- Aug
- 167
- 1,527
- مدالها
- 2
به طرف در میرود. آن یارو همچنان آنجا ایستادهاست. درحالی که من دارم از استرس و اضطراب میمیرم، او کاملاً خونسرد است و با لبخندی آرام، به من که دارم به طرفش میروم، چشم دوختهاست. با رسیدن من به او، عینک آفتابیاش را به چشم میزند، از پانی خداحافظی میکند و از دست لرزان من میچسبد تا یکوقت فرار نکنم؛ اما من ترسوتر از اینها هستم که بخواهم فرار کنم. حداقل میدانم که با این سستی بدنم که به لرزه شبیه است، اگر بخواهم بدوم، تا دو متر بیشتر نمیکشم.
پس از پایین آمدن از پلکان و خروج از مجتمع، او درب عقب ماشین لوکسی که جلوی مجتمع هست را باز میکند، خود کنار میکشد و با همان نیشخند، میگوید:
- بشین.
لحظهای مکث کرده و نگاهش میکنم، اما با دیدن دوبارهی او، به یاد آن شب میافتم. سریع سرم را پایین انداخته و با صدایی لرزان میپرسم:
- کجا میریم؟
- مهمه؟
- نیست؟
او گوشهی لبانش را پایین داده و سر تکان میدهد.
- شاید باشه، ولی الان حقی برای پرسیدن نداری، چون... .
با دست چپش کمی از گوشهی پیراهن جین وآبیرنگش را بالا میدهد و مرا به قصد به دیدن اسلحهی کمریاش وادار میکند. همین باعث میشود که خفه شده و بیهیچ حرف اضافی، سوار ماشین بشوم.
او نیز سپس کنار من، در صندلی عقب مینشیند. با اشارهی چشمش، شوفر که مردی با کت چرمی و عینک آفتابی و کاملاً جدی است، پایش را روی گاز فشار داده و حرکت میکند. آنتونیو، سریعاً میگوید:
- تعجب کردم هنوز نرفتی پیش پلیس! آخه یه دکتر و این همه بیمسؤلیتی؟ نمیدونم؛ شاید تو هم خلاف کردی!
جرأت نگاه کردن به او را ندارم. دو دستم را در هم قفل کرده و مستقیم به جلو نگاه میکنم.
- اینکه حرف نمیزنی، واقعاً ناراحتم میکنه.
لب پایینم را میگزم و در نهایت برای طبرئه کردن خودم، سر برگردانده و رو به او میگویم:
- من واقعاً نمیفهمم دربارهی چی حرف میزنید... پلیس برای چی؟ خلافِ چی؟
باید خود را به نحوی به آن راه بزنم تا بلکه نجات پیدا کنم. آری؛ این شاید بتواند راه نجات من باشد!
پس از پایین آمدن از پلکان و خروج از مجتمع، او درب عقب ماشین لوکسی که جلوی مجتمع هست را باز میکند، خود کنار میکشد و با همان نیشخند، میگوید:
- بشین.
لحظهای مکث کرده و نگاهش میکنم، اما با دیدن دوبارهی او، به یاد آن شب میافتم. سریع سرم را پایین انداخته و با صدایی لرزان میپرسم:
- کجا میریم؟
- مهمه؟
- نیست؟
او گوشهی لبانش را پایین داده و سر تکان میدهد.
- شاید باشه، ولی الان حقی برای پرسیدن نداری، چون... .
با دست چپش کمی از گوشهی پیراهن جین وآبیرنگش را بالا میدهد و مرا به قصد به دیدن اسلحهی کمریاش وادار میکند. همین باعث میشود که خفه شده و بیهیچ حرف اضافی، سوار ماشین بشوم.
او نیز سپس کنار من، در صندلی عقب مینشیند. با اشارهی چشمش، شوفر که مردی با کت چرمی و عینک آفتابی و کاملاً جدی است، پایش را روی گاز فشار داده و حرکت میکند. آنتونیو، سریعاً میگوید:
- تعجب کردم هنوز نرفتی پیش پلیس! آخه یه دکتر و این همه بیمسؤلیتی؟ نمیدونم؛ شاید تو هم خلاف کردی!
جرأت نگاه کردن به او را ندارم. دو دستم را در هم قفل کرده و مستقیم به جلو نگاه میکنم.
- اینکه حرف نمیزنی، واقعاً ناراحتم میکنه.
لب پایینم را میگزم و در نهایت برای طبرئه کردن خودم، سر برگردانده و رو به او میگویم:
- من واقعاً نمیفهمم دربارهی چی حرف میزنید... پلیس برای چی؟ خلافِ چی؟
باید خود را به نحوی به آن راه بزنم تا بلکه نجات پیدا کنم. آری؛ این شاید بتواند راه نجات من باشد!