جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {آب قند} اثر •ساحل رهائی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط لِئا. با نام {آب قند} اثر •ساحل رهائی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 480 بازدید, 11 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {آب قند} اثر •ساحل رهائی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع لِئا.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
عنوان: آب قند
نویسنده: ساحل رهائی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Kamtar az hich
مقدمه:
زمانی رسید که تو را بین خلایق دیدم و فهمیدم چه عجیب به چشمانم جور دیگر جلوه می‌کنی. زمانی که دیدار در دیده‌ی پنهانِ تو داشتم؛ زمانی که طاق ابرو‌هایت همانند قبله‌گاهی خودنمایی می‌کرد؛ زمانی که خنده‌ی توبه‌شکنِ تو دلم‌ را لرزاند، و زمانی که خنده‌ بر لب تو را دیدم؛ آه! بیاورید آب قند مرا که چشمانم سیاهی می‌رود... .
 
آخرین ویرایش:

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,853
مدال‌ها
17
1683008322482 (1).png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
می‌دانی؟!
منِ سر به هوا کجا، عاشقی کجا؟
منِ لبخند بر لب کجا، گریه کجا؟
گفتم گریه! آن مروارید‌های غلتان که خودت این چنین نام گذاشتی، در آن برهه که ماهِ بادامی‌ات هر کسی را می‌دید اِلا من، همیشه ریزان بود! امّا تک‌به‌تک به فدای یک تار مویت! آخ که تاربه‌تار ابریشم‌هایت کنار هم، لشکری می‌شود و منِ مغلوب، یِکه و تنها چه کنم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
اشک برای تو، به‌ سان دعایی برای معجزه‌ایست. فاز مثبتی می‌دهد با دیده‌ی تَر، هم دلِ متلاطم را آرام کنی، هم اعجازی را عملی! شاید بگویی:« چرا معجزه؟ مگر من کیستم؟» تو همانی که از من بعید بود سودازده‌ات شوم. این جان به هوای شیفتگان، به همراهی نیست! ولی تو آن‌چنان یک‌بار گوشه‌چشمی به من روانه کردی، که بعد از آن صد بار پیش قَدَمَت جان سپردم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
تو را همان زمانی که از در آمدی و به زیر نورِ ماهِ تابناک دیدم. همان زمانه که از رنج و سوزِ آشِ سوزنده، بر خود می‌پیچیدم. همان لحظه که ناله‌ و اشک‌هایم دلِ یک فردِ پرمدعا را نرم می‌کرد. دیده‌ام که در چشمانت فتاد، نظیر آن بود که آب را بر آتش بریزی! هرچند بی‌درنگ بخار آن که بلند می‌شود، چشم را آزار می‌دهد. آرام که شدم با آن بُهت و تو که لب زدی اما چیزی نفهمیدم. به خود که آمدم، دیدم که تو آمده‌ای و من از خود به در شدم!
 
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
و آه از زمانی که خنده بر لب زدی و تنها همان چاله‌ روی گونه‌ات، کار را به اتمام رساند! گودال عمیقی که به آرامیدگی تام، منِ دیوانه‌ شده‌ی آن را در وجود خود غرق کرد. هرچند غریق نجاتی برای خودم بودم امّا چنان مرا در هم تنید که هیچ‌گاه متوجه نشدم چه شد! همان زمان بود به خویش قول دادم بی‌شک روزی با بوسه تسخیرش خواهم کرد!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
هنوز به یاد دارم آن هنگام که همچو ابر بهاری شیون می‌کردم؛ امّا تو به‌‌سان خورشید بر من تابیدی و یک‌باره بارانِ چشمانم به پایان آمد و حکایتی که آغاز شد... . زندگی همیشه همین است! تو از همان‌جایی که هیچ سررشته‌ای نداری، ضربه‌ای نوش‌ِ جان می‌کنی که تا مدت‌ها حتی ناتوانی طعمِ آن را درست تطعم کنی؛ و اما تو؛ وقتی به خود آمدم که این ضربه‌ی سهمگین، چاشنی شکرین آن کام مرا عجیب گلوسوز کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
چنان طعم آن دل‌کُش بود که هیچ‌وقت نتوانستم از آن بگذرم؛ همانند عسل کوهی که هیچ‌گاه از آن سیراب نمی‌شوی.
ای جانان! در آن بَدو شروع حس‌های رنگین‌کمانی من، برایم دلیبالی بیش نبودی؛ آخر هیچ بودم از دانستن حس‌های تو!
ماهِ من! تو هر آن ممکن بودی زهر خود را بر من بزنی؛ همچو آن دلیبال که از بس شهددار است که شیفته‌ می‌شوی و به خود می‌آیی که دیگر دیر است و هلاهل، زندگی‌ را پایان داده‌است!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
من از روی سیمینِ سرخِ ساده‌ی تو دست بر آسمان بلند کردم و ساعت‌هایی را تحت نظر ستارگان گذراندم و هرشب خاطرجمع و دلگرم‌تر پی بردم که تو ستاره نیستی! تو همچون گلِ سرخی که در میان خارهایی که بر بدن دارد، می‌درخشد؛ به تشبیه ماه هستی که میان اخترها تابنده‌ای! اما این را بدان! اگر ماه، فروزی در این لباسِ شبِ آسمان دارد، تلمیح به تو کرده‌است و حال کمی، فقط کمی شبیه به تو، خود را عرضه می‌کند!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
248
3,184
مدال‌ها
2
هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم آن هنگام که قد و بالای تو را دیدم و تو ای آرام و قرار من، مرا منع کردی از هرچه بود و نبود! ای جانِ من! ای کاش می‌شد آن زمان‌ها بیایم و چشم در دیدگانِ نورانی تو بی‌اندازم و بانگ در کوچه و خیابانی که تو در آن‌جا ساکن هستی کنم که رخساره از من مگیر!
ای اهل جهان! مَنعم مکنید از دیدن قد و رخ و چشمش! منِ بی‌نوا، تهی دست، مسکین به دستان تو انس گرفته‌ام به آن سرو و گل و بادام!
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین