود.
پدرم همراه پدر شهرزاد به آگاهی رفته بودند؛ برای پیدا کردن ردّی، سرنخی، امیدی. مهرداد هم پس از آن ماجرای شب گذشته، بیصدا برگشت خانهشان.
و من...
من ماندهام با این دلِ تپندهای که هر تپشش، فریادی بیصدا از نامِ آرسام است. تنهاییام هجوم آورده بود، سایهاش روی تنم افتاده و استخوانهایم را از درون میسایید.
ناگهان گوشیام به لرزه درآمد. با وحشتی آمیخته با امید، آن را از روی میز قاپیدم؛
دلم میلرزید، انگار خودش میدانست پشت آن تماس چه کابوسی در انتظار است.
- الو؟
صدای مردی ناشناس در گوشی پیچید. صدایی بم، آرام اما مرموز، همانقدر که سرد، همانقدر خطرناک:
- ترلان خانم؟
حلقهای از تردید دور افکارم پیچید، اما بیاختیار پاسخ دادم:
- خودمم، کی هستین؟
مکثی کرد. صدایش رنگی از تمسخر به خود گرفت، بعد آهسته، با کشیدگی خاصی گفت:
- خوبه، اگه دنبال داداشت میگردی، بیا به این آدرس. ولی.
خشم و نگرانی، بغضی شد که در گلویم چرخید، و با صدایی لرزان، اما محکم غریدم:
- ببین، اگه یه مو از سر داداشم کم شده باشه، نمیذارم راحت بخوابی، فهمیدی؟
خندهای کرد. خندهای که خون را در رگهایم یخ زد. سرد، کشنده، بیاحساس.
و سپس... آن جملهی لعنتی را گفت؛
آهسته، بیرحمانه، همچون خنجری بر جان من:
- تو هیچ غلطی نمیکنی، وگرنه جنازهش رو تحویلت میدم.
سرم تیر کشید. نور، تار شد. چشمهایم، انگار در مهی غلیظ فرو رفت. تنها توانستم به چهرهی مردی خیره شوم که صورتش پشت سایهای سنگین پنهان مانده بود.
با صدایی خشدار در حالی قطرههای خوناگین شیقیقهام در حال ریزش بود، پرسیدم:
-تو... کی هستی؟
و او، با تکخندهای بیروح، زمزمه کرد:
-امیرم.
همین یک کلمه کافی بود تا شعلهی امید، در دل تاریکی چشمانم برق بزند.
- امیر؟ تو گفتی بیام لواسون، مگه نه؟
دستی روی بازویم نشست. کشیده شدم، بیاختیار، و صدای تمسخرآمیزش در گوشم پیچید:
- آره، خودم گفتم.
لحظهای بعد، دستمال سفیدی روی دهانم نشست. بوی تعفنآلود و مرگباری در ریهام خزید، تا به خودم آیم جهان مرا درون تاریکی و ظلمات مطلق خود فرو برد و چشمهایم خاموش شد.
***
ترلان:
تمام شب، ذهنم درگیر آرسام بود. خیالم آرام نمیگرفت. انگار تکهای از وجودم با او رفته بود. خدايا، خودم سپردمش به تو، تویی که پناه بیپناهان بودی، حالا نوبت من است.
تقتق در اتاق، افکارم را شکست. در را که گشودم، قامت مهرداد میان در آشکارا گشت. با لبخندی محو که انگار پشت آن، هزار اضطراب نهفته بود.
- مهمون نمیخوای؟
نگاهم میان آن دیدگان قهوهای اش چرخید و گره خورد؛ چشمانی که بذر و ریشههای امید را در دل من کاشته بود. اگر او نبود، شاید من هم نبودم.
لبخند بیجانی زدم، شایدم هم غیرواقعی صرفا جهت اینکه خود را در مقابلش دختری قوی جلوه دهم اما حقیقت این گونه نبود:
- بیا تو.
سینی چای و شیرینی را روی میز گذاشت، سپس بدون آنکه نگاهش را از فنجانها بردارد، گفت:
- ترلان، من دربارهی آرسام یه چیزی میدونم!
از جا پریدم، دلنگران و هراسان، رنگ از رخسارم پریده و سرگیجه امانم را بریده بود:
- چی، چی شده؟ مهرداد، تو رو خدا بگو کجاست.
چشمانش لرزیدند. به سمت تخت رفت، نشست، سرش را میان دو دست گرفت و صدایش با خشمی تلخ لرزید:
- اون، تصادف کرده.
زیر پایم خالی شد. دیوار تنها تکیهگاهم بود. جهان چرخید، تاریک شد، نفس در سی*ن*هام حبس شد. این... این امکان نداشت، تپشهای نامنظم قلبم بی صبرانه تمنای آزاد شدن از این قید و بندِ بیرحمانهی قفسهی وجودم را داشت:
- نه، آرسام.
نفسم بند آمده بود. بغضی سنگین، مثل طنابی دور گلویم پیچید. اشکها، دنیایم را تیره کردند. سرازیر شدند، بیمحابا، و من خودم را روی تخت انداختم. گریه میکردم؛ بیوقفه، با تمام جان.
مهرداد هم گویا حال و روزش بیقرارتر و آشفته تر از من بود، آرامم میکرد، ولی صداهایش مثل صدایی دور از اعماق دریا در گوشم طنین میانداختند.
در باز شد. مادرم با وحشت وارد اتاق شد:
- چی شده ترلان؟!
سرم را به زحمت بلند کردم. صدایم شکسته بود:
– هی... هیچی.
دل توی دلش نبود، رنگ از رخسارش پریده بود، همگی نگران بودیم:
- دروغ نگو!
رو به مهرداد کرد، نگران، منتظر پاسخی از او:
- آقا مهرداد، شما حتما از حال و روز آرسام خبر دارین، اگه غیر از اینه چرا حال و روز ترلان به یکباره اینطوری شده؟
مهرداد آهی کشید، به مادرم نگاه کرد و همهچیز را گفت... چشمهای مادرم لحظهبهلحظه گشادتر ، رنگی از رخسارش باقی نمانده بود، با شنیدن آن حرفها سرش کمی گیج رفت. از جایم بلند شدم و صدایش زدم، دستش را از دیوار گرفت اما پاهایش گمانم تحمل وزنش را نداشت، کمی لغزید. به طرفش به سرعت گام برداشتم که با بیحالی روی زمین افتاد، قلبم آنقدر بی صبرانه میکوبید که هر لحظه احساس میکردم الان است که از حصار قفسه سی*ن*هام بیرون بزند، فریادی ناخودآگاه و بیاختیار از اعماق وجودم کنده شد و به صدا در آمد:
- زنگ بزن اورژانس... .
***
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود، سکوتی که بوی اندوه میداد. دیوارها، گویی درد ما را در آغوش کشیده بودند و با هر نفس، نفسِ بیقراری بیرون میدادند. هوا سنگین شده بود؛ مه گرفته، پر از اضطراب و اندوهی که در گوشه گوشهی اتاق میلولید.
چشمان مادرم، چون دو فانوس خاموش، سرخ و متورم از گریستن بود. رمق در نگاهش نمانده بود. تنها نشسته بود، بیحرکت، همانجا کنار مبل، با چادری که روی دوشش افتاده و تسبیحی که میان انگشتان لرزانش جا خوش کرده بود.
پدرم همراه پدر شهرزاد به آگاهی رفته بودند؛ برای پیدا کردن ردّی، سرنخی، امیدی. مهرداد هم پس از آن ماجرای شب گذشته، بیصدا برگشت خانهشان.
و من...
من ماندهام با این دلِ تپندهای که هر تپشش، فریادی بیصدا از نامِ آرسام است. تنهاییام هجوم آورده بود، سایهاش روی تنم افتاده و استخوانهایم را از درون میسایید.
ناگهان گوشیام به لرزه درآمد. با وحشتی آمیخته با امید، آن را از روی میز قاپیدم؛
دلم میلرزید، انگار خودش میدانست پشت آن تماس چه کابوسی در انتظار است.
- الو؟
صدای مردی ناشناس در گوشی پیچید. صدایی بم، آرام اما مرموز، همانقدر که سرد، همانقدر خطرناک:
- ترلان خانم؟
حلقهای از تردید دور افکارم پیچید، اما بیاختیار پاسخ دادم:
- خودمم، کی هستین؟
مکثی کرد. صدایش رنگی از تمسخر به خود گرفت، بعد آهسته، با کشیدگی خاصی گفت:
- خوبه، اگه دنبال داداشت میگردی، بیا به این آدرس. ولی.
خشم و نگرانی، بغضی شد که در گلویم چرخید، و با صدایی لرزان، اما محکم غریدم:
- ببین، اگه یه مو از سر داداشم کم شده باشه، نمیذارم راحت بخوابی، فهمیدی؟
خندهای کرد. خندهای که خون را در رگهایم یخ زد. سرد، کشنده، بیاحساس.
و سپس... آن جملهی لعنتی را گفت؛
آهسته، بیرحمانه، همچون خنجری بر جان من:
- تو هیچ غلطی نمیکنی، وگرنه جنازهش رو تحویلت میدم.
آخرین ویرایش: