- Jul
- 1,487
- 984
- مدالها
- 2
عباس به شانه او زد و با افسوس سرش را تکان داد...
- بیری لی مه که وِه( بهش فکر نکن) دوایی قسه دکین(بعداً صحبت میکنیم)...
دایان سرش را تکان داد که عباس صدایش را بلندتر کرد و...
- مَه دارم میرم اگه کاری داشتین بِشِم زنگ بزنید!خداحافظ...
دایان پلکهایش را باز و بسته کرد...
- خوآت له گهل(خدا به همراهت)...
بلافاصله محمد جلوتر از اون راه افتاد، میدانست رفیق کودکیهایش را رنجانده است، مطمعناً اگر میدانست چه در دل او میگذشت با بیاعتنایی از کنار او رد نمیشد...با چند قدم سریع با او همراه شد... بیتوجه به او راه میرفت، لبخند کمرنگی بر روی لبهای دایان ظاهر شد...
- لیم قلسی(از من ناراحتی)؟!
پسرک بی حرف به راه خود ادامه داد... دایان که دوستیاش را در خطر دید، دست او را گرفت، محمد به جهت مخالف او نگاه میکرد، گویا میخواست به او بفهماند که برایش اهمیتی ندارد...
- داری با کی لج میکنی؟! هان؟
مقاومتی که در برابر دایان داشت شکسته شدهبود...
- بزارم حَقِمَه بخورن؟!
- هه! الان حقتو بِشِت دادن؟!
دایان شروع به حرکت کرد که محمد با او همقدم شد... گویا آرامتر شدهبود...
- نباید فقط به فکر خودت باشی! نمیدانی خاتونِت، چشم انتظارته؟! درسته شرایط خوبی نداره، اما حضورش نعمته!
همینکه باشه و برات دعا کنه... کافیه!
- منم فکر دالِگِمَه میکُنم! از این که اگه نتانِم پول داروهاش رو جور بکنم...باید صدای درد کشیدنش رو بشنوم!
- میدانم! اما محمد تو چرا سربهسر گلدره میزاری، حالا میخوای چکار کنی تو که کلاهت پس سَرِت هست، این
دیَه(دیگه) چه کاری بود؟! اگه از کار بی کار بشی میخوای کار از کجا گیر بیاری؟!
- نمیدانی چقدر سَختَمَه! مَه تحمل کردم، کار کردم، سگدو زدم، ولی هیچی!
آخرین ویرایش: