STARLET
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,472
- 14,880
- مدالها
- 4
درِ اداره پشت سرش بسته شد، اما صدایش در ذهن نیکا ماند، مثل پتک، مثل انفجارِ بیهشداری در دل دالانی خاموش. نیکا ندوید، ندوید چون پاهایش از درک مفهوم «فرار» عاجز بودند. تنها راه رفت، اما در هر گام، گویی فرسنگها از خود میگریخت.
رومئر صدایش کرده بود؟ شاید اما صداها مثل موجی دور در گوشش میلرزیدند؛ نه فهم، نه معنا، فقط ارتعاش بودند.
دلش را تکهتکه چیزی میجوید. انگار هیولایی از خاطرهها، از لای استخوانهای گذشته بیرون خزیده باشد و حالا با دندانهایش ریشهی حال را بجود.
_ کشتمش... من بودم که شلیک کردم، حتی نگذاشتم چشمهاش کامل باز شن.
باد به صورتش خورد، بیهوا و خاکآلود بود. خیابانها خاکستری بودند یا شاید رنگها را فراموش کردهبود. آسمان، بیلبخند و بینور، مثل تنِ مردهای بالای شهر کشیده شدهبود. رهگذرها میرفتند، بیآنکه حضورش را ببینند و این ندیدن از هجوم نگاهها دردناکتر بود.
دستهایش میلرزید، نه از سرما، بلکه از تکرار. تکرار آن لحظه، آن ماشه، آن نگاهِ کودکانه که هرگز فرصت پرسش نیافت.
_ اسمش چی بود؟ میدونی؟ حتی اسمش... تو حتی ازش نپرسیدی اسمت چیه، کوچولو؟
مغزش واژه نمیساخت، بلکه پارههای تصویر را چون شیشههای شکسته درونش میکوبید. صورت دختر، خون روی لبش، آن دامن صورتی که با مرگ، دیگر صورتی نبود. همهشان میآمدند و محو میشدند، مثل خطوطی بر آب بودند.
لبهای نیکا تکان خورد، اما صدایی نیامد. دیالوگها درونش فریاد میزدند:
_ باید خودتو نجات میدادی، درسته؟ باید کاری میکردی. ولی چرا با شلیک؟ چرا با صدا؟
چشمانش سیاهی رفتند، نه از بیهوشی، بلکه از حجم نورهایی که نبودند. خودش را در میان خلأی بیمرز یافت، جایی میان بودن و مردن، میان شهر و سایهای که درونش را میخورد.
ماشینی از کنارش رد شد، بوق زد. یک رهگذر تنه زد و «ببخشید» نگفت. اما این شهر همیشه همینطور بود، مگر نه؟ همینقدر بیتفاوت، همینقدر سنگ نسبت به حال آدم!
نیکا اما نمیشنید. گویی در کوچهای از حافظه قدم میزد. هر سنگفرش، هر پنجره، چیزی از آن شب لعنتی را یادش میآورد.
چندبار خودش را شست؟ چندبار خراش داد؟ خونِ خودش را ریخت که شاید خونِ آن دختر پاک شود؟
و حالا؟ هیچک.س نمیپرسد زنی که لبخند نمیزند، چند جنازه در دل دارد.
رومئر صدایش کرده بود؟ شاید اما صداها مثل موجی دور در گوشش میلرزیدند؛ نه فهم، نه معنا، فقط ارتعاش بودند.
دلش را تکهتکه چیزی میجوید. انگار هیولایی از خاطرهها، از لای استخوانهای گذشته بیرون خزیده باشد و حالا با دندانهایش ریشهی حال را بجود.
_ کشتمش... من بودم که شلیک کردم، حتی نگذاشتم چشمهاش کامل باز شن.
باد به صورتش خورد، بیهوا و خاکآلود بود. خیابانها خاکستری بودند یا شاید رنگها را فراموش کردهبود. آسمان، بیلبخند و بینور، مثل تنِ مردهای بالای شهر کشیده شدهبود. رهگذرها میرفتند، بیآنکه حضورش را ببینند و این ندیدن از هجوم نگاهها دردناکتر بود.
دستهایش میلرزید، نه از سرما، بلکه از تکرار. تکرار آن لحظه، آن ماشه، آن نگاهِ کودکانه که هرگز فرصت پرسش نیافت.
_ اسمش چی بود؟ میدونی؟ حتی اسمش... تو حتی ازش نپرسیدی اسمت چیه، کوچولو؟
مغزش واژه نمیساخت، بلکه پارههای تصویر را چون شیشههای شکسته درونش میکوبید. صورت دختر، خون روی لبش، آن دامن صورتی که با مرگ، دیگر صورتی نبود. همهشان میآمدند و محو میشدند، مثل خطوطی بر آب بودند.
لبهای نیکا تکان خورد، اما صدایی نیامد. دیالوگها درونش فریاد میزدند:
_ باید خودتو نجات میدادی، درسته؟ باید کاری میکردی. ولی چرا با شلیک؟ چرا با صدا؟
چشمانش سیاهی رفتند، نه از بیهوشی، بلکه از حجم نورهایی که نبودند. خودش را در میان خلأی بیمرز یافت، جایی میان بودن و مردن، میان شهر و سایهای که درونش را میخورد.
ماشینی از کنارش رد شد، بوق زد. یک رهگذر تنه زد و «ببخشید» نگفت. اما این شهر همیشه همینطور بود، مگر نه؟ همینقدر بیتفاوت، همینقدر سنگ نسبت به حال آدم!
نیکا اما نمیشنید. گویی در کوچهای از حافظه قدم میزد. هر سنگفرش، هر پنجره، چیزی از آن شب لعنتی را یادش میآورد.
چندبار خودش را شست؟ چندبار خراش داد؟ خونِ خودش را ریخت که شاید خونِ آن دختر پاک شود؟
و حالا؟ هیچک.س نمیپرسد زنی که لبخند نمیزند، چند جنازه در دل دارد.