- Mar
- 24
- 40
- مدالها
- 1
پارت_نهم:پارت_هشتم:
تند گفت: رویا زنگ زدم بگم یادت نره فردا پروژه رو بیاری!
-باش!
-شب خوش گلی. بوس بای!
-خدافظ.
آهنگ ماشینو گذاشتم که همون همیشگی پیچید:
می کِلِ زندگی سرِ دلسوزی بورده ♪
نَدومه که چیسه یار دیروزی بورده ♪♪
بیموئه با می دل هاکِرده بازی بورده ♪
خ*یانت هاکِرده ولی ناراضی بورده ♪
عاشق بَیمه به زودی دلبر چه بی وجودی ♪♪
اِسا مِر بَیه حالی تو می سیگار دودی ♪
می زندگی دَره یار شونه روبه نابودی ♪
عشق تِره دارمه یار همش کِمه حسودی ♪♪
بدون تو دلبر خِل بَوِمه خِل ، دِتَر ♪
چِتی سر راست هاکِنِم شهرِ آمِل دِتَر ♪
(کل زندگیم سر دلسوزی رفت
نمیدونم چرا یار دیروزیم رفت
اومد با دلم بازی کرد و رفت
خ*یانت کرد ولی ناراضی رفت
زود عاشق شدم دلبر چقدر تو بی وجودی
حالا فهمیدم تو دود سیگارمی
یار کل زندگیم داره روبه نابودی میره
عشق تورو دارم و همش حسودی میکنم
بدون تو دلبر دیوانه شدم دختر
چطوری تو شهر آمل سرمو بلند کنم
با صدای وحید مرادی)
چرا همه چی دست به دست هم می داد برگردم به اون موقع ها؟
دو تا جمله آخر و که گفت بی طاقت قطعش کردم. نفس کلافه ای کشیدم. با مرور خاطرات فقط خودمو اذیت می کردم.
-بفرما دختر شکمو!
هر چقد ناراحت بودم، بستنی درستش می کرد.
دستمو جلو بردم و گفتم: مرسی بابایی!
بستنیو از پنجره بیرون گرفت و خبیث نگام کرد.
-بابا بده دیگه!
-اول بوس بده بعد...
رومو برگردوندم و همون جور که زیر چشمی نگاش می کردم، گفتم: نمی خوام!
بستنیو جلو دهنش گرفت و گفت: چه بهتر خودم می خورم!
می دونستم نمی خوره. بی خیال تو همون حالت موندم که واقعاً یه گاز بزرگ روش زد.
-بااااباااا بده دیگه!
-نه دیگه مال خودمه!
طرفش خم شدم تا حدی که بستنیو بگیرم که دستشو عقب تر برد. مثل دیوونه ها تند یه بوس رو گونه اش زدمو و لوس گفتم: بده بابا خوشمزه ست!
-بیا اتفاقاً خیلیم بد مزه بود!
چشم غره ای به طرفش رفتم و سرجام نشستم.
-بابا این بستنیه حساب نیستا خودت یه گاز زدی کم شد.
عینکشو تنظیم کرد و چیزی نگفت.
-بابا از این به بعد دیر اومدی من خودم خونه می مونم دیگه.
-چرا؟
قصدم فراموشی بود ولی گفتم: خونه شون بزرگه هیچ ک.س نیست، مهدیم...
زود دهنمو بستم. چه گافی دادم.
-مهدی چی؟
-منظورم اینه که خونه عمو آدم معذبه.
- تنها که نمیذارم خونه بمونی!
عواقب تنها موندن تو خونه رو یه بار دیده بودم. برقا رفته بود منم تنها تو خونه بودم. حتی تصورشم تنمو می لرزوند.
بعد رسیدن به خونه، لباسامو عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم. همیشه قبل از خواب پروفا رو نگاه می کردم. کسی پروفشو عوض نکرده بود، خواستم نتمو خاموش کنم و بخوابم که یه پیام اومد. بازش کردم که در کمال تعجب مهدی بود.
-سلام
چرا سلام داده بود؟ خیره به صفحه گوشیم نگاه کردم که پیام بعدی اومد.
-سلام دادن بلد نیستی؟
تند نوشتم: سلام
تا حالا باهاش چت نکرده بودم. یعنی چی کارم داشت؟ منتظر نگاه کردم که زنگ خورد. جواب دادم که صداش تو اتاقم پیچید: الو رویا؟
-سلام. کاری داشتی؟
- کار دارم که زنگ می زنم.
همیشه یه جوری حرف میزد که می موندم چه جوری جواب بدم. ساکت موندم که گفت: راستش من امشب با عمو حرف زدم گفت فردا شب بیایم خواستگاری. قبل از خواستگاری می خوام نظرتو بدونم.
هنگ موندم. خواستگاری؟
-چیه؟ بیهوش شدی؟