جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش خفته] اثر « ماه- کبود کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماه_کبــود با نام [آرامش خفته] اثر « ماه- کبود کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,005 بازدید, 19 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش خفته] اثر « ماه- کبود کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماه_کبــود
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_هشتم:

تند گفت: رویا زنگ زدم بگم یادت نره فردا پروژه رو بیاری!
-باش!
-شب خوش گلی. بوس بای!
-خدافظ.
آهنگ ماشینو گذاشتم که همون همیشگی پیچید:
می کِلِ زندگی سرِ دلسوزی بورده ♪
نَدومه که چیسه یار دیروزی بورده ♪♪
بیموئه با می دل هاکِرده بازی بورده ♪
خ*یانت هاکِرده ولی ناراضی بورده ♪
عاشق بَیمه به زودی دلبر چه بی وجودی ♪♪
اِسا مِر بَیه حالی تو می سیگار دودی ♪
می زندگی دَره یار شونه روبه نابودی ♪
عشق تِره دارمه یار همش کِمه حسودی ♪♪
بدون تو دلبر خِل بَوِمه خِل ، دِتَر ♪
چِتی سر راست هاکِنِم شهرِ آمِل دِتَر ♪
(کل زندگیم سر دلسوزی رفت
نمیدونم چرا یار دیروزیم رفت
اومد با دلم بازی کرد و رفت
خ*یانت کرد ولی ناراضی رفت
زود عاشق شدم دلبر چقدر تو بی وجودی
حالا فهمیدم تو دود سیگارمی
یار کل زندگیم داره روبه نابودی میره
عشق تورو دارم و همش حسودی میکنم
بدون تو دلبر دیوانه شدم دختر
چطوری تو شهر آمل سرمو بلند کنم
با صدای وحید مرادی)
چرا همه چی دست به دست هم می داد برگردم به اون موقع ها؟
دو تا جمله آخر و که گفت بی طاقت قطعش کردم. نفس کلافه ای کشیدم. با مرور خاطرات فقط خودمو اذیت می کردم.
-بفرما دختر شکمو!
هر چقد ناراحت بودم، بستنی درستش می کرد.
دستمو جلو بردم و گفتم: مرسی بابایی!
بستنیو از پنجره بیرون گرفت و خبیث نگام کرد.
پارت_نهم:

-بابا بده دیگه!
-اول بوس بده بعد...
رومو برگردوندم و همون جور که زیر چشمی نگاش می کردم، گفتم: نمی خوام!
بستنیو جلو دهنش گرفت و گفت: چه بهتر خودم می خورم!
می دونستم نمی خوره. بی خیال تو همون حالت موندم که واقعاً یه گاز بزرگ روش زد.
-بااااباااا بده دیگه!
-نه دیگه مال خودمه!
طرفش خم شدم تا حدی که بستنیو بگیرم که دستشو عقب تر برد. مثل دیوونه ها تند یه بوس رو گونه اش زدمو و لوس گفتم: بده بابا خوشمزه ست!
-بیا اتفاقاً خیلیم بد مزه بود!
چشم غره ای به طرفش رفتم و سرجام نشستم.
-بابا این بستنیه حساب نیستا خودت یه گاز زدی کم شد.
عینکشو تنظیم کرد و چیزی نگفت.
-بابا از این به بعد دیر اومدی من خودم خونه می مونم دیگه.
-چرا؟
قصدم فراموشی بود ولی گفتم: خونه شون بزرگه هیچ ک.س نیست، مهدیم...
زود دهنمو بستم. چه گافی دادم.
-مهدی چی؟
-منظورم اینه که خونه عمو آدم معذبه.
- تنها که نمی‌ذارم خونه بمونی!
عواقب تنها موندن تو خونه رو یه بار دیده بودم. برقا رفته بود منم تنها تو خونه بودم. حتی تصورشم تنمو می لرزوند.
بعد رسیدن به خونه، لباسامو عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم. همیشه قبل از خواب پروفا رو نگاه می کردم. کسی پروفشو عوض نکرده بود، خواستم نتمو خاموش کنم و بخوابم که یه پیام اومد. بازش کردم که در کمال تعجب مهدی بود.
-سلام
چرا سلام داده بود؟ خیره به صفحه گوشیم نگاه کردم که پیام بعدی اومد.
-سلام دادن بلد نیستی؟
تند نوشتم: سلام
تا حالا باهاش چت نکرده بودم. یعنی چی کارم داشت؟ منتظر نگاه کردم که زنگ خورد. جواب دادم که صداش تو اتاقم پیچید: الو رویا؟
-سلام. کاری داشتی؟
- کار دارم که زنگ می زنم.
همیشه یه جوری حرف میزد که می موندم چه جوری جواب بدم. ساکت موندم که گفت: راستش من امشب با عمو حرف زدم گفت فردا شب بیایم خواستگاری. قبل از خواستگاری می خوام نظرتو بدونم.
هنگ موندم. خواستگاری؟
-چیه؟ بیهوش شدی؟
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_نهم:

-بابا بده دیگه!
-اول بوس بده بعد...
رومو برگردوندم و همون جور که زیر چشمی نگاش می کردم، گفتم: نمی خوام!
بستنیو جلو دهنش گرفت و گفت: چه بهتر خودم می خورم!
می دونستم نمی خوره. بی خیال تو همون حالت موندم که واقعاً یه گاز بزرگ روش زد.
-بااااباااا بده دیگه!
-نه دیگه مال خودمه!
طرفش خم شدم تا حدی که بستنیو بگیرم که دستشو عقب تر برد. مثل دیوونه ها تند یه بوس رو گونه اش زدمو و لوس گفتم: بده بابا خوشمزه ست!
-بیا اتفاقاً خیلیم بد مزه بود!
چشم غره ای به طرفش رفتم و سرجام نشستم.
-بابا این بستنیه حساب نیستا خودت یه گاز زدی کم شد.
عینکشو تنظیم کرد و چیزی نگفت.
-بابا از این به بعد دیر اومدی من خودم خونه می مونم دیگه.
-چرا؟
قصدم فراموشی بود ولی گفتم: خونه شون بزرگه هیچ نیست، مهدیم...
زود دهنمو بستم. چه گافی دادم.
-مهدی چی؟
-منظورم اینه که خونه عمو آدم معذبه.
- تنها که نمی‌ذارم خونه بمونی!
عواقب تنها موندن تو خونه رو یه بار دیده بودم. برقا رفته بود منم تنها تو خونه بودم. حتی تصورشم تنمو می لرزوند.
بعد رسیدن به خونه، لباسامو عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم. همیشه قبل از خواب پروفا رو نگاه می کردم. کسی پروفشو عوض نکرده بود، خواستم نتمو خاموش کنم و بخوابم که یه پیام اومد. بازش کردم که در کمال تعجب مهدی بود.
-سلام
چرا سلام داده بود؟ خیره به صفحه گوشیم نگاه کردم که پیام بعدی اومد.
-سلام دادن بلد نیستی؟
تند نوشتم: سلام
تا حالا باهاش چت نکرده بودم. یعنی چی کارم داشت؟ منتظر نگاه کردم که زنگ خورد. جواب دادم که صداش تو اتاقم پیچید: الو رویا؟
-سلام. کاری داشتی؟
- کار دارم که زنگ می زنم.
همیشه یه جوری حرف میزد که می موندم چه جوری جواب بدم. ساکت موندم که گفت: راستش من امشب با عمو حرف زدم گفت فردا شب بیایم خواستگاری. قبل از خواستگاری می خوام نظرتو بدونم.
هنگ موندم. خواستگاری؟
-چیه؟ بیهوش شدی؟
پارت_دهم:

-چی؟
-میگم فردا شب که میام خواستگاریت چه جوابی می‌دی؟
سرجام نشستم‌ و جدی گفتم: حتماً اشتباه گرفتی.
- باش عاشق کی شدم! رویا فردا شب میام خواستگاریت اوکی میدی؟
قلبم داشت تند تند میزد. حرف عمو رو که یادم اومد جدی گفتم: منو نمی خواد محک بزنی. اگه کاری نداری قطع کنم.
- چیه؟ دختر عمومی می خوام زنم شی!
حرفاش یکی یکی تو ذهنم رد می شد.
-می دونم یهویی گفتم رویا ولی الان یه جواب درست و حسابی بهم بده.
ساکت مونده بودم. هرکی بود همون جوری می شد. از یه آدم مغروری مثل اون این جور رفتارا بعید بود.
- رویا صدامو داری؟
-اره
-اوکی می دی؟
مثل مَنگا شده بودم. مُردد گفتم: اینو باید به بابام بگی.
-امشب گفتم رویا. گفت از خودت بپرسم.
ساکت موندم. باید از سکوتم جوابمو می فهمید.
-خب من جوابمو گرفتم. فردا شبم میام. کاری نداری؟
آروم گفتم: نه
-مواظب خودت باش. خدافظ
منتظر بود جواب بدم اما هیچی نگفتم که قطع کرد. انگار بهم شُک وارد شده بود. تلِ موهامو به سرم زدم و گوشی به دست از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو هال. بابا سرش تو گوشیش بود و مثل همیشه تو اینستاگرام می چرخید. کنارش نشستم و گفتم: بابا؟
بدون این که بهم نگاه کنه رو یکی از قطعات ماشین زوم کرد و گفت: جانِ بابا؟
-بابا مهدی بهم همین الان زنگ زد.
بی خیال گفت: خب؟
-گفت فردا شب میاد اینجا.
-خب؟
-گفت میاد خواستگاری
بازم گفت: خب؟
حرصی گفتم: بابا نگام کن یه لحظه!
سرشو بالا اورد و عینکشو برداشت و نگام کرد.
نگاهش یه جوری بود. دستپاچه گفتم: یعنی... منظورم اینه که...
-بالاخره من از دستِ تو خلاص میشم.
بلند گفتم: بابا شوخی نکن...
لبخندی زد و گفت: خب چرا به من میگی مهدی بهت زنگ زده؟
-من نمی دونم باید چی کار کنم.
بلند شد و گفت: برو بخواب فردا می فهمی باید چی کار کنی بابایی...
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_دهم:

-چی؟
-میگم فردا شب که میام خواستگاریت چه جوابی می‌دی؟
سرجام نشستم‌ و جدی گفتم: حتماً اشتباه گرفتی.
- باش عاشق کی شدم! رویا فردا شب میام خواستگاریت اوکی میدی؟
قلبم داشت تند تند میزد. حرف عمو رو که یادم اومد جدی گفتم: منو نمی خواد محک بزنی. اگه کاری نداری قطع کنم.
- چیه؟ دختر عمومی می خوام زنم شی!
حرفاش یکی یکی تو ذهنم رد می شد.
-می دونم یهویی گفتم رویا ولی الان یه جواب درست و حسابی بهم بده.
ساکت مونده بودم. هرکی بود همون جوری می شد. از یه آدم مغروری مثل اون این جور رفتارا بعید بود.
- رویا صدامو داری؟
-اره
-اوکی می دی؟
مثل مَنگا شده بودم. مُردد گفتم: اینو باید به بابام بگی.
-امشب گفتم رویا. گفت از خودت بپرسم.
ساکت موندم. باید از سکوتم جوابمو می فهمید.
-خب من جوابمو گرفتم. فردا شبم میام. کاری نداری؟
آروم گفتم: نه
-مواظب خودت باش. خدافظ
منتظر بود جواب بدم اما هیچی نگفتم که قطع کرد. انگار بهم شُک وارد شده بود. تلِ موهامو به سرم زدم و گوشی به دست از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو هال. بابا سرش تو گوشیش بود و مثل همیشه تو اینستاگرام می چرخید. کنارش نشستم و گفتم: بابا؟
بدون این که بهم نگاه کنه رو یکی از قطعات ماشین زوم کرد و گفت: جانِ بابا؟
-بابا مهدی بهم همین الان زنگ زد.
بی خیال گفت: خب؟
-گفت فردا شب میاد اینجا.
-خب؟
-گفت میاد خواستگاری
بازم گفت: خب؟
حرصی گفتم: بابا نگام کن یه لحظه!
سرشو بالا اورد و عینکشو برداشت و نگام کرد.
نگاهش یه جوری بود. دستپاچه گفتم: یعنی... منظورم اینه که...
-بالاخره من از دستِ تو خلاص میشم.
بلند گفتم: بابا شوخی نکن...
لبخندی زد و گفت: خب چرا به من میگی مهدی بهت زنگ زده؟
-من نمی دونم باید چی کار کنم.
بلند شد و گفت: برو بخواب فردا می فهمی باید چی کار کنی بابایی...
پارت_یازدهم:

صبح که بیدار شدم مثل همیشه یه کاغذ رو در اتاقم خورده بود: من رفتم بابایی. مواظب خودت باش.
کشمو برداشتم و همه ی موهامو سفت بالای سرم بستم. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. صورتِ نَشُستَمَم خیلی جذاب بود. سرمو کج کردم و تو آینه به خودم گفتم: شما زیادی زیبا هستید خانم!
بعدم خنده ای به دیوونگیم زدم و مانتو سرمه ای و مقنعه مو تنم کردم. کیفمو برداشتم که گوشیم تک خورد. پروژه رو گذاشتم تو کیفم و پیش به سوی آیلار.‌..
تا از در اومدم بیرون، سوئیچ ماشینشو تو هوا برام فرستاد و گفت: حس رانندگی ندارم برون بریم.
کیفمو بهش دادم و پشت فرمون نشستم و روندم. مثل فضولا زیپ کیفمو وا کرد و دفترمو کشید بیرون.
-میگم رویا اینو من نفهمیدم چرا این سواله شد این... اما این یکی سوال شد این یکی...
تو فهمیدی؟
با نیش باز گفتم: چون استاد گفت این میشه این، اونم میشه اون.
-مرض!
-آیلار تو امروز مگه نمیری اون کتابه که استاد محمدی گفت بخریم، بگیری؟
-یس!
-واسه منم بخر پولشو بهت میدم.
با ذوق گفت: بیا باهم بریم بعدشم که خریدیم بریم یه جای خوب!
با تصور اون خونه آشفته و شلخته که نیاز به یه خونه تکونی اساسی داشت، نوچی گفتم.
پوکر فیس نگام کرد و گفت: چرا؟
اگه میگفتم خواستگار میاد به قدری سین جیم می کرد که دهنم کف می کرد.
-چون شب مهمون دارم.
نگاه پروفسورانه ای به دفترم انداخت و گفت: باوش.
همین که رسیدم خونه، آستینامو بالا زدم و شروع کردم به تمیزکاری. همه جا برق می زد ولی خودم حسابی عرق کرده بودم. رفتم حموم و بلافاصله موهامو سشوار کشیدم. بین لباسام یکیو که به نظرم بیشتر بهم میومد پوشیدم و بعد یه آرایش ملایم، موهامو دم اسبی بستم و به ساعت نگاه کردم. زود که نبود ولی بابامم نیومده بود. گوشیمو گرفتم و رفتم سراغ چک کردن پروفا. رو پروف مهدی زوم کردم. با دوتای دیگه که نمی شناختم جلو در بیمارستان با روپوشای سفید وایساده. یه حس قدیمی انگار تو وجودم پررنگ تر شده بود. خیلی وقت بود که دوسش داشتم. شاید از اون موقعی که وقتی ماشین اسباب بازیشو برداشتم، یه سیلی به صورتم زد و گفت: به وسایلای من دست نزن دختره ی لوس! منم به بابا گفتم و با یه شکلات ازم عذر خواهی کرد.
شایدم اون شبی که بعد از اون اتفاقات هولناک، برای آینده ی نامعلومم گریه می کردم، برخلاف همیشه تو چشماش برق معصومیت و مهربونی بود.
شایدم اون موقع که رتبه ۲۶۱ کنکورو اورد و با غرور موقع مصاحبه گفت: همه تلاشمو می کنم تا روح و جسم همه آدما رو درمان کنم. نگفت همه مریضا، گفت همه ی آدما...
نمی دونم کِی ولی مهرش تو کل قلبم ریشه زده بود...
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_یازدهم:

صبح که بیدار شدم مثل همیشه یه کاغذ رو در اتاقم خورده بود: من رفتم بابایی. مواظب خودت باش.
کشمو برداشتم و همه ی موهامو سفت بالای سرم بستم. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. صورتِ نَشُستَمَم خیلی جذاب بود. سرمو کج کردم و تو آینه به خودم گفتم: شما زیادی زیبا هستید خانم!
بعدم خنده ای به دیوونگیم زدم و مانتو سرمه ای و مقنعه مو تنم کردم. کیفمو برداشتم که گوشیم تک خورد. پروژه رو گذاشتم تو کیفم و پیش به سوی آیلار.‌..
تا از در اومدم بیرون، سوئیچ ماشینشو تو هوا برام فرستاد و گفت: حس رانندگی ندارم برون بریم.
کیفمو بهش دادم و پشت فرمون نشستم و روندم. مثل فضولا زیپ کیفمو وا کرد و دفترمو کشید بیرون.
-میگم رویا اینو من نفهمیدم چرا این سواله شد این... اما این یکی سوال شد این یکی...
تو فهمیدی؟
با نیش باز گفتم: چون استاد گفت این میشه این، اونم میشه اون.
-مرض!
-آیلار تو امروز مگه نمیری اون کتابه که استاد محمدی گفت بخریم، بگیری؟
-یس!
-واسه منم بخر پولشو بهت میدم.
با ذوق گفت: بیا باهم بریم بعدشم که خریدیم بریم یه جای خوب!
با تصور اون خونه آشفته و شلخته که نیاز به یه خونه تکونی اساسی داشت، نوچی گفتم.
پوکر فیس نگام کرد و گفت: چرا؟
اگه میگفتم خواستگار میاد به قدری سین جیم می کرد که دهنم کف می کرد.
-چون شب مهمون دارم.
نگاه پروفسورانه ای به دفترم انداخت و گفت: باوش.
همین که رسیدم خونه، آستینامو بالا زدم و شروع کردم به تمیزکاری. همه جا برق می زد ولی خودم حسابی عرق کرده بودم. رفتم حموم و بلافاصله موهامو سشوار کشیدم. بین لباسام یکیو که به نظرم بیشتر بهم میومد پوشیدم و بعد یه آرایش ملایم، موهامو دم اسبی بستم و به ساعت نگاه کردم. زود که نبود ولی بابامم نیومده بود. گوشیمو گرفتم و رفتم سراغ چک کردن پروفا. رو پروف مهدی زوم کردم. با دوتای دیگه که نمی شناختم جلو در بیمارستان با روپوشای سفید وایساده. یه حس قدیمی انگار تو وجودم پررنگ تر شده بود. خیلی وقت بود که دوسش داشتم. شاید از اون موقعی که وقتی ماشین اسباب بازیشو برداشتم، یه سیلی به صورتم زد و گفت: به وسایلای من دست نزن دختره ی لوس! منم به بابا گفتم و با یه شکلات ازم عذر خواهی کرد.
شایدم اون شبی که بعد از اون اتفاقات هولناک، برای آینده ی نامعلومم گریه می کردم، برخلاف همیشه تو چشماش برق معصومیت و مهربونی بود.
شایدم اون موقع که رتبه ۲۶۱ کنکورو اورد و با غرور موقع مصاحبه گفت: همه تلاشمو می کنم تا روح و جسم همه آدما رو درمان کنم. نگفت همه مریضا، گفت همه ی آدما...
نمی دونم کِی ولی مهرش تو کل قلبم ریشه زده بود...
پارت_دوازدهم:

مهدی:
از اول صبح بی اعصاب بود. دیگه تهدید آخرمو دیشبش کرده بودم. منتظر رو مبل نشسته بودم و تند تند نوک کفشمو رو زمین می کوبیدم. انگار قصد بلند شدن نداشت. هوا داشت تاریک میشد. با اخم گفتم: مامان نمی خوای بیای؟
-مهدی...
در حالی که سعی می کردم خونسرد خودمو نشون بدم گفتم: هر چی بود دیشب گفتم مامان میای یا نه؟
از جاش بلند شد و یه قدم طرفم اومد که منم بلند شدم و گفت: لجبازی نکن مادرِ من آماده شو بریم.
سخت و محکم گفت: من راضی نیستم مهدی.
بابا تلویزیونو خاموش کرد و گفت: مهدی زنگ بزن بگو نمیایم، این خانوم حرفش همونه.
یه نگاه به مامان انداختم و گفتم: مامان من شوخی ندارم، بدون توام میرم.
یه نگاه به در انداخت و گفت: برو!
-بابا شما نمیای؟
کتشو پوشید و گفت: چرا، میام.
سوئیچمو از رو میز برداشتم و به مامان گفتم: عیب نداره مامان ولی مادری این نیست که وسط راه ول کنی بری، مادر یعنی از اولش تا ته تهش.
بابا جلو راه افتاد منم پشت سرش که از در نرفته بودیم صداش اومد: وایسید میام.
تکیه مو به یکی از درختا زدم که بابا سنگی طرفم انداخت و گفت: پدرسگ مثل جوونیای خودم کله شقه!
لبخند زدم. هر چی مامان ضد حال بود، بابا پایه بود. آروم گفتم: نمی شد یکم رو مخ زنت رژه می رفتی بابا؟
-اومدم بریم!
هنوزم تو قیافه بود. کنارش وایسادم. یه سرو گردن ازش بلند تر بودم. پیشونیشو بوسیدم و گفتم: ننه ی فاربیک خودمی!
با اخم گفت: ننه خودتی!
-تو به حرف من گوش کن، من ننه تم میشم ننه‌.
-زبون نریز بریم.
با اون کفش پاشنه دارش، راه افتاد و رفت. قدمامو تند کردم و پشت سرشون راه افتادم. مثل بقیه پسرا، از جواب رویا استرس نداشتم اما...
پوفی کشیدم. به مادر خودمم شک داشتم.
درو باز کرد که یه لحظه هنگ کردم. از بچگی بهش رنگ زرد میومد. انگار هر دفعه یه جور جذاب تر به نظرم می رسید. سلام داد که از تو هپروت اومدم بیرون. جوابشو دادم و روی اولین جای خالی نشستم‌. خوش سلیقگیش تو چیدمان تک تک وسایل خونه، هویدا بود. چند دقیقه ای گذشت که گفت: چای بیارم یا قهوه؟
بابام گفت: چای و قهوه رو بی خیال عمو، ما دنبال شیرینی اومدیم.
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_دوازدهم:

مهدی:
از اول صبح بی اعصاب بود. دیگه تهدید آخرمو دیشبش کرده بودم. منتظر رو مبل نشسته بودم و تند تند نوک کفشمو رو زمین می کوبیدم. انگار قصد بلند شدن نداشت. هوا داشت تاریک میشد. با اخم گفتم: مامان نمی خوای بیای؟
-مهدی...
در حالی که سعی می کردم خونسرد خودمو نشون بدم گفتم: هر چی بود دیشب گفتم مامان میای یا نه؟
از جاش بلند شد و یه قدم طرفم اومد که منم بلند شدم و گفت: لجبازی نکن مادرِ من آماده شو بریم.
سخت و محکم گفت: من راضی نیستم مهدی.
بابا تلویزیونو خاموش کرد و گفت: مهدی زنگ بزن بگو نمیایم، این خانوم حرفش همونه.
یه نگاه به مامان انداختم و گفتم: مامان من شوخی ندارم، بدون توام میرم.
یه نگاه به در انداخت و گفت: برو!
-بابا شما نمیای؟
کتشو پوشید و گفت: چرا، میام.
سوئیچمو از رو میز برداشتم و به مامان گفتم: عیب نداره مامان ولی مادری این نیست که وسط راه ول کنی بری، مادر یعنی از اولش تا ته تهش.
بابا جلو راه افتاد منم پشت سرش که از در نرفته بودیم صداش اومد: وایسید میام.
تکیه مو به یکی از درختا زدم که بابا سنگی طرفم انداخت و گفت: پدرسگ مثل جوونیای خودم کله شقه!
لبخند زدم. هر چی مامان ضد حال بود، بابا پایه بود. آروم گفتم: نمی شد یکم رو مخ زنت رژه می رفتی بابا؟
-اومدم بریم!
هنوزم تو قیافه بود. کنارش وایسادم. یه سرو گردن ازش بلند تر بودم. پیشونیشو بوسیدم و گفتم: ننه ی فاربیک خودمی!
با اخم گفت: ننه خودتی!
-تو به حرف من گوش کن، من ننه تم میشم ننه‌.
-زبون نریز بریم.
با اون کفش پاشنه دارش، راه افتاد و رفت. قدمامو تند کردم و پشت سرشون راه افتادم. مثل بقیه پسرا، از جواب رویا استرس نداشتم اما...
پوفی کشیدم. به مادر خودمم شک داشتم.
درو باز کرد که یه لحظه هنگ کردم. از بچگی بهش رنگ زرد میومد. انگار هر دفعه یه جور جذاب تر به نظرم می رسید. سلام داد که از تو هپروت اومدم بیرون. جوابشو دادم و روی اولین جای خالی نشستم‌. خوش سلیقگیش تو چیدمان تک تک وسایل خونه، هویدا بود. چند دقیقه ای گذشت که گفت: چای بیارم یا قهوه؟
بابام گفت: چای و قهوه رو بی خیال عمو، ما دنبال شیرینی اومدیم.
پارت_سیزدهم:

همه رفتاراشو از حفظ بودم. اون موقع حتماً برقی تو اون چشمای خوشگلش زنده می شد و لبشو گاز می گرفت.
عمو برداشت و همون جور که عینکشو پاک می کرد گفت: من حرفمو به مهدی زدم، حرفی نمی مونه جز خود دخترم.
انتظار داشتم رویا حرفی بزنه که مامان گفت: ببخشید که میگم ولی چرا من از جریان هیچی خبر ندارم؟ مگه پسر منم نیست؟
تند گفتم: مامان!
-مامان نداره که مهدی جان، من راضی به این وصلت نیستم.
انگار همه جا آوار شد رو سرم. این مامان من بی خیال نمی شد. عمو هاج و واج نگامون کرد و گفت: اگه راضی نیستید چرا به عنوان خواستگار اومدید؟ مگه دختر من مسخره شماست؟
به مامان نگاه کردم و گفتم: مامان...
وسط حرفم پرید و گفت: رویا خیلی دختر خوبیه ولی من نمی خوام فردا روزی یه اتفاقی برای پسرم بیفته.
-مامان معلومه چی میگی؟
اشاره ای به بابا کردم که یه چیزی بگه که عمو گفت: چه اتفاقی؟
مامان نگاهی به رویا انداخت و گفت: ببخشید که میگم عزیزم ولی آدم که دو بار از یه سوراخ گزیده نمیشه که. من مادرم نمی تونم دو روز دیگه ببینم، هر چی بلا سر بابات اومد سر پسرم بیاد.
دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود. نه می تونستم خفه خون بگیرم نه حرف بزنم.
عمو عصبانی گفت: دیگه داری توهین می کنی زن داداش.
از کوره در رفتم و گفتم: بسه مامان! خیلی دیگه گفتی!
از جاش بلند شد و مثل همیشه با نیش گفت: رویا جان! هر چقدم خوب باشی دختر همون مادری!
صدای هق هق رویا بلند شد و تند رفت تو اتاق. عمو عصبانی از جاش بلند شد و گفت: بفرمایید بیرون!
مامان تند رد شد و رفت. بابا از جاش بلند شد و خواست چیزی بگه که عمو گفت: داداش برو بیرون!
تند گفتم: یعنی چ...
وسط حرفم پرید و همون جور که انگشتشو به نشون تهدید طرفم تکون می داد، گفت: دیگه اسم دخترمم رو زبونت نمیاری!

رویا:

دلم می خواست اون قد گریه کنم که همه جا از اشکام خیس شه. صدای "بفرمایید بیرون" بابا تو خونه پیچید و چند لحظه بعد در اتاقم باز شد. دستاشو دورم پیچید و سرمو به سی*ن*ه بزرگش چسبوند.
دیگه صدای هق هقام دست خودم نبود.
-دیدی...بابا... دیدی... بهم... چی گفت....
اشکامو پاک کرد و گفت: غلط کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_سیزدهم:

همه رفتاراشو از حفظ بودم. اون موقع حتماً برقی تو اون چشمای خوشگلش زنده می شد و لبشو گاز می گرفت.
عمو برداشت و همون جور که عینکشو پاک می کرد گفت: من حرفمو به مهدی زدم، حرفی نمی مونه جز خود دخترم.
انتظار داشتم رویا حرفی بزنه که مامان گفت: ببخشید که میگم ولی چرا من از جریان هیچی خبر ندارم؟ مگه پسر منم نیست؟
تند گفتم: مامان!
-مامان نداره که مهدی جان، من راضی به این وصلت نیستم.
انگار همه جا آوار شد رو سرم. این مامان من بی خیال نمی شد. عمو هاج و واج نگامون کرد و گفت: اگه راضی نیستید چرا به عنوان خواستگار اومدید؟ مگه دختر من مسخره شماست؟
به مامان نگاه کردم و گفتم: مامان...
وسط حرفم پرید و گفت: رویا خیلی دختر خوبیه ولی من نمی خوام فردا روزی یه اتفاقی برای پسرم بیفته.
-مامان معلومه چی میگی؟
اشاره ای به بابا کردم که یه چیزی بگه که عمو گفت: چه اتفاقی؟
مامان نگاهی به رویا انداخت و گفت: ببخشید که میگم عزیزم ولی آدم که دو بار از یه سوراخ گزیده نمیشه که. من مادرم نمی تونم دو روز دیگه ببینم، هر چی بلا سر بابات اومد سر پسرم بیاد.
دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود. نه می تونستم خفه خون بگیرم نه حرف بزنم.
عمو عصبانی گفت: دیگه داری توهین می کنی زن داداش.
از کوره در رفتم و گفتم: بسه مامان! خیلی دیگه گفتی!
از جاش بلند شد و مثل همیشه با نیش گفت: رویا جان! هر چقدم خوب باشی دختر همون مادری!
صدای هق هق رویا بلند شد و تند رفت تو اتاق. عمو عصبانی از جاش بلند شد و گفت: بفرمایید بیرون!
مامان تند رد شد و رفت. بابا از جاش بلند شد و خواست چیزی بگه که عمو گفت: داداش برو بیرون!
تند گفتم: یعنی چ...
وسط حرفم پرید و همون جور که انگشتشو به نشون تهدید طرفم تکون می داد، گفت: دیگه اسم دخترمم رو زبونت نمیاری!

رویا:

دلم می خواست اون قد گریه کنم که همه جا از اشکام خیس شه. صدای "بفرمایید بیرون" بابا تو خونه پیچید و چند لحظه بعد در اتاقم باز شد. دستاشو دورم پیچید و سرمو به سی*ن*ه بزرگش چسبوند.
دیگه صدای هق هقام دست خودم نبود.
-دیدی...بابا... دیدی... بهم... چی گفت....
اشکامو پاک کرد و گفت: غلط کرد.
پارت_سیزدهم:

-مگه... تقصیر منه بابا؟
چشمامو بوسید و گفت: ببخشید بابایی، تقصیر من بود.
همیشه می گفت تقصیر منه، ولی هیچ وقت مقصر نبود.
-خیلی دوسِت دارم بابا. من اصلاً ازدواج نمی کنم. همیشه پیشت می مونم.
- تو تاج سرمی پرنسس!
اینقد نازم کرد که نمی دونم کی خوابم برد.
مهدی:
تو خیابون وایسادم و سوار اولین تاکسی شدم. با چهار تا چرت و پرت یه گندی زد که نمی دونستم چه جوری باید جمعش کنم. صدای هق هقای رویا تو سرم می پیچید. مثل اون گریه های چند سال پیش. نفس کلافه ای کشیدم که گوشیم زنگ خورد و اسم مامان!
عصبانی جواب دادم: گند که زدی مامان دیگه واسه چی زنگ می زنی هااا؟ نتونستی دو دقیقه آروم بگیری تموم شه؟ همینو خب از اولش نمیومدی!
-پاشو بیا خونه!
راننده با چشمای گشاد نگام کرد و گفت: رسیدیم آقا! پیاده نمیشی؟
یه تراول دستش دادم و جلو در بیمارستان وایسادم.
-چیه؟ بیام خونه که مثل دیشب و پریشب و این چند وقت تو حرف خودت و بزنی من حرف خودمو؟
-آقا بیا بقیه پولتو بگیر.
داد زدم: واسه خودت آقا! برو
بی حوصله از در ورودی داخل رفتم.
-کجایی مهدی؟
- قبرستون!
- همین الان پا میشی میای!
بروبابایی گفتم و گوشیمو خاموش کردم. تو بخش رفتم که تا ارمیا منو دید داد زد: مهدی بیا اینجا!
بخش به طرز وحشتناکی شلوغ بود. کنارش وایسادم که تند فشار سنج دستشو بهم داد و گفت: شرح حال عمومی بگیر ضربان و فشارشم بگیر.
خودشم زودی یه طرف دیگه رفت.
به همراه بیمار نگاه کردم و گفتم: تب، اسهال، تهوع یا استفراغ داشته؟
همون جور که گریه می کرد گفت: نه
کسی نبود بیاد اینجا و گریه نکنه. ضربانش کم می زد. همه چیو رو یه برگه نوشتم و گفتم: دکترتون که اومد اینو بهش بدید.
یکم که بخش خلوت تر شد، تو اتاق پرسنل رفتم که دستی رو شونه ام نشست.
-یعنی امشب عجب شب سگیه! باورت میشه هیچی کوفت نکردیم؟
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_سیزدهم:

-مگه... تقصیر منه بابا؟
چشمامو بوسید و گفت: ببخشید بابایی، تقصیر من بود.
همیشه می گفت تقصیر منه، ولی هیچ وقت مقصر نبود.
-خیلی دوسِت دارم بابا. من اصلاً ازدواج نمی کنم. همیشه پیشت می مونم.
- تو تاج سرمی پرنسس!
اینقد نازم کرد که نمی دونم کی خوابم برد.
مهدی:
تو خیابون وایسادم و سوار اولین تاکسی شدم. با چهار تا چرت و پرت یه گندی زد که نمی دونستم چه جوری باید جمعش کنم. صدای هق هقای رویا تو سرم می پیچید. مثل اون گریه های چند سال پیش. نفس کلافه ای کشیدم که گوشیم زنگ خورد و اسم مامان!
عصبانی جواب دادم: گند که زدی مامان دیگه واسه چی زنگ می زنی هااا؟ نتونستی دو دقیقه آروم بگیری تموم شه؟ همینو خب از اولش نمیومدی!
-پاشو بیا خونه!
راننده با چشمای گشاد نگام کرد و گفت: رسیدیم آقا! پیاده نمیشی؟
یه تراول دستش دادم و جلو در بیمارستان وایسادم.
-چیه؟ بیام خونه که مثل دیشب و پریشب و این چند وقت تو حرف خودت و بزنی من حرف خودمو؟
-آقا بیا بقیه پولتو بگیر.
داد زدم: واسه خودت آقا! برو
بی حوصله از در ورودی داخل رفتم.
-کجایی مهدی؟
- قبرستون!
- همین الان پا میشی میای!
بروبابایی گفتم و گوشیمو خاموش کردم. تو بخش رفتم که تا ارمیا منو دید داد زد: مهدی بیا اینجا!
بخش به طرز وحشتناکی شلوغ بود. کنارش وایسادم که تند فشار سنج دستشو بهم داد و گفت: شرح حال عمومی بگیر ضربان و فشارشم بگیر.
خودشم زودی یه طرف دیگه رفت.
به همراه بیمار نگاه کردم و گفتم: تب، اسهال، تهوع یا استفراغ داشته؟
همون جور که گریه می کرد گفت: نه
کسی نبود بیاد اینجا و گریه نکنه. ضربانش کم می زد. همه چیو رو یه برگه نوشتم و گفتم: دکترتون که اومد اینو بهش بدید.
یکم که بخش خلوت تر شد، تو اتاق پرسنل رفتم که دستی رو شونه ام نشست.
-یعنی امشب عجب شب سگیه! باورت میشه هیچی کوفت نکردیم؟
پارت_چهاردهم:

دستشو عقب زدم و گفتم: نه که من خیلی کوفت کردم!
رو صندلی نشست و گفت: به سلامتی عروسی کیه؟ کپک زدیم به مولا
-عروسی چیه ارمیا؟ ننه ام گند زد رفت.
یه غذا جلوم انداخت و گفت: باز چی شد؟
-چهار تا چرند گفت، دخترعموم گریه کرد رفت، عمومم پرتمون کرد بیرون!
همون جور که تند تند می خورد، گفت: وایسا ببینم این دخترعموت همون دختری که سال سوم دبیرستان می گفتی نیست؟
بی حوصله گفتم: همونه.
- حالا جواب دخترعموت چی بود؟
- باهاش که حرف زدم اوکی داد.
دستشو به پیشونیش زد و گفت: سالاد یادم رفت.
پوکر فیس نگاش کردم که حق به جانب گفت: گشنه مه خب.
بلند شدم و دو تا ظرف سالاد اوردم که گفت: خدایی خیلی اسکلی!
-از چه نظر؟
-یعنی تو عرضه نداری، دخترعموتو که تازه اوکیم بهت داده بگیری؟
می دونی من چقد جنتلمن بازی در اوردم نگین یه بله داد؟
-ارمیا ننه ی من کلاً مخالفه. اون عمویی که من امشب دیدم اگه می داد دخترشو دیگه نمی‌ده.
یه لقمه بزرگ خورد و با دهن پر گفت: تو اونو می خوای چیکار؟ دخترشو بچسب
جعبه دستمال کاغذیو به تخت سی*ن*ه اش زدم و گفتم: درست بخور دکتر!
یه برگ برداشت و گفت: این روشی که میری غلطه دکتر.
-من چه جوری دخترشو بچسبم؟ اون بدون اجازه باباش هیچ کاری نمی کنه.
- ببین وقتی یه دخترو جذب خودت کنی، تا تهش باهاته، مثل یه مرد پشتته. باباشم راضی می کنه.
یه لقمه دیگه ام زد و گفت: فقط دخترعموتو بچسب.
ظرفای غذا رو برداشت و گفت: نمی خوری؟
-نه.
گوشیشو از جیب روپوشش دراورد و گفت: ننه ات ۵۰ بار زنگ زده.
نگاهمو به پنجره انداختم و گفتم: به درک!
-سلام خانوم حقی خوبید؟ خانواده خوبن؟
چپ چپ نگاش کردم که بی توجه گفت: آره همین جا بود، خیلیم عصبانی... نه خودش که خوب بود‌‌... این آخر با این با این عصبانیت سرشو به باد میده خانوم حقی... بله درک می کنم... متوجهم... چشم حواسم هست... خدافظ
گوشیشو قطع کرد و گفت: باز چته؟
- تو حواست به منه ارمیا؟
- گیر نده یه چیزی پروندم. حالام برو خونه.
از جام بلند شدم و گفتم: ننه قزی نشو تو یکی.
-فردا تو مگه کلاس نداری با دکتر؟ برو بکپ صبح بیا.
برزخی نگاش کردم و گفتم: لازم نکرده.
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_چهاردهم:

دستشو عقب زدم و گفتم: نه که من خیلی کوفت کردم!
رو صندلی نشست و گفت: به سلامتی عروسی کیه؟ کپک زدیم به مولا
-عروسی چیه ارمیا؟ ننه ام گند زد رفت.
یه غذا جلوم انداخت و گفت: باز چی شد؟
-چهار تا چرند گفت، دخترعموم گریه کرد رفت، عمومم پرتمون کرد بیرون!
همون جور که تند تند می خورد، گفت: وایسا ببینم این دخترعموت همون دختری که سال سوم دبیرستان می گفتی نیست؟
بی حوصله گفتم: همونه.
- حالا جواب دخترعموت چی بود؟
- باهاش که حرف زدم اوکی داد.
دستشو به پیشونیش زد و گفت: سالاد یادم رفت.
پوکر فیس نگاش کردم که حق به جانب گفت: گشنه مه خب.
بلند شدم و دو تا ظرف سالاد اوردم که گفت: خدایی خیلی اسکلی!
-از چه نظر؟
-یعنی تو عرضه نداری، دخترعموتو که تازه اوکیم بهت داده بگیری؟
می دونی من چقد جنتلمن بازی در اوردم نگین یه بله داد؟
-ارمیا ننه ی من کلاً مخالفه. اون عمویی که من امشب دیدم اگه می داد دخترشو دیگه نمی‌ده.
یه لقمه بزرگ خورد و با دهن پر گفت: تو اونو می خوای چیکار؟ دخترشو بچسب
جعبه دستمال کاغذیو به تخت سی*ن*ه اش زدم و گفتم: درست بخور دکتر!
یه برگ برداشت و گفت: این روشی که میری غلطه دکتر.
-من چه جوری دخترشو بچسبم؟ اون بدون اجازه باباش هیچ کاری نمی کنه.
- ببین وقتی یه دخترو جذب خودت کنی، تا تهش باهاته، مثل یه مرد پشتته. باباشم راضی می کنه.
یه لقمه دیگه ام زد و گفت: فقط دخترعموتو بچسب.
ظرفای غذا رو برداشت و گفت: نمی خوری؟
-نه.
گوشیشو از جیب روپوشش دراورد و گفت: ننه ات ۵۰ بار زنگ زده.
نگاهمو به پنجره انداختم و گفتم: به درک!
-سلام خانوم حقی خوبید؟ خانواده خوبن؟
چپ چپ نگاش کردم که بی توجه گفت: آره همین جا بود، خیلیم عصبانی... نه خودش که خوب بود‌‌... این آخر با این با این عصبانیت سرشو به باد میده خانوم حقی... بله درک می کنم... متوجهم... چشم حواسم هست... خدافظ
گوشیشو قطع کرد و گفت: باز چته؟
- تو حواست به منه ارمیا؟
- گیر نده یه چیزی پروندم. حالام برو خونه.
از جام بلند شدم و گفتم: ننه قزی نشو تو یکی.
-فردا تو مگه کلاس نداری با دکتر؟ برو بکپ صبح بیا.
برزخی نگاش کردم و گفتم: لازم نکرده.
پارت_پانزدهم:

-تو که به حرف آدم گوش نمیدی. برو اتاق سه تختاش خالیه بخواب.
روپوشمو در اوردمو دستش دادم و اتاقی که گفت، رفتم. اینجوری نمی شد باید فردا می رفتم پیش عمو.
فردا عصر، موتور ارمیا رو گرفتم و سمت دفتر عمو رفتم. یکی دو نفری منتظر بودن. یه ربعی منتظر نشستم که از اتاقش بیرون اومد و یه سری چیزا به منشیش گفت. انگار منو ندیده بود، پشتش وایسادم و گفتم: سلام عمو
روشو برگردوند و وقتی دید منم از منشیش خدافظی کرد و بدون اینکه حتی یه نگاه بندازه سمت آسانسور رفت. تند دستمو رو دکمه آسانسور گذاشتم و گفتم: عمو باید باهات حرف بزنم.
-دیشب حرفای زدنیو زدم مهدی برو.
- یه ربع! فقط یه ربع گوش بده عمو من چی میگم بعد برو.
باز روشو برگردوند و از طرف پله ها رفت. تند دویدم و جلوش وایسادم.
-مگه من حرف بد زدم دیشب که الان اینجوری می کنی؟
یه نگاه سرد انداخت و گفت: با اون حرفای دیشبِ مادرت تا صبح دخترم گریه کرد.
-خوبه خودت میگی مادرت. من چی کار کنم الان؟
- برو پشت سرتم نگاه نکن.
بدون خجالت گفتم: من دخترتو دوست دارم عمو. چه جوری برم پشت سرمم نگاه نکنم؟
با طعنه گفت: برو یه دختری بگیر که دختر طلاق نباشه.
-این حرفا حالیم نمیشه عمو من ول کن رویا نیستم. مامانم هر چی گفت واسه خودش گفت.
ساکت نگام کرد که از فرصت استفاده کردم و گفتم: اذیت نکن عمو به مامانم چی کار داری؟ تو دخترتو به من بده!
- کلاً به تو دختر نمیدم.
-پس چرا اون شب که گفتم، اینو نگفتی؟ مگه من چمه عمو؟ ببین شما هر کاری بگی می کنم خوبه؟
- هیچیت نیست عمو ولی یه بار غرور دختر منو شکستی.
- مگه من کردم؟ این همه بردم و اوردمش یه بار دیدی بگه من حرف بد زدم یا تیکه بهش انداختم؟ نگفته عمو چون من یه نگاه چپم بهش نکردم.
انگشت اشاره شو طرفم گرفت و گفت: بزار روشنت کنم مهدی، تو هم خوبی، هم آقایی، اصلاً همه چی تمومی ولی من چون مادرت راضی نیست خودتو بکشی حرفم همونه دیشبه.
همه چی گیر مامانم بود.
- می دونی من چند وقته دارم میگم بهش؟ مثل آدم گفتم گفت نه، التماس کردم گفت نه، با بابام گفتم گفت نه، دعوا کردم گفت نه، دیگه به سیم آخر زدم راضی نمیشه عمو.
- اینا به من ربطی نداره. یا با مادرت میای یا که خدا خوشبختت کنه.
بعدم عقبم زد و رفت.
همون جا روی پله نشستم و سرمو بین دستام گرفتم که گوشیم زنگ خورد. بازم مامان. قطعش کردمو به یک گراندم خیره شدم. برای رسیدن به این دختر، دست به هر کاری می زدم....
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_پانزدهم:

-تو که به حرف آدم گوش نمیدی. برو اتاق سه تختاش خالیه بخواب.
روپوشمو در اوردمو دستش دادم و اتاقی که گفت، رفتم. اینجوری نمی شد باید فردا می رفتم پیش عمو.
فردا عصر، موتور ارمیا رو گرفتم و سمت دفتر عمو رفتم. یکی دو نفری منتظر بودن. یه ربعی منتظر نشستم که از اتاقش بیرون اومد و یه سری چیزا به منشیش گفت. انگار منو ندیده بود، پشتش وایسادم و گفتم: سلام عمو
روشو برگردوند و وقتی دید منم از منشیش خدافظی کرد و بدون اینکه حتی یه نگاه بندازه سمت آسانسور رفت. تند دستمو رو دکمه آسانسور گذاشتم و گفتم: عمو باید باهات حرف بزنم.
-دیشب حرفای زدنیو زدم مهدی برو.
- یه ربع! فقط یه ربع گوش بده عمو من چی میگم بعد برو.
باز روشو برگردوند و از طرف پله ها رفت. تند دویدم و جلوش وایسادم.
-مگه من حرف بد زدم دیشب که الان اینجوری می کنی؟
یه نگاه سرد انداخت و گفت: با اون حرفای دیشبِ مادرت تا صبح دخترم گریه کرد.
-خوبه خودت میگی مادرت. من چی کار کنم الان؟
- برو پشت سرتم نگاه نکن.
بدون خجالت گفتم: من دخترتو دوست دارم عمو. چه جوری برم پشت سرمم نگاه نکنم؟
با طعنه گفت: برو یه دختری بگیر که دختر طلاق نباشه.
-این حرفا حالیم نمیشه عمو من ول کن رویا نیستم. مامانم هر چی گفت واسه خودش گفت.
ساکت نگام کرد که از فرصت استفاده کردم و گفتم: اذیت نکن عمو به مامانم چی کار داری؟ تو دخترتو به من بده!
- کلاً به تو دختر نمیدم.
-پس چرا اون شب که گفتم، اینو نگفتی؟ مگه من چمه عمو؟ ببین شما هر کاری بگی می کنم خوبه؟
- هیچیت نیست عمو ولی یه بار غرور دختر منو شکستی.
- مگه من کردم؟ این همه بردم و اوردمش یه بار دیدی بگه من حرف بد زدم یا تیکه بهش انداختم؟ نگفته عمو چون من یه نگاه چپم بهش نکردم.
انگشت اشاره شو طرفم گرفت و گفت: بزار روشنت کنم مهدی، تو هم خوبی، هم آقایی، اصلاً همه چی تمومی ولی من چون مادرت راضی نیست خودتو بکشی حرفم همونه دیشبه.
همه چی گیر مامانم بود.
- می دونی من چند وقته دارم میگم بهش؟ مثل آدم گفتم گفت نه، التماس کردم گفت نه، با بابام گفتم گفت نه، دعوا کردم گفت نه، دیگه به سیم آخر زدم راضی نمیشه عمو.
- اینا به من ربطی نداره. یا با مادرت میای یا که خدا خوشبختت کنه.
بعدم عقبم زد و رفت.
همون جا روی پله نشستم و سرمو بین دستام گرفتم که گوشیم زنگ خورد. بازم مامان. قطعش کردمو به یک گراندم خیره شدم. برای رسیدن به این دختر، دست به هر کاری می زدم....
پارت_شانزدهم:

رویا:
همه ی آلبومارو جمع کردم و انداختم تو یه کمد. به قول مامانش هر چی باشه بچه همونه. تو هال نشستم که همه تصویر دیشبش جلو چشمام رد شد. چقدر مؤدب و سنگین رفتار می کرد. یه لحظه تو تصوراتم خودمو باهاش کنار هم گذاشتم. کنارش میشد دختری خوشحال نباشه؟ نخنده؟ حس غرور بهش دست نده؟ یهو همه حرفای مامانش یادم اومد. آره، من به درد یه آدمی مثل اون نمی خوردم. اینا همش یه حس کوچیک بود که اینقد پرو بالش داده بودم. از جام بلند شدم و برای فرار از این همه فکر و خیال، شروع کردم به آشپزی. بابا که اومد غذا رو تو بشقاب کشیدم و بلند گفتم: بابایی بیا غذا بخوریم.
با یه قیافه آشفته وارد آشپزخونه شد و رو صندلی نشست. یکم خوردم که دیدم داره با غذاش بازی می کنه.
-بابایی لوبیاپلو دوست نداری؟ چرا نمی خوری؟
قاشقشو تو بشقاب گذاشت و مُردد گفت: رویا من فردا شب دیر میام تو خونه عموت میری؟
بدون اینکه یه لحظه فکر کنم گفتم: نه!
-خونه دوستت آیلار چی؟ اونجا میری؟
- نه بابایی اون یه داداش بزرگتر از خودش داره، نمی دونم چه جوریه!
-چی کار می کنی پس بابایی؟ تنها بمونی یه دزدی چیزی نیاد یه وقت...
-نمی دونم. هر کاری تو بگی می کنم.
- من میگم برو خونه عموت، من بهش زنگ میزنم میگم کسی کاریت نداشته باشه، خوبه؟
نگاهم و به میز دوختم و گفتم: نمی دونم.
از جاش بلند شد و جلوم دو زانو نشستم و دستامو گرفت: من دیگه جایی سراغ ندارم بابا، زن عموتم اون شب هر چی گفت جوابشو گرفت. دیگه هیچ وقت حرفی از مهدی و خواستگاری نمی زنن.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم: فدای سرت بابا. عمو که چیزی بهم نمیگه زنش هر چی گفت، بگه.
فردا عصر کلاسام که تموم شد دیگه نرفتم خونه، به بابام زنگ زدم و گفتم به مهدی بگه دم در دانشگاه بیاد. با صدای بوق بلند یه ماشین، رشته افکارم پاره شد و نگاهم اون طرف خیابون رفت. ماشین ٢٠٦ خودش بود. از خیابون رد شدم و با اخم تو ماشینش نشستم و درو بستم. از آینه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: قبلاً یه سلام دادنو بلد بودی!
دیگه نه برام مهم بود چی راجع بهم فکر کنه نه شخصیت خودم. نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم و گفتم: همونم یادم رفته.
بی حرف ماشینشو روشن کرد و راه افتاد. حیف حرف بابا بود وگرنه هیچ وقت این خفت و خواری رو تحمل نمی کردم. حتی تصور اینکه برم خونشون و با زن عمو مواجه شم لحظه به لحظه خوردم می کرد.
یکم گذشت که حس کردم داره از یه راه دیگه میره. با تصور اینکه شاید از راه دیگه داره میره تا به ترافیک نخوریم، چند لحظه صبر کردم اما داشت از جایی می رفت که اصلاً نمی شناختم.
جدی گفتم: کجا داری میری؟
هیچی نگفت. کم کم داشت از شهر می رفت بیرون.
-هی با توام داری کجا میری؟
بازم هیچی نگفت. کم کم داشتم می ترسیدم. سکوتش مهر تایید رو ترسم میزد. بدون اینکه خودمو ببازم گفتم: وایسا حیوون!
سرعتشو بیشتر کرد و رفت. تقریباً همه جا خاکی بود.
-هووی گاو! نگه می داری یا در ماشینو وا کنم؟
فقط می رفت. درو باز کردم که باز نشد. دو سه بار دیگه ام دسته شو کشیدم که فهمیدم قفلش کرده. بلند داد زدم:
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین