«فلش بک»
ایران-تهران
شب اول، در انبار متروکه نور زردِ چراغ سقفی، لرزان روی دیوارهای فلزی پخش میشد.
بوی نم، خون خشکشده و داروهای بینام، مثل شلاقی سرد به صورت دخترک میخورد. پاهایش روی زمین سیمانی میلرزید، اما نه از سرما... از ترس.
هلن رفته بود. گفته بود تا ده دقیقهی دیگه برمیگرده. اما ده دقیقه شده بود پنجاه دقیقه و کسی وجود داشت که توجه کند؟
دخترک از پشت قفس فلزی، به مردی که گوشهی انبار روی صندلی نشسته بود نگاه کرد. کت چرمیاش به طرز بیمارگونهای تمیز بود. کنارش چند کیف خنک نگهدار پر از یخ و برچسبهایی که رویشان نوشته شده بود:
AB+", "O-", "
صدای تق باز شدن دریچهی فلزی سقف، سکوت فشردهی انبار رو ترکاند کسی پایین پرید. سایهاش کشیده شد روی دیوار.
دخترک خودش را عقب کشید،
مرد صندلینشین گفت:
— دختره هنوز اینجاست؟
سایه جلوتر آمد. صدای زنی بلند شد:
— امشب بار نمیزنیم. باید منتقل شه به بیمارستان بعدی. گارنیر دستور داده.
اسم همان لعنتی! همان اسمی عوضیای که کابوسهای این شبهای نحسش بود، گارنیر!
چنگ انداخت به میلگردی که از قفس بیرون زده بود،
صداها نزدیکتر شده بودند و او مثل بیدی بود که میلرزید و هنوز از هم پاشیده نشده بود، هنوز؟! با تمام استرس و ترس و نگرانی و با تنی لرزان دوام آورده بود. البته اگر اسمش را بشود دوام آوردن گذاشت!
- این یکی، خاصه! میدونی کیه؟ دخترِ صدراست!
چیزی توی مغزش شکست. یک سال کابوس، یک سال ندانستن، یک سال تنهایی... و حالا؟
افرا میلگرد را محکم گرفت.
امشب؟! فرار؟ شروع؟ کاش ذهنش خفه میشد و این همه نشخوار نمیکرد!
باران با شدت زیاد میکوبید به سقف سولهی متروکه، صدای شرشرش با هقهق نفسگیر دخترک قاطی شده بود. از ترس بود یا سرما؟
نمیدانست! هیچ چیز را نمیدانست و داشت جان میداد از این حجم از ندانستن و نفهمیدن و درک نکردن و مجهول بودن همهچیز!
نشسته بود روی زمین، زانوهایش را بغل کرده بود، صورتش خاکی و لباسش پاره و فکر فرار داشت شرحهشرحهاش میکرد، اصلا میشد؟ میشد که رفت؟
افرا دستش را دور میلگرد محکمتر حلقه کرد. صدای ضربان قلبش، توی گوشش میکوبید، تند و کوبنده، مثل طبل جنگ! هنوز هم حرف آن زن در سرش تکرار میشد: «دختر صدراست... .»
یعنی همهی این سالها، فرار نکرده بود؛ بلکه قاچاق شده بود. فروخته شده بود. هه! چه مزخرف بود همه چیز!
قدمهای سنگین، نزدیکتر شد. افرا سایهی کفشهای نظامی را دید که جلوی قفس ایستادند.
مرد همانطور با خونسردی گفت:
- فکر میکردیم مرده. صدرا خودش خبر داده بود که تو غرق شدی.
افرا تکان نخورد. دندانهایش را به هم فشرد. نگاهش دقیق شد. مرد دست به کمر ایستاده بود. هیکل درشت، ریش دو روزه و چشمانی سرد که انگار آدم نمیدید… فقط «جنس» میدید و بس!
زن برگشت سمت راهروی پشتی و گفت:
- بیارش. ماشین آمادهست.
مرد کلید را از جیبش درآورد. افرا همزمان نفسش را حبس کرد. کلید توی قفل چرخید.
لحظهای که در قفس باز شد، افرا مثل فنر آزاد شد. میلگرد را با تمام قدرت به زانوی مرد کوبید. صدای فریادش در فضا پیچید. زن چرخید، فریاد زد:
- هی!
اما افرا حالا دویده بود. از بین قفسها و یخچالها، از کنار آن جعبههای سیاه که زندگیهای دزدیدهشده را توی خودشان نگه میداشتند، رد شد.
درِ عقبی انبار نیمهباز بود. افرا خودش را به آن رساند. زن از پشت فریاد زد:
- بگیرینش لعنتی! این دختر گم شده بود! مال ماست!
افرا به بیرون پرید. هوا خنک شب به صورتش خورد. بوی بنزین، خاک و آزادی!
نمیدانست کجاست. نمیدانست کِیست. اما حالا یک چیز را خوب میدانست:
او دیگر فقط یک قربانی نبود.
او شاهد بود.
او راز بود.
و از این لحظه، او خطرناک شده بود!