جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه امیری با نام [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,991 بازدید, 25 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه امیری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه امیری
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2


نام رمان: بِژیو
نام نویسنده: هدیه امیری
ژانر رمان: جنايی، تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (۱۰)S.O.W
خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در سیاهی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را دربرگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.


 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1718638149968.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
مقدمه:
شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره‌ی آئورت است.



 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
ترژادی-جنایی پلیسی همراه با جدید و جذاب‌ترین صحنه‌های عاشقانه!
اشک‌های شوق، اشک‌های تلخ جدایی، رفاقت و حرمت‌ها، آوای خنده‌های طنین انداز دو عاشق، حس پاک دوست داشتن و دوست داشته شدن، بازیگوشی و انظباط، جنب و جوش خوشیتن‌داری، ارزش‌های رمانتیک و فضیلت‌های کلاسیک، عبور از خط قرمزهایی از جنس حرمت، احترام، غیرت و رفاقت! تقابل عشق و غرور، غرور و تعصب!
نهایتاً غرور جای خود را به سجای بالاتر داده و جای خود را پیدا می‌کند.

آئورت بی دریچه.
به قلم: هدیه امیری
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
هشدار! هر گونه کپی برداری بدون ذکر منبع، پیگرد قانونی دارد.


فصل اول:


انگلیس[۱] شهر لندن[۲]


- باختی!
به گوش‌هایش شک کرد؛ ناباورانه پرسید:
- دورغه... نه؟
و چه مظلومانه تقلا می‌کرد که این هیولای روبه‌رویش کمی تکذیب کند که انکار کند؛ اما... .
- دلیل شکستت... پدرت بود.
دستانش می‌لرزد. گشنگی و بی‌آبی؛ آن هم در این اتاق نمور و بد بو بی‌قرارترش می‌کرد.
گفت:
- ن... نه! اون عزیزترین کَسمه!
و خیره شده در چشمانِ سیاه رنگش، التماس کرد:
- بگو که دروغه!
زیر لب درحالی که کل تنش از وحشت می‌ترسید و می‌لرزید، زمزمه کرد:
- حقیقت نداره!
باصدا تک‌خندی زد؛ طعنه‌آمیز «هه» کشداری گفت و بی‌رحمانه نیش زد:
- دلیل ضعف و شکست آدم‌ها، همون «عزیزترین‌ها» هستند.
در نی‌نی نگاهش ترس موج می‌زد و او کاملاً واقف بود. با کمی مکث، منظوردار ادامه داد:
- الوعده وفا!
بی‌توجه به پسرک که رنگ به صورتش نمانده بود اضافه کرد:
- می‌دونی که؟
- نمی‌شه... بگذری؟
چین افتادن کنار ابرویش را دید. اما دیگر وقت ترس و عقب کشید نبود؛ حداقل نه الانی که پای جانش در میان بود.
- هر چی بخوای بهت میدم؛ هرچی!
- حتی عزیزترین‌هات؟
- مَ... مَنظورت چیه؟
- خواهرت رو می‌خوام!
جا خورده نگاهش کرد، به چیزی که می‌شنید شک داشت؛ ولی... .
- نه!
قلبش درد گرفت، می‌دانست جانش با همین «نه» در خواهد رفت؛ اما خواهرش؟ نه!
- خودتم خوب می‌دونی... اون نفسمه! نفسی که نباشه نمی‌خوام م... آخ!
چنان روی پایش کوبیده بود که در دم نفسش رفت؛ صورتش خیس از عرق بود و او بی‌توجه، لگد دیگری به ساق پایش کوبید. التماس کرد:
- نزن نامرد! نزن.
- پدر توعه احمق‌ حتی دنبالت نگشت! پدری که پول‌هاش از پارو بالا میره، همون به اصطلاح پدری که عزیزترینه و کلی توی دم دستگاهِ لعنتی‌اش آدمه که تو رو از این خراب‌شده بیرون بیاره، ولی چیکار کرد؟ اون حتی یه نفر رو پی تو نفرستاد!
و چه ناجوانمردانه حقیقت را بر صورتش کوبیده بود. ای‌کاش کسی بود که هر شب دیکته کند برایش که در این دنیا، هیچ‌چیز از هیچ‌کَس بعید نیست!
حرص زد:
- بعد توعه نیم‌وجبی ادای آدم خوب‌ها رو در میاری که چی؟
پر غیض فریاد زد:
- هیچ بنی بشری حق خوبی‌ رو نمی‌دونه، حالیته؟
لبخندِ تلخی زد، این‌که پسرِ بزرگ‌ترین تاجر لعنتی انگلیس باشی و پدرت ارزنی برایش «بود» و «نبودت» فرقی نکند، این‌که «یتیم» نباشی و اینجا باشی، مقابل این شیطان صفتی که نمی‌دانست چرا «حامی» صدایش می‌زنند، سخت است!
بی‌مهری و بی‌محبتی خانواده‌‌‌اش را چگونه پیش قلبش توجیه می‌کرد؟
او تا خرخره در لجن‌زار مغزش بود!
- نه! خواهرم‌ رو نمی‌دم!
***
پاورقی:
۱: اِنگلستان یکی از کشورهای پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی است، همچنین پراهمیت‌ترین بخش بریتانیاست و نیمه جنوبی جزیره بریتانیای کبیر را تشکیل می‌دهد. انگلستان وسیع‌ترین، پرجمعیت‌ترین و ثروتمندترین کشور پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی می‌باشد و پایتخت آن شهر لندن است.
۲: این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پای‌رود هشتاد کیلومتری که به دریای شمال می‌رسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونت‌گاهی چشمگیر بوده‌است. این شهر توسط رومیان که آن را لوندینیوم نامیدند، بنا نهاده شده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت. اما نمی‌گذشت از «نه» گفتن به خواسته‌هایش و حالا این پسرکِ هفده‌ساله می‌خواست سد راهش شود؟ چه خیال پوچی!
صدایش را بالا برد:
- بیارش!
این‌که مخاطبش چه کسی بود را نفهمید، پراز ابهام نگاهش می‌کرد. درِ کهنه و زنگ‌خورده با صدای بدی باز شد! این شیطان به اصلاح «همه‌چیزدار» وسعش نمی‌رسید شکنجه‌هایش را کمی با‌کلاس‌تر، یا در مکانی مجهزتر بر پا کند؟ با درد، به افکارش خندید؛ در این وضعیت، چه می‌گفت؟
مردی قوی هیکل، از همان‌هایی که با چشم سر در عموم مردم نمی‌بینی. از همان‌های که برایت بزرگش می‌کنند و در قصه‌ها طوری «بدی»هایش را «خوب» و «عاشقانه» و «رمانتیک» جلوه می‌دهند که در آن ذهنِ لعنتیت هر کثافتی «عادی» می‌شود.
- داداش؟
پر از بهت نگاهش را بالا می‌کشد. خواهرش، با آن موهای باز و ژولیده پولیده... . او این‌جا چه می‌کند؟
آن‌قدر حیران است که پر از شک زمزمه می‌کند:
- امیلی!
دخترک اما می‌شنود. ذوق می‌کند و پراز هیجان می‌گوید:
- داداش، دلم برات... .
ناگهان نگاهش به خون‌ریزی پاهای او می‌افتد، با همان فهم کودکانه‌ی هشت، نُه‌ساله‌اش وقتی که دقت می‌کند، چهره‌ی پر از زخم برادرش را می‌بیند. قدمی عقب رفت، پشتش به همان مرد قوی هیکل ‌خورد و با تته پته گفت:
- دا... داش، خو... خون!
گریه‌ش می‌گیرد:
- نترسی قربونت برم‌ ها؛ بابایی..بابایی میاد دنبالمون!
ترسان و لرزان جلو رفت؛ پسرک قدم‌های ترسیده خواهرش را می‌بیند و اشک لعنتی در چشمش نیش می‌زند. امیلی روی پا می‌شیند، دست‌های برادرش را در آن دست‌های کودکانه خود می‌گیرد و با سر انگشتِ، انگشتانش را نوازش می‌کند:
- دادشی؟...خوب میشی، غ... غصه نخوری‌ ها!
و خواهر همین است؛ چنان عاشق‌ و‌ شیدا است که جان می‌دهند که یک اخم مابین ابروهای لامذهبت بشیند! در دست می‌گیرد که جانش را بدهد، بی‌منت؛ اما نفسِ تو از این جسمِ فانی‌ات بیرون نرود و بتمرگت سرجایش!
دست‌های خواهرش را در دست خودش فشرد. با تک‌خنده‌ای، سعی کرد به درد لعنتی که جان را تا خرخره‌اش رسانده بود بهایی ندهد و گفت:
- برو!
آنقدر همین جمله را با جان کندن گفته بود که امیلی جا خورد، دست‌های لرزانش را با خشم از دستان برادرش کشید. پر حرص برگشت و باعصبانیت نگاهش را به همان مرد قوی هیکل دوخت:
- داداشم رو... دست‌هاش رو باز کنید!
مَرد خنده‌اش گرفت، آن دختربچه چه می‌گفت؟
امیلی اما انحانی لب او را طوری دیگر معنی کرد، نگاهش را به مردی داد که دست به سی*ن*ه و با اخم نگاهش می‌کرد:
- لطفاً بذار بره!
- اگه تو رو بده بهم؛ می‌ذارم!
مردمک چشمانش لرزیدند و امیلی وحشت کرد مگر می‌دانست اسارت یعنی چه؟ نمی‌دانست که قبول کرد و چقدر نفهمی خوب است.
- باشه... من می‌مونم، بذار بره!
و صدای پر از خشم برادرش اشک را به چشمانش نشاند:
- نه امیلی، نه احمق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
و شیطان، بی‌توجه به فریاد پسرک، شانه بالا انداخت:
- ولی اون گفته خواهرش‌ رو نمیده!
و با مسخرگی اضافه کرد:
- میگه نفسش به نفست بنده.
- می‌مونم، بذار بره... .
سرش را خم کرد:
- لطفاً!
چشمانش را مظلوم کرد و نازی به نگاهش داد، از همان‌های که پدرش را غرق شوق می‌کرد. از همان‌هایی که صدای خنده و شادی کل خانه را برمی‌داشت؛ مرد بی‌حرف نگاهش کرد. صدای فریاد برادرش تکانش داد:
- نه... نه امیلی!
بغض به گلویش چنگ زد:
- چرا نه؟ میگه نجاتت میده!
- می‌دونی ازت چی می‌خواد؟
ساده‌لوحانه درحالی‌که مخابطش برادری بود که پشتش ناله می‌کرد؛ جواب داد:
- آره؛ میگه من‌ رو می‌خواد.
مرد قوی هیکلی که اسمش را نمی‌دانست، با شنیدن این جمله خندید. بلند‌بلند خندید. شیطان اما در لحظه صدا بلند کرد:
- گم‌شو بیرون!
این‌که صدای بسته شدن در آمد، این‌که او بیرون رفت. مهم بود؟ نه؛ حداقل نه حالایی که امیلی با سکسکه و چشمانی فراخ به واکنش مرد اخمو نگاه می‌کند.
- زیادی وقتم‌ رو تلف کردی!
- ج... جوابم... همونه!
بی‌درنگ تنفگش را بیرون آورد. در آن دستان بزرگ، آن تفنگ کلتی سیاه رنگش چه ترسناک جلوه می‌کرد.
رو به پسرک گرفت:
- پس طبق قرارمون... می‌میری!
امیلی جیغ زد:
- نه... نه!
سمت برادرش برگشت و گفت:
- داداش؟ این چی میگه، این چی میگه؟ قرار؟ چه قراری، چی شده ارنست؟
در دلش پوزخندی زد‌، چه جوابی به خواهرش می‌داد؟ می‌گفت چشمش را قدرت و شهرت چنان گرفته بود که عقل لامذهب هر چه می‌گفت را به طرفی می‌گرفت، او که پدرش همه‌چیز داشت و لعنت به او که آن‌قدر بلندپرواز بود که همه‌چیزِ خودش را به دست باد سپرد و تا به خودش آمد، سر از شیطان قصه‌ها در آورد، با حالی خراب بزاق خشک شده دهانش را قورت داد و همه‌ی حرف‌های ناگفته را در دو جمله خلاصه کرد و گفت:
- برو... امیلی! فقط برو دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
دخترک؛ اما هراسان بلند شد، بی‌قرار و با ترس سمت مرد تفنگ به دست رفت و التماس کرد:
- نکُشش.
به پایش افتاد، شلوارِ پارچه‌ای سیاه‌رنگش را در مشت‌های کوچکش گرفت و هق‌هق کرد:
- لطفاً... تو رو به مسیح نکش داداشم‌ رو... آخ!
با چشمان وق زده به جسمِ بی‌جان امیلی خیره شد، سی*ن*ه‌اش بالا و پایین می‌شد و هوا؟ دریغ از جرعه‌ای اکسیژن در آن اتاق متعفن. نفهمید که صورتش از اشک خیس شده، فقط به خودش امد، روبه‌روی...دیو؟ شیطان؟ چه خطاب می‌کرد آن بد ذات را؟
- لعنتی! چیکار کردی؟
و دیگر صدای گریه‌های بلنده شده‌اش مهم نبود و او رو سی*ن*ه‌هایش می‌کوبید:
- اون معصوم چی‌کارت داشت عوضی؟ اون... اون خواهرِ منِ خاک بر سر بود! اون نفسم بود، این قرارمون نبود، چطور تونستی؟ چطوری کثافت؟
داد زد:
- این نبود قرارمون!
دست‌های که به سی*ن*ه‌اش کوبیده می‌شد را در دست گرفت‌ و فشاری محکم داد. با ضعف و درد «آخی» گفت‌ و پر از غیض زیر گوشش دندان سایید:
- دِ ببند دهنت‌ رو! من هرکاری دلم بخواد می‌کنم.
با اندکی فشار او را عقب هل داد و بی‌توجه به افتادنش، ادامه داد:
- هنوز نفهمیدی این‌ رو؟
اشک و خشم چنان ضربان نگون‌بخت قلبش را بالا برده بود که با چشمانی که به سیاهی می‌رفت، خندید و او همان‌قدر احمقانه به فردی اعتماد کرده بود که اکنون نفسش را گرفته بود؛ خواست که برای خواهرش، با همان پدری که قدرتمندترین بود، همه‌چیز باشد و همه‌چیز را از خودش داشته باشد؛ ولی آن خونِ ریخته‌ی شده‌ی خواهرش چه می‌گفت؟
دُنیا را طلب کرده بود و خون خواهرش در همان ابتدای راه، شکستش را امضا کرده بود!
صدای کودکانه امیلی در سرش زنگ می‌خورد:
*‌*‌*‌
- این‌که میگن مَردها نباید گریه کنن؛ راسته داداشی؟
- چطور مگه؟
- آخه شنیدم؛ نمی‌دونم، توی داستان‌ها میگن دیگه، ولی می‌دونی چیه؟
- چیه؟
- به نظرم مردها هم با گریه کنند.
- چرا؟
*‌*‌*
امیلی در جواب تنها خندیده بود و با چشمکی اتاقش را ترک کرده بود. اما حالا می‌دانست؛ یک مرد صدایش را بالا می‌بَرد و تو در جواب هیچ نگو، می‌دانی؟ مَردها بی‌صدا گریه می‌کنند. اگر مردی را دیدی که گریه می‌کند، تنها در آغوشت بگیر و ساکت شو! مردها از درون می‌شکنند؛ جان می‌دهند و تهش می‌میرند.
و شیطان نگاهش را به پسرکی دوخته بود که مَردی بود برای خواهرش، واقف بود اگر جانش را نگیرد، سپیده نزده سکته خواهد کرد.
صدای مهیب شلیک دوم در اتاق بلند شد، اسلحه را روی زمین انداخت، چشمانش از خستگی مو نمی‌زد با قرمزی خون آن دو قربانی، یکی پسرکی هفده‌ساله با آرزوهایی به روشنایی ستاره و دیگری دخترکی نُه‌ساله که عاشقانه برادرش را می‌پرستید و اکنون، نه خواهری بود و نه برادری!
نیشخندی کنج لبش خانه کرد، خون برای خون! اکنون آرام‌تر بود، رفتنِ آن طفل معصومش بی‌صدا بود و حالا در مقابل دو چشمِ بسته و خونِ سرخِ جاری شده‌ی آن‌ دو نفر، زهرش را ریخته بود و با لبخندی چشمانِ سیاه او را تجسم می‌کرد و به سیاهی همان چشم، این خونِ ریخته شده را، هدیه می‌کرد!
قوانین بازی همین بود؛ یا می‌بازی و می‌میری؛ یا می‌بری و جان می‌گیری، همان‌قدر «ناعادلانه!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
***

فصل دوم:

«فرانسه[۳]-شهر پاريس»

کمی از پرده اداری عمودی به رنگ خاکستری اتاق شرکتش را با دست کنار زد، از آن برج چندطبقه بیشتر شهر را در دست داشت. لبخندی بر لبش طرح زد، «سلطه» داشتن چقدر آرامش می‌کرد. صدایی از همهمه‌ی شهر در گوشش نبود، «تکنولوژی» و ساخت پنجره‌های دوجداره در آن کشمکش‌های زندگی، دلش را آرام کرده بود. دقیقاً همان‌طور که می‌خواست، مسکوت و خاموش؛ اما آگاه و هوشیار!
نگاهش را بی‌هدف به پایین دوخته بود، جوان‌هایی که دوشادوش یک‌دیگر راه می‌رفتند، راه رفتن عده‌ای پر از خنده و شیطنت، در عده‌ای شرارت و نفرت... .
یکی نشسته روی نیمکت چوبی و دیگری در دستش دسته‌ای شاخه‌گلی رز آبی داشت و هی نزدیک بینی‌اش می‌کرد، می‌بوید و می‌خندید بر سرعت حرکتش افزده می‌شد و لعنت به او که بر همه چیز انقدر دقیق بود؛ ‌آن‌قدر که نگاهش ذره‌بینی شود و بر مردم تمرکز کند، ترسیده بود، از «خیلی‌چیزها» و وجودش هربار هشدار می‌داد که «حواست را جمع کن!»
در آن ساعتی که به غروب چیزی نمانده بود، تکاپو و هیاهوی مردم، هم‌‌چون موجی که بر تن خشکِ ساحل پهن می‌شود، روح را نوازش می‌کرد و خستگی جسمت به یک‌باره بیرون می‌رفت.
حواسش جمع «بچه‌ها» شد، با شوق، ذوق و هیجانی وصف نشدنی دست‌های ظریف و نَرمِشان را در دست همراه‌شان داشتند و نگاهشان با بازیگوشی به هر طرف کشیده می‌شد، چِنان با خوش‌حالی به برج‌های بلند، جذاب و چشم‌گیر خیره می‌شدن که از هیجانشان به وجد می‌آمدی!
میمیک صورتش سخت شد. از «بچه‌ها» خوشش می‌آمد از آن «سادگی»، «نفهمی» و «پاک» بودن‌شان و این‌درحالی بود که به همه نشان داده بود ذره‌ای به «بچه‌ها» علاقه‌ ندارد!
- تو که باز سرپایی دختر!
گوشه‌ی پرده‌ی گرفته شده در دستش لرزید، به سمتِ صدا برگشت، نفس را «ها» مانند بیرون داد:
- علیک سلام.
دختر خندید، با طنازی نازی به صدایش داد:
- به خاطر تو شال و کلاه کردم‌ ها!
قدم‌هایش را به سمت میز مدیریتش برداشت و همزمان گفت:
- من نخواستم.
ناامیدی در صدایش موج زد:
- بی‌احساس! بچم‌رو، شوهرم‌رو روز تعطیل گذاشتم به امون خدا که بیام پیش تو، بعد جوابم اینه؟
- یه بار جواب‌ تو دادم هلن.
با حرص نگاهش کرد، به خواهری که جانش را دو دستی تقدیمش کرده بود و او هم «نامردی» نمی‌کرد و می‌تاخت.
- ترنم خیلی دلش برات تنگ شده بود ها.
هلن، دخترش را می‌گفت. همان دختر کوچولویی که با آن چشمان شهلایش دل می‌ربود و ترنم اگر می‌دانست افرا، خاله‌ی کوچکش چقدر او را دوست دارد، به خودش افتخار می‌کرد؛ این‌که خاله‌ات ستاره‌ی پاریس باشد و تو را دوست داشته باشد و در انتظار بوسیدن آن دو لپ قرمز رنگ خوشمزه، کم چیزی نبود و آخ که ترنم چه خوشبخت بود!
و ترنم برای هلن پاره‌ای تن بود و تمام «دلتنگی‌هایش» در این غربت با آن نیم‌وجبی دوست‌داشتنی‌اش می‌گذارند؛ اگر ترنمی نبود، بی‌تردید هلنی هم نمی‌ماند!
- کاری داشتی؟
***
۳: فرانسه با عنوان رسمی جمهوری فرانسه یک کشور فراقاره‌ای در اروپای غربی است که دارای منطقه‌ها و قلمروهای بسیاری در آنسوی دریاها است. فرانسه یکی از سه کشوری است که سواحلی هم در دریای مدیترانه و هم در اقیانوس اطلس دارد به دلیل شکل نقشه این کشور، در زبان فرانسوی به آن لقب l’Hexagone داده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,481
مدال‌ها
2
جا خورده نگاهش کرد، اوج مهرِ خواهری‌اش همین بود؟
نفسش را با دلتنگی بیرون داد، او افرا همیشه این‌طور دیده بود. پس دلتنگ کدام افرا بود؟ اما قلبِ لعنتی‌ زبان‌نفهم‌اش مگر حالی‌اش میشد؟ این‌که کمی مهر خواهرانه از خواهرِ کوچکش می‌خواست، خواسته‌ی بزرگی بود؟
- اومدی که نگام کنی؟
بوی قهوه‌ مشامش را قلقلک می‌داد، هوای پر شده از بوی تلخ قهوه را به ریه‌هایش کشید، «اکسیژن» جای هوای مرده‌ی شش‌هایش نشسته بود و تپش قلبِ بی‌قرارش از بی‌توجهی او، اکنون منظم‌تر می‌تپید.
قدم‌هایش را به سوی کاناپه‌ی آبی‌فیروزه‌ای رنگ برداشت. کیفش را گوشه‌ای پرت کرد، همزمان که می‌نشست به مخاطبش که افرا بود، جواب داد:
- از اتفاق‌های جدید خبر داری؟
- از کدومش؟
- مثلاً از هانا.
- خواهر توعه، خبرش‌ رو از من می‌گیری؟
پا روی پایش انداخت، قلنج انگشتان کشیده‌ی دستش را شکست و خونسردانه ابروهای صاف دخترانه‌ی اسپرتِ رنگ کرده‌اش را بالا انداخت:
- تو هم خواهرشی!
- خبر تو رو داشتم؟
چنان طعنه‌ای زده بود که هلن با چشمانِ وق‌زده نگاهش می‌کرد.
لعنت به تمامی «دوست‌داشتن‌هایی» که تاب و توانت را می‌گیرد و تو را هر روز «ضعیف‌تر» می‌کند‌؛ گناهش، دوست داشتن افرا بود؟
افرا؛ اما فارغ از هلنی که در مجادله با کشمکش‌های ذهنش گم شده بود، قهوه‌اش را مزه‌‌مزه می‌کرد، هنوز هم طعمِ تلخِ قهوه، ابروهای خوش‌فرمش را در هم می‌برد؛ ولی تمامِ آن چیزهایی را هدف گرفته بود که برخلاف میل قلبی‌اش بود و او از این «اراده» خرسند بود.
- هنوزم نگفتی چرا این‌جایی!
گوشه‌ی از پیرهنِ زرشکی رنگی که اندامش را کشیده و موزون نشان می‌داد را در دستانِ عرق‌ کرده‌اش می‌فشرد:
- گفتم؛ اما... .
- برو سر اصل مطلب.
- افرا؟
- نه!
- چی نه؟
- من امشب به اون مهمونی نمیام هلن، بهتره بری!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین