جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده نامه‌‌هایی به او | اثر faezeh1380

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط ILLUSION با نام نامه‌‌هایی به او | اثر faezeh1380 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,230 بازدید, 19 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع نامه‌‌هایی به او | اثر faezeh1380
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ILLUSION
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
♡به نام خدا♡
نام اثر: نامه‌هایی به او
اثر: Faezeh1380
ویراستار: IRIN
کپیست: VISHAR
ژانر: تراژدی

1649073255521.png
•مقدمه•

درد می‌کند،
این‌که سال‌ها
برایت بنویسم "او جان" من،
هرچند که می‌دانم؛
این نامه‌ها، به دستت نمی‌رسند،
و هرگز خوانده نخواهند شد!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
Negar_۲۰۲۱۱۲۱۹_۱۲۴۱۳۹-1.png
عرض ادب و احترام خدمت نویسندگان گرامی
رمان‌بوک.
با تشکر برای انتخاب "رمان‌بوک" برای انتشار
آثار ارزشمندتان.

لطفاً پیش‌از نگاشتن، تاپیک زیر را به خوبی مطالعه کنید:
♡قوانین ساب دفتر خاطرات♡

♡قوانین ساب پاکت‌نامه♡

پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست جلد دهید:

♡تاپیک درخواست جلد دفتر خاطرات و پاکت‌نامه♡

همچنین پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست تگ دهید:

♡تاپیک جامع درخواست تگ دفتر خاطرات و پاکت‌نامه♡

بعد از قرار دادن حداقل ۲۰ پارت، می‌توانید در تاپیک زیر، اعلام پایان کنید:

♡تاپیک اعلام پایان دفتر خاطرات و پاکت‌نامه♡

با آرزوی موفقیت روزافزون
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13

می‌دانی "او" جانم؛ این روزها
خسته‌ام. خسته از نشستن‌ها و به در نگاه کردن‌ها و در آخر،
آه کشیدن دریچه‌ها.
از تمام
"شاید این‌بار بیایی"هایی؛
که نیامده رهگذر شدند.
از تمام حجم این بغضی که به جانم نشسته و درد می‌کند. تمام جانم، درد می‌کند.
درد می‌کند یعنی، آن‌جا که شهریار نیز می‌نالد:
《آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست؟》
به اندازه‌ی تمام "هست"هایی که "نیست" شدند؛
به اندازه‌ی تمام فریادهایی که هنوز کشیده نشده، در مدفن گلو خفه شدند؛
به اندازه‌ی تمام امیدهای بیهوده‌ی واهی؛
مثل همان روزهایی که گفتم جانم درد می‌کند؛ و تو گفتی: همه چیز درست می‌شود؛ اما نشد.
یادت می‌آید جانم؟
گفتم که "امید" چیز خطرناکی است.
می‌تواند یک آدم را دیوانه کند؛
مثلاً ساعت‌ها بنشینی و برای رویاهایت نقشه بکشی، غافل از این‌که هرگز قرار نیست اتفاق بیفتند.
می‌دانی جانم؛ این روزها حالم مانند یک گنجشک تیپا خورده‌ی آشیان سوخته است؛ که زیر شلاق باران نبودن‌ها می‌لرزد و دم نمی‌زند.
شده‌ام آن ماهی بیرون افتاده از آب؛
که دست و پا نمی‌زند.
می‌دانی "او"جانم؛ این روزها دیگر، من "زندگی" نمی‌کنم... .
این‌جا خاک هست؛ آب هست؛ هوا هست؛ غذا هست؛ همه هستند اما،
"تو"
نیستی!
و
"من"
هستم؛
اما
"زندگی"
نیست!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13

اما این‌جا نفس کشیدن سخت است!
این چندمین ماه، سال، یا قرنی است که زندگی نمی‌کنم؟!
نمی‌دانم... .
راستش را بخواهی دیگر ماهی زمان از دستم سر خورده است.
شمارش شب‌هایی که یقین داشتم آخرین شب
است و فردایش همین‌جا بودم؛
این‌جا
هرجا
دور از "تو"
از دستم در رفته است.
احساس می‌کنم این دیوارها هرلحظه تنگ‌تر می‌شوند
و
زمین
سردتر!
این چندمین سالی است که
زندگی
نمی‌کنم.
تنها قلبم می‌زند؛
نه مثل وقت‌هایی که نگاهم با چشمانت تلاقی می‌کرد؛ نه!
چند قرنی می‌شود که روی دور کند افتاده است.
راستش را بخواهی، چند وقتی بود که دیگر تصمیم گرفتم برایت نامه ننویسم.
اما تنها امید من در این دخمه‌ی تاریک،
سال‌های سال این بود:
بنویسم و تو بخوانی!
مگر فرقی هم داشت که این پاکت‌های بی‌تمبر که تنها نشانی گیرنده‌اش
"او"
بود؛
بدون پست‌چی
هرگز به دستت نخواهد رسید؟!
مگر فرقی هم دارد بی‌تو
چه‌قدر مرده‌ام؟
و
چه‌قدر
زندگی نکرده‌ام!
سال‌هاست از دفنم می‌گذرد؛
اما هنوز خاکم نکرده‌اند.
اصلاً تو بگو "او" جانِ من!
مگر تنها نفس کشیدن، نامش زندگی است؟!
گمان نمی‌کنم!
نورون‌هایم یادآوری می‌کنند:
یک روز گفتی
آدم شاید بتواند برود؛
اما یک روز،
یک جایی در خودش جا می‌ماند؛ رسوب می‌کند.
راست می‌گفتی!
و من چقدر این قرن‌ها
در خودم جا مانده‌ام!
و
زندگی
نکرده‌ام!





 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13

نمی‌دانم!
واژه‌ها عاجزاند از به رخ کشیدن هر آن‌چه هست؛
و
هر آن‌چه نیست... .
مثلا رقص دیشب موهایت در دست باد،
یا سمفونی صدایت در آوای دلم،
تعبیرش چه می‌توانست باشد؟
نمی‌دانم،
سال‌ها یا شاید قرن‌ها بود که خواب نمی‌دیدم... .
می‌دانی خواب ندیدن چیست؟
محروم بودن از "تو"
حتی در میان رویاهایم!
سال‌های سال است کابوس می‌بینم؛
اما در بیداری.
این‌جا هوا سرد است؛
و این منم که یخ زده.
گورستانی است پر از مرده‌های متحرک؛
که تنها نفس می‌کشند.
و من!
آه،
من میان تابوتی در بسته؛ بیدارم... .
نه این‌که زنده باشم؛ نه!
چشم‌هایم بازند؛ اما چیزی نمی‌بینند.
مگر هرچیز غیر از "تو"
ارزش دیدن دارد؟!
کاش داشت؛
آن وقت شاید میان تلالو تاریکی‌ها
کورسوی امیدی برایم باقی می‌ماند.
اما ندارد!
این‌جا در این یخبندان خاموش،
دخمه‌ی تاریک بی‌زندانبان من،
همه‌جا تاریک است... .
قرن‌هاست،
هر روز پای این میز کهنه‌ی چوبی می‌نشینم؛
و برای قامت عریان رویاهایم،
نامه می‌نویسم.
آه جانم، آه!
کاش می‌دانستی
نامه نوشتن در زندانی دور افتاده
برای "او"
چقدر تمسخر دیگران را برمی‌انگیزد.
آخر این‌جا همه مردن‌مان را باور دارند... .
راستش را بخواهی من نیز می‌دانم؛
تنها نمی‌خواهم باور کنم.
اولین نامه‌ای که برایت نوشتم را زندانبان، پاره کرد... .
دومی، سومی و حتی چهارمی را.
اما از نامه‌ی پنجم به بعد، همه را دارم!
گوشه‌ی دخمه‌ی تاریکم مانده و از بوی نا دارد می‌پوسد؛
درست مانند
صاحبش!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
می‌گویند هوا آن‌قدرها هم سرد نیست؛
اما من از علم هواشناسی فقط این را می‌دانم:
هرجا که "او" نباشد؛ سردترین نقطه‌ی این دنیاست.
این‌جا، در این "سردترین نقطه‌ی دنیا"
من،
گوشه‌ای بی‌صدا نشسته، و از یخ زدن می‌پوسم!
آه، آخرین ورق‌های دفترم دارد به پایان می‌رسد.
جوهر خودکار دارد به پایان می‌رسد؛ درست مانند جان من!
شاید برای تو، به پایان رسیدن دفترت آغاز دفتری دیگر شود.
اما در این زندان، اگر این دفتر هم تمام شود؛ دیگر چیزی برای نوشتن نخواهم داشت... .
و چه چیزی دردناک‌تر از این جانم؟
که کاغذی برای نامه‌ای به او نباشد... .
تمام این سال‌ها، شایدم قرن‌ها، نمی‌دانم؛
تنها محرک زندگی‌ام تو بودی "او" جانم!
و نامه‌هایی که می‌دانستم به دستت نمی‌رسد؛
و هرگز خوانده نخواهند شد... .
بگذار این آخرین روزها، به جای گله، برایت از "او" سخن بگویم.
اویی که نمی‌دانم کجاست. هنوز مرا به خاطر دارد؟
یا او هم با دست سرنوشت همراه شده؛ چون من، مرا از خاطر برده است؟!
خودت بگو "او" جانم!
هنوز این مرد جوان آن سال‌ها و پیر این قرن‌ها را به خاطر داری؟
هنوز شعر می‌خوانی؟
هنوز هم با زمانه‌ی عاشق‌ستیز، سر ناسازگاری داری؟
یا تو نیز مانند من، تسلیم سرنوشت تاریکمان شدی؟
هر روز زیر همان درخت بید زیبا ساز می‌زنی؟
یا بید هم مانند من به فصل خزانش نزدیک شده؛ دیگر برگی ندارد؟
بگذار برای آخرین سوال بی‌جوابم، بپرسم:
"او"جانم
اصلاً
هنوز زنده‌ای؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
چند روزی است کنج سلول یخ‌زده‌ام، از سرما می‌سوزم.
می‌دانم،
دارم به واپسین نفس‌های عمرم نزدیک می‌شوم.
سی*ن*ه‌ی سوخته‌ام، از این حجم سرما دارد یخ می‌زند.
انگار فرشته‌ی مرگ بالای سرم داس به دست، انتظارم را می‌کشد.
اما من، بگذار جانم من در این ساعت‌ها، برای تو بنویسم.
گرچه بی‌فایده باشد!
شاید همراه جسدم، نامه‌هایم را نیز به آب بسپارند.
کاش می‌شد بگویم قاصدک‌های دشت، خبر مرگم را به تو برسانند. اما این‌جا که قاصدک ندارد!
فقط برف دارد و برف... .
"او"جانم، برای اولین بار در این قرن‌ها که مرده‌ام؛ قرار است بمیرم!
آرام بگیرم؛
چشمانم را برهم نهند و جسدم را به آب بسپارند. مانند افسانه‌های نافرجام قدیم... .
شاید برف‌ها مهربان باشند!
اما به گمانم در سرزمین تو، الآن تابستان است!
می‌بینی "او"جان من؟!
آب و هوا نیز این دم‌آخری با من سر ستیز برداشته است.
حتی اگر من بخواهم؛ و برف قبول کند؛ باز سرنوشت قرار نیست به تو برساند "خبر مرگم" را!
می‌ترسم!
نه از مرگ، نه!
می‌ترسم حتی بعد از خواب ابدی نیز، آرامشم را بگیرند!
می‌ترسم جسمم رها شود و روحم،
آه
روحم در این راهروهای یخ‌زده با میله‌های زنگ‌زده‌اش گیر بیفتد و بپوسد.
می‌ترسم روحی سرگردان شوم؛ سرگردان‌تر از وقتی زنده بودم!
آه بی‌چاره،
منِ بی‌چاره!
تا کی قرار است رنگ آرامش را نبینی؟
رنگی شبیه
چشمانِ "او"؟!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
کاش میشد فاصله بگیرم؛
از تمام این میله‌ها و برف‌ها و این سرزمین فاصله بگیرم.
دیگر از سپیدی دانه‌های برف دارد حالم به هم می‌خورد. درست مانند سپیدی موهای بلندم!
ناله‌های شبانه‌ی چند زندانی و زوزه‌ی باد،
تنها صدایی است که در این راهروهای یخ‌زده می‌پیچد.
گاهی زندانبان مشتی حواله‌ی صورت کبود از غصه‌هایم می‌کرد و چیزی زمزمه می‌کرد.
من اما، زبان سیبری نمی‌دانم!
اما سلول کناری‌ام که حال جز چند مشت استخوان، چیزی از او باقی نمانده؛ گفت قاتل خطابم می‌کند!
بیا و بگو!
بگو تنها کسی را که من کشتم؛ روح خودم بود و بس!
بگو
این جسم فرتوت سالخورده از کشتن می‌ترسد؛
حتی بیشتر از مردن!
بیا و بگو
که استخوان‌هایم دارد می‌شکند؛ مفصل‌هایم همه پوسیده؛ انگشتانم دارد از کار می‌افتد.
بیا و بگو،
بگو تا نمرده‌ام؛
تا تمام نشده‌ام!
تا تو را که نه!
خودم را فراموش نکرده‌ام.
این دخمه‌ی تاریک من، حتی پنجره ندارد؛
آسمان ندارد؛
شب و روزش مهتاب و آفتاب ندارد.
تنها مرگ دارد و برف... .
گفته بودم چقدر از این مردن‌های دور می‌ترسم؟!
چراغ روغنی می‌سوزد؛ قلب من می‌سوزد؛ چشم من می‌سوزد... .
گاهی گمان می‌کنم این‌جا با تمام تعلقاتش از صفحه‌ی روزگار محو شده؛
که هیچکس به دادمان نمی‌رسد.
آن‌قدر که حتی از نعمت "زندگی کردن" محروم شده‌ایم و تنها زنده‌ایم؛ با چشمانی باز به مردن‌مان ادامه می‌دهیم تا مرگمان فرا برسد.
حتی مرده‌هایمان از تابوت و کفن محروم‌اند!
سنگ قبرم را بگو!
شاید آن صخره‌ی سیاهی باشد که دریا امواجش را بی‌رحمانه به آن می‌کوبد!
"او"جانِ من!
برایم شعری بخوان؛
قطره اشکی بریز؛
و در آخر،
تو نیز من را فراموش کن!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13
ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها یا شاید هم سال‌ها بی‌کسی؛
می‌دانی جانم، حتی من هم خودم را رها کرده‌ام.
گوشه‌ای نشسته‌ام و به آن توده‌ی عظیم درد و یخ می‌نگرم.
نمی‌شناسمش!
شکسته‌ای زخم خورده، که کنج سلولی یخ‌زده می‌پوسد.
می‌دانی، درد صدا ندارد؛ گریه ندارد؛ آغوش ندارد. تنها "درد" دارد و بس!
دیگر نمی‌دانم چه می‌گویم!
ناخن‌هایم دیوار سلولم را تراشیده‌ و خراشیده‌اند.
حس می‌کنم متوقف شده‌ام. سال‌ها می‌گذرند. زمستان‌ها از پی هم می‌گذرند و بهاری نیست.
راستی! گل همیشه بهاری در میان برف‌های کنج خراب سلولم روییده بود. لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای فکر کردم زندگی دارم؛ اما تا به خود آمدم گلم یخ زده بود و مرده بود. درست مانند من!
آه، آه از این حجم مردن و بیداری.
کاش می‌شد چشمانم را ببندم و برای همیشه تمام شوم.
چشمانم به چه کار می‌آیند وقتی سال‌هاست بازاند و چیزی جز برف نمی‌بینند!
دلم پرواز میان دشت می‌خواهد؛ قاصدک خوش‌خبر می‌خواهد؛ آوای چلچله می‌خواهد... صبر کن!
آوای چلچله چگونه بود؟!
یادم نمی‌آید.
خنده‌دار است؛ نه؟!
پرنده‌ای که تمام عمرش را در قفس گذرانده و دلش پروازی می‌خواهد که هیچ‌گاه تجربه نکرده.
اصلاً بگذار فراموش کنم. خودم را، چلچله‌ها را، قاصدک را، و "تو" را... .
نه! تو را نه می‌خواهم و نه می‌توانم فراموش کنم.
پس کاش بمیرم و تمام شوم "او" جان من؛
دعا کن بمیرم و برای همیشه تمام شوم.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
Mar
3,667
39,156
مدال‌ها
13

بی‌کسی بند بند وجودم را به یغما برده است.
نمی‌دانم برای چه نمی‌میرم؟
هرکه سال‌ها در کنج قفس بی‌هم‌ زبان و دور از "او" می‌ماند؛ نمی‌مرد؟!
پس من چرا هنوز دارم نفس می‌کشم؟
کاش ذره‌ای امید برایم باقی می‌ماند. امید به رها شدن از این همه درد. اما نیست؛ بهتر که نیست!
امید واهی به چه کار می‌آید؟ سال‌های اول امید داشتم؛ به این‌که روزی خواهد رسید که دیگر حسرت دیدن ستاره‌ها به دلم نماند. به این‌که روزی در آغوشت آرام خواهم گرفت و خواهم مرد. اما چه شد؟
این‌جا، پیرمردی که قرن‌ها از اسارتش می‌گذرد؛ تنها کنج سلولی نشسته و نامه می‌نویسد.
آن‌قدر می‌نویسد تا انگشتانش تاول بزنند؛ آن‌قدر می‌نویسد تا مفصل‌هایش از کار بیفتند؛ دفترش تمام شود؛ جوهرش به پایان برسد و سپس تنها محرکش را هم از دست بدهد و آن‌قدر بماند تا بمیرد.
تنها شانزده‌تا مانده است؛ شانزده برگ از دفتر خاک‌خورده‌ام؛ تنها شانزده نامه خواهم نوشت برای نخواندن.
شانزده فرصت برای نوشتن وقتی سال‌ها باقیست... .
و کسی چه می‌داند "او" جان؟
شاید پیش از به پایان رسیدن دفترم بمیرم و برای همیشه تمام شوم.
آه آرزوهایم،
یعنی بدون این‌که برای آخرین بار در مرز دریاچه شنا کنم؛ خواهم مرد؟
بدون این‌که بار آخر زیر آفتاب دشت سرم را روی زانوهایت بگذارم و تو نوازشم کنی؛ مرگ مرا در آغوش خواهد گرفت؟!
نمی‌شود آخرین بار، در مزرعه‌ی گل‌های آفتاب‌گردان برایم نغمه‌ای بخوانی و من همان‌جا، جان بسپارم؟!
آه، خوب می‌دانم شبی تنها در این کنج یخ‌زده‌ی دنیا خواهم مرد. جسدم را به اقیانوس خواهند سپرد؛ نامه‌هایم را هم!
و جسدم با برخورد به صخره‌های سیاه متلاشی خواهد شد؛
و سنگ قبری نخواهم داشت!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین