جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه امیری با نام [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,157 بازدید, 26 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بِژیو] اثر «هدیه امیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه امیری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
جا خورد. آب دهانش را با صدا قورت داد و پر از تردید پرسید:
- تو از کجا می‌دونستی؟
- منو دست کم گرفتی! درسته تو اون خونه نیستم؛ اما بی‌خبر از شما زندگی نمی‌کنم.
هلن با همان نگاه معصومانه‌اش لبخند زد. خب؛ جانش برای همین دلبری و طنازی‌های پنهانی خواهرش در می‌رفت!
افرا اما با همان لحن بی‌تفاوت اضافه کرد:
- برو هلن، برو... امشب مهمون‌های زیادی داری!
دستانش کمی لرز داشتند و تنش به عرق نشسته بود. لعنت به شغلی که افرا جان و ایمانش بود و همین شغلِ پر از دلهره و ترسناک ایجاب کرده بود که از افرادی که دوستشان دارد فاصله بگیرد. آن‌قدر زیاد که دیگر در یک مهمانی خانگی کوچک هم، جایی برایش نباشد! افرا... امان از افرا و کارهایش!
می‌دانست تلاشش نتیجه ندارد، اما با صدای گرم و دلنشین‌اش دوباره پرسید:
- نمیشه بیای؟ همه هستن. هیراد، هانا، بابایی و مامانی... افرا؟
- گفتم نه هلن. الانم کار دارم، بهتره بری.
چشمانِ بادومی‌اش خیس شدند، از چند ماه پیش برای این مهمانی کوچک؛ اما خانوادگیشان ذوق داشت و به هر دری با هانا زده بودند که افرا به این مهمانی بیاید، اما حالا ... .
به در شوخی و خنده زد.
- کار؟ بابا ما همه‌مون کار داریم، سرمونم شلوغه، ولی ببین اون کانون خانواده رو همیشه گرم نگه می‌داریم.
سکوت افرا را به فال نیک گرفت و پر ذوق‌تر ادامه داد:
- باغ شهرام مهمونیه، قراره چندتا از دوست‎‌هاشم بیان، تازه دیجی و پیست و رقص و کلی برنامه. افرا؟ کلی خوش می‌گذره بهت ها!
- خودت میری بیرون یا بگم بیان؟
با لحن سرد و بی‌تفاوتش تکانی خورد، این همه خواهش‌ و تمنا، آخرش برود؟
افرا بی‌انصافی را در حق همه تمام کرده بود. لبخند لرزانش را روی لبانِ قلوه‌ای شکل رژ خورده‌ی زرشکی رنگش نشاند و با نفس‌های عمیق پی‌درپی تلاشش بر این بود که این بغض لعنتی شکسته نشود. دلش تنگ بچگی‌هایشان شده بود. بچگی‌هایی که بدونِ داشتن مسئولیت و دغدغه‌های کوچک خیلی زود تمام شده بود و این خواهر کوچولوی تخس و شیرینش را آن موقع‌ها بیشتر برای خود داشت!
مژه‌های پرپشتش خیس شده بودند و حالش را بهم می‌زد. این‌همه وابستگی‌ای که به خواهرِ کوچکش داشت و خواهرش سال‌ها بود دختری شده بود که همه سر خم کننده‌ی او باشند و او هم زنانه در جایگاهی نشسته بود که «مردانه» می‌تاخت و به «سلطه» می‌گرفت و «محدود» می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
- من نمیرم افرا!
اسمِ افرا را با سماجت هرچه تمام بیان کرده بود و افرا حقیقتاً خنده‌اش گرفته بود. هر چه می‌خواست در آن پوسته‌ی محکم و سرد خود فرو رود، مگر خوانواد‌ه‌اش می‌گذاشتند؟ خوانواده‌ای که هرچه افرا از آن دوری می‌کرد، باز هم ده قدم جلوتر بودند! با این‌حال از موضعش پایین نیامد و اخم کرد.
- نشنیدم!
هلن که کل وجودش از ترس این خواهر کوچک می‌لرزید و می‌ترسید، آب دهانش را قورت داد و او هم با کمی جسارتی بی‌سابقه جواب داد:
- ستاره‌ی پاریس و نشنیدن؟ نگو که باور نمی‌کنم!
نفسِ خسته‌اش را «ها» مانند بیرون داد. هلن اما با لحن مهربانانه‌ی همیشگی‌اش ادامه داد:
- دِ آخه من بگردم دورِ این موهای بلوندِ بلندت! اون چمشای سگ‌ مصبت!
و ناگهان صدای شیطنت‌بار دختری، حرفش را قطع کرد:
- چشماش که لنزه!
هلن، هینی کشید و با ترس دستش را روی قلبش گذاشت. هانا از کی در اتاق بود؟ افرا اما بدخلق گفت:
- فکر نکن. نفهمیدم بی‌اجازه اومدی!
هانا؛ اما به یک‌ورش گرفت و ناز ریخت:
- مگه من گفتم نفهمیدی؟
و قری به سرش داد که موهای بلند، صاف و پرپشت به رنگ قهوه‌ای ماهگونی‌اش تابی خوردند و او بی‌خیال از تمامِ دنیا ادامه داد:
- حالا ما خودمونیم دختر، لنزهات چجوریه که کسی نمی‌فهمه؟ فکر کن ندونی رنگ اصلی چشمای خواهرت چه رنگیه! هوف، واقعاً که!
هلن با بهت صدایش زد:
- هانا!
هانا، چپ‌چپ نگاهش کرد و زبان ریخت:
- هلن خانم یادش رفت. از گونه‌های برجسته‌ت، اون بینی عمل کرده‌ت، لیفت شقیه‌ت هم بگه!
هلن با ترس از جا بلند شد. از دست این دو خواهر هم می‌ترسید و هم برایش اعصابی نمانده بود. یکی با کارهای بی‌فکرش نفسش را می‌برد و دیگری با شیطنت‌های بی‌جا و زیادش جان را به لبش می‌رساند و هر دو ندانسته خون به دل او کرده بودند و هلن در حقیقت سه‌ دختر داشت! ترنم، هانا و افرا!
به‌ظاهر شاید قوی؛ اما در حقیقت هر سه از یکی‌دیگر، بیشتر به مراقبت احتیاج داشتند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
هلن از روی کاناپه‌ی اداری لوکس بلند شد. می‌دانست اگر ساعت‌ها هم خواهش کند، باز هم جواب افرا یک «نه» مصمم است، هانا شیطنت کرد:
- قدمم سنگین بود؟
هلن چشم غره‌ای به هانا رفت اما در لحظه، چشمانِ آبی رنگِ هانا کوچولویش لبخندی را بر لبش طرح زد. آهی کشید. هر دو خواهرش زیبا و خاص بودند. هانایی که در عرصه مدلینگ فعالیت می‌کرد و اندامش با ورزش‌های سنگین حسابی روی فرم بود و چشم‌ها را خیره خود می‌کرد و افرایی که شغلش آن ورزش‌های سخت و طاقت‌فرسا را برایش اجبار کرد بود و در وجودش چیزی داشت شبیه مهره‌ی مار؛ همان‌قدر قوی و خیره‌ کننده!
و هلن؛ اما جدا از دو خواهرش بود. نه در شغلی موفق بود و نه در خود چیزی می‌دید و همان چهره و اندامِ بانمک و جذابِ او هم، به لطف شوهرش، شهرام خان، زیر کوهی از استعدادهای خاک‌خورده‌اش پنهان شده بود و عملاً هیچ اعتماد به نفسی نسبت به خودش نداشت! با صدای هانا که جلوی او بشکن می‌زد، حواسش جمعِ او شد:
- کجا سیر می‌کنی؟
لبخندی نمکین زد. فکر و حواسش هم دیگر به اختیار خودش نبود!
- همین‌جام.
به افرا که پشت میزِ ریاستش نشسته بود، نگاه کرد. ضربان قلبش تند و لبخندِ روی لبش پهن شد. به این یکی خواهرش، جور دیگری می‌بالید.
- می‌دونم هر چی هم بگم، بازم نظر خودته و نمیای.
افرا لبخندِ رضایت‌بخشی زد، هانا اما بلند خندید. هلن چشمکی زد:

- مراقب باش خانمِ پلیس! فعلاً.
هانا به سمتش آمد. هلن او را در آغوش گرفت و سرش را بوسید:
- منتظر تو هستم.
هانا با لبخندی سر تکان داد:
- سر موقع اون‌جام!
افرا از روی صندلی مدیریت، به احترامِ هلن بلند شد. لبخند هلن وسعت گرفت و دلش رفت. همین دلبری‌های گه ‌و بی‌گاهش دل از هلن برده و هلن دیگر چه می‌خواست؟
هانا از آغوشِ هلن بیرون آمد و او هم با لبخندی هر دو خواهرش را نگاه کرد. افرا لبخند زد:
- مراقب بمون.
هلن با همان لبخند سری تکان داد. دستی تکان داد و به سمت در رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
با صدای بسته شدن در، هانا خمیازه‌ کنان به سمتِ میزِ مدیریت رفت و گوشه‌اش نشست. افرا با همان ابروهای زاویه‌دار بالا رفته‌ نگاهش می‌کرد. هانا اما بی‌خیال شانه بالا انداخت. نگاهِ افرا خیره‌ی تیشرتِ مشکی رنگِ مارک‌دار‌اش شد که به زبان فرانسوی نوشته بود، «دوستت دارم.» لبخندِ کجی زد. هانا هنوز هم در فکر حامد بود و حماقت‌های این خواهر عاشقش تمامی نداشت و افرا همین بود. عاشقی با آن مرد را برای خواهرش حماقت می‌دانست!
- به چی می‌خندی؟
با لحن شیطنت‌بار هانا، نگاهش را از نوشته‌ی روی تیشرت گرفت و به چشم‌های پر از خنده‌اش نگاه کرد که تضادی با اخمِ نمایشی ابروهای کشیده‌اش ایجاد کرده بود. بی‌تفاوت جواب داد:
- مهم نیست.
هانا ناامید چشم‌های آبی‌رنگش را کمی ریز کرد.
- اصلاً راه نداره؟
به جای جواب به سوالش، تنها سری تکان داد. مکثی کرد و طعنه زد:
- نباید این‌جا باشی.
پوفی کشید. بهتر از هرکسی می‌دانست بحث کردن با او همانند نگاه به چهره‌ی خود در چاه است، دقیقاً همان‌قدر گول زننده‌.
به‌سمتش رفت و بی‌تعارف گوشه‌ی میزِ مدیریت نشست. افرا سی*ن*ه‌اش را ‌عقب کشید و به صندلی تکه داد. دست به‌ سی*ن*ه منتظر ماند که هانا جواب داد:
- پروژه رو کنسل کردم.
اخم‌هایش در هم رفت و هانا ادامه داد:
- یه‌وقت خیال نکنی به خاطر حامده، نه! از اون دخترّ خوشم نمیاد!
افرا خنده‌اش گرفت.
- تو دیگه کی هستی؟ طرف خواهرشه!
چهره‌ی هانا در هم جمع شد و نق زد:
- خودشو خواهرش به جهنم!
و همزمان که به بدنش کش‌ و قوسی می‌داد، گفت:
- مامان خیلی ناراحت شد!
به چشم‌هایش نگاه کرد و دلخورانه گله کرد:
- یعنی نمی‌شد پاشی بیای؟ شهرام تا لحظه‌ی آخر هم امید داشت که میای ها! بیچاره چقدر ذوق داشت برای امشب!
- حالم بهم می‌خوره ازش!
هانا بود که با خنده پرسید:
- از کی؟
- از دومادتون! شهرام خان!
- پرونده‌ی جدید رو خوندی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
افرا لبخندی زد. هانا چه بچگانه و ناشیانه از درِ دیگری حرف زده بود. جواب داد:
- خوندم.
- خب، قراره چیکار کنی؟
- لندن میرم.
هانا که پیش‌بینی این جواب افرا را کرده بود، لبخندی زد.
- منم میام افرا.
- کجا؟
- لندن. با تو میام لندن.
تک‌خنده‌اش ناخودآگاه بوی زهر داد وقتی که طعنه می‌زد:
- حتماً اون‌جا هم می‌خوای با عشقت بیای؟
هانا اعتراض‌آمیز جواب داد:
- عه، افرا! من و حامد همدیگر رو دوست داریم.
شانه‌ای بالا انداخت. این‌که خواهر بزرگ‌ترش که تفاوت سنی اندکی با هم داشتند، عاشق بود و جانش در می‌رفت برای حامد جانش؛ ذهنش را درگیر کرده بود. اگر حامد هم همانند شهرام از آب در می‌آمد چه؟ هانا اما که نمی‌دانست در دل افرا چه می‌گذرد، حسرت آمیز گفت:
- شهامت می‌خواد دوست داشتن کسی که هیچ‌زمانی سهم تو نیست! افرا؟
- چیه؟
- چرا بعضی‌ها یه جوری دل می‌شکونن که انگار به خاطرش حقوق می‌گیرن؟
بی‌حوصله تکه‌اش را از صندلی گرفت و همزمان که بلند می‌شد جواب داد:
- چون می‌گیرن.
هانا با تعجب پرسید:
- چیو؟
سکوت افرا طولانی شد که هانا بی‌طاقت صدایش زد:
- افرا؟
- میری سر پروژه! فهمیدی هانا؟
هانا متعجب نگاهش کرد و افرا با همان لحنِ رئیس‌ مابانه‌اش ادامه داد:
- بفهمم نرفتی خودت می‌دونی و اون دختر!
- افرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
به لحنِ دلگیر هانا جوابی نداد و حرص زد:
- جمع کن خودتو! این‌همه سگ دو نزدی که تهش خاطر یه پسر بخواد تو رو از همه‌چی دور کنه! اونم پسری که نه باباش معلومه، نه مامانش!
هانا که با حرف‌های خواهرش حس خوبی گرفته بود، لبش را زیر دندان گرفت. با شیطنت از گوشه‌ی میز کمی خودش را جلوتر هل داد. کنار افرا ایستاد و آنی گونه‌های برجسته‌اش را محکم بوسید. افرا با لبخند سرش را عقب برد و به در اتاق اشاره کرد. هانا؛ اما اکنون حالش خوب بود. خواهرش نه کسی بود که برای هرکسی دل بسوزاند و نه برایش کارهای دیگران مهم بود و هر بار، مستقیم یا غیرمستقیم حضور خودش را نشان می‌داد و همین دوری و دوستی‌ها و بودن‌های یک‌هویی؛ اما پررنگش قند در دل خانواده‌ی «رضایی‌ها» آب می‌کرد. و چندی بعد، افرا تنها در آن اتاق شرکت، کنار پنجره‌ی قدی ایستاده بود. متن خوانده شده درباره‌ی آن پرونده، ذهنش را درگیر کرده بود. به تازگی ماموریتی سنگین را به انجام رسانده بود و استراحت نکرده، ماموریتی دیگر به گردنش آویزان شده بود.«سلام ستوان؛ پرونده درباره‌ی یکی از تیم‌های دیگه‌ی قاچاق انسانه! یکی از باندهایی که فقط دختربچه‌ها رو قربانی می‌کنن!»
اخم کرد، دستش ناخودآگاه سمتِ پرده رفت و گوشه‌اش را گرفت. شب شده بود. آن دو خواهرش چنان سرگرمش کرده بودند که گذر زمان را متوجه نشده بود. لبانِ روسی شکلش به لبخندی باز شد و اخم کم‌کم محو... .
لحظه‌ای که بغض و لرزش صدای هلن را شنید، در دل خودش را لعنت کرد. خودی را که عاشق حرفه‌ای بود پر از هیجان؛ اما خطرناک و خانواده‌اش آرام و قرار نداشتند! شغلی که دلش برای آن دورهمی‌های شیرین و ملس خانوادگی لک زده بود؛ اما احتیاط از همه‌چیز حیاتی‌تر بود! هانای سر به‌هوا می‌خواست پایش را به این ماموریت باز کند و جواب پدرشان، پارسا مشخص بود؛ چون افرا می‌رفت، دیگر برای هانا همه‌چیز در امن و امان بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
***
با کلافگی روی سنگ فرش‌های شهر پاریس راه می‌رفت و غر می‌زد:
- خدا لعنتت کنه الکس، ماشینم رو کجا بردی؟
با صدای زنگ موبایلش، اسم دیان را دید. ریجکت کرد که در لحظه پیامش روی صفحه‌ی موبایل، چشمک می‌زد:
- کجایید رئیس؟ لطفاً صبر کنید که راننده دنبالتون بیاد. یه ماشین مشکی تا چند دقیقه دیگه بهتون میرسه. لطفا با اون بیاید.
با حرص موبایلش را توی جیبش گذاشت. ستاره‌ی پاریس باشی و ماشینت خراب شود و اکنون با آن همه کبکبه و دبدبه گرفتار یک خودرو بمانی! ای تف به تمامیِ دارایی‌های پوشالیت!
پر حرص نفسش را بیرون داد. در یکی از خیابان‌های معروف که ریولی نام داشت، در پیاده‌رو ایستاده بود. خیابانی که جاذبه‌ی مهمی در فرانسه به‌حساب می‌آمد. ساختمان‌های این خیابان از قاعده‌ی خاصی پیروی نمی‌کردند. سه‌ طبقه که برروی یک طبقه‌ی هم‌کف و یک نیم‌طبقه با نمای طاقی قرار گرفته‌اند. نمای همه‌ی این طبقات از سنگ بود. طبقه‌ی اول شامل کتیبه‌هایی بود با تزئینات سبک و بالکن‌هایی که با آهنِ چکش‌کاری شده، نرده‌کشی شده بودند. این ساختمان‌های باشکوهی که در آن خیابان شلوغ و پر از تردد قرار داشتند، با خطوط مستقیم و پرسپکتیو منحصر به‌فردشان، به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی‌ سلیقه‌ در ساخت این تفریگاه لوکس و با اصالت بودند. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و او به درختی تکیه داده و ایستاده بود، به دور و اطرافش نگاه کرد. لبخندی زد؛ قوانین خیابان‌های پاریس را دوست داشت؛ مسئولان برای به‌خدشه دار نیفتادن چهره‌ی ویژه‌ی این خیابان، کسب‌ و کارهایی مانند قصابی، مغازه‌هایی که نیاز به تنور و فر دارند یا مغازه‌هایی که در آن از چکش استفاده می‌کنند، در این خیابان ممنوع اعلام شد. به‌علاوه هیچ مغازه‌ای اجازه نداشت که تابلوی خود را برروی طاق‌ها نصب کند، از مردم پاریس شنیده بود که «پاریس قدیم چیزی جز یک خیابان ابدی باقی نمانده است. خیابانی زیبا که به مانند حرف I کشیده شده است. خیابانی که خوانده می‌شود؛ ریولی، ریولی، ریولی... .»
و بعدها تصادفی نویسنده این متن را شناخت و او کسی نبود جز ویکتور هوگو... .
دقایقی بعد در در ماشین زِنواستی مشکی رنگی که راننده‌ی آن پیرمردی خوش سیما بود، سوار شده بود. پیرمرد، دستی در موهای جوگندمی‌اش کرد و همزمان که از آینه‌ی جلو نگاهش می‌کرد، پرسید:
- مقصد؟
- خیابون شانزه لیزه.
پیرمرد یک لنگه‌ی ابرویش را بالا می‌اندازد، پوزخندی کنج لبش می‌نشاند و زیر لب نق می‌زند:
- حالا چه اصراریه که جو بگیرتت و یه جوری حرف بزنی که انگار یه کاره‌ی مملکتی؟
خطاکار خودش بود که بهانه‌اش آن غرور لعنتی‌اش بود و خودسر در آن خیابانِ شلوغ پر از تردد، دستی تکان داده و سوار ماشینی شده. او به اصلاح ستاره‌ی پاریس بود؟ از ترسِ این‌که کسی او را نبیند دستی تکان داده بود یا نه؟
تٌن‌های صدا را به سِمتت ارتباط می‌دهند و مردم همین‌قدر ظاهربین هستند! چنان عقل‌شان در چشم‌هایشان افتاده که قدرت تفکر را هم از خودشان سلب کردند؛ برای مردم پرمدعاترین و برای خودشان بی‌ادعاترین فرد کره‌ی خاکی!
با توقف ماشین به خودش آمد. پیاده شد و عصبانیتش را سر درب‌های ماشین درآورد و صدای پیرمرد بالا رفت. او تنها با همان نیشخندِ روی لبش بر سرعت قدم‌هایش افزود. دیان خودش را به او رساند در فاصله یک قدمی‌اش ایستاد و درحالی‌که دویده بود و همین سبب نفس‌نفس زدن‌هایش بود، با چشمانی پر از نگرانی، ترس و دلهر گفت:
- خانم جان... مَ... مَن... حالتون خوبه؟
با غیض نگاهش کرد:
- تا سه‌ماه خبری از حقوق نیست!
و بی‌توجه به نگاهِ مبهوتِ دیان درحالی‌که به سمت درِ باز خانه می‌رفت، لبخند کجی زد و زیر لب زمزمه کرد:
- خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ باید به چَپت باشد و کاریت نباشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
***
- خانم، کجا ببرم؟
به ماريا نگاه کرد و بدون فوت وقت صدایش را بالا برد:
- ديان!
فی‌الحال خودش را رساند. نفسی کشید و همزمان که سر خم می‌کرد، گفت:
- بله خانم؟
با دست، اشاره‌ای به ماريای چمدان به دست کرد و دستوری امر کرد:
- چمدون رو با احتیاط توی ماشین بذار.
سرش را خم کرد و «چشمی» گفت و به سمت ماريا رفت، بی‌آنکه به ماریا نگاه کند گفت:
- در عرض پنج دقیقه همه‌ی خدمتکارها رو توی حیاط پشتی حاضر کن.
- چشم خانم.
و با دو به سمت پله‌ها رفت. همزمان‌، هانا از اتاق خارج شد. هانا صبح زود به این‌جا آمده بود. چمدان‌های هردو نفرشان را زمانی که افرا خواب بود، حاضر کرده بود. لبخندی زد. هانا چه مشتاق به آمدن با او در این ماموریت بود.
به سالن اصلی که همه‌جا از تمیزی برق می‌زد‌، با رضايت نگاه کرد. راضی بود از این‌که خدمه‌ها که موبه‌مو حرفش را انجام می‌دادند، هر چند که آن تنبیه و شکنجه‌ها هم برای راه افتادن‌اش بی‌اثر نبود!
در باز شد و چشمش را نور زد و اخمی کرد؛ نوری که دستور گرفته و خودخواهانه اوامر خورشید را اجرا می‌کرد. ماریا عرق پیشانیش را با دست گرفت و با نفس‌نفس گفت‌:
- خا... خا... نم ه... مه حاضرن!
زير لب «خوبه‌ای» زمزمه کرد، به سمت هانا برگشت:
- ده دقیقه بیشتر کارم طول نمی‌کشه. تو، توی ماشین منتظر می‌مونی!
نماند و با قدم‌های محکم به دری که به واسطه‌ی ماریا باز نگه داشته بود، راهش را به سمت حیاط پشتی کج کرد. با ورودش به حیاطِ پخانه، قدم‌هایش را آرام‌تر برداشت. استفاده از درختچه، بوته، چمن، گل و تکه سنگ‌های برش خورده که مسیر عبور و مرور عابرین را مشخص کرده بود، به حیاطِ بزرگ خانه‌اش طرحی نشاط‌آور و دلنشین داده بود. مسیرش را به سمت حیاط پشتی کج کرد.
به افراد حاضر شده، با دقت نگاهی انداخت‌. اکثر خدمتکارها دختر و تنها سه نفرشان مَرد بودند؛ نه دخترانی که فاسد باشند و نه مَردانی که مردانگی نداشته باشند! دختران و مردانی که به معانی واقعی این کلمه شش حرفی، قابل اعتمادش بودند! تنها کسی که به خواست خودش حضور نداشت، ديان بود. دیانی که دست راستش بود در همه‌ی کارهای این خانه!
دست به سی*ن*ه ايستاد. دهانش را باز کرد و عمیق اکسیژن را به شش‌هایش داد و بی‌خیال بازدمی شد که عمیق کربن‌دی‌اکسید را خارج نکرد! شروع کرد:
- سلام، من مدتی نیستم. مراقب رفتارتون باشید؛ می‌دونید که دورادور حواسم به تک‌تکتون.
مکثی کرد. همان‌قدر کوتاه و خلاص شده همانند همیشه منظورش را رسانده بود. همگی يونیفرم مخصوص به تن داشتند و همین ظاهر مرتب و تمیز به افکار پخش و پلای ذهنش تا حدودی آرامش می‌داد.
- سوالی نیست؟
همگی سر پایین انداختند، لنگه‌ی ابرویش به نرمی بالا رفت و این سکوت نشان دهنده‌ی خوبی بود و چقدر در دلش ممنون بود از آن‌ها که همیشه با همین دقت و سکوت که شاید کمترین کار بود؛ اما برایش بیشترین قدم را بر می‌داشتند و او قدمِ اولی را برداشت که شروع کننده‌ی خیلی چیزها بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
***

نگاهش را بالا کشید و نگاهش را به هانایی داد که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و بی‌حوصله نرمی انگشتش را روی صفحه‌ی نمایگشر موبایلش حرکت می‌داد.
بوی اسپرسو، در آن فنجانِ پایه‌دار طلایی، لبخند کمرنگی را روی لبش نشاند.
از زمانِ آمدنشان به شهر مارسی یک‌ساعتی می‌گذشت همان‌طور که انتظار می‌رفت، شب شده بود.
طبق قرار، به کافه‌ای که از قبل هماهنگ شده بود آمده بودند، از انتخاب این کافه خوشش آمده بود، در دل تحسین کردی فردی را که این‌جا را به آن‌ها پیشنهاد کرده بود که در مکانی مناسب، منویی متنوع، طراحی داخلی جذاب، بالا بودن کیفیت و در فضای کاری خوب با داشتن تکنولوژوی مدرن، بهترین انتخاب بود.
از نورِ شمع با چراغ‌های زیبا برای روشنایی محیط کافی‌شاب استفاده شده بود. به‌کار بردن از رنگ‌های گرم و ملایم، یک‌فضای آرامش‌بخشی را در شب ایجاد کرده بود.
نورپردازی و مبلمان فلزی صنعتی، عناصری بود که جلوه مدرن این دکوراسیون را تقویت می‌کرد. با قرار دادن دیوارهای آجری، یک پیشخوان بزرگ صنعتی، کابینت و قفسه‎‌های روشن در طراحی کافه، به‌آن جلوه‌ای مردن و صنعتی داده بود.
لوله‎‌های فلزی آشکار، تیرهای سقف، دیوارهای آجری، عناصر نشیمن فلزی و نورپردازی صنعتی از اجزای اصلی این سبک به‌شمار می‌رفت.
دسته‌ی فنجان را گرفت و آن را به لبش نزدیک کرد، اول کمی مزه کرد، طعمِ خاص و تندش به دهانش مزه داد.
***
باصدای زنگ موبایلش، از فکر بیرون آمد، با دیدن اسمِ شهرام بی‌میل جواب داد:
- بله؟
- کجایی؟
نیشخندی زد:
- احوالت آقا دوماد؟
- جدی باش، کارت دارم!
با غیض پلک‌هایش را روی هم گذاشت و دندان سایید:
- خب؟
- هلن رفت ایران... با ترنم... .
حتی زمانِ رساندن یک خبر فعل‌هایش به هم نمی‌خورد و
و لکنت مزخرفش، این لکنت، دست از سرش بر نمی‌داشت و قطعاً این ترس از مخاطب پشت خط، که سر چشمه نمی‌گرفت؟
ذهنش پر زد و هلن را با همان لبخندِ معصومش دید، دستانش را روی میز مشت کرد، لعنت به تمام خبرهای یهویی که آتش بر وجودت می‌زنند، خاکستر شدن جانت که به جهنم!

- چی شده؟
می‌خندد به جمله‌ی آخرش و می‌داند چگونه جوابِ این خنده‌ی ناخواسته را دهد! گفته بود خوشش نمیاد کسی به حرف‌هایش بخندد؟ حالا او می‌خواد رفتگر شهر باشد یا دوستش، فرقی نمی‌کند!
- خانم می‌خواد من حتی با دوستامم بیرون نرم، انگار او‌نا غریبه‌ان! هیچی! تهشم قهر کرد گذاشت رفت!
و با پايان حرفش، خودش قاه‌قاه خنديد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه امیری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,486
مدال‌ها
2
لحنش تلخ می‌شود و این تلخی، هم‌چو ماری بر وجودش نیش می‌زند:
- د تو اگه عرضه داشتی زنت‌و نگه می‌داشتی! با یه بچه رفته ایران و تو عین خیالتم نیست؟ اونم اگه با دوستاش شش روز هفته رو بیرون بود چی؟ دوستاش بودن دیگه! غریبه که نیستن! تو اون‌موقع صدات بالا نمی‌رفت شازده دوماد؟
هم‌چون آبی بر آتش، خاموش می‌شود و مخاطب پشت خطی که بی‌فندک‌، کل وجودش به‌آتش کشیده شده! اصلاً نیاز به مایع‌های قابل اشتعال نیست که!
لب بر دندان می‌کشد و مِن‌مِن‌ کنان می‌گوید:
- مَ...مَن.. افرا!!
اوقاتش تلخ می‌شود:
- اسم من‌و به زبونت نیار!
همزمان که هانا با چشم و ابرو به او اشاره می‌کند و با کنجکاوی تمام می‌خواهد بفهمد مخاطب پشت خط کیست، شهرام شرمنده دهان باز می‌کند:
- معذرت می‌خوام!
و جان می‌کند تا این را می‌گوید و نفرتش از این خواهرزن ته‌تغاری خانواده، بیشتر می‌شود. حتی پیش نیامده بود که به زنش یک ببخشید کوتاه بگوید و حالا در مقابل افرا، هرچه می‌گوید را بی‌چون و چرا قبول می‌کند. زنگ زدن به او، حماقت بود و شهرام در دل خودش را لعنت می‌کرد!
سکوتش نشان می‌دهد هنوز هم اوقاتش تلخ است و شهرامی که می‌داند باید طبق خواسته‌اش پیش برود، سرد می‌گوید:
- بیلط می‌گیرم، برشون میگردونم!
مکثی می‌کند، افرا طمأنینه ابرو بالا می‌اندازد:
- تا فردا باید خونه باشن!
و بی‌توجه به او تماس را قطع می‌کند، بوق آزادی که در گوشش طنین می‌اندازد و افرایی که زمزمه می‌کند:
- برات دارم آقا شهرام!
هانا که لحنِ پر از خشم او را می‌شوند با ترس به او نگاه می‌کند، باز هم شهرام؟
هیچ‌وقت نفهیمد و نداست این خشم و نفرت افرا از همان ابتدا از شهرام از کجا آب می‌خورد!
و افرایی که فنجان خالی را روی میز گذاشت، به صندلی تکه داد، همان‌موقع هیبت دو مردی ناآشنا را دید، هانا بلند شد، دستی توی موهای بلند و صافش کرد، افرا دستانش را روی میز گذاشت و کمی صندلی را عقب داد، با نفس عمیقی که بیرون داد بلند شد، هانا با لرزشی محسوس در کلامش زیر لب گفت:
- خودشونن! کیاراد و کیان ستوده!
به‌آن‌ها نگاه کرد، جایی در ذهنش صدای رایان قبل از رفتن به فرودگاه لق خورد:
«من از عقرب نمی‌ترسم؛ ولی از حرف‌های شما می‌ترسم! از گرگی که لباس میش می‌پوشه می‌ترسم! ترسم جنگِ شعله و کبیرت و هیزم نیست! من از سوزندن فکر شما می‌ترسم!»
و رایان هم می‌دانست سوزاندن ذهن این دختر، چه آتشی شعله‌ور می‌کند!
و اکنون افرا با همان لبخند سوک لبش، به دو مردی نگاه می‌کرد که در چندین قدمی میزی که خودشان رزرو کرده بودند، جلو می‌آمدند و سوت بازی، به‌صدا در آمده بود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین