جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 164 بازدید, 10 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,472
14,880
مدال‌ها
4
درِ اداره پشت سرش بسته شد، اما صدایش در ذهن نیکا ماند، مثل پتک، مثل انفجارِ بی‌هشداری در دل دالانی خاموش. نیکا ندوید، ندوید چون پاهایش از درک مفهوم «فرار» عاجز بودند. تنها راه رفت، اما در هر گام، گویی فرسنگ‌ها از خود می‌گریخت.
رومئر صدایش کرده بود؟ شاید اما صداها مثل موجی دور در گوشش می‌لرزیدند؛ نه فهم، نه معنا، فقط ارتعاش بودند.
دلش را تکه‌تکه چیزی می‌جوید. انگار هیولایی از خاطره‌ها، از لای استخوان‌های گذشته بیرون خزیده باشد و حالا با دندان‌هایش ریشه‌ی حال را بجود.
_ کشتمش... من بودم که شلیک کردم، حتی نگذاشتم چشم‌هاش کامل باز شن.
باد به صورتش خورد، بی‌هوا و خاک‌آلود بود. خیابان‌ها خاکستری بودند یا شاید رنگ‌ها را فراموش کرده‌بود. آسمان، بی‌لبخند و بی‌نور، مثل تنِ مرده‌ای بالای شهر کشیده شده‌بود. رهگذرها می‌رفتند، بی‌آنکه حضورش را ببینند و این ندیدن از هجوم نگاه‌ها دردناک‌تر بود.
دست‌هایش می‌لرزید، نه از سرما، بلکه از تکرار. تکرار آن لحظه، آن ماشه، آن نگاهِ کودکانه که هرگز فرصت پرسش نیافت.
_ اسمش چی بود؟ می‌دونی؟ حتی اسمش... تو حتی ازش نپرسیدی اسمت چیه، کوچولو؟
مغزش واژه نمی‌ساخت، بلکه پاره‌های تصویر را چون شیشه‌های شکسته درونش می‌کوبید. صورت دختر، خون روی لبش، آن دامن صورتی که با مرگ، دیگر صورتی نبود. همه‌شان می‌آمدند و محو می‌شدند، مثل خطوطی بر آب بودند.
لب‌های نیکا تکان خورد، اما صدایی نیامد. دیالوگ‌ها درونش فریاد می‌زدند:
_ باید خودتو نجات می‌دادی، درسته؟ باید کاری می‌کردی. ولی چرا با شلیک؟ چرا با صدا؟
چشمانش سیاهی رفتند، نه از بی‌هوشی، بلکه از حجم نورهایی که نبودند. خودش را در میان خلأی بی‌مرز یافت، جایی میان بودن و مردن، میان شهر و سایه‌ای که درونش را می‌خورد.
ماشینی از کنارش رد شد، بوق زد. یک رهگذر تنه زد و «ببخشید» نگفت. اما این شهر همیشه همین‌طور بود، مگر نه؟ همین‌قدر بی‌تفاوت، همین‌قدر سنگ نسبت به حال آدم!
نیکا اما نمی‌شنید. گویی در کوچه‌ای از حافظه قدم می‌زد. هر سنگفرش، هر پنجره، چیزی از آن شب لعنتی را یادش می‌آورد.
چندبار خودش را شست؟ چندبار خراش داد؟ خونِ خودش را ریخت که شاید خونِ آن دختر پاک شود؟
و حالا؟ هیچ‌ک.س نمی‌پرسد زنی که لبخند نمی‌زند، چند جنازه در دل دارد.
 
بالا پایین