جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 541 بازدید, 21 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
به طرف در می‌رود. آن یارو همچنان آنجا ایستاده‌است. درحالی که من دارم از استرس و اضطراب می‌میرم، او کاملاً خونسرد است و با لبخندی آرام، به من که دارم به طرفش می‌روم، چشم دوخته‌است. با رسیدن من به او، عینک آفتابی‌اش را به چشم می‌زند، از پانی خداحافظی می‌کند و از دست لرزان من می‌چسبد تا یک‌وقت فرار نکنم؛ اما من ترسوتر از اینها هستم که بخواهم فرار کنم. حداقل می‌دانم که با این سستی بدنم که به لرزه شبیه است، اگر بخواهم بدوم، تا دو متر بیشتر نمی‌کشم.
پس از پایین آمدن از پلکان و خروج از مجتمع، او درب عقب ماشین لوکسی که جلوی مجتمع هست را باز می‌کند، خود کنار می‌کشد و با همان نیش‌خند، می‌گوید:
- بشین.
لحظه‌ای مکث کرده و نگاهش می‌کنم، اما با دیدن دوباره‌ی او، به یاد آن شب می‌افتم. سریع سرم را پایین انداخته و با صدایی لرزان می‌پرسم:
- کجا میریم؟
- مهمه؟
- نیست؟
او گوشه‌ی لبانش را پایین داده و سر تکان می‌دهد.
- شاید باشه، ولی الان حقی برای پرسیدن نداری، چون... .
با دست چپش کمی از گوشه‌ی پیراهن جین وآبی‌رنگش را بالا می‌دهد و مرا به قصد به دیدن اسلحه‌ی کمری‌اش وادار می‌کند. همین باعث می‌شود که خفه شده و بی‌هیچ حرف اضافی، سوار ماشین بشوم.
او نیز سپس کنار من، در صندلی عقب می‌نشیند. با اشاره‌ی چشمش، شوفر که مردی با کت چرمی و عینک آفتابی و کاملاً جدی است، پایش را روی گاز فشار داده و حرکت می‌کند. آنتونیو، سریعاً می‌گوید:
- تعجب کردم هنوز نرفتی پیش پلیس! آخه یه دکتر و این همه بی‌مسؤلیتی؟ نمی‌دونم؛ شاید تو هم خلاف کردی!
جرأت نگاه کردن به او را ندارم. دو دستم را در هم قفل کرده و مستقیم به جلو نگاه می‌کنم.
- اینکه حرف نمیزنی، واقعاً ناراحتم می‌کنه.
لب پایینم را می‌گزم و در نهایت برای طبرئه کردن خودم، سر برگردانده و رو به او می‌گویم:
- من واقعاً نمی‌فهمم درباره‌ی چی حرف می‌زنید... پلیس برای چی؟ خلافِ چی؟
باید خود را به نحوی به آن راه بزنم تا بلکه نجات پیدا کنم. آری؛ این شاید بتواند راه نجات من باشد!
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
او پوزخند می‌زند.
- اگه نمی‌دونی قضیه چیه پس چرا رنگت سفید شده؟ اصلاً چی باعث شد به حرفم گوش کنی و بیای؟
گوشه‌ی لپم را از داخل گاز می‌گیرم. شدت استرسم به قدری زیاد است که مزه‌ی خون را در دهانم حس می‌کنم. آب دهانم را قورت داده و سر تکان می‌دهم:
- چون می‌شناسمت.
او یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با همان پوزخندی که همچنان بر گوشه‌ی لبش دارد، می‌پرسد:
- می‌شناسی؟
- از طریق آنیتا... تو... تو منو نمی‌شناسی؟ ببین من نمی‌دونم رابطه‌ی تو و آنیتا چیه، اما می‌دونم یه رابطه‌ای دارید. همون شب که... .
- می‌دونم، می‌دونم... اما از آدمایی که به هر روشی قصد دور زدنم رو دارن خوشم نمیاد، هرکسی که باشه!
- من دورت نزدم. چرا باید همچین کاری کنم؟ تنها دلیلی که باهات همراه شدم هم اینه که فکر کردم درباره‌ی آنیتا می‌خوای باهام حرف بزنی یا همچین چیزایی.
او دوباره پوزخند می‌زند و این‌بار لب پایینش را نیز می‌گزد. سپس دستش را داخل جیب شلوارش فرو برده و تلفن‌همراهش را بیرون می‌آورد. با باز کردن صفحه‌ی آن و چند حرکت کشیده بر روی صفحه‌اش، آن را روبه‌روی من می‌گیرد. با دیدن آنچه که صفحه‌ی گوشی نشان می‌دهد، قلبم از تپش می‌افتد و توان پلک زدن، نفس کشیدن و فکر کردن را از من می‌گیرد؛ فیلمی که دارد از صفحه‌ی گوشی پخش می‌شود، مربوط به دوربین بیمارستان من است، و من دارم به عنوان نقش اصلی آن ایفای نقش می‌کنم. زاویه‌ی دوربین دقیقاً از گوشه‌ی راهرو با فاصله‌ی پنج متری از نیم‌رخ من که دارم از لابه‌لای درب اتاق به داخل نگاه می‌کنم، قرار دارد.
او پس از آنکه مرا دید که کاملاً به موقعیت واقف شدم، گوشی را از جلوی صورتم کنار می‌کشد.
- خب؟ امیدوارم باز هم قصد پیچوندن اصل مطلب رو نداشته باشی.
آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. با صدایی لرزان که به سختی شنیده‌می‌شود، می‌گویم:
- می‌خوای با من چی کار کنی؟ بکشی؟
او می‌خندد. صدای خنده‌اش همچون زهر بر قلبم می‌نشیند.
- چرا باید این کار رو کنم؟ مگه اینکه تو توی یه زمان اشتباه توی یه مکان اشتباه بودی، تقصیر توئه؟
زهرخند می‌زنم.
- فکر نکنم انقدر رئوف و بخشنده باشی.
- البته که نه. دلیل دیگه‌ش اینه که خواهرم هم تو رو می‌شناسه. توی یه دانشگاهید دیگه، نه؟ فکر نکنم خوشحال بشه اگه دوستش رو بکشم.
 
بالا پایین