همزمان با رسیدن اوا پسری سمت میز اومد، لاغر اندام بود و تیپ لش نارنجی زده بود، اوا کنارم وایستاد،کمی خم شد و اروم گفت:میگما شاو بزرگ این دختره دوست دخترته؟
با بهت به اوا نگاه کردم و دستم رو کلافه روی پیشونیم گذاشتم…
پسره نارنجی پوش بالای سرم قرار گرفت و شروع کرد به فحش دادن، و من خیلی ریلکس بهش نگاه کردم، خواست یقه لباسم رو بگیره که چهار نفراز افرادم و کارلو رسیدن، پسر و دختر رو از فست فودی بیرون کردن، مردم نگاهمون میکردن، اوا پشت سرم حرکت کرد، سوار جگوار مشکی رنگم شدیم، بقیه با ماشین دیگه ایی میومدن…
نفس عمیقی کشیدم، بارون شمال شروع شده بود و با قدرت به شیشه ماشین میکوبید و خودنمایی میکرد، به اوا نگاه کردم، چشماش خمار شده بود و سعی داشت جلوی خوابیدنش رو بگیره،از ماشین پیاده شدیم و به طبقه بالا رفتیم،سمت اتاقم رفتم، اوا و خرید هاش به اتاق خودشون رفتن، دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو سشوار کشیدم،کت اسپرت مارک ژینواشی مشکی رنگم رو پوشیدم و عطر Caron poivre رو استفاده کردم، نفس عمیقی کشیدم تا بوی جالب عطر رو به ریه هام بفرستم،کلت سیگ ساورم رو برداشتم، کاملا اماده بودم!
از اتاقم بیرون رفتم کارلو منتظرم بود به کارلو رسیدم، از در اصلی عمارت خارج شدم، سوار BMW_x7 مشکی رنگم شدیم و سمت تهران حرکت کردیم….
روبه کارلو گفتم:به اوا گفتی؟!
-بله بهش گفتم مدتی تهران هستیم
باشه ایی گفتم و به جاده خیره شدم…
از نیمه شب گذشته بود، به عمارتم رسیدیم،سنگ ریزه های مشکی مسیر رو پر کرده بود، عمارت باغ گونه من پر از گل های مختلف و بید های مجنون بود، الاچیق مجللی اخر عمارت بود، تاپ سفید رنگ دو نفره ایی کنار دوتا از بید های مجنون بود
وارد عمارت شدم ، عمارت از تمیزی برق میزد!
طبقه بالای عمارت شامل ۱۷ اتاق بود!
از پله هایی که دو طرف سالن عمارت رو گرفته بودن بالا رفتم طبقه بالا شامل دوتا حال کوچیک و یک اشپزخونه و ۱۷ اتاق بود، تمامی اتاق ها در های سفید با دستگیره های طلایی داشتن جز اخرین اتاق!
دره طلایی با دستگیره های سفید…
وارد اتاقم شدم، برعکس عمارت شمال که ترکیبی از رنگ های مشکی و خاکستری و سفید بود، اینجا ترکیبی از رنگ های سفید ،شیری و طلایی بود، لباسام رو عوض کردم، نگاه کلی به اتاق انداختم ،مثل همیشه بود، تخت دو نفره سفید و طلاییم زیر پنجره سراسری اتاق بود که پرده های حریر طلایی زیباییش رو تکمیل میکرد، کتابخونه بزرگم سمت راست بود و میز و صندلی راحتی شیری رنگم کنارش قرار داشت، گرامافون طلایی رنگم روی پاتختی بود و سمت چپ اتاق قفسه های بزرگ با رگال های لباس قرار داشت!
و کشو هایی که وسایلم اونجا بودن!
خوبه،همه چیز مرتبه!
روی تخت دراز کشیدم، خیلی نگذشت که چشمام بسته شد…
×××
با احساس اینکه یکی وارد اتاق شد بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم، از زیر پتو دستم رو به بالشت رسوندم و انگشتام رو دور دسته کلت محکم کردم، با نزدیک شدن فرد به تخت اسلحه رو مصلح کردم و سمتش گرفتم، دستای کارلو به حالت تسلیم بالا اومد و گفت:هنوزم نمیشه بی خبر بهت نزدیک شد!
خنده ایی کردم و گفتم:چیشده؟!
-ساعت۱ ظهره
+برو بیرون الان میام
کارلو بدون حرف دیگه ایی اتاق رو ترک کرد،وارد سرویس اتاق شدم…
با باز کردم اتاق موزیک کلاسیکsymphony no 40 ,molto allegro(سمفونی شماره ۴۰)
از بهترین اهنگساز اتریش آمادئوس موتسارت پخششد!
اهنگ جذابی بود!
پر از اوج بود وحس قدرت رو بهم القا میکرد…
وارد سالن غذاخوری شدم روی صندلی نشستم، عادت بهخوردن یک نوع غذا داشتم!
و از تشریفات بیخود لذت نمیبردم!
به غذایی که جلوم گذاشته شد دقت کردم!
اوه خدای من!
ریزیتو اسکامپی!
یکی از غذاهای محبوب در سواحل امالفی ایتالیا!
غذاهای ایتالیا محشر بودن!
و به این خاطر من دوستان زیادی در ایتالیا داشتم که نیم بیشتری از اونها اشپز های درجه یک بودن،عمارت بزرگی داشتم وهمیشه موقع تابستون از خوردن ریزیتو اسکامپی با لیمو لذت میبردم! اون منطقه لیمو های بزرگ و ابداری داشت و این باعث میشد طعم لیمو و میگوی تازه مزه جالبی رو به وجود بیاره!
بعد از خوردن غذام کمی Gaglioppo(نوعی شراب معروف ایتالیایی) رونوشیدم، این شراب غلظت داشت ولی الکل پایینی داشت و با غذاهای دریایی خوشمزه بود!
به اتاقم برگشتم ساعت اتاق رونگاه کردم(۱۴:۳۷) وارد حمومشدم، وان سفید رنگ تخم مرغی شکلم پر از کف و اب گرم بود!
وارد وان شدم و در ارامش به موزیک کلاسیک گوش کردم!
از حموم بیرون اومدم، حوله طلایی رنگمبه کمرم بسته بود…
تیشرت مشکی ایی رو با طرح سفید یه اسکلت درحال سیگار کشیدن روبرداشتم، شلوار لی ابی تیره ام رو پوشیدم، عطرC for men clive christian رو استفاده کردم!
با اینکه رتبه هشتمین عطر عالی جهان روداشت ولی از ترکیب بوی لیمو و گل رز داخلش لذت میبردم!
کلت کمری سیگساورم رو برداشتم و ساعت گوشیمرو بستم، کتونی های مشکیم روپوشیدم و از اتاق بیرون رفتم کارلو بهم رسید و گفت جایی میری؟!
-قرار دارم
+اگه اتفاقی افتاد…
-حواسم هست…
کارلو دیگه چیزی نگفت وارد پارکینگ عمارت شدم!
به ماشین هام نگاه کردم..
سوئیچ لامبورگینی وننو توی دستم بود!
سوئیچی که منحصربه فرد از شرکت اواین ساخته شده بود!
سوئیچی به قیمت ۵۱۷ هزار دلار!
همیشه از هر چیزی باید بهترینش مال من باشه!
سوار ماشینم شدم و از عمارت خارج شدم، با هرمان تماس گرفتم!
-الو ؟!
+کافه همیشگی باش!
-باشه
سرعت ماشین رو کمی بالاتر بردم!
روبه روی کافه دنج من و هرمان پارک کردم،وارد کافه شدم دنج ترین میز رو انتخاب کردم و روی صندلی چوبی نشستم!
خیلی نگذشت که پسر درشت هیکل برنزه ایی با موهای مشکی و چشم های نافذ وارد کافه شد دستم رو بالا بردم، با دیدن من هم هرمان و هم کافه چی سمتم اومد، هرمان و من سفارش دادیم و بعد در سکوت بهم خیره شدیم!
چند سال گذشته بود!؟
چهار سال؟!
-شیش سال!
به خودم اومدم و حواسم رو به هرمان جمع کردم
-شیش سال گذشت!
+خیلی تغییر کردی!