جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ با نام [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,573 بازدید, 23 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

عباس به شانه او زد و با افسوس سرش را تکان داد...
- بیری لی مه که وِه( بهش فکر نکن) دوایی قسه دکین(بعداً صحبت می‌کنیم)...
دایان سرش را تکان داد که عباس صدایش را بلند‌تر کرد و...
- مَه دارم میرم اگه کاری داشتین بِشِم زنگ بزنید!خداحافظ...
دایان پلک‌هایش را باز و بسته کرد...
- خوآت له گه‌ل(خدا به همراهت)...
بلافاصله محمد جلو‌تر از اون راه افتاد، می‌دانست رفیق کودکی‌هایش را رنجانده است، مطمعناً اگر می‌دانست چه در دل او می‌گذشت با بی‌اعتنایی از کنار او رد نمی‌شد...با چند قدم سریع با او همراه شد... بی‌توجه به او راه می‌رفت، لبخند کمرنگی بر روی لبهای دایان ظاهر شد...
- لیم قلسی(از من ناراحتی)؟!
پسرک بی حرف به راه خود ادامه داد... دایان که دوستی‌اش را در خطر دید، دست او‌‌ را گرفت، محمد به جهت مخالف او نگاه می‌کرد، گویا می‌خواست به او بفهماند که برایش اهمیتی ندارد...
- داری با کی لج می‌کنی‌‌؟! هان؟
مقاومتی که در برابر دایان داشت شکسته شده‌بود...
- بزارم حَقِمَه بخورن؟!
- هه! الان حقتو بِشِت دادن؟!
دایان شروع به حرکت کرد که محمد با او همقدم شد... گویا آرام‌تر شده‌بود...
- نباید فقط به فکر خودت باشی! نمی‌دانی خاتونِت، چشم انتظارته؟! درسته شرایط خوبی نداره، اما حضورش نعمته!
همینکه باشه و برات دعا کنه... کافیه!
- منم فکر دالِگِمَه می‌کُنم! از این که اگه نتانِم پول داروهاش رو جور بکنم...باید صدای درد کشیدنش رو بشنوم!
- می‌دانم! اما محمد تو چرا سربه‌سر گلدره می‌زاری، حالا می‌خوای چکار کنی تو که کلاهت پس سَرِت هست، این
دیَه(دیگه) چه کاری بود؟! اگه از کار بی کار بشی می‌خوای کار از کجا گیر بیاری؟!
- نمی‌دانی چقدر سَختَمَه! مَه تحمل کردم، کار کردم، سگ‌دو زدم، ولی هیچی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

- حرفت درست! اما اگه بی‌کار بشی برای اینکه از گشنگی نَمیری دست به هرکاری میزنی! از قاچاق اسلحه گرفته تا رد کردن آدم از مرز!
گویا حرف‌هایش سنگین بود که محمد را به سکوت واداشت... دایان دست دور شانه‌ی او انداخت...
- هَمَمان عین همیم! اون از ژیان، برای اینکه جلو خوه‌یشکی(خواهرش) شرمنده نَباشَه، شوهرش داد! اون از عباس که دالِگِش(مادرش) عین دالِگِت(مادرت) مریضَه و نمی‌تانه چیزی ببینه و کاکه‌ش(داداشش) رو مرزبانا پنج سال پیش کشتن! اینم از مَه که باوگِم(بابام) فلجَه و هورا هم به خاطر ما ترک تحصیل کرد! می‌خوام بِشِت بگم که خیال نکنی تمام مشکلات رو سر تو آوار شُدَه... هَمَمان با سیلی صورتِمانَه سرخ نگه می‌داریم! وگرنه چیزی جز بدبختی به چشم ندیدیم...
-مگه میمزات(پسرعمت) از هورا خواستگاری نکرده؟! شنیدم وضعشان خوبه، تو شهر زندگی می‌کنه... چرا خوه‌یشکِتَه(خواهرت رو) از این جهنم نجات نمی‌دی؟
- محمد گیان(جان) خودت اسم اون آشغالَه پیش مَه نیار، حالم از اون بی‌وجود بهم میخوره! هر روژ(روز) یکینَه(یکی‌ رو) تو ماشینش سوار می‌کنه... نمی‌دانم این چطور روش میشَه اسم خوه‌یشکمه(خواهرمو) بیارَه،کسی که به یکی قانع نیست، پس با هورا هم راضی نمیشَه!
- شاید هورا راضی باشهَ؟!
دایان پوزخندی زد...
- مَه خواهرَمَه می‌شناسم! فقط به خاطرَه باوگِمَه(پدرمه) که چیزی بِششان نمی‌گه! میگه آقاجانِم خودش زمین‌گیرَه، منم نمی‌تانَم چیزی بِششان بگم... خدایی نکرده بلایی سرش میاد!
محمدبه نشانه‌ی تایید سرش را بالا پایین کرد...
- والا نمی‌دانَم چِه باید بِشِت بگم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

دایان با دیدن در خانه لبخندی زد و به سمت محمد برگشت...دستش را به شانه‌ی او زد، و نیمی از پول‌هایش را از شال کمرش خارج کرد و او را به سمتش گرفت... سوالی به او نگاه کرد...
- بگیرش!
- این چیَه دیَه؟!
- پولَه پول!
- برا چیَه؟! مگه من ازت پول خواستم، مَه(من) می‌خواستم حقمو بِشِم بده!
محمد با اخم به او نگاه کرد و راه خود را به طرفی کشید که دایان دست او را گرفت و پول را در کف دستش گذاشت...
- چیَه اینطوری می‌کنی؟! فرض کو(کن) دستمزد امروژته(امروزته)، مَه که تعارف ندارم تو بیشتر نیاز داری!
- تو هم بِشِش نیاز داری، این که نشد کمک... مَه قبول نمی‌کنم!
- اگه می‌خوای رفاقتت رو بهم بزنی را‌ه‌های دیگه هم براش
هست! دیَه حرفی نباشه وگرنه با مشتِ مَه طرفی‌‌ها!
محمد نرم خندید...
- خیلی خب دیَه(دیگه)، می‌برمش ولی به عنوان یه قرض! بِشِت قول می‌دم پَسِش می‌دم!
بعد سرش را با ناراحتی پایین انداخت، نفسی در کرد و دوباره سرش را بالا گرفت، در یک آن او را در آغوش گرفت، این آغوش گرم، آغوش یه دوست نبود! صمیمیت آن، از برادرانه‌هایشان بود... رفاقتی که در سخت‌ترین شرایط پایدار بود...
- زور پیاوی(خیلی مَردی)!
دایان به شانه‌ی او چند ضربه‌ای زد...
- مرد بودَنَه از تو یاد گرفتم...
***
هورا

با شنیدن صدای کوبه‌ی در، بلند شدم که آساره هم بلند شد...
- بهتره منم برم خانَمان!
- کجا میری؟ فکر کنم دایانه!
- ده ستت خوش بیت(دستت درد نکنه)، دیر وقتَه به تاریکی می‌خورم!
- یعنی نمی‌مانی؟! به دایان می‌گم تا در خانَتان بِرِسانَت!
- به الهام قول دادم، بریم کراسِشَه(پیراهنشو) از خیاط بیگیریم!
درو باز کردم، چهره‌ی گرفته‌ی دایان در چارچوب در نمایان شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

- سلاو کاکه(سلام داداش)!
لبخند خسته‌ای زد و سَرِشَ تکان داد... که آساره از پشت من بیرون اومد...
- سلاو ماندو و نه بی کاکه(سلام خسته نباشی داداش)...
- سلاو، بوچوه ده چی؟!( سلام، کجا میری؟!)
آساره شالِش رو روی سرش مرتب کرد و...
- با اجازتان مَه(من) باید برم کار دارم! ببه خشن که موزاحیم بوم!(ببخشید مزاحم شدم!) ...
- دا له خزمه دا بین(در خدمت باشیم)...
- زور سپاس کاکه (خیلی ممنون داداش)، زور خوش گوزرا(خیلی خوش گذشت)، جی ئیوه خالی بی(جای شما خالی بود)...
دایان خنده‌ای کرد و دستش رو دور شونم انداخت...
- بخیر هاتین(خوش اومدید)، به باوگِت سلامِ مَنَه برسان؟
- حتماً!
هورا به سمتش چرخید و...
- خوات له گه‌ل خوشه‌ویسم(خدا به همراهت عزیزم)، دیسان هانِه( بازم بیا)...
لبخند زد و دَستِشَه تکان داد و...
***
دایان

به سمت روشویی کوچیک گوشه‌ی حیاط رفتم... خودِمَه تو آینه‌شکسته‌ی بالای اون نگاه کردم و به چشم‌های آبی رنگم خیره شدم... چند وقت بود که شادی با اونا قهر کرده‌بود؟!
بعد فوت دالِگِم(مادرم)؟ بعدَ حادثه‌ی باوگِم(بابام)؟...
شیر آب رو باز کردم، دستای پینه بسته‌ام رو زیر آب گرفتم... خیلی وقت بود از حالت افتاده بودن، خنکی آب حس خوبی بِشِم می‌داد... وقتی سه سال پیش حاج خدایی به رحمت خدا رفت، کوروش(پسرش) مغازه‌ی کوچکِش رو فروخت و به شهر رفت، باید پول در‌می‌‌آوردم... به هر دری زدم اما نشد! تا اینکه عباس پیشنهاد یه کاری رو بِشِم داد، پولش خیلی کم بود اما برا مایی که هزار تومن برامون ارزش داره
جای شکر داشت و غنیمت بود، از آنوقت بود که بِشِم کولبر می‌‌گفتن... جون می‌کندیم، خیلی‌های دیگه اونجا کار می‌کردن که هر کدام بدبختیای خودشانَه داشتن! اگه وضعشان خوب بود دیَه مجبور نبودن به توهین و طعنه‌های
امثال گلدره گوش بدن! وضع بیکاری مثل ویروس پخش می‌شد و کسی به داد مردم نمی‌رسید! به جا حل مسئله صورتِشَه پاک می‌کردن... خیلی‌هاشان مثل رحمان جلو چِشِمان از کوه می‌افتادن، قطع عضو می‌شدن... شاید روزی
این بلا‌ها هم سَرِ ما بیاد، کارِ زیاد مطمئنی نبود یعنی اصلا مطمئن نبود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

مثل این می‌مانه هر روز منتظر باشی اتفاقی برات بیفتَه!
دستای خیسَمَه روی جافیم کشیدم تا خاک روش پاک بشه، این دفعه دستِ پر آبِمَه به صورتم کشیدم که... با صدای دنیا شیر آب رو بستم و به سمت خانه رفتم...
- به به چه بوی خوشه ک اته! چت خاس کرده؟!(به به چه بوی خوبی میاد! چی درست کردی؟!)
به حرفم خندید که چال گونش پیدا شد...
-آساره برامان آورده، ظهر بود که اومد ولی تو که نبودی غذا از گلوم پایین نرفت، منم گذاشتم واسه غروب گرم کنم تا باهم بخوریم...
به مهربونیش لبخند زدم و انگشتِمَه توی چال لپش گذاشتم...
- کمتر واسه کاکه‌ات(داداشت) ناز کن... این ناز کردن‌ها برا شوهرِتَه!
در یک آن لبخند روی لب‌هاش خشک شد، می‌دانستم به خاطر عمه‌اس! برای اینکه حواسِشَه پرت کنم...
- تو برو غذا رَه بکش منم برم پیش باوک(بابا) بعد میام...
سرِشَه تکان داد و... دستِ راستِمَه توی موهای بورم کشیدم، بلند شده بودن! به سمت اتاق رفتم، باوکم(بابام) اون گوشه بود، نمی‌دانم چند سالَه که این شکل می‌دیدمش! نزدیکش شدم، ماسک اکسیژِنَه براش گذاشتم و ملافه‌ی نازکَه روش مرتب کردم... باز هم به خاطر قرص‌هاش خواب بود، پیشانی‌اشَه ماچ کردم و کاسه‌ی استیلی که کمی سوپ توش بود رو برداشتم، انگار قبل من بِشِش غذا داده بود! تا خواستم بلند شم چشم های باوکم(بابام) بهم خیره شده‌بود، ناراحتی رو تو نگاهش حس می‌کردم... بشِش لبخند زدم و...
- باوک(بابا) غذا خورد؟
- اره ولی خیلی کم! خیلی اذیت میشه! ببین دایان من حس می‌کنم حال باوکم(بابام) خوب نیست! اون حتی دیگه لبخند هم نمی‌زنه فقط بشم زل می‌زنه!
- اره منم حس کردم یه چیزیش هست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2


هورا

مشغول غذا خوردن بودیم، دستمو آروم تو موهاش کشیدم...
- موهات بلند شده! بعد شام برات کوتاه می‌کنم!
همینطور که با ولع غذا می‌خورد سرِشَه تکان داد...
- اُمم زوور خوش بو(خیلی خوشمزه بود) دستی آسارَه خوش بیت(دست آساره درد نکنه)! دیگه فکر بکنم وقته ازدواجشه!
خندم گرفته بود... اما موضعم رو حفظ کردم و ابروهام رو تو هم گره زدم...
- اولش این غذا رو دالگش(مامانش) درست کرده و دومش آساره خودش خاطرخواه داره لازم نیست بِشِش چشم داشته باشی!
با این حرفم چنان زد زیر خنده که خودم هم به خنده افتادم اینقدر که سرفه افتاد، سریع یه لیوان آب بِشِش دادم... با تعجب...
- چیز خنده‌داری بِشِت گفتم؟!
- قربان خوه‌یشکه(خواهر) غیرتیم بِشَم من که نمی‌دانم غیرتش برا مَنَه یا برا دوستش!
- دو‌تاش!
لبخند مرموزی بِشِم زد...
- چرا بِشِم نگفتی عباس همونیه که آساره دوستش داره!
یه دفعه چشمام قد دو تا توپ پینگ پونگ شد...
- تو از کجا فهمیدی؟! تا چند روز پیش بِشِم التماس می‌کردی بِشِت بگم کیه!
به حالت صورتم خندید...
- چند روزی بود عباس یه جوری شده بود بِشِش گفتم چشه، نمی‌خواست بگه مجبورش کردم بگه! می‌گفت یه زمانی که با من اومده بوده خانه، آسارَه رو با تو دیده و ازش خوشش آمده... تازه چند باری هم به بهانه‌های مختلف که مطمئناً آساره بِشِت گفته باهاش همکلام میشه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

یه تیکه نون برداشت و...
- رفت و آمَدشان زیاد میشه و خلاصه میشن شیرین و فرهاد روستای بیتوش... عباس که می‌گفت غیرتِم بِشِم اجازه نمی‌ده پشت سر آساره حرف در بیارن، برا همین تصمیم گرفته بره پیش باوک(پدر) آساره... بگذریم! عباس می‌گفت وقتی بحث خواستگاریَه پیش کشیدم، همان اول حرفم، یه سیلی خوردم... آقا کارزان بِشِش گفته بود، کار درست حسابی نداری! وضع مالیتم خرابه! دالگِت(مادرت) پیش خودت زندگی می‌کنه و تحصیلاتم نداری! مَه(من) نمی‌دانم تو با چه رویی به اینجا آمدی؟! درضمن مَه(من) تا دختر بزرگمَه شوهر ندادم نباید حرفی از آساره وسط بیاد، اینَه همه می‌دانن! حالا هم برو، این حرفاتَ پا بچیگیت می‌زارم!

نفس عمیقی کشیدم، عباس برام عین دایان بود... چقدر سختش بوده!
- حالا هم این‌هارو بِشِت گفتم که بدانی عباس چقدر خورد شده، بِشِم می‌گفت اون لحظه لال شده بودم... آقا کارزان حق ‌داره، مَه(من) هیچی ندارم! یه دل داشتم که آنم آساره برد! اصلا مگه حرفی هست که بشه از خودم دفاع کنم؟!
هورا‌‌ ازت میخوام از آساره بخوای به پاش بمانَه! البته اگه واقعاً دوستش دارَه...
- مطمئن باش! اما باید بدانی که همین دو هفته پیش آساره یه خواستگار شهری داشت و وضع مالیش عالی بود امّا به خاطر عباس رَدِش کرد... اگه عباس آساره را می‌خواد باید یه تغییر بزرگ تو زندگیش بده!
- حتماً بِشِش می‌گم! دختر مردم گناه داره تا ابد که نمی‌تانه به پای رفیقِ مَه(من) بمانه...
خداروشکری گفت و...
- نوش گیانت(جانت)! راستی دایان، می‌دانم خسته‌ای امّا می‌تانی باوکه(بابا رو) حمام کنی‌؟!
لبخند عمیقی بِشِم زد...
- دستت درد نکنه! به روی چشم خوه‌یشک بویچِکِم(آبجی کوچیکه)!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2


دایان

پشت به هورا که داشت ظرف‌ها رو توی سینک کوچیک می‌‌گذاشت به سمت باوک(بابا) رفتم، دستمو روی بازوش گذاشتم و آرام تِکانِش دادم...
- باوکه گیان اَلِس!(بابا جان بیدار شو)! ها بِچیم اَرا حمام!
(می‌خوایم بریم حمام)!
همینطور داشتم صداش می‌زدم که چشماشَه آرام باز کرد و مثل یک ساعت پیش بِشِم زل زد، باوک(بابا) خیلی لاغر شده‌بود... حتی از هورا هم سبک‌تر بود! یه دستم رو زیر سرش و یه دست دیگه‌ام رو زیر زانو‌های بی‌جانِش گذاشتم و به سمت حمام رفتم... توی تابستان بودیم و آب، گرم بود! وگرنه آب گرم‌کن نداشتیم و مجبور بودیم آب گرم کنیم! آرام باوکمه(بابام‌ رو) روی زمین گذاشتم و یکی یکی لباس هاشَه(هاش رو) درآوردم، آب رو روی سرش باز کردم و با یه دستم کمرش را گرفته ‌بودم تا مبادا از پشت بیفته! شامپو را روی سرش ریختم... همینطور که داشتم سَرِشَه(سرش رو) کَف می‌زدم، سنگینی نگاه باوکِمه(بابام‌ رو) حس کردم، نیمچه لبخندی زدم و شروع کردم به خواندن...

من هه روه ک جاران بی خه و مامه وه
خه مو و خه یالان هاته لامه وه

من هه روه ک جاران بی خه و مامه وه
خه مو و خه یالان هاته لامه وه

وه ره وه یاره بی وه فاکه‌ی خوم
ره فیقی دوینه و بیگانه‌ی ئه مروم

ئازیزه که‌ی من په روانه‌ی خه یال
ئازیزه که‌ی من په روانه‌ی خه یال

لمبگره باوه‌ش بمبه ره بومال
لمبگره باوه‌ش بمبه ره بومال
...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2
هورا

صدای زیبای دایان از حمام می‌آمد، عادتش این بود! موقعی که باوکه(بابا رو) حمام می‌کرد براش آواز می‌خواند... یاد دالِگِم(مامانم) افتادم... لبخند محوی روی لب‌هام شکل گرفت! باوکم(بابام) موقعی که از سر کار بر‌ می‌گشت و دالِگِمَه(مامانم رو) مشغول قالی بافتن می‌دید، باخنده می‌زد زیر آواز و گلاریس گویان قربان صدقه‌‌اش می‌رفت! الان می دانستم دایان صدای خوبش رو از باوک(بابا) و زیبایش رو از دالِگِم به ارث برده بود! با صدای قُل قُل آب، زیر اجاق رو خاموش کردم... چند قاشق چای رو توی قوری ریختم و اون رو زیر آب جوش گرفتم و... داشتم روتشکی باوکه(بابا رو) عوض می‌کردم، که با صدای در به سمتش برگشتم... پاچه‌‌های خیس جافی‌اش رو تا کرده‌ بود و لباس‌های تمیز براش پوشیده‌ بود امّا هنوز مو‌های سفیدش خیس بودن، سینی چایی رو که ریخته بودم رو روی زمین گذاشتم...
***
حوله‌ی صورتی رنگ‌ را روی موهایش می‌کشید... خنکی حوله حس خوبی به او می‌داد، به چشم‌های غرق در خوابش خیره شد... با اینکه در کنار او بود امّا چرا دلش برای او تنگ شده بود...
لبه‌های پتو رو بالا کشید و ماسک اکسیژن رو روی دهانش گذاشت... با صدای دایان از جایش بلند شد و در کنار او نشست، بی‌توجه به او قندی را در دهانش انداخت و لیوان داغ چایی رو کامل سر‌کشید، دخترک هول کرده...
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2


- سوختتتیییی! این چه کاریه؟!
دایان به چهره‌ی نگران خواهرش لبخندی زد، دستش را پیش برد... لُپش را گرفت و به آرامی کشید...
- خویشکه نازارِم!(آبجی قشنگم!) مَه دیه(من دیگه) زبانِم زُمُخت شده! اخم هاته وا کو بِشِت نمی‌آد(اخم‌هات رو باز کن بهت نمی‌آد)...
هورا با حرص بلند شد و به سمت او پا تند کرد که دایان خنده‌ی بلندی سر داد و پا به فرار گذاشت...
***
لیوان نوشیدنی‌اش را با لب‌های سرخ رنگش نزدیک کرد و به غذای خوش رنگ و لعاب روبه‌رویش خیره شد، محیط به نسبت آرام و دلنشینی بود مخصوصاً با آکواریوم بزرگ و پر از ماهی‌ای که کنارش قرار داشت، تنها صدای موزیک لایت و برخورد ظروف غذا بود که سکوت فضا را می‌شکست... بی توجه به شخصی که روی صندلی مقابلش نشست، با چنگال تکه‌ای از ماهی گریل شده را به سمت دهانش برد که با صدایش، نیم نگاهی به او انداخت و...
- امیدوارم دیر نکرده باشم!
با خونسردی مچ دستش را بالا گرفت و به ساعت گوچی گران قیمتش خیره شد...
- چرا، ده دقیقه تاخیر داشتید! از یک مدیر برنامه دور از انتظاره!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین