جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آترابان] اثر «آرژین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط arzhin با نام [آترابان] اثر «آرژین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 892 بازدید, 18 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آترابان] اثر «آرژین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع arzhin
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
نام رمان: آترابان
نام نویسنده: آرژین
ژانر: جنایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه:
هرکسی از نحسی یه تعریفی داره!
و من!
من خود نحسی‌ام... .
هرجا نابودی و مرگ باشه ردی از من به‌جا می‌مونه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
وارد اتاق مذاکره شدم.
اتاق مورد علاقم، ترکیبی از رنگ‌های مشکی و خاکستری، درست مثل خودم!
دکمه کت اسپرت مشکی‌ام رو باز کردم و روی تنها مبل مشکی اتاق نشستم، پنجره اتاق باز بود و باد لا به لای پرده خاکستری می‌وزید و اون رو به رقص در می‌اورد، موزیک کلاسیک مورد علاقم در حال پخش بود، سیگار برگم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، اوه فیگورادو!
با کاتر کات هفت بهش دادم و بین لبم قرارش دادم و روشنش کردم، روبه کارلو گفتم:
- دیر نکردن؟
- بهش رسیدگی می‌کنم
سیگارم رو دوباره بین لبم قرار دادم، با خودم فکر می‌کردم چقدر از دیر کردن بدم می‌اومد!
پدرم دیر کرد و مرد!
مادرم دیر کرد و مرد!
بهترین دوستم دیر کرد و مرد!
من دیر کردم و‌ همه مردن!
در اتاق باز شد و‌ پیرمرد خیلی پیری با لباس‌های خونی روی زمین افتاد و شروع کرد به التماس کردن:
- قربان، قربان خواهش میکنم عفو کنید خواهش می‌کنم، اشتباه کردم من رو ببخشید!
خان روستا روی زمین به غلط کردن افتاده بود، خواست با دست‌های کثیفش به کفشم دست بزنه، پام رو روی دستش گذاشتم و فشار دادم، ناله و عربده‌اش ترکیب شد و از دهنش خارج شد، دود سیگار رو آروم از دهنم بیرون دادم و با لذت گفتم:
- قهوه!
پیر مرد با شوک و ناراحتی نگاهم کرد، اروم گفتم:
- دیر کردی پیرمرد. بهم توهین کردی پیرمرد!
با ناله گفت:
- قربان، خواهش می‌کنم ازتون، من اشتباه کردم می‌خواستم برای بخشش خون بس بیارم، آخ.
ایستادم!
فشار پام روی انگشت‌های پیرش بیشتر شد، نمی‌دونم چرا علاقه پیدا کرده بودم به شکستن انگشت‌های یه پیر کثافت!
-خون بس‌رو بیار و برو.
پام رو بلند کردم، سریع خودش رو جمع کرد و داد زد:
- بهادر، بهروز… .
دوتا پسر درشت هیکل داخل شدن و جسم نحیفی رو روی زمین پرتاب کردن.
دختری که بخاطر ضربات پی در پی از حال رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم و کلتم رو برداشتم و روی پیشونی پیرمرد گذاشتم، صدای عربده دو نفر بلند شد!
- خان بابا!
نیشخندی به‌ اون دوتا پسر زدم که افرادم گرفته بودنشون، روبه پیرمرد گفتم:
- خوب منو ببین!
برو‌ به کسی که گفته من با خون بس آروم می‌گیرم بگو، خون بسی که دادی رو ازت قبول کردم، ولی قبلش بهت تلنگر می‌زنم تا حالیت بشه اگه باز تکرارش کنی سرت رو به عنوان قندون می‌فرستم برای زنت!
با ترس به چشم‌های آبی روشنم خیره شده بود، آروم سر تکون داد.
روی مبل نشستم و‌گفتم برید بیرون. در‌کسری از ثانیه اتاق خالی شد.
من موندم و کارلو و جسم خسته یه دختر!
در حالی که به جسم بی‌هوش دختر روی زمین زل زده بودم گفتم:
- کارلو!
- بله
- مادر منم با این فلاکت اومد؟!
-مادر تو با عزت و احترام وارد این عمارت شد!
(نگاهم رو به کارلو دوختم و ادامه دادم:
- ولی با عزت و احترام نمرد!
کارلو در سکوت به چشم‌های من خیره شد، به جسم بی‌جون دختر اشاره کردم:
- ببرید بهش برسید، و بعد مثل بقیه خون بس‌ها، بفرستینش پیش خانوادش!
بلند شدم و سمت در رفتم، در همون حال بلند گفتم:
- یادت نره، دوتا دندون طلای اون پیرمرد رو به عنوان تلنگر می‌خوام!
سمت اتاقم رفتم!
موزیک کلاسیک به اوج خودش رسیده بود… .
وارد اتاق خودم شدم، بزرگ‌ترین اتاق این عمارت!
به آیینه قدی اتاق چشم دوختم... .
پسر عجیب و غریب خانواده شاو!
اون یه پسر شومِ!
اون باعث مرگ مادرش شد!
تا جایی که یادم بود هیچکس یه پسر عادی ندیده بود که موهاش سفید باشه!
تا پنج سالگی سرم رو رنگ می‌کردن!
پدرم‌این کار رو می‌کرد… .
اون هم‌من رو شوم می‌دونست. ولی من تنها وارث بودم!
بعد از مرگ‌پدرم کارلو سرم رو تراشید.
تا دوباره موهام رشد کنن!
ولی با رنگ طبیعی خودشون!
وارد حموم شدم. وان اب گرمم اماده بود.
لباس‌هام رو در اوردم و توی وان نشستم نفس عمیقی کشیدم، چندوقتی میشد که به این وضعیت عادت کرده بودم، به تکراری بودن… .
هروز کشتن، هر روز اندوختن، هر روز و هر روز و هر روز تکرار!
و من هیچ وقت قاتل پدرم رو پیدا نکردم!
صدای در حموم من رو به خودم اورد با صدای بلندگفتم:
- بله؟
- یه خبر مهم باید بهت بدم
- چه خبری ان‌قدر‌ مهمه کارلو؟
- دخترِ فرار کرد!
چشم‌هام رو باز کردم، سریع از وان بیرون رفتم و حوله‌ام رو دور کمرم بستم و رفتم بیرون، به کارلو اشاره کردم بیرون از اتاق منتظرم بمونه.
پیرهن سفیدم رو پوشیدم و کروات مشکیم رو بستم، کت و شلوار مشکی‌ام رو پوشیدم، کفش‌های چرمم رو پام کردم و عطر تلخم رو به پوستم پاشیدم!
از اتاق خارج شدم، موهام خشک شده بودن ، شونه ی جیبی کارلو رو گرفتم و شونشون کشیدم، نفس عمیق کشیدم و سرعتم رو تندتر کردم در همون حال گفتم:
- بهترین وقت و بهترین دلیل برای درس دادن به اون پیرمرد!
به در اصلی عمارت نزدیک شدیم که در با شتاب باز شد و یه دختر توی بغلم پرت شد!
اروم زیر گوشم نجوا کرد:
- کمکم کن.
و از حال رفت!
درحالی که دست‌هام دور کمر دختر پیچیده بود تا روی زمین نیوفته، همون دوتا پسر وارد عمارت شدن.
یکیشون جلو اومد و گفت:
- قربان اگه این دختر گستاخی می‌کنه اجازه بدید ادبش کنیم.
- فکر نکنم اون‌قدر بزرگ شده باشی که بخوای ادب به کسی یاد بدی، از عمارت من گمشید بیرون!
هر دوتاشون با بدخلقی عمارت رو ترک کردن.
دختر رو‌ روی دست‌هام بلند کردم، کارلو به دو نفر اشاره کرد که گفتم نیازی نیست!
به همراه کارلو وارد اتاقی نزدیک به اتاق خودم شدیم، دختر رو روی تخت گذاشتم و به کارلو نگاه کردم!
- به دکتر خبر دادی؟
- بله قربان الان می‌رسه
سری تکون دادم و اروم گفتم:دلیلش برای برگشتن به اون جهنم چی بود؟

.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
لباسم رو عوض کردم و با تیشرت و شلوار اسپرت مشکی بالای سر اون دختر منتظر بودم تا چشماش رو باز کنه!
کارلو نگاهی بهم کرد و گفت: چرا انقدر پیگیری؟!
-میخوام بدونم دلیلش برای رفتن به اونجا‌چی‌بوده!
صدای ضعیفی به گوشم رسید!
دختری که با کمی تردید چشم هاش رو باز کرد!
و من برای لحضه ایی مادرم رو دیدم!
پوست سفید و‌موهای مشکی رنگش و چشم های ابی تیره اش دقیقا شبیه به مادرم بود، بیشترین چیزی که باعث میشد محوش بشم لبای گوشتی متوسطی بود که کاملا شبیه و همرنگ لبای مادرم بود!
اون دختر بی اندازه شبیه به عکس های مادرم بود!
تنها خاطراتی که داشتم!!!
برای لحظه ایی به کارلو چشم دوختم!
میتونستم حلقه اشک رو توی چشماش ببینم، دختر با صدای ضعیفی گفت:میخواید.. به من.. اسیب بزنید؟!
درحالی که بالای سرش ایستاده بودم با گفتن کلمه نه حرفش رو تموم کردم و سوالات خودم رو شروع کردم!
چرا برگشتی اونجا!؟
نمیخوای بری پیش خانوادت؟!
-اونا خانواده منن…
با بهت بهش نگاه کردم و بعد گفتم :اون پیری باباته؟؟
سرشو پایین انداخت و لپاش سرخ شد، با فشار دادن پلکش حرفم رو تایید کرد….
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اونا خانوادت نیستن!
(تماسی با کارلو گرفته شد و کارلو اتاق رو ترک کرد، دختر با گستاخی توی چشمای من زل زد و گفت:پس چین؟!)
-به نظر من‌خانواده ایی که به بچشون، مخصوصا دختر اسیب بزنن خانواده نیستن! دشمنن!
+ نه وقتی که نحس باشی
(چشم هام رو‌ریز کردم و سرم رو نزدیک بردم اروم گفتم:چرا به خودت میگی نحس؟!)
+چون با به دنیا اومدنم مادرم مرد!
کمی نگاهش کردم و‌بعد نیشخند زدم اروم گفتم تو‌اجازه نداری به خودت بگی نحس، با گستاخی گفت :چرا؟!
بیشتر خم شدم و با لحن کش دار و‌سردی گفتم:چون من خود نحسی ام!
+باید الان ازت بترسم؟
خنده کوتاهی کردم و گفتم:اره، ولی نه تا زمانی که خطایی ازت سر بزنه!
لحن گستاخش غمگین شد و گفت: الان باید چیکار کنم، من جاییو ندارم! نه خانواده ایی، نه دوستی ،نه فامیلی!
قیافه غمگینش من رو یاد عکس کودکی مادرم انداخت!
درست وقتی به عنوان خون بس و‌هدیه به این عمارت بخشیده شد،از دهنم در رفت و گفتم:من بهت خانواده میدم!
دختر دوباره با گستاخی پرسید:در عوض چی میخوای؟!
نیشخندی زدم و گفتم:وفاداری،باید خودت رو ثابت کنی!
درحالی که از اتاق بیرون میرفتم گفتم : اسمت چیه؟
+آوا
-خوبه!
خواستم از اتاق بیرون برم که پرسید: اسم تو چیه؟!
سر‌جام ایستادم و گفتم: من شاو بزرگ‌هستم! سر دسته تمام این باند مافیایی، و از اتاق خارج شدم!
اینکه اون دختر نگاهش روی موهام مینشست من رو عصبی میکرد!
قبل از اینکه در اتاق رو باز کنم کارلو بهم رسید و گفت:از تهران تماس داشتی ، میخوان ببیننت..
-کی میخواد منو ببینه!؟
+گفت بهت بگم هرمان
-بهش بگو دوشنبه ساعت۴ عمارت شاو، تهران
+باشه
وارد اتاقم شدم انتهای اتاقم نزدیک تراس چندین قفسه کتابخونه از کتاب های مورد علاقم بود!
نگاهی به کتاب ها کردم…
آشوب!!
کتاب جذابی بود که برای فهمیدنش باید وقت زیادی صرف میشد!نوشته جیمز گلیک!
کتاب رو از کتابخونه برداشتم پرده تراس رو جمع کردم و روی صندلی توپی مشکی رنگم نشستم قسمت های مورد علاقم رو علامت زده بودم ، دوباره مشغول به خوندنشون شدم….
مثل همیشه موزیک کلاسیک‌مورد علاقم sarabande
از فردریش هندل توی کل عمارت در حال پخش بود…
غرق خوندن شدم…
خیلی از خوندنم نگذشته بود که در اتاق زده شد و‌بعد صدای کارلو بلند شد
-دختره دوباره فرار کرد
+الان میام
با کلافگی کتابم رو بستم و روی میز کوچیک و‌مشکی‌رنگ‌کنار صندلیم گذاشتم،کت و شلوار مشکیم رو همراه با پیرهن طوسی و کروات مشکی پوشیدم یکی از کشو های محبوبم رو باز کردم…
دستی روی اسلحه هام کشیدم و یوزپلنگ امریکاییم رو برداشتم!
کلت کمریم رو سرجاش قرار دادم کشو رو بستم و ادکلن محبوبم clive christian imperial majesty رو استفاده کردم!
از اتاق بیرون رفتم و با کارلو همراه شدم تک خنده ایی کردم و گفتم:باورم نمیشه اون‌دختر انقدر احمق باشه!
از عمارت خارج شدیم راننده جلوی پای من و کارلو قرار گرفت به جگوار ایکس جی مشکی رنگم نگاه کردم…
کارلو در رو باز کرد خواستم سوار بشم که یه ماشین با سرعت در باغ عمارتم رو رد کرد و دقیقا جلوی اب نمای روبه روی عمارت که مجسمه ی آرس خدای جنگ یونان در وسط اون میدرخشید ایستاد!!
به بالاترین حد عصبانیت رسیدم…
به افرادم اشاره کردم تا ماشین رو‌خالی کنن
دو‌پسر خان روستا همراه با آوا جلوی پام به زانو در اومدن!
یکی از دست های اوا مشت شده بود و غرق خون بود گوشه لبش زخمی شده بود و روی دستاش ردی از خون مردگی داشت!
گویا یکی به دستش اسیب رسونده باشه، عربده زدم:مگه نگفتم‌گمشید این چه وضعشه؟؟؟
کل عمارت ساکت شد!
فقط صدای نفس های عصبی من و اب فواره وسط اب نما شنیده میشد!
اوا بلند شد و سمت من اومد ، ۱۴ نفر از افرادم که اونجا بودن تفنگ هاشون رو‌ مصلح کردن و سمت اوا گرفتن، اوا دست منو توی دستش گرفت و مشتشو وسط دستم باز کرد…
با تعجب به دوتا دندون طلای خونی که وسط دستم بود نگاه کردم!
اوا لبخند دندون نمای پهنی زد و با افتخار گفت :
- با چوب کوبیدم تو دهنش سه تا از دندوناش ریخت!
همچین با اب و تاب از شاهکارش حرف میزد که کارلو خندش گرفت، نیشخندی زدم و دندون هارو جلوی دوتا پسر انداختم، کارلو با دستمال کف دستمو تمیز کرد ، روبه اوا گفتم:کارت خوب بود، ولی کاش قلبشو برام میاوردی!
اوا خنده ایی کرد ، یکی از پسرا که فکر کنم اسمش بهروز بود سریع با چاقو بلند شد و سمت اوا پرید و داد زد !
کمر اوا رو گرفتم و به خودم چسبوندمش در کسری از ثانیه ۱۴ تیر شلیک شد!
جسم‌سوراخ سوراخ شده ی بهروز روی زمین افتاد نفس اوا حبس شد و هینی کشید، اروم سر اوا رو به قفسه سینم چسبوندم و‌نجوا گونه گفتم‌ اصلا برنگرد!
اوا ساکت در همون حالت موند صدای پر بغض بهادر جو رو‌ عوض کرد و حواس هارو به خودش جمع کرد ، بهادر با ناله گفت: چرا کشتیدش چرا!!!
روبه من گفت: اون دختر، اون دختر میمیره!
بهروز بخاطر اون مرد!
مادرم بخاطر اون‌مرد!
خان بابا به خاطر اون خفت دید!
خان بابا میکشتش….
با خونسردی گفتم: به خان بابات گفتم بهش تلنگر میزنم…
اگه بخواد خریت کنه و به چیزی که مال منه دست درازی کنه دفعه بعد جسد خودش اینجا پر از خون میشه!
حالا دندونای بابات و‌جسد این لندهورو جمع کن و برو، سریع!
با بهت بهم نگاه کرد هنوز شوکه بود!
کلت کمریم رو در اوردم و گوشش رو زدم!
صدای عربده اش بلند شد!
-میخوام مطمئن بشم که گوشت میشنوه!کلتم رو جمع کردم و در حالی ک اروم برگشتم و اوا رو از خودم جدا کردم گفتم: فقط یک ربع وقت داره عمارت رو‌ترک کنه! یک دقیقه بیشتر شد تیربارونش کنید جسد هردوشون رو بفرستید برای خان…
این گندکاریام جمع کنید…
همگی چشمی گفتن، اوارو سمت عمارت هدایت کردم ،کارلو در رو باز کرد و وارد عمارت شدیم، کارلو خنده ایی کرد و روبه اوا گفت : با چوب زدیش؟!
اوا دوباره نیشش باز شد و با افتخار گفت: اره وقتی خواب بود یواشکی وارد اتاقش شدم و با چوب افتادم به جونش یکی محکم کوبیدم تو دهنشو بعد….
- داری الان به خودت افتخار میکنی؟!!
صدای خنده کارلو و پرحرفی های اوا قطع شد، اوا سرخ شد و سرش رو پایین گرفت، سمت پله های عمارت حرکت کردم ودر همون حال گفتم:کارلو! شناسنامه،پاسپورت،اتاق و…. هرچیزی که نشون بده اوا مال خانواده شاو هست رو درست کن…
کارلو باشه ایی گفت …..
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
با شلوار راحتی و بالاتنه برهنه روی تخت دراز کشیده بودم و به قیافه اوا فکر میکردم موقع تعریف کردن از ازار به یکی!
یادم اومد اولین شلیکی که کردم یکی از افراد پدرم رو‌زخمی‌کرد!!
بعد از مرگ پدرم تمام کسایی که بهش نزدیک بودن رو خلاص کردم تا یوقت فکر مزخرف به ذهنشون راه ندن!
گوشیم زنگ‌خورد!
شماره ناشناس بود!
گوشی رو جواب دادم…
-بله؟؟؟
صدای اشنایی توی گوشم پیچید
+دوست قدیمیه من!
-چیشده بعد این همه مدت خبر گرفتی ؟
+یه چیزی پیدا کردم که باید حتما بهت بگم و باید حتما بهم کمک کنی!
-بهت گفتم دو شنبه!
+باید تنها ببینمت
-ادرس بفرست دوشنبه همون ساعتی که گفتم میام
+لجباز
گوشی رو قطع کردم
هرمان!
پسر چشم ابرو مشکی با پوست برنز ، حدود ۱۰ سالم بود که باهاش اشنا شدم!
هرمان همیشه سر به هوا و دعوایی بود، همیشه باهم میفرستادنمون دفتر مدرسه!
اون زندگی متوسطی داشت!
و من از بالاترین رفاه بهره میبردم!
اون با پدر و مادرش و خواهرش زندگی میکرد!
من با کتابام وکارلو!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم….
فردا یکشنبه بود!
خیلی دلم میخواست بدونم چی انقدر مهمه!
×××
با الارم ساعت بیدار شدم، الارم رو قطع کردم و سمت سرویس اتاق رفتم چند نفر وارد اتاق شدن و تخت رو مرتب کردن، توی تراس دوتا صندلی الماسی شکل مشکی و یه میز وجود داشت صبحونه رو چیدن و از اتاق بیرون رفتن، قاشق رو برداشتم و توی زرده ی نیمرو فرو کردم، زرده نیمرو پخش شد، اولین لقمه رو توی دهنم گذاشتم که کارلو در رو باز کرد و داخل شد، وارد تراس شد و روبه روی من نشست و گفت کارهای دختره رو انجام دادم عمارت تهران و بادیگاردها و هرچیزی که لازم بوده رو درست کردم میتونیم امشب بریم!
لقمه ام رو قورت دادم و گفتم باشه…
با کمی تردید پرسید
-اون دختر‌ رو‌ام میاری؟!
+بیارم چیکارش کنم؟!دوباره قراره برگردم اینجا
-باشه پس به بقیه میسپرم حواسشون به دختره باشه
+خوبه
صبحونه رو‌تموم کردم و سمت حموم رفتم دوش کوتاهی گرفتم و بیرون اومدم، به کارلو گفتم دختره رو اماده کنه تا برای خرید به پاساژ بریم‌…..
اماده شدم، تیپ اسپرت سبز تیره!
از اتاق بیرون رفتم اون دختر و کارلو اماده وایستاده بودن، باهم حرکت کردیم، جلوی عمارت سوار جگوار مشکی رنگم شدیم من و اوا عقب نشستیم و کارلو کنار راننده نشست!
-کجا برم قربان
+یه مرکز خرید معروف
چند دقیقه بعد جلوی سه تا برج بزرگ وایستاده بودیم!
روبه کارلو گفتم
-اینجا کجاست؟
+مرکز خرید قو الماس خاورمیانه!اون دوتا برج واحد های مسکونی هستن و این برج هتل مجلل هست و سه طبقه زیرین مرکز خرید!
-ممنون، میتونید برید
همراه با اوا پیاده شدیم، کارلو و‌راننده رفتن!
وارد مرکز خرید شدیم،اوا با تعجب پرسید:اینجا چیکار میکنیم!
+اومدیم برای تو خرید کنیم حالا ساکت باش و دنبالم بیا
_دیگه چیزی نگفت و همراهم حرکت کرد، باهم سمت چندتا مغازه مانتو و شلوار زنانه رفتیم…
نگاه های خیره دختر مغازه دار به موهام اذییتم میکرد!
بعد از اینکع چیزهایی که میخواست رو خرید حساب کردم و از مغازه بیرون رفتیم!
سمت چندتا مغازه دیگه رفتیم و کلی وسایل مربوط به دخترا رو گرفتیم حتی کار بعضی از اون هارو‌نمیدونستم!
دست های من و اوا پر از پلاستیک بود!
اوا دستاشو به همرا پلاستیک ها بهم کوبید و گفت:وای خدا جونم تاحالا اینجوری خرید نکرده بودم،ممنون شاوبزرگ…
نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی گفتم:اوه منم تاحالا اینجوری خرید های کسیو حمل نکرده بودم!
ممنون خون بس عجیب!
اوا خنده ریزی کرد که چپ چپ نگاهش کردم،خرید هامون تموم شد،توی فست فودی نشسته بودیم و منتظر سفارشامون بودیم…
تنها میزی بودیم ک یه عالمه خرید محاصرمون کرده بود اوا با اشتیاق اطرافشو نگاه میکرد،سرمو بین دستام گرفتم و بعد روبه اوا گفتم:تاحالا با خان مسافرت نرفتی؟!
-من اصلا جایی نرفتم
+سواد داری؟!
-اره سواد دارم
+چه عجیب
-خان برام معلم گرفته بود و معلمم کلی بهم درس داد و من چون مجبور بودم یاد گرفتم
بحث رو ادامه ندادم، میدونستم مجبور به چی بود!
اون مجبور بود خودشو با درس سرگرم کنه تا تنهاییش فراموش بشه، درکش میکردم!!!
سفارش هارو اوردن، به اوا نگاه میکردم که با اشتیاق از شکمش پذیرایی میکرد، نگاهی به من کرد و با دهن سسی پرسید:چرا تو نمیخوری؟
-زیاد از این غذاها نمیخورم!
دیگه چیزی نگفت و بحث رو کش نداد،دستمال برداشتم تا لبشو تمیز کنم که همزمان با خم شدن من اونم خم شد و یه مثلث کوچیک پیتزا رو جلوی دهنم گرفت،نگاهش کردم و گفتم نمیخ….
پیتزارو توی دهنم چپوند!
مجبور شدم گاز بزنم، با یه دستم پیتزارو گرفتم و با دست دیگه ام لبشو تمیز کردم، عقب کشیدم و به صندلی تیکه دادم، برش پیتزام تموم شد…
نگاهم رو به اوا دوختم،غذاش رو تموم کرد و گفت دیگه میتونیم بریم!
باشه ایی گفتم که سریع گفت من برم دستشویی الان میام، سری تکون دادم، بلند شد و با دقت بسته های خرید رو دور زد قبل از اینکه از کنارم رد بشه سمت صورتم خم شد و اروم گفت: خیلی ممنون شاو بزرگ،تو یه نحسی شیرینی، خندید و دور شد، با تعجب به رفتنش نگاه کردم!
این دختر یکم زیادی بی پروا بود!
سری تکون دادم تا افکارم مرتب بشه، گوشیم رو برداشتم و با کارلو تماس گرفتم و گفتم نیاز به کمک برای حمل وسایل دارم، باشه ایی گفت و گوشیو قطع کردم
کسی روبه روی من نشست، سرم رو بالا اوردم که چشمم به دختری خورد با لباس های جیغ و ارایش ترسناک!
پوکر بهش نگاه کردم، خنده ایی کرد و گفت:دوست دخترتون بود؟
جوابش رو ندادم و حواسم رو به گوشیم جمع کردم،دختر دست از حرف زدن برنداشت….
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sepideh_
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
همزمان با رسیدن اوا پسری سمت میز اومد، لاغر اندام بود و تیپ لش نارنجی زده بود، اوا کنارم وایستاد،کمی خم شد و اروم گفت:میگما شاو بزرگ این دختره دوست دخترته؟
با بهت به اوا نگاه کردم و دستم رو کلافه روی پیشونیم گذاشتم…
پسره نارنجی پوش بالای سرم قرار گرفت و شروع کرد به فحش دادن، و من خیلی ریلکس بهش نگاه کردم، خواست یقه لباسم رو بگیره که چهار نفراز افرادم و کارلو رسیدن، پسر و دختر رو از فست فودی بیرون کردن، مردم نگاهمون میکردن، اوا پشت سرم حرکت کرد، سوار جگوار مشکی رنگم شدیم، بقیه با ماشین دیگه ایی میومدن…
نفس عمیقی کشیدم، بارون شمال شروع شده بود و با قدرت به شیشه ماشین میکوبید و خودنمایی میکرد، به اوا نگاه کردم، چشماش خمار شده بود و سعی داشت جلوی خوابیدنش رو بگیره،از ماشین پیاده شدیم و به طبقه بالا رفتیم،سمت اتاقم رفتم، اوا و خرید هاش به اتاق خودشون رفتن، دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو سشوار کشیدم،کت اسپرت مارک ژینواشی مشکی رنگم رو پوشیدم و عطر ‌Caron poivre رو استفاده کردم، نفس عمیقی کشیدم تا بوی جالب عطر رو به ریه هام بفرستم،کلت سیگ ساورم رو برداشتم، کاملا اماده بودم!
از اتاقم بیرون رفتم کارلو منتظرم بود به کارلو رسیدم، از در اصلی عمارت خارج شدم، سوار BMW_x7 مشکی رنگم شدیم و سمت تهران حرکت کردیم….
روبه کارلو گفتم:به اوا گفتی؟!
-بله بهش گفتم مدتی تهران هستیم
باشه ایی گفتم و به جاده خیره شدم…
از نیمه شب گذشته بود، به عمارتم رسیدیم،سنگ ریزه های مشکی مسیر رو پر کرده بود، عمارت باغ گونه من پر از گل های مختلف و بید های مجنون بود، الاچیق مجللی اخر عمارت بود، تاپ سفید رنگ دو نفره ایی کنار دوتا از بید های مجنون بود
وارد عمارت شدم ، عمارت از تمیزی برق میزد!
طبقه بالای عمارت شامل ۱۷ اتاق بود!
از پله هایی که دو طرف سالن عمارت رو گرفته بودن بالا رفتم طبقه بالا شامل دوتا حال کوچیک و یک اشپزخونه و ۱۷ اتاق بود، تمامی اتاق ها در های سفید با دستگیره های طلایی داشتن جز اخرین اتاق!
دره طلایی با دستگیره های سفید…
وارد اتاقم شدم، برعکس عمارت شمال که ترکیبی از رنگ های مشکی و خاکستری و سفید بود، اینجا ترکیبی از رنگ های سفید ،شیری و طلایی بود، لباسام رو عوض کردم، نگاه کلی به اتاق انداختم ،مثل همیشه بود، تخت دو نفره سفید و طلاییم زیر پنجره سراسری اتاق بود که پرده های حریر طلایی زیباییش رو تکمیل میکرد، کتابخونه بزرگم سمت راست بود و میز و صندلی راحتی شیری رنگم کنارش قرار داشت، گرامافون طلایی رنگم روی پاتختی بود و سمت چپ اتاق قفسه های بزرگ با رگال های لباس قرار داشت!
و کشو هایی که وسایلم اونجا بودن!
خوبه،همه چیز مرتبه!
روی تخت دراز کشیدم، خیلی نگذشت که چشمام بسته شد…
×××
با احساس اینکه یکی وارد اتاق شد بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم، از زیر پتو دستم رو به بالشت رسوندم و انگشتام رو دور دسته کلت محکم کردم، با نزدیک شدن فرد به تخت اسلحه رو مصلح کردم و سمتش گرفتم، دستای کارلو به حالت تسلیم بالا اومد و گفت:هنوزم نمیشه بی خبر بهت نزدیک شد!
خنده ایی کردم و گفتم:چیشده؟!
-ساعت۱ ظهره
+برو بیرون الان میام
کارلو بدون حرف دیگه ایی اتاق رو ترک کرد،وارد سرویس اتاق شدم…
با باز کردم اتاق موزیک کلاسیکsymphony no 40 ,molto allegro(سمفونی شماره ۴۰)
از بهترین اهنگساز اتریش آمادئوس موتسارت پخش‌شد!
اهنگ جذابی بود!
پر از اوج بود و‌حس قدرت رو بهم القا میکرد…
وارد سالن غذاخوری شدم روی صندلی نشستم، عادت به‌خوردن یک نوع غذا داشتم!
و از تشریفات بیخود لذت نمیبردم!
به غذایی که جلوم گذاشته شد دقت کردم!
اوه خدای من!
ریزیتو اسکامپی!
یکی از غذاهای محبوب در سواحل امالفی ایتالیا!
غذاهای ایتالیا محشر بودن!
و به این خاطر من دوستان زیادی در ایتالیا داشتم که نیم بیشتری از اونها اشپز های درجه یک بودن،عمارت بزرگی داشتم وهمیشه موقع تابستون از خوردن ریزیتو اسکامپی با لیمو لذت میبردم! اون منطقه لیمو های بزرگ و ابداری داشت و این باعث میشد طعم لیمو و میگوی تازه مزه جالبی رو به وجود بیاره!
بعد از خوردن غذام کمی Gaglioppo(نوعی شراب معروف ایتالیایی) رو‌نوشیدم، این شراب غلظت داشت ولی الکل پایینی داشت و با غذاهای دریایی خوشمزه بود!
به اتاقم برگشتم ساعت اتاق رو‌نگاه کردم(۱۴:۳۷) وارد حموم‌شدم، وان سفید رنگ تخم مرغی شکلم پر از کف و اب گرم بود!
وارد وان شدم و در ارامش به موزیک کلاسیک گوش کردم!
از حموم بیرون اومدم، حوله طلایی رنگم‌به کمرم بسته بود…
تیشرت مشکی ایی رو با طرح سفید یه اسکلت در‌حال سیگار کشیدن رو‌برداشتم، شلوار لی ابی تیره ام رو پوشیدم، عطرC for men clive christian رو استفاده کردم!
با اینکه رتبه هشتمین عطر عالی جهان رو‌داشت ولی از ترکیب بوی لیمو و گل رز داخلش لذت میبردم!
کلت کمری سیگ‌ساورم رو برداشتم و ساعت گوشیم‌رو بستم، کتونی های مشکیم رو‌پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم کارلو بهم رسید و گفت جایی میری؟!
-قرار دارم
+اگه اتفاقی افتاد…
-حواسم هست…
کارلو دیگه چیزی نگفت وارد پارکینگ عمارت شدم!
به ماشین هام نگاه کردم..
سوئیچ لامبورگینی وننو توی دستم بود!
سوئیچی که منحصربه فرد از شرکت اواین ساخته شده بود!
سوئیچی به قیمت ۵۱۷ هزار دلار!
همیشه از هر چیزی باید بهترینش مال من باشه!
سوار ماشینم شدم و از عمارت خارج شدم، با هرمان تماس گرفتم!
-الو ؟!
+کافه همیشگی باش!
-باشه
سرعت ماشین رو کمی بالاتر بردم!
روبه روی کافه دنج من و هرمان پارک کردم،وارد کافه شدم دنج ترین میز رو انتخاب کردم و روی صندلی چوبی نشستم!
خیلی نگذشت که پسر درشت هیکل برنزه ایی با موهای مشکی و چشم های نافذ وارد کافه شد دستم رو بالا بردم، با دیدن من هم هرمان و هم کافه چی سمتم اومد، هرمان و من سفارش دادیم و بعد در سکوت بهم خیره شدیم!
چند سال گذشته بود!؟
چهار سال؟!
-شیش سال!
به خودم اومدم و حواسم رو به هرمان جمع کردم
-شیش سال گذشت!
+خیلی تغییر کردی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sepideh_
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
-ولی تو اصلا، هنوزم همونطور خاص و مرموزی!
+چی باعث شده منو اینجا احضار کنی؟!
-شیش سال پیش صمیمی ترین رفیقت مرد، و‌تو از ترس از دست دادن من منو ترک کردی و رفتی!
عمارتت رو‌ول کردی، در به در دنبالت گشتم و فهمیدم رفتی ایتالیا!
+خلاصه کن!
-یادته بهت چه قولی داده بودم؟
+از چند سال پیش حرف میزنی؟!
هرمان روی میز خم شد و گفت:از همون زمانی که با….
سفارشامون رو اوردن،نفس عمیقی کشیدم و دوباره به هرمان خیره شدم ، هرمان با بیخیالی از کیک شکلاتیش خورد!
دستم رو اروم روی میز کوبیدم وبا تهدید گفتم:اگه نمیخوای ادامه بدی برم!
هرمان چنگالش رو کنار گذاشت و گفت:از زمانی که با گفتن اون فاجعه اشکت درومد و من قسم خوردم کسی که باعث مرگ پدرت شده رو پیدا کنم!
سکوت کردم!
یادم افتاد!
پیش هرمان نشستم و تمام اتفاقات رو‌گفتم!
از اون‌روز شوم گفتم!
از معامله پدرم با یه کله گنده گفتم!
اون کله گنده به پدرم‌خ*یانت کرد و مرد!
ولی قبل از اینکه بخوام خوشحالی کنم پدرم تیر خورد!
دقیقا وسط پیشونیش!
کی پدر‌منو زد!
به ایینه شکسته و خونی پشت سر پدرم نگاه کردم ،قبل از کامل دیدن چهره چیزی مثل پتک توی سرم‌خورد…!
و‌بعدش من بودم و کارلو و لباس های سیاه و اشک….
هرمان صدام زد!!
-الان وقتش نیست
+ادامه بده!
-کسی که پدرت رو‌کشته پیدا کردیم….
+چطوری
-یه باند معامله های غیر قانونی پیدا کردیم…
هیچی ازش نمیدونستیم تا اسم رئیسشون به گوشمون رسید!لئو!
هرچیزی که از تاریخچه هاش بود رو برسی کردیم! مسیر رو گرفتیم تا به یه مخروبه توی تهران رسیدیم!
خوشبختانه هنوز دوربین های مخروبه کار میکرد!
از طریق دوربین ها فهمیدیم قاچاق عتیقه های گرون قیمت انجام میدن!
و از همه مهمتر یه فیلم قدیمی دیدیم!
تو و‌پدرت!
دقیقا یه تیر از پشت سرت شلیک شد!
ولی هدف پدرت نبود!
تو بودی!
اما به پدرت خورد….
لئو قاتل پدرته!
+مرسی
بلند شدم ،باید این ادم رو پیدا میکردم، قبل از حرکت کردنم هرمان گفت:نمیخوای کارلو رو ام از دست بدی که!
ایستادم!
کارلو!!
برگشتم و‌سرجام نشستم
-منظورت رو نمیفهمم!
+با من همکاری کن!
-چی‌گیر من میاد اگه با قانون تو جلو برم؟
+لئو مال تو،مدارک و عتیقه ها مال ما، داراییش مال تو و هرجا گیر کردی همه ی ما پشت تو….
+معامله ی خوبیه،باید چیکار کنم؟
-چهارتا شنود بهت میدیم باید با ملایمت وارد عمارتش بشی وبایدتوی چهار قسمت مهم نصبشون کنی درضمن من شنیدم لئو‌خیلی پیگیرته و دوستت داره پس کارمون خیلی اسونه!
کمی خم شدم و گفتم:نمیدونم چرا احساس خوبی به این نقشه سطحی ندارم!
تیکه داد و بیخیال گفت:این نقشه نبود!
من گفتم که نقشه ات رو باید اینجوری پیش ببری
تیکه دادم و گفتم:احمق!
کمی سمتم خم شد و گفت:میدونی احمق کیه؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم :بگو
-احمق اونیه که با ماشین ۱۴ میلیاردی میاد سر قرار با مامور دولت!
+مامور دولتی که BMW سوار میشه؟! نکنه نونت تو‌روغنه؟
- تو ام شدی مثل مردم ندیده و نشناخته ایی که فکر میکنن ما جونمون رو از سر راه اوردیم؟ یا پول میپاشه از جیبامون؟
+پس‌چیشده؟
-ارث پدر بزرگمه…
+باید برای همچین پدر بزرگی یاد بود گرفت!
خنده ایی کرد…
چند دقیقه بعد جلوی در کافه بودیم،بهم گفت منتظر تماسم و گفتن نقشه ام میمونه!
نمیدونستم میتونم با قوانین اون جلو برم یا نه!
پشت رول نشستم و سمت عمارت حرکت کردم به چندتا صورت مسئله فکر میکردم!
چطور!؟
چجوری؟
کجا؟
چرا؟
چه زمان!؟
و بعدش!؟
به عمارت رسیدم، از ماشین پیاده شدم، یه نفر رفت تا ماشین رو ببره پارکینگ، وارد عمارت شدم، پله هارو بالا رفتم و از سالن طبقه بالا رد شدم…
سمت اتاقم‌میرفتم که کارلو بهم رسید و گفت:موضوع مهمی پیش اومده!
-هیس!
استین کارلو رو‌گرفتم و‌دنبال خودم کشیدمش…
چند دقیقه بعد چهارزانو‌ روی‌ تخت نشسته بودم و به صورت پوکر شده ی کارلو نگاه میکردم و به نقشه فکر میکردم!
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
نقشه ایی که حتی پیش زمینه ایی هم براش نداشتم!
اگه نقشه باب میل من بود اسون بود!
شکنجه….
جیغ…
فریاد…
اعتراف…
مرگ…
تمام!!!
هوف کلافه ایی کشیدم و به تاج تخت تیکه دادم، چشم هام رو بستم…
کارلو شروع کرد:
میخواستم راجب اوا حرف بزنم،کل عمارتو گذاشته رو‌سرش!
آوا!
چهره کودکی‌مادرم جلوی‌چشمم نقش بست،البته از گستاخ بودنش نگذریم!!!
آوا!
جرقه زده شد…
چشم هام رو باز کردم و روی تخت پریدم بلند گفتم فهمیدم فهمیدم!!!!
کارلو نگاه پر از تاسفی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت!
گوشیم رو برداشتم و نقشه ام رو با جزئیات برای هرمان توضیح دادم!
***
با الارم ساعت بیدار شدم…
وارد حموم شدم و‌دوش کوتاهی گرفتم، سمت کمد رفتم کت اسپرت طوسی رنگم رو پوشیدم و کلت کمریم رو برداشتم کفش های اسپرتمو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و مجددا عطر C for men clive christian رو اضافه کردم نقشه ام رو بار ها و بارها مرور کردم سوار BMW_x7 مشکیم شدم و ماشین در سکوت سمت شمال حرکت کرد….
و من فکر کردم!!!!
به این نقطه از زندگی، گاهی توی یه نقطه گیر میکنی که نمیدونی باید چیکار کنی نمیدونی طرف کی هستی نمیدونی هدفت چیه!
دقیقا مثل الان!
بعد از کشتن لئو باید چیکار کنم!؟
هدفم چیه؟
من طرف کیم؟
شیطان یا خدا!؟
دلرحمی خدا رو انجام میدم…
ادم کشیه شیطان رو!؟
گیج شده بودم…
دوباره تمام افکارم سمتم حجوم اوردن،متنفر بودم از این حالت!
هوف کلافه ایی کشیدم و گفتم موزیک بذار!
موزیک کلاسیک پخش شد، چشم هام رو بستم و تیکه دادم ….
-قربان، رسیدیم
چشم هام رو باز کردم، وارد عمارت شدم، واقعا میگفتن اون دختر اینجارو گذاشته رو سرش؟!
عمارت ساکت و اروم بود!
حتی کثیف هم نبود…
به سالن طبقه بالا رسیدم ،به این فکر میکردم چطوری باید اوا رو مجبور به این کار میکردم!
نزدیک اتاق شدم که موزیک بلند و شادی پخش شد!
انقدر بلند بود که از جا پریدم!
دره نیمه باز اتاق اوا رو هول دادم و وارد اتاق شدم چشمم به اوا افتاد که برای خاموش کردن دستگاه پخش روش سوار شده بود نزدیک شدم و دکمه اهرمی و مشکی دستگاه رو خاموش کردم، اوا نفس عمیقی کشید و سمت من برگشت که به تته پته افتاد و گفت:ش…شما؟ بب..خشی..د
جرقه ایی زده شد!
-نکنه ورود به عمارت خودمم جرمه؟
+ن..ه.. من من
-نمیتونم این گستاخی رو فراموش کنم باید از عمارتم بندازمت بیرون!
+نه نه من
-باید برام یکاری انجام بدی تا این گستاخی یادم بره!
+ب..اشه…با…
-پس بعدا بهت میگم
از اتاق بیرون رفتم و‌لبخند شیطانی به لبم نشست…
کارلو رو صدا زدم
وارد اتاق شد، با لباس های راحتی روی تخت دراز کشیده بودم ادامه دادم:هرچی از لئو هست رو میخوام سریع برام بیار،اوا رو ام بفرست اتاقم
کارلو سری تکون داد و رفت…
روی تخت نشستم و پیامکی به هرمان و پیامکی به کارلوس فرستادم!
در اتاق زده شد و صدای اوا اومد:میتونم بیام داخل؟
_بیا
اوا وارد اتاق شد و روبه روی تخت وایستاد،سمتش رفتم و‌روبه روش‌وایستادم!
-وقتشه‌خودت رو ثابت کنی!
+چیکار کنم؟
-باید یه مدت نقش نامزد منو بازی کنی تا من بتونم چهارتا شنود رو داخل یه عمارت نصب کنم!
+من؟؟؟
به صورت شوک زده ی اوا خیره شدم و گفتم: نمیخوای قبول کنی؟
+نه،یعنی اره، یعنی ببخشید
جلوتر رفتم و‌‌ اون عقب تر رفت، جلو تر رفتم و اون عقب تر‌ رفت، به دیوار برخورد کرد و نتونست عقب تر بره ولی من جلوتر رفتم کاملا بهش چسبیده بودم. گونه هاش سرخ شده بود و سرشو پایین انداخته بود، سرم رو‌خم کردم و کنار گوشش نجوا کردم:اگه نمیخوای اون‌ روی من رو ببینی بهتره هرچی که میگم گوش کنی!
از ترس سری تکون داد، ولی من عقب نرفتم و بهش خیره شدم….
از استرس رنگش پریده بود و قفسه سی*ن*ه اش کوتاه و سریع بالا و پایین میشد پوزخندی زدم اروم‌گفتم: درستش همینه! باید از من بترسی..!
حالا برو!
کنار کشیدم!
اوا با سرعت از اتاق بیرون رفت!
کارلو وارد اتاق شد و‌گفت:مردم ازاری رو دوست داری؟رنگ به صورت نداشت!
پوزخندی زدم و گفتم:همینجوریش گستاخ هست! باید یجوری حساب ببره!
کارلو سری تکون داد و‌نزدیک شد، چندتا برگه بهم داد و خودش شروع به حرف زدن کرد: لئو دِنس ، تهران متولد شده و مدتیه سوئد زندگی میکنه توی استکهلم عمارت داره کل افرادش ۱۸۰ تا میشه چون زیاد ادم‌دور‌خودش جمع نمیکنه چشمش‌ دنبال ثروت توعه،زن عمو و دختر عموش تنها کساییه که داره کل عمارتش دوربین داره حتی اتاق های مهمان هم دوتا دوربین داره!
-خب همینا کافیه،یه پرواز برای فردا شب به استکهلم میخوام!
کارلو سری تکون داد و رفت!!
شماره لئو رو گرفتم و منتظر موندم…
-الو؟!
+اقای دنس؟
-بله و‌شما؟!
+شاو هستم!
صدایی نیومد و بعد با شادی احوال پرسی کرد جواب کوتاهی دادم و گفتم:به کمک نیاز داشتم گفتن با شما تماس بگیرم!
-چه کمکی از دست من برمیاد
+من‌و‌همراهم میخواستیم برای تفریح به سوئد بیایم ولی هنوز کار های خرید ویلا یا جایی که بتونیم بمونیم درست نشده، همراه من از هتل خوشش نمیاد میخواستم بهم کمک کنید و جایی برای چندروز استراحت ما پیدا کنید!
-شک نکنید بهترین عمارت استکهلم از شما پذیرایی میکنه به محض رسیدنتون به استکهلم با من تماس بگیرید!
+ممنون خدا نگهدار
لبخند پیروزمندانه ایی زدم سمت اتاق اوا حرکت کردم، در زدم اوا اجازه ورود داد، وارد اتاق شدم و بهش گفتم وسایلتو جمع کن…
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
خیلی زیاد نیار….
سمت اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام گرم شد و….
مثل همیشه با الارم بیدار شدم، داشتم برگه و ها و وسایل هام رو‌ اماده میکردم که در اتاق زده شد
کارلو وارد اتاق شد و بسته ایی بهم داد، با پست اورده بودنش!
یه جعبه مشکی کوچیک!
جعبه شامل چهارتا دستگاه شنود مشکی و کوچیک بود، لبخندی زدم!!
خدمه برای تمیز کردن اتاق و اماده کردن حموم اومدن
اهنگ کلاسیک توکاتا وفوگ در رمینور از یوهان سباستین باخ توی عمارت پیچید!
موسیقی ایی پر از اوج!
و قدرت!
موسیقی ایی که لبخند شیطانی وجودم رو تحریک میکرد!
وارد حموم شدم، لباسم رو در اوردم و توی وان مشکی رنگم نشستم…
پرواز امشب از تهران به استکهلم بود
دو بلیط فرست کلاس!
بعد از یک ربع از حموم بیرون اومدم،بدنم رو خشک کردم، حوله رو گوشه ایی انداختم، کت اسپرت ابی نفتی پوشیدم کلت کمریم رو برداشتم عطر محبوبم clive christian imperial majesty رو استفاده کردم ،چمدون مشکی رنگ متوسطم وسط اتاق بود، دسته ی چمدون رو گرفتم و با خودم کشیدم ،همزمان با من اوا همراه با چمدون طلایی رنگش از اتاقش بیرون اومد، لباس هاش ترکیبی از رنگ های ابی و طلایی بود، ارایش ملایمی داشت و پشت پلک هاش سایه طلایی زده بود!
روبه من سلام کرد، سری تکون دادم، چمدون هارو بالای پله ها گذاشتیم تا خدمه سمت ماشین ببرن از پله ها پایین میرفتیم که اوا با صدای اروم گفت:یه سوال داشتم…
-بپرس
+باچی میریم؟
-چی؟
-یعنی با چه وسیله ایی میریم سوئد؟
+هواپیما!
-باشه
احساس کردم لرزش نامحسوسی توی صداش بود!
سر میز صبحانه نشستیم ،اوا روبه روی من نشسته بود ، میز صبحانه با املت فرانسوی و شکلات صبحانه، تخم مرغ اب پز، چای،قهوه،اب میوه ،شیر ،پنیر،نون و چیز های دیگه پر شده بود!!!!
با دقت به اوا خیره شدم تا ببینم چه چیزی رو برای خوردن انتخاب میکنه!
اوا کاسه کوچیک شکلات صبحانه رو جلوی خودش کشید و شروع به خوردن کرد!!!
حتی شکلات صبحانه رو ام بدون نون میخورد با تعجب بهش نگاه میکردم درحالی که قاشق مربا خوری رو پر از شکلات صبحانه کرده بود و سمت دهنش میبرد نگاهش به چشم های متعجب من افتاد، قاشق رو با خجالت پایین اورد و سمت دیگه ایی رو نگاه کرد، لبخندی روی لبم نشست!
سریع لبخندم رو جمع کردم و صبحونم رو خوردم….
بعد از خوردن صبحونه از عمارت بیرون رفتیم‌تا سوار ماشین بشیم…
کارلو جعبه ایی به اوا داد، توی اون جعبه یه گوشی با سیمکارتی که فقط من و کارلو داخلش سیو بودیم همراه با وسایل جانبی بود!
اوا کلی ذوق کرد و سمت من پرید که کنار کشیدم!
با تعجب نگاهش کردم ،خودش رو جمع و جور کرد و سرشو سمت دیگه ایی برگردوند….
آئودی ای ترون کوآترو مشکی رنگم جلوی پای من و اوا ترمز کرد سوار ماشین شدیم و سمت تهران حرکت کردیم روبه کارلو گفتم:ساعت چند پرواز داریم؟!
-۱ امشب
+ خوبه
تکیه دادم و اهنگ کلاسیک‌پخش شد که اوا با جیغ جیغ گفت :این دیگه چه اهنگیه؟؟ چقدر زشته
با بهت بهش نگاه کردم، فلش کوچیکی در اورد و به راننده داد و‌گفت :میشه اینو‌بذارید؟
راننده فلش رو گرفت، به من نگاهی کرد و با شک و استرس گفت:دستور چیه قربان؟
خواستم بگم نه که انگار یه کانون زلزله‌توی بازوم‌به وجود اومده باشه شروع به لرزیدن کردم!
نگاهی به اوا انداختم در حالی که هنوز در حال به لرزه انداختن من بودبا قیافه مظلوم نگاهم میکرد و ناله کنان میگفت:تروخدا تروخدا، این اهنگایی که گوش میدی منو یاد فیلم پدرخوانده میندازه حس میکنم تو فیلمای سیاه وسفیدم و….
دستشو از بازوم جدا کردم و با کلافگی گفتم بذار بذار!!!
فقط ساکت شو اوا و دیگه تکونم نده!!!
حس میکردم صبحونه ایی که خوردم رو برمیگردونم!
اهنگ شادی با کلی داد و بیداد خواننده پخش شد!
تکیه دادم و حرفی نزدم…
یه ربع میگذشت که اوا تکونم داد و گفت: هی اقا ترسناکه!
نگاهی به اوا انداختم و گفتم :بله؟
-تو چند سالته؟!
با بهت نگاهش کردم و گفتم:برای چی میخوای بدونی؟!
-خب بگو!
با کلافگی گفتم:۲۸
به قیافه نصفه سکته اییه اوا نگاه کردم و. گفتم:چیه؟!
-باورم نمیشه فقط سه سال از من بزرگتر باشی!!
+ عجب گیری کردم!
اوا شروع به حرف زدن کرد….
دیگه داشتم عصبی میشدم!
صدای اهنگ یه طرف!
سوالای اوا یه طرف !
ضرب دست راننده روی فرمون یه طرف!
خنده های یواشکی کارلو یه طرف !!
توی یه تصمیم ناگهانی کلت کمریم رو روی پیشونی اوا گذاشتم!
اوا کاملا ساکت شد و با بهت بهم نگاه کرد کارلو با شوک عقب برگشت از توی‌چشماش میخوندم که میگفت:اروم باش!کار‌احمقانه ایی نکن!
راننده با نگرانی از ایینه عقب هی به من و اوا نگاه میکرد با عصبانیت غریدم اهنگ رو عوض کن!
اهنگ کلاسیک توی ماشین پیچید روبه صورت شوک زده ی اوا غریدم: دیگه حرف نزن و بشین وگرنه دفعه ی بعد صبر نمیکنم و هشداری نمیدم!
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
اوا با ترس سری تکون داد ،کلت رو سر جاش برگردوندم و دوباره به صندلی تیکه دادم از قیافه اوا میتونستم بفهمم دلخوره، ترسیده و‌قهر کرده!
بی توجه به قیافه ی اخمالوی اوا چشمام رو روی هم گذاشتم و به موزیک گوش کردم!!
نمیدونستم چقدر میگذشت که چشمام روی هم بود...
حس کردم یه چیز تقریبا سنگین روی بازوم فرود اومد...
چشمام رو‌ اروم باز کردم و به اوای غرق خواب خیره شدم، حرکتی نکردم و دوباره چشم هام رو بستم....
کنار یه فست فودی منتظر راننده بودیم تا غذاها رو بیاره ، به اوای خواب الو نگاه کردم، تازه از خواب ییدار شده بود و هر چند ثانیه خمیازه بلندی میکشید کارلو سمت ما برگشت و روبه اوا گفت:کمتر خمیازه بکش خوابم گرفت!
اوا ببخشیدی گفت، خمیازه هاشو با دستش یا شالش ساکت میکرد....
سفارشاتمون اومدن ، به همبرگر مخصوص توی دستم نگاه کردم و با لذت شروع به خوردن کردم اوا در حال خوردن بود ،کمی از خوردنمون نگذشته بود که یه پسر کوچیک با دسته گل های توی دستش، دست کوچیک ولی قدرتمندشو به شیشه کوبید!
اوا مرز شیشه ایی بین پسر و مارو برداشت!!!
پسر با مظلومیت گفت: اقا برای خانومتون گل نمی‌خرید؟
با بیخیالی گفتم: خانوم من نیست
پسر دوباره گفت: من خیلی گرسنمه میشه یه گل بخرید؟!
خواستم چیزی بگم که اوا ظرف مرغ های سوخاری رو جلوی پسر بچه گرفت و با لحن اروم و لذت بخشی گفت: من پول ندارم ولی میتونم گرسنگیت رو رفع کنم....
اوا ظرف رو به پسر بچه داد ، کارلو و راننده مثل من ساکت بودن و به حرکات اوا نگاه میکردن که چقدر با ملایمت و مهربونی حرف میزد...
پسر بچه برای تشکر از اوا یکی از شاخه گل های سر حال و سرخش رو دست اوا داد و ازش تشکر کرد...
بعد از رفتن پسر بچه اوا لبخند پر معنی روی لبش نشسته بود رو به راننده گفتم : من میرم دستشویی منتظر بمون....
از ماشین پیاده شدم و سمتی که پسر رفته بود رفتم....
با چشم دنبال پسر گل فروشی میگشتم که لباس های ساده ایی داشت ...
یه لباس سبز تیره با شلوار راحتی ابی تیره!
وقتی از پیدا کردنش نا امید شدم...
چشمم به چهارتا بچه خورد!
هرکدوم تیکه ایی مرغ سوخاری توی یه دستشون بود و وسایلشون توی دست دیگشون بود....
سمتشون رفتم اول با کمی بهت بهم نگاه کردن ،بعدش دختری که کوچیک تر از بقیه بود گفت: عمو چیزی میخوای!
دست توی جیبم کردم و چهارتا تراول صد تومنی در اوردم به هرکدوم یه تراول دادم و گفتم: میخوام بدونم پسری که این مرغ هارو بهتون داده کجاست؟!
یکی از پسرا به درختی اشاره کرد...
تشکر کردم و سمت درخت حرکت کردم ، به پسر بچه ایی رسیدم که یه تیکه مرغ بیشتر برای خودش باقی نمونده بود!
در حالی که زیر سایه درخت نشسته بود تیکه مرغ رو سمت دهنش میبرد، دختر کوچیکی با بسته های جوراب سمتش اومد و گفت: به منم میدی؟!
تیکه مرغ رو کامل بهش بخشید....
درحالی که سرش پایین بود شعر نا مفهومی رو زمزمه میکرد، کنارش نشستم به خودش اومد و با دیدن من شوکه شد و گفت : سلام اقا چیزی شده؟!
-یه حرفی داشتم
دوتا تراول صد تومنی کف دستش گذاشتم، یه کارت کوچیک مشکی که شماره ایی به رنگ سفید روش نوشته شده بود بهش دادم و گفتم: با پول هرکاری خواستی بکن، اگه میخوای شغل داشته باشی و پول بگیری با این شماره تماس بگیر!
قدر دانی و بهت زدگی پسر کاملا از چشم هاش معلوم بود ،بلند شدم و سمت ماشین حرکت کردم که گفت: چرا اینکارو کردید؟!
بدون اینکه به عقب نگاه کنم گفتم: از اینکه کسی با تلاش چیزی رو به دست بیاره بیشتر لذت میبرم!
...به ماشین رسیدم ،سوار شدم ،اوا مشکوک نگاهم کرد و کارلو لبخند محوی داشت، ماشین دوباره به حرکت در اومد...
و دوباره زمان زیادی نگذشت که سر اوا توی بغلم فرود اومد...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین