- Apr
- 403
- 2,486
- مدالها
- 2
جا خورد. آب دهانش را با صدا قورت داد و پر از تردید پرسید:
- تو از کجا میدونستی؟
- منو دست کم گرفتی! درسته تو اون خونه نیستم؛ اما بیخبر از شما زندگی نمیکنم.
هلن با همان نگاه معصومانهاش لبخند زد. خب؛ جانش برای همین دلبری و طنازیهای پنهانی خواهرش در میرفت!
افرا اما با همان لحن بیتفاوت اضافه کرد:
- برو هلن، برو... امشب مهمونهای زیادی داری!
دستانش کمی لرز داشتند و تنش به عرق نشسته بود. لعنت به شغلی که افرا جان و ایمانش بود و همین شغلِ پر از دلهره و ترسناک ایجاب کرده بود که از افرادی که دوستشان دارد فاصله بگیرد. آنقدر زیاد که دیگر در یک مهمانی خانگی کوچک هم، جایی برایش نباشد! افرا... امان از افرا و کارهایش!
میدانست تلاشش نتیجه ندارد، اما با صدای گرم و دلنشیناش دوباره پرسید:
- نمیشه بیای؟ همه هستن. هیراد، هانا، بابایی و مامانی... افرا؟
- گفتم نه هلن. الانم کار دارم، بهتره بری.
چشمانِ بادومیاش خیس شدند، از چند ماه پیش برای این مهمانی کوچک؛ اما خانوادگیشان ذوق داشت و به هر دری با هانا زده بودند که افرا به این مهمانی بیاید، اما حالا ... .
به در شوخی و خنده زد.
- کار؟ بابا ما همهمون کار داریم، سرمونم شلوغه، ولی ببین اون کانون خانواده رو همیشه گرم نگه میداریم.
سکوت افرا را به فال نیک گرفت و پر ذوقتر ادامه داد:
- باغ شهرام مهمونیه، قراره چندتا از دوستهاشم بیان، تازه دیجی و پیست و رقص و کلی برنامه. افرا؟ کلی خوش میگذره بهت ها!
- خودت میری بیرون یا بگم بیان؟
با لحن سرد و بیتفاوتش تکانی خورد، این همه خواهش و تمنا، آخرش برود؟
افرا بیانصافی را در حق همه تمام کرده بود. لبخند لرزانش را روی لبانِ قلوهای شکل رژ خوردهی زرشکی رنگش نشاند و با نفسهای عمیق پیدرپی تلاشش بر این بود که این بغض لعنتی شکسته نشود. دلش تنگ بچگیهایشان شده بود. بچگیهایی که بدونِ داشتن مسئولیت و دغدغههای کوچک خیلی زود تمام شده بود و این خواهر کوچولوی تخس و شیرینش را آن موقعها بیشتر برای خود داشت!
مژههای پرپشتش خیس شده بودند و حالش را بهم میزد. اینهمه وابستگیای که به خواهرِ کوچکش داشت و خواهرش سالها بود دختری شده بود که همه سر خم کنندهی او باشند و او هم زنانه در جایگاهی نشسته بود که «مردانه» میتاخت و به «سلطه» میگرفت و «محدود» میکرد!
- تو از کجا میدونستی؟
- منو دست کم گرفتی! درسته تو اون خونه نیستم؛ اما بیخبر از شما زندگی نمیکنم.
هلن با همان نگاه معصومانهاش لبخند زد. خب؛ جانش برای همین دلبری و طنازیهای پنهانی خواهرش در میرفت!
افرا اما با همان لحن بیتفاوت اضافه کرد:
- برو هلن، برو... امشب مهمونهای زیادی داری!
دستانش کمی لرز داشتند و تنش به عرق نشسته بود. لعنت به شغلی که افرا جان و ایمانش بود و همین شغلِ پر از دلهره و ترسناک ایجاب کرده بود که از افرادی که دوستشان دارد فاصله بگیرد. آنقدر زیاد که دیگر در یک مهمانی خانگی کوچک هم، جایی برایش نباشد! افرا... امان از افرا و کارهایش!
میدانست تلاشش نتیجه ندارد، اما با صدای گرم و دلنشیناش دوباره پرسید:
- نمیشه بیای؟ همه هستن. هیراد، هانا، بابایی و مامانی... افرا؟
- گفتم نه هلن. الانم کار دارم، بهتره بری.
چشمانِ بادومیاش خیس شدند، از چند ماه پیش برای این مهمانی کوچک؛ اما خانوادگیشان ذوق داشت و به هر دری با هانا زده بودند که افرا به این مهمانی بیاید، اما حالا ... .
به در شوخی و خنده زد.
- کار؟ بابا ما همهمون کار داریم، سرمونم شلوغه، ولی ببین اون کانون خانواده رو همیشه گرم نگه میداریم.
سکوت افرا را به فال نیک گرفت و پر ذوقتر ادامه داد:
- باغ شهرام مهمونیه، قراره چندتا از دوستهاشم بیان، تازه دیجی و پیست و رقص و کلی برنامه. افرا؟ کلی خوش میگذره بهت ها!
- خودت میری بیرون یا بگم بیان؟
با لحن سرد و بیتفاوتش تکانی خورد، این همه خواهش و تمنا، آخرش برود؟
افرا بیانصافی را در حق همه تمام کرده بود. لبخند لرزانش را روی لبانِ قلوهای شکل رژ خوردهی زرشکی رنگش نشاند و با نفسهای عمیق پیدرپی تلاشش بر این بود که این بغض لعنتی شکسته نشود. دلش تنگ بچگیهایشان شده بود. بچگیهایی که بدونِ داشتن مسئولیت و دغدغههای کوچک خیلی زود تمام شده بود و این خواهر کوچولوی تخس و شیرینش را آن موقعها بیشتر برای خود داشت!
مژههای پرپشتش خیس شده بودند و حالش را بهم میزد. اینهمه وابستگیای که به خواهرِ کوچکش داشت و خواهرش سالها بود دختری شده بود که همه سر خم کنندهی او باشند و او هم زنانه در جایگاهی نشسته بود که «مردانه» میتاخت و به «سلطه» میگرفت و «محدود» میکرد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: