جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 552 بازدید, 21 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین مهلکه] اثر «آرزو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
آخرین مهلکه 2.png
نام اثر: آخرین مهلکه
نویسنده: آرزو
ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی
عضو گپ نظارت: (4)S.O.W

خلاصه: اگر روزی کسی هشدار چنین سرنوشت مصیبت‌باری در زندگی را به من می‌داد، احتمالاً قاه‌قاه به او می‌خندیدم؛ اما چه کسی باورش می‌شد که چنین چیزهایی را در زندگی خواهم دید؟ مرگ؟ قتل؟ خونریزی؟ اسلحه و تفنگ؟... چه مسخره! حتی مادرم هم از بدبختی و فلاکتی که دچارش شدم، زبانش قاصر شد. واقعاً چرا سرنوشت باید یک عمر زندگی راحت و آسوده‌ام را یک‌جا از دماغم در می‌آورد؟ آن هم چنین سخت و بی‌رحمانه که جایی برای چون و چرا در پذیرشش نباشد؟

 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1729722884663.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
مقدمه:
در پایان روزی سخت، خود را در خانه‌ای غریب می‌بینم. چه تلنگر اساسی در زندگی خوردم! مانند گل‌های رز قرمز و زیبایی که پس از مراقبت بسیار به دست باغبان، توسط خود باغبان، سوخته و خاکستر شدند؛ سرنوشت نیز با من همین کار را کرد. نمی‌دانم؛ آیا آغازی که از کودکی رویای آن را داشتم، قرار است پایان ابدی من شود؟ یا این پایان، خود نیز آغازی خواهد داشت که امیدواری برایش نیست؟
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
فصل اول
داخل اتاقم، روی تخت نشسته و مشغول خواندن کتابی از «داستایوفسکی» هستم. هندزفری داخل گوشم است و درحالی که به موسیقی بی‌کلامی از «بتهوون» گوش سپرده‌ام، کلمات سیاه‌رنگ کتاب را با اشک‌هایی که بی‌امان از چشمانم جاری‌اند، از پشت عینک طبی‌ام می‌خوانم. دماغم را بالا می‌کشم. سری تکان می‌دهم و انگشت شستم را با زبان خیس می‌کنم و یک صفحه از کتاب را کنار می‌زنم.
تمام تمرکز و حواسم روی آن است و با دقت تمام، توصیف‌های داخل کتاب را در ذهنم تجسم می‌کنم.
ناگهان درِ اتاق‌خواب باز می‌شود؛ مامان است. به سرعت عینکم را کنار می‌زنم و اشک‌هایم را با پشت دست پاک می‌کنم. با لحنی تند می‌گویم:
- مامان! حداقل در بزن.
این برای مامانم چندان جدید نبود که مرا در حال گریه کردن برای چند کلمه‌ی ناقابل ببیند؛ اما این ظاهر، همچنان برای من خجالت‌آور است.
مامان که در چهارچوب در اتاق ایستاده است، یک شال قرمز رنگ بر سر انداخته و مانتوی بلند و گشادی به تن دارد؛ پیداست که مهمان داریم. آن هم نه چندان صمیمی که مامان را مجاب به پوشیدن آنها کرده است. او که اهمیت چندانی به حال و هوای من نمی‌دهد، با صدایی هیجان‌زده که می‌توانم از پشت هندزفری تشخیص بدهم و چهره‌ای بشّاش و خندان می‌گوید:
- پاشو آوا، پاشو... بیا بیرون.
اشک‌هایم را که پاک کردم، دماغم را بالا می‌کشم. آهی می‌کشم و با خود به آن مهمان ناخوانده لعنت می‌فرستم که آرامشم را به هم زده بود؛ اما به ثانیه نمی‌کشد که از لعنتم پشیمان می‌شوم. نفسم را به تندی بیرون می‌دهم و با صدایی که گرفتگی در آن هویداست، می‌پرسم:
- کی اومده؟ اگه آدم خاصی نیست، میشه من نیام؟ تازه قسمت حساس کتابم. یه ساعت دیگه هم باید برم بیمارستان. الان ولم کن، بذار ادامه‌اش رو بخونم.
مامان پوفی می‌کشد و با آن چشمان خاکستری‌رنگش، درست مانند زمانی که می‌خواهد چیزی بگوید، اما خود را کنترل کرده است، به من چشم می‌دوزد. با دیدن چهره‌ی آویزان و بی‌حوصله‌ی من که از آن نگاه‌های دردآورش به ستوه آمده است، نگاهش را از من می‌گیرد. سر بر می‌گرداند و از راهرو، به پذیرایی سرک می‌کشد. صدای بابا می‌آید که درحال تعارف کردن است؛ اما صدایی از مهمان ناخوانده به گوشم نمی‌رسد. مامان دوباره به من می‌نگرد و با لبخندی بزرگ بر لبش می‌گوید:
- نمیشه آوا... یکی اومده دیدنت که مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی.
یک تای ابرویم را بالا می‌دهم. چه کسی باید می‌بود که دیدنش مرا خوشحال می‌کرد؟
- کیه؟
- یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاهت از ایتالیا اومده. چقدر هم خوشتیپه! فکر کنم همونیه که یه‌بار توی ویدئو چت نشونش دادی. با اولین نگاه شناختمش.
با شنیدن حرف‌های مادرم، چشمانم از تعجب باز می‌شود. آب دهانم را فرو می‌دهم و کتابم را در دستم می‌فشرم. تا جایی که به یاد دارم، من هیچ دوستی، آن هم از نوع پسر در ایتالیا نداشتم. چیزی در اینجا درست نیست؛ هیچ‌ حس خوبی نسبت به آن ندارم. با نگاهی پر از سوءظن و استرس می‌پرسم:
- هم‌دانشگاهیم؟ چطور؟
منتظر جوابش نمی‌مانم. هندزفری را از داخل دو گوشم در می‌آورم. خودکار مشکی که زیر دستم است را لای کتاب حجیمم می‌گذارم و آن را روی میز تحریر که کنار تخت‌خواب است، قرار می‌دهم. با یک جهش از جا بلند می‌شوم. از کنار آینه‌ی قدی مجاور در می‌گذرم و پشت سر مامان از اتاق خارج می‌شوم. راهروی طویل و باریک را به طرف پذیرایی طی می‌کنیم. هنگامی که وارد پذیرایی می‌شوم، با آن چهره‌ی آشنای ترسناک که وسط پذیرایی ایستاده است، مواجه می‌شوم. وسط راهرو خشکم می‌زند. همه‌چیزش درست مانند گذشته است؛ بلندقد، چهارشانه و عضلانی. صورت کشیده، با چشمان عسلی، ابروان پرپشت مشکی و بینی شکسته‌اش، همه را به یاد دارم. مگر می‌شود آن چهره را از یاد برد؟ حتی با وجود گذشت دو سال و با اینکه هنوز صدایش را بعد از این همه مدت نشنیده‌ام، می‌توانم آن صدای کریه و هراس‌انگیزش را به یاد بیاورم. تنها تفاوتش با دو سال پیش، موهای بلندش است که تا شانه‌اش می‌رسد و صورتش که تراشیده و تمیز است و به واسطه‌ی همین، جوان‌تر به نظر می‌رسد.
پدرم مقابل او قرار دارد. با لبخند مدام تعارف می‌کند که روی مبل بنشیند تا پذیرایی شود؛ به نظرم با او گرم گرفته است و این رفتارش، اولین زنگ خطری است که تن و بدنم را به لرزه می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
***
(دو سال قبل، میلان_ایتالیا)
هوا دارد کم‌کم رو به تاریکی می‌رود. از پشت شیشه‌های چرکین سوپرمارکت، آسمان ارغوانی رنگ را می‌نگرم. تکه‌های پراکنده‌ی ابر در آسمان که با درخشش آخرین پرتوهای خورشید مواجه شده‌اند، رنگی روشن و نارنجیِ تیره گرفته‌اند. گلبرگ‌های قرمز رنگ درخت هلوی مقابل درب کشویی‌_شیشه‌ای فروشگاه که به تازگی شکوفه داده‌اند نیز با وزش نسیم در هوا به رقص در می‌آیند. زمین آسفالتی خیابان و پیاده‌روی سنگ‌فرش شده، خیس است و کمتر آدمی در آن حوالی به چشم می‌خورد.
حواسم پرت بیرون است؛ اما با صدای ضربه‌ی ناگهانی، از جا می‌‌پرم و قلبم به تندی می‌زند. وقتی که به مقابل میز پیشخوان سر برمی‌گردانم، با مردی میانسال، بلندقد و ترسناک روبرو می‌شوم. او چند چیپس سایز بزرگ و دو بسته نوشیدنی را روی میز گذاشته است. چشم چپش کور و جای زخم قدیمی از موازی بالای ابروی چپش تا گونه‌اش به چشم می‌خورد. آن قیافه و هیکل کافی بود تا همان‌جا قالب تهی کنم.
با صدای خش داری به ایتالیایی می‌پرسد:
- چقدر شد؟
آب دهانم را قورت می‌دهم. سعی می‌کنم خونسردی خود را حفظ و لرزش دستان و صدایم را کنترل کنم. پس از آنکه مشمای سفید را از زیر میز بر داشتم و تک‌تک وسایل را پس از اسکن کردن، داخل آن گذاشتم، جواب می‌دهم:
- پونزده یورو.
پول را به صورت نقدی روی میز پیشخوان می‌گذارد و پس از آنکه همه‌ی وسایل را، به جز بسته‌های نوشیدنی را داخل مشما جا دادم، آن را به سرعت از دستم می‌قاپد و فروشگاه را ترک می‌کند.
با رفتنش، نفس راحتی می‌کشم و دستم را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌گذارم؛ قلبم هنوز به تندی می‌تپد. اما رفته‌رفته، آرام‌تر می‌شود. پس از پنج سال متوالی، هنوز به زندگی با آدم‌های اینجا عادت نکرده‌ام. همچنان به اندازه‌ی اوایل آمدنم به اینجا، احساس غربت می‌کنم؛ اما چه می‌شود کرد؟ زندگی در همه حال و شرایط سخت است.
دقایقی بعد، زنی با خریدهایش مقابل میز پیشخوان می‌ایستد و مشغول رسیدگی به او می‌شوم. همان حین، درب کشویی فروشگاه باز می‌شود و یک دسته از دختران جوان وارد می‌شوند. با دیدنشان اخم می‌کنم و در دل ناسزایی نثارشان می‌کنم.
«آنیتا» جلوتر از دیگر دختران، با عشوه قدم برمی‌دارد. پس از آنکه کار زن تمام می‌شود و از مقابل میز کنار می‌رود، او قدمی جلو می‌گذارد و روبروی من می‌ایستد. لباس نسبتاً باز با ترکیب رنگی ناهماهنگی به تن دارد. موهای بلند و فرفری سیاه‌رنگی که انتهای آن را نارنجی‌رنگ کرده است را باز گذاشته است. چشمانش کشیده و بینی‌اش نسبت به صورت گرد و ظریفش بزرگ است و در آرایش، افراط کرده است.
با ادا و اطوار، دستش را داخل کیف دستی مشکی‌اش می‌برد و تکه کاغذ تا شده‌ای را روی میز پرت می‌کند. با لحنی که برایم چندش‌آور است می‌گوید:
- این سفارش‌ها رو به آدرسی که پشت کاغذ نوشته شده بفرست. یادت باشه تا دو ساعت دیگه حتماً برسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
ناگهان، «پاتریشا»، دختری که چند قدم از او عقب‌تر و کنار قفسه‌ی کنسرو غذا ایستاده و تقریباً مانند خود او لباس پوشیده و آراییده است، با صدایی نازک کرده و رو مخ، رو به من می‌گوید:
- امشب یه پارتی تو خونه‌ی «جونیور» داریم. چطوره خودت سفارش‌ها رو بیاری و یه سری هم به پارتیمون بزنی؟
ناگهان آنیتا، شتاب‌زده سر بر می‌گرداند و به او می‌غرد:
- چی داری میگی پاتریشا؟ البته که نه!
بی‌اعتنا به آنها، کاغذ را برمی‌دارم. تای آن را باز می‌کنم و نگاه کلی به آن می‌اندازم. سپس سر بلند می‌کند و نگاهشان می‌کنم. با لحنی خونسرد، آرام و کمی گستاخانه می‌گویم:
- ممنون از دعوتتون، اما من به اندازه‌ی شما بیکار نیستم... به هرحال، سر وقت سفارشتون رو می‌فرستم.
آنیتا پشت چشم نازک می‌کند. با لحنی نفرت‌انگیز می‌گوید:
- کار خوب رو تو می‌کنی. ما که فقط اومده بودیم کارگریت رو ببینیم. حالا هم به کارهات برس.
او سپس درحالی که رویش را برمی‌گرداند، به همراه دیگر دختران قاه‌قاه می‌خندد. پس از کمی دیگر تیکه انداختن و طعنه زدن که با بی‌توجهی من همراه می‌شود، راهشان را از همان‌جا که آمده بودند می‌گیرند و می‌روند.
آه که چقدر از این دختران بدم می‌آید! مطمئناً آنها نیز به همان اندازه که من ازشان بدم می‌آید، از من بیزارند. حتی دلیلش را نمی‌دانم؛ اما کمتر کسی در این کشور است که از آن خوشم بیاید یا از من خوشش بیاید. البته این چندان عجیب نیست؛ حداقل برای من نیست.
نفسم را بیرون می‌دهم و روی صندلیِ پشت صندوق می‌نشینم و با توجه به خلوت بودن فروشگاه، دوباره گوشی را از جیب شلوارم در می‌آورم و در دنیای آن غرق می‌شوم.
یک ساعت که گذشت، سفارش آنیتا و دوستانش را که از بخت بدم، هم‌دانشگاهی‌هایم نیز هستند، آماده می‌کنم. سپس آنها را به همراه آدرس به پیک مخصوص فروشگاه می‌دهم تا ببرد.
زمانی که ساعت از ده شب می‌گذرد و هم‌کارم که مردی تقریباً سی ساله است از راه می‌رسد، من نیز خود را آماده‌ی رفتن می‌کنم. پیشبند نارنجیِ مخصوص فروشگاه را از تن در می‌آورم و ژاکت سبز و گشادم را که تاکنون روی پشتیِ صندلی جا خوش کرده بود، می‌پوشم. پیش از رفتن، یک قوطی نوشابه از یخچال و یک بسته پاستا از قفسه برمی‌دارم و پولش را نیز حساب می‌کنم تا از حقوق ماه آینده‌ام که نیازش دارم، کم نشود.
در تنهایی خود، در خیابان شلوغ و پرهیاهو قدم برمی‌دارم. ماشین‌های بزرگ و کوچک و متنوعی در حال عبور از خیابان هستند و با هربار بوقی که می‌زنند، زهره‌ام را می‌ترکانند. بسیاری از مغازه‌ها هنوز باز هستند و حتی برخی به تازگی کارشان آغاز شده است. بیلبوردهای پر نور و چشمگیر نصب شده روی مغازه‌ها و فروشگاه‌ها نیز تماماً در تلاش‌اند تا چشم مرا از حدقه در بیاورند. هرچند که در شب، شلوغیِ جمعیت و نور، کمی دل آدم را گرم می‌کند. با وجود اینکه این همه هیاهو از نظرم افراطی و آزاردهنده است، اما این‌گونه بهتر است. به خصوص برای دختر تنهایی مثل من یا هر دختر تنهای دیگری.
پس از رسیدن به ایستگاه اتوبوس که چند شخص دیگر نیز آنجا در انتظار رسیدن اتوبوس نشسته‌اند، من نیز به مدت چهار دقیقه می‌نشینم. با آمدن اتوبوس، من و عده‌ی دیگری سوار اتوبوس می‌شویم. ده دقیقه‌ی بعد، در ایستگاه مورد نظرم پیاده می‌شوم. کمی دیگر از ایستگاه اتوبوس تا چند بلوک بالاتر قدم می‌زنم تا به خانه برسم. لحظه‌ای مقابل مجتمع مسکونیِ پنج طبقه‌ای که نمای قدیمی‌تری نسبت به دیگر مجتمع‌ها دارد، توقف می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و سری تکان می‌دهم. سپس وارد ساختمان می‌شوم. با ورودم، چراغ راه‌پله به طور خودکار روشن می‌شود. به طرف آسانسور می‌روم. لعنت! نمی‌دانم چرا امروز که خسته‌تر از دیگر روزها هستم باید آسانسور مجتمع خراب باشد؟ پوفی می‌کشم با کلافگی راهم را به طرف راه‌پله کج می‌کنم. با شانه‌هایی خمیده و چشمانی خواب‌آلود، آرام‌آرام از پله‌ها بالا می‌روم.
به طبقه‌ی سوم که می‌رسم، مقابل درب شماره‌ی نه می‌ایستم. کلید را از جیب ژاکتم بیرون می‌آورم. که وارد قفل کنم؛ اما قبل از چرخش کلید در قفل، صدایی از داخل خانه، توجهم را جلب می‌کند. صدای قدم‌هایی که به تندی به این‌سو و آن‌سوی خانه در حرکت است و نفس‌نفس زدن‌هایی که به نظر حاصل اضطراب و عجله است.
دستم روی کلید، قفل می‌شود. قلبم به تپش می‌افتد. آب دهانم را قورت می‌دهم و گوشم را به تخته‌ی در نزدیک می‌کنم تا از صدای داخل خانه مطمئن شوم. متأسفانه حالا کاملاً مطمئنم؛ کسی در خانه است. «پانی»، دوست و هم‌خانه‌ی چهار ساله‌ام الان باید سر کار باشد. در این‌صورت کسی نباید در خانه باشد. مگر اینکه دزد باشد! اما اگر چنین باشد باید چه کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
پس از اندکی درنگ، کلید را روی دستگیره‌ی در رها می‌کنم. به آرامی، دو قدم به عقب برمی‌دارم. نگاهی به چپ و راستم می‌اندازم. سریعاً یک دسته تی که مجاور راه‌پله به دیوار تکیه داده شده است، توجهم را جلب می‌کند. کمی خم می‌شوم و مشمای در دستم را با آرام‌ترین حالت ممکن روی زمین کاشی‌کاری شده می‌گذارم تا صدای خِش‌خِشش توجهی را جلب نکند. پس از آن، با یک قدم بلند، خود را به دسته تی که کلاً دو متر با من فاصله دارد، بر می‌دارم. مقابل در خانه می‌ایستم. دسته تی را محکم در دست می‌فشارم و با یک دم عمیق و بازدمی تند و سریع، در یک لحظه، کلید را در قفل می‌چرخانم و درحالی که سر دسته تی را رو به جلو گرفته‌ام، با جیغ خفیفی وارد خانه می‌شوم؛ ناگهان در جایم متوقف می‌شوم. نمی‌دانم در این لحظه قیافه‌ام چگونه است، اما صدای جیغ و چهره‌ی وحشت‌زده‌ی پانی مرا تا لحظاتی در شوک فرو می‌برد. حالا کم‌کم تپش قلبم کمتر می‌شود و مغزم به کار می‌افتد. پانی با آن لهجه‌ی غلیظ ایتالیایی‌اش به تندی با کلماتی که نمی‌داند چگونه درست ادایشان کند، فریاد می‌زند:
- آوا!... چیکار می‌کنی تو؟
دسته تی را به آرامی پایین می‌آورم و سراپایش را برانداز می‌کنم. سر و رویش آشفته است. صورتش را نصفه آرایش کرده است. نیمی از موهایش را فر کرده و نیمی دیگر همان‌طور لَخت و صاف، رها مانده است. با یک لباس شخصی مشکی و شلوارکی که تا بالای زانوانش است و چند دست لباس بلند و مجلسی، وسط پذیراییِ کوچک ایستاده و اضطراب از صورت سبزه و چشمان عسلی‌اش می‌بارد. دوست هندی من همیشه کارهایش را چنین نصفه‌نیمه انجام می‌دهد و این همیشه باعث افتادن فشارم می‌شود.
سرم را مایل به چپ کج می‌کنم و می‌پرسم:
- داری چیکار می‌کنی؟ چرا خونه‌ای؟ مگه امشب شیفت نداشتی؟
- امروز رو مرخصی گرفتم.
- چرا اونوقت؟ این سر و وضع برای چیه؟
سرش را پایین می‌اندازد و خنده‌ی ریزی می‌کند.
- امشب با «رابرتو» قرار دارم.
لبخند نیش‌داری می‌زنم و سری تکان می‌دهم.
- آهان! پس که این‌طور... اونوقت تو تازه داری این رو به من میگی؟
- یهویی شد.
او سپس سر بر می‌گرداند و رو به آیینه‌ی قدیِ مجاورِ پنجره‌ی پذیرایی می‌ایستد. لباس‌های در دستش را تک‌به‌تک جلوی خود می‌گیرد و پس از چند ثانیه آنکه مقابلش دارد را با دیگری تعویض می‌کند. در این میان من بیرون می‌روم. دسته تی را همان‌جا که بود می‌گذارم. مشما و کلید را از جایشان برمی‌دارم و با ورود به خانه، در را پشت سرم می‌بندم. همان‌طور که ژاکتم را از تن درمی‌آورم و به طرف آشپزخانه می‌روم، نگاهم روی پانی است که همچنان دارد خود را به لباس‌هایش، مقابل آینه‌ی قدی می‌نگرد.
مشما و ژاکتم را روی اپن، کنار اجاق‌گاز می‌گذارم. درحالی که دارم کارهای آماده کردن پاستا را انجام می‌دهم، صدای پانی می‌آید که پوفی می‌کشد و با کلافگی می‌گوید:
- نمی‌دونم کدوم رو بپوشم. هیچ‌کدوم خوب نیست.
سر برمی‌گردانم و بد نگاهش می‌کنم؛ هرچند که خود متوجه نمی‌شود، اما با آن حرفش اعصابم به هم می‌ریزد.
- خوب نیستن؟ چیزی میکشی؟ هیچ می‌دونی هرکدوم چقدر قیمتشونه؟ دلت میاد به این لباس‌ها بگی خوب نیستن؟
- خوب نیستن دیگه! می‌خوام امشب خیلی خوشگل باشم. اما هیچ‌کدوم به دلم نمی‌نشینه.
سری تکان می‌دهم و پوزخند عصبی می‌زنم. سپس درحالی که مشغول در آوردن پاستا از پاکتش هستم، می‌گویم:
- تو اول برو آرایش صورت و موهات رو تموم کن. این‌طوری تا فردا صبح هم آماده نمیشی.
 
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
صدایش را می‌شنوم که نفسش را به تندی بیرون می‌دهد.
دقایقی بعد، وقتی نیمی از کار پاستا را تمام کرده‌ام، صدای گام‌های پانی را می‌شنوم که از پشت نزدیکم می‌شود.
- آوا!... این چطوره؟
قاشق چوبی که با آن محتوای داخل ماهی‌تابه را هم می‌زدم در هوا معلق می‌ماند. سر برمی‌گردانم و سراپایش را برانداز می‌کنم. یک لباس بلند و تنگ تا بالای زانوانش به تن دارد که طلایی رنگ است و پولک‌های سفید و براقی دورتادور سی*ن*ه و کمرش می‌درخشد. آستین‌ها و شانه‌اش عریان است و یک گردنبند ظریف با پلاک قلب به گردن آویخته است.
فکم را متفکرانه به راست مایل می‌کنم و یک تای ابرویم را بالا می‌دهم.
- درباره‌ی رنگ لباست نظری ندارم... اما... بهتر نیست یه لباس بسته‌تر بپوشی؟
چهره‌اش درهم می‌رود.
- یعنی بده؟!
لحظه‌ای درنگ می‌کنم و چشم‌درچشم به هم زل می‌زنیم. فضا سنگین است و احساس می‌کنم با گفتن یک کلمه‌ی اشتباه می‌توانم کل دوستی چهارساله‌مان را نابود کنم. از آنجا که می‌دانم او اگر تصمیم به انجام کاری بگیرد، بی‌هیچ اهمیتی به نظر من آن را انجام خواهد داد، پس نباید الکی خودم را بد کنم.
آب دهانم را قورت می‌دهم و با لبخند زورکی و تصنعی می‌گویم:
- همین خیلی هم عالیه... اما مطمئنی دیرت نشده؟
لبخند بزرگی بر لبان برجسته و سرخ‌رنگش می‌نشیند. به تندی می‌آید که مرا بغل کند. سپس با یک تشکر، از من جدا می‌شود و برای آماده شدن، دوباره به اتاق می‌رود. چند دقیقه‌ی بعد، او که کت سفیدی بر روی شانه‌اش انداخته است، به همراه یک کیف دستی و کفش پاشنه‌دار سفید، از اتاق خارج می‌شود. از من خداحافظی می‌کند و من نیز با یک خداحافظیِ گرم و آرزوی موفقیت، او را بدرقه می‌کنم.
پس از رفتن او حالا چیزی به آماده شدن شامم نمانده است. شام که آماده می‌شود، آن را با همان ماهی‌تابه روی میز غذاخوری می‌گذارم. همراه قوطیِ نوشابه و یک چنگال فلزی از کشو به طرف میز غذاخوری می‌روم. روی صندلی می‌نشینم و مشغول خوردن می‌شوم. به سرعت شام را تمام می‌کنم و قبل از آنکه ظروف کثیف را بشویم، قهوه‌ساز را آماده می‌کنم.
یک ربع بعد، همراه با یک لیوان قهوه‌ی گرم، به طرف اتاقم که مجاور اتاق پانی است، می‌روم. کلید چراغ اتاق را که کنار در ورودی است روشن می‌کنم. فضای کوچکو تاریک اتاق روشن می‌شود. به طرف میز تحریر که کنار پنجره است می‌روم. لیوان قهوه را روی میز می‌گذارم و جزوه‌ی حجیم درس‌ را روبه‌رویم باز می‎‌کنم. فردا امتحان ترم دانشگاه دارم. خیلی خسته‌ام؛ اما باید تمام شب را برای خواندن این جزوه‌ی سیصد صفحه‌ای بیدار بمانم تا این ترم را پاس کنم. چشمانم می‌خواهد از خواب فریاد بزند، اما وقتی به یاد می‌آورم که تنها یک ترم دیگر از دانشگاه مانده تا دکترام را بگیرم، در پوست خود نمی‌گنجم. پس از آن همه‌چیز تمام می‌شود و فقط چند ماه دیگر برمی‌گردم ایران؛ برمی‌گردم پیش خانواده‌ام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
***
به ساعت‌مچی‌ام چشم می‌دوزم. تقریباً نیم‌ثانیه‌ای می‌شود که همان‌طور به عقربه‌ی ثانیه‌شمار آن چشم دوخته‌ام. مغزم دیگر کار نمی‌کند. تنها چند دقیقه تا پایان مانده‌است و من انگار که کلاً خنگ شده‌باشم، چیزی برای نوشتن ندارم. همچنان روی تک‌صندلی اتاق، کنار پنجره‌ی نیمه‌باز نشسته و نگاهم را پس از ساعت‌مچی، به ورقه‌ی امتحانیِ چند صفحه‌ای‌ام دوخته‌ام. فقط من و چند نفر دیگریم. اصلاً برای چه نشسته‌ایم؟ مگر قرار است در این پنج دقیقه‌ی باقی‌مانده، چیزی از غیب به ما الهام شود؟
ناامیدانه به چند سؤال بی‌پاسخ می‌نگرم. نفسم را مانند آهی کشیده، بیرون می‌دهم و دست به قلم می‌شوم. در کمتر از دو دقیقه، چکیده‌های مغزم را روی کاغذ جاری می‌کنم. پس از اتمام، وقتی که تنها یک دقیقه به پایان امتحان باقی مانده‌است، از جا بلند می‌شوم و به طرف میز استاد میان‌سال فربه‌مان که مثل عقاب، نگاهش را میان تک‌تک بچه‌های داخل کلاس جابه‌جا می‌کند، می‌روم و برگه را روی میزش می‌گذارم. سپس با یک خسته نباشید مختصر که کینه و نفرین سنگینی پشت آن جا خوش کرده‌است، از کلاس خارج می‌شوم.
راهرو را مستقیم تا پلکان طی می‌کنم و تا طبقه‌ی همکف می‌روم. راهم را به راهروی سمت چپ، کج می‌کنم و مستقیم به سوی سرویس بهداشتی بانوان می‌روم.
کارم که تمام شد، مقابل آینه‌ی روشویی به خود می‌نگرم. تمام شب بیدار بودم و حالا چهره‌ام با میتِ زنده‌شده، تفاوت چندانی ندارد؛ شاید هم یک میتِ رفوزه‌شده! در میان تیرگی و گودی زیر چشمم و صورتم که پوست و استخوان شده، تنها چشمان عسلی‌رنگم است که می‌درخشد و رنگ و لعابی به صورتم می‌دهد.
خم می‌شوم و زیپ کوله‌ام که زیر پایم است را باز می‌کنم. از داخل آن، بُرس و کرم ضدآفتاب برمی‌دارم و دوباره مقابل آینه، صاف می‌ایستم. کش مویم را باز می‌کنم و برای اولین‌بار در طول امروز، شروع به شانه زدن موهای بلند و حالت‌دارم می‌کنم. پس از آن، موهایم را محکم از بالا، دم‌اسبی می‌بندم؛ اما چند تار موی نسبتاً کوتاهم، روی پیشانی و ابروان باریکم باقی می‌ماند.
دوباره در آینه نگاهی به خود می‌اندازم و سپس شیر آب را باز می‌کنم. دو دستم را مقابل آب جاری می‌گیرم و دستانم را از آب، پر می‌کنم و به صورتم می‌پاشم. چند دستمال کاغذی از کنار روشویی بر‌می‌دارم و صورتم را پاک می‌کنم. در آخر، کرم ضد آفتاب را برمی‌دارم و آن را به گردی صورت و گردنم می‌مالم.
پس از جمع کردن وسایلم، از سرویس‌بهداشتی خارج می‌شوم و به طرف محوطه‌ی بزرگ دانشگاه قدم برمی‌دارم. مسیرم مستقیم به طرف خروجی است؛ اما با شنیدن صدایی رومخ و آزاردهنده، توقف می‌کنم.
- امروز انگار حالت بده! نمی‌دونم... شاید به‌خاطر اینه که امتحان رو خراب کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
167
1,527
مدال‌ها
2
پس از حرف‌های آنیتاست که صدای دسته‌جمعی از قهقهه‌ی عده‌ای از دختران به گوش می‌رسد؛ از آن صداهای جیغ‌جیغو و آزاردهنده!
بی‌اختیار چینی بر روی بینی و پیشانی‌ام می‌افتد. سر بر‌می‌گردانم. آنیتا روی نیمکتی، زیر سایه‌ی درخت هلو که به تازگی شکوفه داده‌است، نشسته و چهار دختر دیگر، دور او را احاطه کرده‌اند؛ درست مثل همیشه. دیگر مانند دیروز از آن لباس‌های جلف و باز به تن ندارد. نه اینکه یک لباس خوب و در شأن محیط دانشگاه پوشیده‌باشد، اما تجملات کمتری در آرایش و لختی ناف و شانه‌هایش دارد تا کمتر چشم تمام پسران دانشگاه را به سوی خود بکشاند؛ هر چند که زانوان ظریف و تماماً برهنه‌اش جای آنها را پر کرده‌است!
نفسم را به تندی بیرون می‌دهم، دلم می‌خواهد همان‌جا هر چه فحش به فارسی بلدم، یک‌جا نثار آن چهره‌ی پر افاده و لوسش کنم. حتی با آمادگی کامل، دهان باز می‌کنم؛ اما در لحظه به خود می‌آیم، خشمم را قورت می‌دهم و دمی عمیق به ریه‌ می‌کشم. دهانم را می‌بندم و در نهایت، بی‌هیچ حرفی، چشم از آنان می‌گیرم و مستقیم به راهم ادامه می‌دهم. همچنان صدای پچ‌پچ و خنده‌هایشان می‌آید. واقعاً نمی‌دانم این دختر چه پدرکشتگی با من دارد که هر روز و هر روز، آن دختران لوس‌تر از خودش را دورش جمع کرده و با من این‌طور می‌کند!
وقتی به خروجیِ شلوغِ دانشگاه می‌رسم، متوجه لرزش گوشی در جیب ژاکتم می‌شوم. دستم را داخل جیبم فرو می‌برم و گوشی را از درون آن بیرون می‌آورم، صفحه‌ی آن را می‌بینم؛ مامان است!
پیش از جواب دادن، چند قدم دیگر برمی‌دارم و خود را به اتاق نگهبانیِ کنار خروجیِ دانشگاه می‌رسانم. چند تار مویی که روی پیشانی‌ام است را عقب می‌دهم. صفحه‌ی گوشی را مقابلم می‌گیرم ‌و کلید سبز گوشه‌ی صفحه‌ی موبایل را لمس می‌کنم و بلافاصله، تصویر صورت مامان روی صفحه‌ی گوشی به نمایش در می‌آید. جدیداً جلوی موهایش را رنگ شرابی گذاشته تا بلکه بتواند اندکی از سفیدی‌های سرش را بپوشاند؛ نه اینکه خودش گفته‌باشد، خود می‌دانم که همین‌طور است. صورت کشیده‌اش کمی بیش از پیش افتاده‌تر شده و دور چشمان درشتش کمی چین افتاده‌است، اما هنوز زیباست! می‌توانم قسم بخورم که آن چین و چروک‌ها حتی زیباترش کرده‌اند!
با دیدن من، لبخند بزرگی بر لبان باریک و گلبهی‌اش می‌نشیند و سریعاً می‌گوید:
- سلام عزیزم! چی‌کارا می‌کنی؟ وقت بدی که زنگ نزدم؟
می‌خندم.
- نه بابا! تازه دانشگاه تموم شده. دارم میرم سرکار.
نچ‌نچ می‌کند.
- زیاد از خودت کار نکش، جوونی! تو فقط سعی کن دَرستو خوب بخونی و خوش‌بگذرونی!
 
بالا پایین