آذر در صف پاییز همیشه آخر بود. پاییز شغلش حرکات موزون بود. آبان و مهر همیشه با آذر بخاطر دیر رسیدنش بحث داشتند. مهر حرکاتش را به نمایش گذاشته بود و کنار صف ایستاده بود و منتظر تمام شدن حرکات آبان بود.
آذر دختری با پیراهنی از جنس سرما، چشمهایی با تیلههای نارنجی و موهایی با صدای خشخش بود. گاهی اوقات با گولههای سفید برفی به موهایش تازگی میداد اما معمولاً از گل سر قطره باران استفاده میکرد.
آبان حرکاتش را با ریتم خاصی به آذر سپرد چون زمانش تمام شده بود.
آذر یک سال برای اجرای حرکاتش منتظر بود. دامنش را تکان داد، بوی سرما تمام صحنه پاییز را فراگرفته بود. با چشمانش رنگ نارنجی را مثل نورافکنی در صحنه پخش کرد. شروع کرد به رقصیدن.
تماشاگران از کارهای آذر به وجد امده بودند. دستش را لا به لای موهایش برد، صدای خشخش موهایش برای بزرگ و کوچک خوشایند بود. کمکم وقت اجرای آذر تمام میشد که آذر با نوایی آرام یلدا را صدا کرد.
یلدا با سبدی پر از انار و فال حافظ وارد صحنه شد.
یلدا دختر بچهای با موهای سفید، شبیه آذر بود، اما همه چیزش سفید بود.
همیشه با آمدنش به روی صحنه یک دقیقه وقت اضافه برای آذر میگرفت تا حرکات پایانیش را انجام دهد.
مهر و آبان همیشه به آذر برای داشتن دختری که با آمدنش یک دقیقه وقت اضافه میگیرد و خودش که همیشه با آن که دیر به روی صحنه میآید ولی محبوب دلها بود حسودی میکردند.
حرکات آذر تمام شد، آذر صحنه را با خیالی آسوده ترک کرد و تماشاگران از اینکه یک سال آذر را نمیبینند ناراحت بودند.