- Jun
- 13,759
- 32,198
- مدالها
- 10


ششم شهریور ماه سال ایکس
ساعت ۱:۴۵ دقیقه ظهر:
یکی بود یکی نبود؛
توی یک روز خوش آب و هوا که نه یک روز گرم که سگ میزدی از خونش نمیاومد بیرون ثمین و مهسا سوار بر نیسان آبی به سمت مقصد حرکت میکردن.
مهسا که داشت آهنگهای ظبت بالا پایین میکرد با خنده پرسید:
- حالا واقعا مجبور بودیم این شکلی بریم تا درسا رو سوپرایز کنیم؟ اونم با این همه گوسفند پشت ماشین که شک دارم واقعاً گوسفند باشن.
ثمین که داشت خواهر و مادر ماشین روبه رویی رو که زیادم غریبه نبود مورد عنایت قرار میداد با شنیدن حرف مهسا با آرنج به فضای پشت سرش زد و همراه با چشم غرهای که رفت گفت:
- ببین مطمئنم درسا وقتی همنژادهای خودش رو ببینه خیلی خوشحال میشه.
و با حرص ادامه داد:
- گوسفندهای خوشگلم یکم بعبع کنید خاله ببینه.
ساعت ۱:۴۶ دقیقه ظهر
پشت وانت؛
شاهدخت با سمش پشمهاش رو خاروند و گفت:
- ویتا عر بزنم صحنه طبیعیتر جلوه کنه یا زوده؟
ویتامین سری به نشونه تائید تکون داد و گفت :
- یک...دو...سه... با ذکر گوسفند برینه به این زندگی عررررر!
ساعت ۱:۴۷ دقیقه ظهر
ماشین روبه رویی؛
- یا عربدههای حضرت رقیه درسا بپیچ که الان همه به فنا میرن.
درسا با ترس از توی آینه به عقب نگاه کرد و گفت:
- نفیسچی شده؟!
نفیسه دوربین به دست همونطور که داشت از صحنه چرخیدن نیسان فیلم میگرفت گفت:
- به خدا که من گفتم ماشینو دست اِنیش ندین الان جیمز باند بازی در میآره همه رو به بوققق تا ناموص تو بوققق اصلاً بوقققق تو این زندگی
درسا شیشه ماشین داد پایین و با دست علامت داد و همزمان گفت:
- نفیس یک نفیس دو نفیس بگیر فیلمو!
ساعت ۱:۴۹ دقیقه ظهر
وانت؛
انیش با دیدن دستهای درسا که مثل مرغ پرکنده، شل و ول حرکت میکنه؛ با یه چرخش ماشین رو نگه میداره و به خودش بابت این ترمز عالی افتخار میکنه در حالی که... .
ساعت ۱:۵۰ دقیقه ظهر
پشت وانت؛
شاهدخت در حالی که داره پشمهای ریخته تو دهنش رو در میآره میگه:
- ثمین سگ تو شرفت، عوضی پشمهای نازنینم رو خوردم.
ویتامین همونطور که مشغول جدا کردن سمهاش از سمهای شاهدخت بود گفت:
- کم چرت بگو، مگه پشمهای خودت بود؟!
شاهدخت که انگاری بهش برخورده گفت:
- پس چی؟! اینها ناموس منن، حالا گمشو بریم پایین
ساعت ۱:۵۳ دقیقهی ظهر
ماشین روبهرویی؛
نفیس همونطور که دوربین رو تا حلق تو چشمش کرده بود گفت:
- به عقابهامون خبر دادی؟!
درسا همونطور که داشت با نکبت شدهی پشت تلفن رو صحبت میکرد صدا رو رو بلندگو گذاشت و گفت:
- از دردر به هاها، به گوشی؟!
بهجای هانی، کانی جواب داد:
- کاکا به گوشم!
نفیسه که سخت داشت خودش رو با دوربین پا... گسسته میکرد جواب داد:
- از نفنف به کاکا، پس کجا گم و گور شدین؟
این دفعه هانی که داشت به زور کشیدن موهای کانی، تلفن رو از دستش میگرفت گفت:
- از هاها به نفنف، دارم با نهایت سرعت عقابیمون میآیم، سرها به هوا باشه، پاها به زمین باشه.
درسا برای تموم کردن صحبت گفت:
- از دردر به هاها، زود بیاین، گوسفندهامون خفه شدن.
ساعت ۲:۰۰ دقیقه ظهر
وانت؛
مهسا مثل کتلت به شیشهی جلوی ماشین چسبیده بود، خودش رو عقب کشید و گفت:
- هوشه! وانتِوانت، میخوای بکشیم بگو خودم بیرون بپرم، به دست وانت بریم برام سنگین تموم م... .
هنوز حرفش تموم نشده بود، که دوتا گوسفند از کنار پنجره گفتن:
- بعبع!
- عرعر!
ساعت ۲:۰۱ دقیقه ظهر
کنار پنجره؛
شاهدخت یکی کوبید تو سر ویتامین گفت:
- هماهنگ نیستی دیگه، عرعر میکنن نه بعبع!
ویتامین که مشغول باز کردن در بود گفت:
- خرِ، گوسفند بعبع میکنه، خر عرعر، خری دیگه نمیفهمی.
ساعت ۲:۰۲ دقیقه ظهر
وانت؛
انیش که داشت بحث این دوتا اسکل رو نگاه میکرد گفت:
- این رو پیاده کنین دیگه
بعد خودش انگار که داره کیسهی سیب زمینی هول میده، مهسا رو به بیرون هل داد.
ساعت ۲:۰۴ دقیقه ظهر
تو جاده
مهسا که داشت هنگ ک...خل بازی اینها رو میدید گفت:
- اینجا چه خبره؟!
امّا قبل اینکه حرفش تموم بشه، با بادی که وزید، سرش رو بالا گرفت.
ساعت ۲:۰۵ دقیقه ظهر
هلیکوپتر؛
هستی که با کانی و هانی داخل هلیکوپتر بود از اون فاصله جیغ زد:
- آمادهی پرتاب!
ساعت ۲:۰۶ دقیقه ظهر
تو جاده؛
مهسا که هنوز سرش بالا بود خواست بپرسه منظورش چیه، که با کوبیده شدن یه چیزی تو صورتش رو زمین افتاد.
درسا رو به هستی جیغ زد:
- پنجهت طلا، کاملاً به هدف خورد.
و تازه اونجا بود که مهسا با صورت کیکی تونست بادکنکهای دست بچّهها رو ببینه و نوشتهی روشون رو زمزمه کرد:
- زایده شدنت توسط ننهت مبارک!
@MHP
آخرین ویرایش: