جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [آرشیو گمنامی] اثر «ریِپر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط نهـنگـ با نام [آرشیو گمنامی] اثر «ریِپر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 231 بازدید, 12 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [آرشیو گمنامی] اثر «ریِپر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهـنگـ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نهـنگـ
موضوع نویسنده

نهـنگـ

سطح
5
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,873
34,971
مدال‌ها
10
نویز الکتریکی ساختمان را بلعید. نورهای مهتابی در سقف اتاق حذف مثل ماهی‌های گرفتار در تور چشمک زدند. صداهای درهمِ امواج و الیاسِ ماهیگیر در دیوارهای فلزی پیچید و هوا بوی نمک گرفت. الیاس فهمید که ناهماهنگی تنها خرابی نیست بیداری است. آرشیو بر اطمینان بنا شده بود؛ اطمینان از اینکه هر زندگی فقط یک مسیر دارد،اما صدای دریا گواه زندگی بود که از هر مسیر از پیش‌نوشته سرپیچی کرده است. شریفی به سمت دستگاه پخش جست، سیم را از پریز کشید. صدای دریا ناگهان بریده شد. اتاق در سکوت فرو رفت، سکوتی زنده و ته‌نشین‌شده روی دیواره‌های فلزی. صفحه‌نمایش‌ها خاموش بودند. شریفی با نفس‌های بریده گفت:
- تو چه کردی، الیاس؟ پایه‌های آرشیو رو لرزوندی... .
الیاس آرام گفت:
- آرشیو بر دروغ بنا شده، بر دروغِ محدود بودن انسان.
شریفی به‌سوی تلفن قرمز رفت.
- باید وضعیت اضطراری اعلام کنم. این نفوذ هویتیه.
الیاس می‌دانست اگر اعلام شود، نیروها خواهند آمد، او را حذف خواهند کرد نه از پرونده، که از واقعیت. چشمش به نامه‌های پروانه افتاد. کاغذهایی که اکنون با نوری سبز می‌درخشیدند، نه سلاح بودند، نه شهادت؛ نقشه بودند.
او نامه‌ی آخر را باز کرد و با صدای لرزان اما مصمم خواند:
- به الیاس، اگر تصمیم گرفتی بایگان نباشی.
- تو ناظر نیستی، تو ماجراجویی.
چراغ‌ها سوسو زدند. خطوط سقف ترک برداشت. هر جمله با هر واژه، هاله‌ای از موج و نور بر دیوار می‌نشاند.
او ادامه داد:
- وقتی مرا بایگانی نمی‌کنی، یعنی زندگی‌های دیگر را آزاد می‌کنی.
شریفی با ترس عقب رفت، سایه‌ها بر صورتش لغزیدند.
- بس کن، الیاس! تو داری خودت رو نابود می‌کنی!
الیاس سر بلند کرد.
- نه. دارم خودم رو کامل می‌کنم.
او چهارمین نامه را گشود، همان که با امضای مبهمِ عکاس تمام می‌شد:
- الیاسِ عکاس، تو نور را ثبت نمی‌کنی، حقیقت را در سایه می‌یابی. برو به جایی که نور وجود ندارد.
در آن لحظه، معنا کامل شد.
- جایی که نور نیست!
همان آرشیو فرعی بود؛ بخش فراموش‌شده‌ای در زیرزمین، جایی که داده‌های ناقص می‌رفتند تا تبدیل به احتمال شوند. درب فلزی ناگهان گشوده شد. دو نگهبان با یونیفرم خاکستری وارد شدند.
- خانم شریفی، وضعیت اضطراری. تداخل در هسته مرکزی.
شریفی با چشمانی تیره و تسلیم‌ناپذیر، به الیاس اشاره کرد:
- او را دستگیر کنید. او منبع ناهماهنگی است.
الیاس عقب رفت، نامه‌ها را فشرده در دست. نوار کاست هنوز گرمای دریا را در جیبش پخش می‌کرد. نگاهش میان در خروجی و تلفن قرمز شریفی لغزید. با آخرین رمق فهمید که فرار، نه گریز، بلکه عبور است؛ حرکت از اتاق حذف به آرشیو فرعی از نور به سایه، از بایگان به امکان.
 
موضوع نویسنده

نهـنگـ

سطح
5
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,873
34,971
مدال‌ها
10
الیاس با تکیه بر کلمه‌ی پروانه، در میان نگهبانان به سمت در فرعی یورش برد. آن‌ها سایه بودند، اما او اکنون خودِ سایه بود. نامه مچاله شده‌ی عکاس را در دستگاه کارت‌خوان در فرعی فرو کرد. تداخل کارت‌خوان، یک جیغ الکترونیکی کشید و در فلزی آرشیو فرعی با صدای فِرِق باز شد.
نگهبانان با وحشت به تعقیب افتادند.
یکی فریاد زد:
- نفوذ به آرشیو فرعی! کد سایه‌بانی فعال شود! مهار فیزیکی!
الیاس وارد شد. این بخش، قلب فیزیکی سیستم بود، گنجینه‌ای از اطلاعات که هنوز در میان سیم‌ها و کاغذهای قدیمی نفس می‌کشید. آخرین نقطه‌ی کور. این‌جا جایی بود که باید بمب هویتی را کار می‌گذاشت. او به قفسه‌ی پروانه سراج رسید. پوشه خالی بود. اما کلید برنجی، در گلخانه نبود؛ در خاطره‌ی پروانه بود. کلید فقط برای ورود نبود، برای قفل‌کردن بود. الیاس به سمت کتاب راهنمای قدیمی رفت، جایی که نظریه‌ی ناپایداری هویتی را در حاشیه یادداشت کرده بود.
او کتاب را باز کرد. نوار کاست ماهیگیر را با چسب مخصوص از جیبش بیرون آورد و آن را محکم به صفحه‌ی اول کتاب چسباند. این دیگر یک مدرک نبود؛ یک اتصال هویتی بود. نوار کاست دیگر قابل جدا شدن نبود مگر با پاره شدن کتاب.
او کتاب را با دقت در قفسه گذاشت، میان پوشه‌های متروک. سپس، نامه‌های پروانه را باز کرد. او آن‌ها را پراکنده می‌کرد؛
به جای یک سلاح، او در حال کاشتن بذر هرج و مرج در ذهن صدها نفر بود.
هر سایه‌ی الیاس، در پرونده‌ی یک انسان دیگر شکوفا می‌شد. اولین نامه در پوشه‌ی معلم بازنشسته. دومین نامه در راننده تاکسی. او در حال توزیع هویت بود. ناگهان، شریفی وارد شد. سکوت آرشیو فرعی با حضور او شکسته شد. چشمانش تاریک‌تر از هر پرونده‌ای بود.
- الیاس! تو در حال تبدیل شدن به یک ناهماهنگی دائمی هستی. سیستم تو را حذف خواهد کرد.
الیاس فریاد زد.
- مرا حذف خواهد کرد؟ یا زندگی‌هایی را که می‌توانستم داشته باشم؟
- این‌ها توهمات هستند!
- توهماتی که شما برای حفظ سلطه، از ما دزدیده‌اید.
الیاس به سمت درِ خروجی دوید. شریفی اسلحه‌اش را بیرون کشید: نه یک اسلحه فیزیکی، بلکه یک حذف‌کننده‌ی ادراکی.
- آخرین هشدار، الیاس. بایگان باش!
الیاس آخرین نامه را در پوشه‌ی مهندس گمنام گذاشت و فریاد زد:
- من بایگان سایه‌ها هستم!
شریفی شلیک کرد.
نور آبی تندی از اسلحه خارج شد و با سرعتی مافوق ادراک، به سمت الیاس هجوم برد.
 
موضوع نویسنده

نهـنگـ

سطح
5
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,873
34,971
مدال‌ها
10
نور آبی تند به هدف اصلی نخورد. در عوض، به قفسه‌ای از پرونده‌های قدیمی که در پشت سر الیاس قرار داشت، اصابت کرد. پرونده‌ها منفجر نشدند؛ بلکه در یک هاله‌ی نور خاکستری محو شدند. حذف‌کننده‌ی ادراکی سوابق را نابود نمی‌کرد، بلکه آن‌ها را به حالت سایه‌ی مطلق بازمی‌گرداند؛ جایی که هیچ پتانسیل و هویتی برای بایگانی وجود نداشت. الیاس از این فرصت استفاده کرد و خود را پشت دیواره‌ی قفسه‌های سنگین پنهان ساخت.
شریفی با گام‌هایی محاسبه‌شده به سمت او نزدیک می‌شد.
- فرار فایده‌ای ندارد، الیاس. تو هنوز یک جسم مادی هستی. آرشیو، جسم تو را خواهد سوزاند و سایه‌ات را برای همیشه قفل خواهد کرد.
الیاس می‌دانست که تنها راه بقا، تغییر دادن ماهیت خودش است. او باید از یک جسم مادی به یک پتانسیل محض بدل می‌شد. در ذهن او، یادداشت پروانه سراج تداعی شد:
- «برای تبدیل شدن به سایه، باید بیش از حد واقعی باشی.»
او چشمانش را بست و تمام انرژی خود را متمرکز کرد تا خود را در تاریکی اتاق ظهور عکس، یعنی همان تاریکی هستی‌ناپذیر، ببیند. هدف او دیگر مقاومت یا پنهان شدن نبود، بلکه ثبت شدن به عنوان یک واقعیت جدید بود، نه حذف شدن به عنوان یک اشتباه.
الیاس نوار کاست را به یاد آورد؛ صدای امواج که نماد آرامش و ثبات در میان آشوب بود. شریفی دقیقاً پشت قفسه ایستاد.
- پیدات کردم، الیاس.
الیاس ناگهان با قدرت از پشت قفسه بیرون پرید و به سمت او دوید، در حالی که نامه‌های پروانه را محکم در دست نگه داشته بود. او قصد نداشت بجنگد؛ قصد داشت حقیقت را تحمیل کند.
- این‌ها رو بخونید، خانم شریفی! شاید شما هم یک زندگی نزیسته داشته باشید! شریفی لحظه‌ای درنگ نکرد و شلیک دوم را انجام داد. نور آبی تندی مستقیماً به سی*ن*ه الیاس برخورد کرد.
در همان لحظه‌ی برخورد، الیاس تمام انرژی وجودی خود را برای پذیرش آزاد کرد؛ پذیرش تمام آن الیاس‌هایی که می‌توانست باشد: معمار، شاعر، ماهیگیر، عکاس. نور آبی ادراکی به جای نابودی، او را پخش کرد. الیاس ناگهان احساس کرد که بدنش در حال تبدیل شدن به هزاران ذره‌ی انرژی در حال حرکت است. او دیگر یک بایگان نبود؛ او اکنون مجموعه‌ای از احتمالات بود. شریفی در وحشت به تماشای صحنه ایستاده بود. جسم الیاس ناپدید شد. تنها چیزی که در کف زمین باقی ماند، لباس‌های خالی او و چهار نامه‌ی سوخته‌ی پروانه بود. شریفی به سمت لباس‌ها رفت و زمزمه کرد:
- فقط یک حذف فیزیکی… اما سایه آزاد شد.
او متوجه نشد که الیاسِ بایگان ناپدید شده است، اما هزاران الیاسِ دیگر، به عنوان ناهماهنگی دائمی، آزادانه در تار و پود آرشیو شناور شدند.
 
بالا پایین