جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 504 بازدید, 17 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرگش] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
درِ اداره پشت سرش بسته شد، اما صدایش در ذهن نیکا ماند، مثل پتک، مثل انفجارِ بی‌هشداری در دل دالانی خاموش. نیکا ندوید، ندوید چون پاهایش از درک مفهوم «فرار» عاجز بودند. تنها راه رفت، اما در هر گام، گویی فرسنگ‌ها از خود می‌گریخت. رومئر صدایش کرده‌بود؟ شاید اما صداها مثل موجی دور در گوشش می‌لرزیدند؛ نه فهم، نه معنا، فقط ارتعاش بودند. دلش را تکه‌تکه چیزی می‌جوید. انگار هیولایی از خاطره‌ها، از لای استخوان‌های گذشته بیرون خزیده باشد و حالا با دندان‌هایش ریشه‌ی حال را بجود.
- کشتمش... من بودم که شلیک کردم، حتی نگذاشتم چشم‌هاش کامل باز شن.
باد به صورتش خورد، بی‌هوا و خاک‌آلود بود. خیابان‌ها خاکستری بودند یا شاید رنگ‌ها را فراموش کرده‌بود. آسمان، بی‌لبخند و بی‌نور، مثل تنِ مرده‌ای بالای شهر کشیده شده‌بود. رهگذرها می‌رفتند، بی‌آنکه حضورش را ببینند و این ندیدن از هجوم نگاه‌ها دردناک‌تر بود. دست‌هایش می‌لرزید، نه از سرما، بلکه از تکرار. تکرار آن لحظه، آن ماشه، آن نگاهِ کودکانه که هرگز فرصت پرسش نیافت.
- اسمش چی بود؟ می‌دونی؟ حتی اسمش... تو حتی ازش نپرسیدی اسمت چیه، کوچولو؟
مغزش واژه نمی‌ساخت، بلکه پاره‌های تصویر را چون شیشه‌های شکسته درونش می‌کوبید. صورت دختر، خون روی لبش، آن دامن صورتی که با مرگ، دیگر صورتی نبود. همه‌شان می‌آمدند و محو می‌شدند، مثل خطوطی بر آب بودند. لب‌های نیکا تکان خورد، اما صدایی نیامد. دیالوگ‌ها درونش فریاد می‌زدند:
- باید خودتو نجات می‌دادی، درسته؟ باید کاری می‌کردی. ولی چرا با شلیک؟ چرا با صدا؟
چشمانش سیاهی رفتند، نه از بی‌هوشی، بلکه از حجم نورهایی که نبودند. خودش را در میان خلأی بی‌مرز یافت، جایی میان بودن و مردن، میان شهر و سایه‌ای که درونش را می‌خورد. ماشینی از کنارش رد شد، بوق زد. یک رهگذر تنه زد و «ببخشید» نگفت. اما این شهر همیشه همین‌طور بود، مگر نه؟ همین‌قدر بی‌تفاوت، همین‌قدر سنگ نسبت به حال آدم! نیکا اما نمی‌شنید. گویی در کوچه‌ای از حافظه قدم می‌زد. هر سنگ‌فرش، هر پنجره، چیزی از آن شب لعنتی را یادش می‌آورد. چندبار خودش را شست؟ چندبار خراش داد؟ خونِ خودش را ریخت که شاید خونِ آن دختر پاک شود؟و حالا؟ هیچ‌ک.س نمی‌پرسد زنی که لبخند نمی‌زند، چند جنازه در دل دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
سایه‌ی ساختمان‌ها مثل زخم‌هایی کش‌آمده روی پوست پیاده‌رو افتاده‌بود. نیکا بی‌آنکه نگاه کند، پا در یکی از همین زخم‌ها گذاشت و رد شد؛ صدای کفشش روی آسفالت خیس‌نشده، خش‌خش برگ‌هایی بود که دیگر هیچ درختی به آن‌ها فکر نمی‌کرد.
هوا خفه بود. بوی نانِ تازه‌ای که از مغازه‌ی کوچکی در نبش خیابان بلند می‌شد، به شکلی تلخ، او را به لحظه‌ای که وجود نداشت پرت کرد. لحظه‌ای که هیچ‌وقت برای دخترکِ آن‌طرف اسلحه نرسید.
کودکی، پشت ویترین شیرینی‌فروشی، با انگشت به تارت‌ها اشاره می‌کرد و لبخندِ مادر، طوری در نور زرد مغازه جا مانده‌بود که انگار خودش هم نمی‌دانست چند ثانیه‌ی دیگر، نیکا از دیدن این صحنه، نفسش را تا نیمه می‌بلعد و بعد رها نمی‌کند. ردِ انگشت نیکا روی شیشه‌ی سرد مغازه‌ای کشیده شد که حتی نفهمید چرا کنارش ایستاده. چشمش به تصویر خودش افتاد. کسی در آن‌طرفِ بازتاب، به‌جای او بود؛ با شانه‌هایی فرورفته، پوستی رنگ‌پریده و موهایی که باد سعی می‌کرد به‌هم بریزد و پشیمان می‌شد. پشت پلک‌هایش، چشم‌های دخترک روشن شد. همان لحظه‌ی شلیک، همان نور. همان بی‌حرکتی لعنتی دوباره تکرار شد. نیکا کمی عقب کشید، طوری که انگار شیشه با او درد مشترکی پیدا کرده‌بود. دستش را پایین آورد. آستین کتِ تیره‌اش، لکه‌ای خاکی برداشت از دیوار خراش‌خورده‌ی کنارش. به راه افتاد. پایش به لبه‌ی جدول گیر کرد، اما نیفتاد.
برقِ تابلوهای تبلیغاتی مثل چشم‌هایی که نمی‌خواستند پلک بزنند، بر صورتش افتادند. در میان این نورها، در انتهای خیابان، صدای لولای دری کهنه بلند شد و پیش از آن‌که بتواند مسیر را تشخیص دهد، در برخوردی کوتاه، چیزی یا کسی از کنار شانه‌اش گذشت. نیکا ایستاد، نه به‌خاطر درد برخورد، نه حتی به‌خاطر صدای مردی که زیر لب چیزی گفت که نیکا متوجه نشد. با نگاهی خیره به مرد نگاه می‌کرد. مرد که متوجه حال خراب و بد نیکا شده‌بود‌، اخمی کرد گفت:
- چیزی زدی؟ الکل؟ مواد؟
نیکا خنثی و تهی به چشمان آبی‌رنگ‌ مرد نگاه کرد.
مرد که احساس کرد نیکا قصد جواب ندارد، دستی به ته‌‌ریشش زد و از کنار نیکا رد شد. با عبور مرد بوی تلخ قهوه و سیگار در بینی قلمی نیکا پیچید. نفس عمیقی کشید تا این رایحه بیشتر در عمقش فرو رود اما بو دیگر نبود. نیکا سرخورده به راهش ادامه داد و به‌خاطر این کارش خودش را سرزنش کرد چون لحظه‌ای احساس کرد با بوسیدن بو چیزی در او کنده شد. انگار آن تماس، آن بو، یک لایه از وجودش را با خود برده‌بود؛ لایه‌ای ناپیدا، اما حیاتی را. صدایش در گلو چسبید. پشت‌سر را نگاه نکرد. چشم‌هایش ساکت مانده‌بودند؛ اما درد، زیر دنده‌هایش خانه کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
***
شب، لب‌پر خورده‌بود. نور تیرهای خیابان مثل نوار چسب زردی که روی زخم‌های زمین چسبانده باشند، بی‌جان روی آسفالت پهن شده‌بود. صدای دورِ اتوبوسی که دیگر نمی‌ایستاد، از ته خیابان بلند شد و میان ساختمان‌های ساکت پیچید. نیکا شانه‌اش را بالا کشید، نه از سر سرما، از عادت. موهایش از پشت یقه‌اش رها شده‌بودند، خیسی عرق سرد پیشین هنوز لابه‌لایشان مانده‌بود. کیسه‌ی پلاستیکی‌ای که از داروخانه گرفته‌بود، با صدای خش‌خش، وزن ناچیزش را به شب اضافه می‌کرد. نفس کشیدن سخت نبود، اما سبک هم نه. هوا مثل گلویی بود که بغض کرده اما فریاد نمی‌زند. پلاک خانه‌اش، میان لکه‌ای تاریکی و نور، خودش را نشان داد. انگار همیشه همین‌قدر دور بوده. در را با کلید باز کرد، صدای قفل، طوری توی سکوت شب خورد که انگار کسی زیر گوشش چیزی زمزمه کرد. کفش‌هایش را درآورد. جوراب‌ها خیس نبودند اما سرد بودند. کت تیره‌اش را بی‌دقت انداخت روی دسته‌ی صندلی، آستینش تا نیمه روی زمین افتاد، مثل دستی که دیگر توان ایستادن ندارد. خانه، از آن شب‌هایی بود که صدای خودش را هم پس می‌زد. نور چراغ‌خواب آشپزخانه، مثل لکه‌ی زردی بر دیوار، در ساکت‌ترین وضعیت ممکن لرزید. نیکا جلوی آینه‌ی کوچکی ایستاد. نگاه نکرد. فقط شال گردن بافتنی‌اش را از گردنش کشید، لبه‌ی لباسش را بالا زد و دکمه‌ی شلوار چرمش را باز کرد. نفسش را رها کرد. پوستش زیر نور زرد، مثل رنگی که پاک نشده باشد، خسته و نیمه‌محو بود. صدای زنگ گوشی، مثل تیری از جایی نامعلوم، فضا را شکافت. نگاه نکرد. انگار صدا از دنیای دیگری می‌آمد. دو ثانیه، پنج ثانیه هنوز زنگ می‌خورد. قدم برداشت. گوشی روی میز کنار ظرف خالی شیرینی بود. شماره ناشناس روی گوشی افتاده‌بود. تماس را گرفت. صدایش در گلو نشکست اما هیچ قدرتی نداشت.
- الو؟
سکوت پشت خط آزارش داد.
- الو؟
- نیکا. فوراً بیا اداره.
صدای رومئر خشک، بی‌حاشیه در گوشش پیچید.
- چی شده؟
- فرار کرده.
نفس نیکا قطع شد.
- چی؟ کی؟
- متهم. مردی که چند هفته آوردیمش. خیلی تمیز کار کرده. بی‌هیچ رد و شکستی.
- محاله...!

‌- زود بیا.
صدای بوق، حرف آخر را زد. نیکا خشکش زده‌بود. گوشی هنوز توی دستش بود. نور صفحه روی صورتش افتاده‌بود و چشم‌هایش نه بسته شدند، نه باز ماندند. فقط خیره ماندند به جایی دور، پشت دیوار، پشت پوستش. چند دقیقه طول کشید تا بفهمد ایستاده. تیشرتی که تنش بود هنوز کامل پایین نیامده‌بود. شلوارش نیمه‌پوش بود. با انگشتانی لرزان، لباس را کامل پوشید. موهایش را بدون آینه جمع کرد. شال گردنش را از روی صندلی قاپید. در را بست، بی‌صدا، و دوباره پرت شد توی خیابانی که هنوز از نگاهش درد می‌چکید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
ابرها مثل تکه‌های خاکستر سوخته، پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی خودرو پاشیده‌بودند. نیکا با انگشتی لرزان روی فرمان ضرب گرفت. خیابان بی‌رحمانه دراز بود و سکوتش مثل بدنی بی‌قبر، کش آمده‌بود روی اعصابش. سایه‌ی ساختمان اداره در دوردست قد کشیده‌بود؛ مثل مشت گره‌کرده‌ای از سیمان و مرمری که آماده بود گلوی کسی را بفشارد. با صدای خشک قفل الکترونیکی، در گشود. بوی فلز داغ، کاغذهای سوخته و تنهایی کهنه‌ی راهروها، از دیوار بالا می‌رفت. کفش‌هایش روی سرامیک صیقلی تق‌تق می‌کردند؛ صدایی که انگار گوش ساختمان را می‌خراشید. نگهبان به‌سردی سر تکان داد، بی‌آنکه چیزی بپرسد؛ گویی حضور نیکا دیگر از مرز آشنایی گذشته و به سکوت رسیده‌بود. نیکا از پله‌ها بالا رفت. دکمه‌ی آسانسور را فشار نداد؛ شاید می‌خواست خودش را تنبیه کند یا شاید احساس می‌کرد بالا رفتن از پله‌ها، سنگینی تنش را منطقی‌تر توجیه می‌کند. انگار با هر پله، فاصله‌اش با یک چیز آشنا‌تر، اما بی‌رحم‌تر کم می‌شد. در طبقه‌ی سوم، چراغ‌ها سرد و بی‌جان می‌تابیدند. باد سردی از کانال تهویه رد می‌شد و دسته‌موهایش را مثل خاطره‌ای بی‌قرار، در هوا می‌لرزاند. در اتاق رومئر باز بود، همیشه باز بود. مثل دهان یک قاضی که هنوز حکم را نگفته اما تو آن را می‌دانی. نیکا بی‌اجازه وارد شد. رومئر پشت میز، مثل همیشه در سایه نشسته‌بود. موهای جوگندمی‌اش با دقت شانه شده، اما پشت آن صورت آرام، چیزی بود که پوست را می‌لرزاند.
بی‌آنکه نیکا چیزی بگوید، او پوشه‌ی مشکی را از روی میز بلند کرد، مثل کسی که قرار است آخرین تکه‌ی امید را آتش بزند.
- می‌دونی چرا اینجایی؟
نیکا نگاهش را دوخت به پنجره. پشت شیشه، گنجشکی از ترس چیزی پنهان شده‌بود.
- فرار کرد...خودش رو انداخت از پنجره‌ی باریکی که حتی واسه عبور نور هم کافی نبود.
صدای رومئر محکم بود، اما نه بلند. صدایی که نفس را در سی*ن*ه می‌خشکاند.
- ما دوتا مأمور مراقبت گذاشته‌بودیم. پرونده‌ی اون مرد محرمانه‌ترین چیزیه که این اداره نگه داشته... و تو، نیکا، تنها کسی بودی که اجازه‌ی نزدیک‌شدن داشتی.
نیکا نفس کشید، اما حس کرد گلوش مثل راهرویی تاریک شده که تهش هیچ نوری نیست.
- هیچ‌ک.س فکر نمی‌کرد بتونه فرار کنه... منم نه.
رومئر صندلی‌اش را به عقب راند. صدای جیر جیر آن مثل خطی بود که روی روح نیکا کشیده شد.
- برای اینکه هیچ‌ک.س مثل تو نمی‌تونست براش راه فرار بذاره.
سکوتی افتاد. نیکا پلک زد. پلک سمت چپش عصبی می‌پرید. درونش چیزی داشت فرو می‌ریخت؛ چیزی که با زحمت سال‌ها ساخته‌بود. انگار روحش با بند کفشش از پله‌ها آویزان مانده‌بود و حالا کسی آن بند را قیچی کرده‌بود.
- تعلیق میشی... از همین لحظه.
کلمات مثل تکه‌های یخ در آب افتادند؛ آرام، اما سوزنده.
نیکا سر بلند کرد. چشم‌هایش به نگاه رومئر گره خورد؛ نگاهی که بی‌رحم نبود، اما درد را انکار نمی‌کرد. رومئر ادامه داد:
- تا مشخص‌شدن جزئیات، دسترسی‌هات قطع میشن. کارتت رو بذار اینجا. امضات رو هم پای فرم بزن.
نیکا بی‌هیچ حرفی کارت شناسایی را بیرون کشید. دستانش دیگر سنگین نبودند؛ مثل اینکه به چیزی تعلق نداشتند. امضایش را با خودکاری لرزان پای کاغذی کشید که قرار بود آینده‌اش را در یک قاب بی‌رنگ حبس کند. وقتی بیرون آمد، آسمان دیگر خاکستری نبود. سیاه شده‌بود. گویی جهان هم تعلیق شده‌بود، همراه با او.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
سقف اداره کوتاه‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید. هوا مثل لباسی کهنه دور اندامش پیچیده‌بود و نفس کشیدن، شبیه مکیدن رطوبت از سنگ شده‌بود. لبان کوچک صورتی رنگش بی‌وقفه می‌لرزید. نیکا آرام در را پشت سر بست؛ انگار بخواهد چیزی را پشت آن چفت کند که هنوز اسم نداشت. در بسته شد و تمام صداهایی که نخواست بشنود، پشت آن ماندند یا شاید، خودش را بیرون گذاشت و صدایش را جا گذاشت. راهرو، دراز و خالی بود. نوری سرد از پنجره‌های مات خزیده‌بود روی کاشی‌ها، و هر قدم نیکا رد تاریکی کمرنگی از خود بر جا می‌گذاشت. انگار راه رفتن‌اش، حذف شدن‌اش بود. موهای طلایی‌اش که حالا از همیشه روشن‌تر می‌زدند، آزاد بودند، بی‌شال، بی‌پوشش، مثل پرچمی که از بام پاره شده باشد و باد از میان تارهایش بخزد. هوا پوست گردنش را لمس می‌کرد، و گرمایی که از روی شقیقه‌اش بالا می‌زد، نه از شرم بود، نه از تب؛ چیزی شبیه خفگی در آفتاب زمستانی بود. انگشتانش آرام در امتداد دیوار کشیده‌شدند، نه برای تعادل، بلکه برای یقین. دیوار سرد بود، شبیه جسدی در آغوش فلز. چهره‌اش رنگ نداشت، یا شاید رنگ‌ها دیگر از او عبور می‌کردند. چشم‌های مشکی‌اش، همان‌ها که روزی برق می‌زدند، حالا انگار خاموشی برق در شهری جنگ‌زده‌ بودند هیچ‌چیز نمی‌دیدند، فقط از درون خورده می‌شدند. از انتهای راهرو، صدای خفه‌ی خنده‌ی چند نفر، پیچید. از اتاق تحلیل که رد شد، نگاه‌ها بی‌پرده رویش خوابیدند. نگاه‌هایی که حرف نمی‌زدند، اما مثل سوزن، پوست را نمی‌دریدند؛ فقط آهسته، لایه‌لایه، ذهن را خط می‌انداختند. پالتوی سیاه بلندش را روی شانه کشید. انگار بخواهد سنگینی خودش را از تن بکند. صورتش بی‌آرایش بود، ولی چیزی در استخوان گونه‌اش، سایه انداخته‌بود. شاید درد، شاید خشم، یا شاید خلأیی که تازه فهمیده‌بود نام دارد، بی‌جایی. وقتی به در خروج رسید، لحظه‌ای ایستاد. پرده‌ی شیشه، بازتابی از زنی نشان می‌داد که دیگر شبیه او نبود. آن زن، کسی بود که ایستاده‌بود، اما معلوم نبود ایستادنش تصمیم است یا ناتوانی از رفتن. در را باز کرد. کمرش خمیده‌بود و پوست گندمگونش حالا سفید می‌زد. بینی قلمی‌اش در اثر فشاری که رویش بود، آب‌ریزش داشت. هوای بیرون، پوستش را برید. زمینی که زیر پاهایش بود، رنگ داشت؛ ترکیبی از خاک و دود و سبز یخ‌زده. صدای بوق دور، صدای راه رفتن عابران، صدای زندگی... همه مثل صداهای پشت یک آکواریوم به گوش می‌رسیدند. نیکا قدم برداشت، اما پاهایش با او راه نمی‌آمدند. مسیر از او جلوتر بود، اما نه دعوتش می‌کرد و نه ردش می‌کرد. فقط کش می‌آمد. مثل بندی که دور گردنش انداخته باشند. در ذهنش، صدای رومئر هنوز زنگ می‌زد:
ـ تعلیق، تا اطلاع ثانوی. شما دیگه فعلاً وارد هیچی نمیشی.
این جمله حالا توی سرش تکرار می‌شد، نه با صدای رومئر، با صدای خودش، مثل زمزمه‌ای در تونل خالی. و آن‌گاه که کسی از کنارش رد شد شاید یکی از مأموران تازه‌کار، با یونیفورم نو و قدم‌های بلند و بی‌خبر او حتی نگاه نکرد. چون نیکا، انگار درون خودش فرو رفته‌بود، در چاهی که ته نداشت، فقط صدا داشت. صدای شکستن. آرام، اما بی‌وقفه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
سی*ن*ه‌اش انگار دیگر به تنَش تعلق نداشت. نفس کشیدن شبیه تقلای ماهی‌ای بود که در عمق گل مانده باشد. انگار هوا، نفوذ نمی‌کرد فقط سطح دهانش را لمس می‌کرد و عقب می‌کشید. گلویش سفت بود، نه از بغض، از چیزی شبیه فشاری نامرئی. چیزی شبیه انگشتانی که هنوز دور گردنش جا مانده‌بودند.قلبش نمی‌تپید، می‌کوبید. مثل کسی که پشت در مانده باشد و با مشت‌های خونین بخواهد خود را یادآوری کند. اما خودش... خودش دیگر آن طرف در نبود.
پاهایش بی‌حس شده‌بودند، اما وزن‌شان را حس می‌کرد. هر قدم، مثل کشیدن زنجیر آهنی روی استخوان‌ها بود. گام‌هایش را نمی‌گذاشت، می‌کشید. باور نمی‌کرد این بدن، همان بدنی‌ست که روزی در نور صبحگاه، با دستانی پرشور، در آینه لبخند زده‌بود. حالا پوستش سرد بود، نه از سرما، از خلأ. از خالی شدن چیزی که تا دیروز فکر می‌کرد نامش «اراده» است. رد اشک، مسیرش را از گونه‌ها گرفته‌بود و بی‌صدا از چانه‌اش روی دکمه پالتو می‌چکید. لباسش سنگین شده‌بود، نه از باران، از خستگی. بوی نا گرفته‌بود، مثل چیزی که زیادی نگهش داشته باشند.
لب‌های خشکیده‌اش با دندان کشیده می‌شدند، بی‌هدف، مثل تیک عصبی. و چشم‌ها... نه به چیزی نگاه می‌کردند، نه از چیزی فرار می‌کردند. فقط می‌گذشتند. از اشیاء، از رنگ‌ها، از آدم‌ها... از خودش.
دستش را وقتی به کلید ماشین رساند، لرزید. نه از سرما، از ناتوانی. حس می‌کرد عضله‌ها از اطاعت سر باز زده‌اند، و کلید، جسمی بیگانه است که به زبان او پاسخ نمی‌دهد. وقتی در ماشین نشست، سکوت، مثل طناب دورش پیچید. فرمان را گرفت، ولی گرمایی نگرفت. تنها چیزی که حس می‌کرد، فشاری بود در میانه‌ی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش، که نمی‌دانست دل است یا گره‌ای از ترس. و صدایی درون سرش، که نه بلند بود، نه واضح، اما تکراری:
«دیگه وارد هیچی نمیشی...»
مثل زخم باز، این جمله در ذهنش نبض می‌زد. مثل خراشی که با هر پلک زدن، عمیق‌تر می‌شد و لحظه‌ای پیش از اینکه دنده را جا بزند، نگاهش در آینه به خودش افتاد. چهره‌ای که انگار در یک شب، پیر شده‌بود. پف زیر چشم، سفیدی خط مو، ترک‌های کنار لب. اما از همه هولناک‌تر، خلأ پشت مردمک‌ها بود. نه غم، نه خشم. فقط سکوت. آن‌جایی که باید جرقه‌ای می‌بود، حالا فقط خاکستر مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
در را که پشت سرش بسته شد، صدا انگار توی استخوان‌هایش پیچید. پشتش، جهان بیرون مثل لب ساحلِ شب، تیره و دور شد؛ جلوتر، خانه‌ی کوچکش، این تکه‌پناه موقت در شهری که حتی اسمش را با بی‌میلی یاد می‌گرفت، سکوتی داشت که شبیه گوشه‌ی یک تونل خالی بود. کلید را روی جاکلیدی انداخت؛ با صدای افتادن فلز روی فلز، نه مثل زنگ بازگشت به خانه مثل سیگنالی برای چیزی که منتظر بود. شال‌گردن را از دور گردن باریکش باز کرد، لایه‌به‌لایه، انگار دارد پوست از خودش جدا می‌کند. روی مبلِ یک‌نفره‌ی کهنه‌ای که دسته‌هایش از جا در رفته‌بود انداختش. پالتو از شانه‌اش سرید و افتاد؛ خودش نفهمید. فقط حس کرد سبک‌تر شد، اما نه آرام‌تر. خانه بوی چیزی مانده را می‌داد. بوی سیب‌زمینی سرخ‌شده‌ی فراموش‌شده، بوی یک‌جور حضور... قدیمی. شیشه‌ی پنجره‌ی کوچکش با نفسِ بخار، نیمه‌مات بود. پرده‌ی توری با هر حرکتِ هوای سرد، مثل روحِ تنهایی‌اش کمی تکان می‌خورد.
نور زرد چراغ سقفی، مستقیم نبود. گوشه‌ی دیوار افتاده‌بود، روی تابلوی نقاشی نیمه‌تمام، روی نیم‌کتابِ باز مانده، روی لیوانی که هنوز اثر انگشتش تهش بود. خانه بوی نیکا می‌داد، اما حالا شبیه چیزی دیگر بود. حرکت سایه‌ای را در تاریکی دید. چیزی روی مبل کنار پنجره. کسی بود؟ صدای کشیده و نجواگر، زیر و لرزان در تاریکی پذیرایی هفتاد متری گفت:
- عدد سیزده همیشه یه‌نفر کم داره... !
نیکا خشکش زد. صدای او بود. صدایش را بهتر از صدای مادرش می‌شناخت.
- راوید!
صدایی که مثل بخار از گلوی کسی بیرون آمده باشد، نه حرف، نه زمزمه، چیزی در میانه بود. نیکا یک قدم عقب رفت، بعد دو قدم جلو آمد. تردیدش مثل قفل زنگ‌زده در زانوهایش مانده‌بود. با یک پلک زدن، تصویر واضح‌تر شد.
راوید روی لبه‌ی مبل، یک دست آویزان، یک پا خم‌شده روی کوسن، نشسته‌بود. تنش تکیه داده‌بود به دسته‌ی مبل، اما انگار هر لحظه می‌خواست بلند شود. پیراهن آبی‌دودیش کهنه به نظر می‌رسید، با چین‌های خوابیده‌ای که انگار تازه از توی یک چمدان بیرون کشیده شده‌بود. سه دکمه‌ی بالا باز بود، رگ گردنش از نیم‌رخ پیدا و پوستی که زیر نور چراغ مطالعه، مثل کاغذ روغنی براق، اما زخم‌خورده به‌نظر می‌رسید. موهای مشکی و بلندش، آشفته و پشت گوش رفته، و چند تار از آن ریخته‌بود روی پیشانی‌اش. چهره‌اش مثل کسی بود که زیاد خوابیده باشد اما آرام نگرفته باشد. پوست زیر چشمش تیره و نگاهش... آن نگاه، عمیق‌تر از سایه‌های اطراف بود. با همان لحن سرد و نرم گفت:
- سخت بود؟
نیکا نفس‌نفس می‌زد. نفسش را نمی‌شنید، اما حس می‌کرد که با دهان نیمه‌باز، فقط می‌بلعد.
- تو اینجا... چطور... اومدی؟
صداش مثل برگِ له‌شده، ناتمام، شکننده و خاکستری بود. راوید لبخند زد، اما گوشه‌های لبش بالا نرفت. فقط چشم‌هایش برق لبخند را زدند.
- کلید یدک هنوز پشت گلدونه... نه؟ تو از کجا می‌دونی؟
ناگهان سکوتی فضا را در بر گرفت. و بعد زمزمه آرام راوید بالا رفت:
- چقدر قشنگ که عوض نکردی!
نیکا لرزید. بازوی راستش را گرفت. چیزی درونش می‌پیچید. سرد، مارگونه بود.
- بیرون بندازش دیگه.
راوید خندید.
- من؟ یا کلید رو؟
او فقط نگاه کرد. بی‌صدا نفس کشید.
- به‌خاطرت اخراج شدم. همش تقصیر توعه!
کلمه‌ها را بالا آورد، نگفت. مثل چیزی که توی گلو گیر کرده باشد و زور بزنی آن را بندازی‌اش بیرون. راوید از جا پرید. با حرکتی سریع، بی‌هشدار. نه خشمگین، نه آرام. بی‌حس، اما خطرناک بود.
- تو... چی گفتی؟
صدایش خشک بود. مثل ترک برداشتن چوب. نیکا عقب کشید، تا کنار کتابخانه‌ی فلزی رفت. راوید جلو نیامد، اما نگاهش آمد.
- من یه سرگرمی‌ام برات؟ اینو می‌خوای بگی؟ اخراج من رو؟
او جواب نداد. فقط لبش لرزید. نیکا ادامه داد:
- برای تو جنگ بود. برای من تمرین پیروزی! راوید ایلچی از خونه من برو بیرون و خودت رو تسلیم پلیس کن!
راوید چشمش را از دیوار گرفت و دقیق به نیکا نگاه کرد.
- تو نبَردی رو شروع کردی که بلد نبودی تمومش کنی.
نیکا انگار در جایش فرو رفت. خانه دورش جمع شد. دیوارها، نور، سایه، همه مثل غبار روی گردنش نشستند. راوید به آرامی برگشت، نشست، دستش را کشید روی زانو.
- عدد سیزده همیشه یه‌نفر کم داره، نیکا. این قانونش نیست. لعنتشه.
نور چراغ چشمک زد و نیکا فهمید، که حضور او، پایان چیزی نبود. شروع یک گره‌خوردگی تازه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,469
مدال‌ها
10
نیکا نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. یک لحظه میان قاب در خشکش زد، بعد ناگهان با شتابی مهارناشدنی خودش را به آشپزخانه رساند. لیوان را، که از صبح روی سینک رها شده‌بود، برداشت. دستش لرزید، اما محکم دور شیشه‌ی سرد چسبید. شیر آب را تا آخر چرخاند، صدای هجوم آب، مثل یک مشت سنگ به شیشه‌ی سکوت درونش کوبید. آب را لاجرعه سر کشید؛ نه برای رفع عطش بلکه برای خاموش‌کردن آن چیزی که میان دنده‌هایش بالا می‌خزید و تا گلو می‌سوخت. آن سوز، ترس نبود. خشم هم نبود بلکه بیشتر شبیه تل خاکستر کهنه‌ای بود که یکباره زیر پا زنده شده‌بود؛ بی‌رطوبت، آماده‌ی ترکیدن بود. نفس‌های خودش را حالا بهتر می‌شنید کوتاه، بریده، با دهان باز نفس‌‌هایش بودند. به داخل پذیرایی، جایی که راوید بود، برگشت. درست جایی که هرچیز از جایش کنده شده‌بود، ایستاد. کوسن‌ها با پرهای بیرون‌زده روی زمین افتاده‌بودند، یکی از کتاب‌ها با صفحه‌ی تاخورده به پهلو رها شده‌بود و آن چراغ مطالعه‌ی شکسته، نور زردش را مثل یک چاقوی صاف، روی دست‌های راوید انداخته‌بود.
دست‌هایی که بی‌حرکت، انگار وسط دعوایی متوقف‌شده در زمان مانده‌بودند. نیکا از کنار دسته‌ی مبل رد شد. کف دستش را روی لبه‌ی میز کوچک چوبی همان چوب سبک و بی‌جان که با هر تماس، انگار ناله می‌کرد کشید. لب پایینش را میان دندان گرفت، آن‌قدر محکم که پوستش کش آمد. انگار می‌خواست اضطراب را از ریشه بِکَند، موفق نشد. فقط خون زیر پوستش شروع به کوبیدن کرد. راوید، روبه‌رویش ایستاد، سرش را کمی کج کرد. با دست راست، بی‌آنکه نگاهش را قطع کند، شکستگی کوچک گوشه‌ی ابرویش را خاراند. شقیقه‌اش از عرق برق می‌زد، اما صدایش وقتی بالا آمد، همچنان آرام و بی‌شتاب بود:
- می‌دونی چرا اومدم.
نیکا چیزی نگفت. قدمی عقب رفت و به دسته‌ی صندلی تکیه داد. صدایی بلند شد، صدایی ضعیف، ترک‌خورده، مثل پوزخندی خسته بود.خودش را عقب‌تر کشید، بین او و دیوار هنوز فاصله‌ای بود. همان‌قدر که بین حرف و حقیقت فاصله‌ای بود. راوید حرفش را ادامه داد. صدایش حالا نازک شده‌بود، اما پشت آن لحن سرد، چیزی شبیه لرزش خون در رگ شنیده‌ می‌شد:
- فقط کنار از بیست و چهار ساعت گذشته، ولی واسه من... انگار یه قرن بوده. از همون لحظه‌ای که بیرون زدم.
نیکا به پهلو ایستاد، نور روی نیم‌رخش افتاد. نگاهش تاریک بود. صدایش را آرام، اما پر تیغ از گلو بیرون داد:
- تو نزدی بیرون، راوید. خودتو پرت کردی تو باتلاق، با چشم باز البته.
پاهای راوید از هم باز بود، مثل کسی که آماده‌ی دفاع باشد. یکی از آن پاها، وقتی قدمی برداشت، صدای خش‌خش خفیفی از کف خانه بلند کرد. نیکا نگاهش را پایین انداخت. لکه‌های قهوه‌ای‌رنگ، نامنظم، از پاگرد تا پای او کشیده‌بودند،. از رد گِل‌ها گذشت، به پاچه‌ی شلوار خاکستری راوید رسید. پارچه، خیس‌خورده و ترک‌خورده، آغشته به گل خشک‌شده بود. دهانش بی‌صدا باز ماند. قدمی عقب رفت. نگاهش میان گل و چشم‌های راوید گیر کرده‌بود.
- تو... خونه‌م رو به گند کشیدی، درست مثل کارم!
راوید با دست‌های لرزان، بند کت تیره‌اش را گرفت. صدای تنفسش حالا شبیه باد سردی بود که لای شیشه‌ها می‌پیچد. گفت:
- من رو انداختن وسط بازی، از اولم مهره بودم. یه بازی بزرگ بود، نیکا. چرا نمی‌خوای بفهمی؟
نیکا دندان‌هایش را روی هم فشار داد. دهان باز کرد، اما صدا از گلویش بیرون نیامد. سمت طاقچه برگشت. دستی گذاشت روی قاب عکس خاک‌گرفته‌ای که ته آن، تصویری تیره از خودش با یونیفرم، با لبخندی محو بود و با باوری که حالا دیگر غریبه شده‌بود. کت مشکی‌اش را که از داخل کمد بیرون آورد، رایحه‌ی قدیمی عطر ماندگاری بلند شد؛ چیزی میان گرد و پشیمانی بود. به سمت راوید برگشت. مقابلش ایستاد، آرام و بی‌جان نفس گرفت و گفت:
- نمی‌مونی. امشب نه، فردا هم نه حتی یه دقیقه بیشتر... نمی‌ذارم تو خیابون وایستی. خودت رو تحویل بده یا نه مثل اصلاً تحویلت میدم.
راوید چشم تنگ کرد. تکان نخورد. مثل کوه، فقط تاریکی را نگاه کرد. صدایش پایین افتاده‌بود، به زمزمه‌ای آویزان شده‌بود:
- من اگه برم، یه چیزی می‌سوزه. یه چیزی که اون‌ها نمی‌خوان روشن بشه.
نیکا دست‌ها را دور خودش حلقه کرد. بازویش از سرما جمع شده‌بود، اما گرمایی در تن نبود. خانه، دیگر خانه نبود. گفت:
- هیچی دیگه به من ربطی نداره. نه تو، نه اونا، نه اون پرونده‌های لعنتی. من فقط... می‌خوام یه‌بار، بدون ترس، در رو باز کنم.
راوید تکان خورد. صدایی نداد، اما بدنش روی دیوار سایه انداخت. یک ثانیه. دو ثانیه ایستاد و بعد، آرام، چرخید. سمت در رفت. دستش را که به قفل رساند، شانه‌هایش بالا رفت، بعد افتاد. زمزمه کرد:
- عدد سیزده... همیشه یه‌نفر کم داره.
در را باز کرد. باد سردی ازداخل خانه راهرو پیچید. پرده‌ی حریر، که نیکا صبح شسته‌بود، لرزید. پیچ خورد. لحظه‌ای در هوا ماند. صدای بسته‌شدن در، بی‌رحم نبود. اما بی‌تفاوت بود. مثل دلی که دیگر چیزی برای بخشیدن ندارد. نیکا همان‌جا ماند. با چشم‌هایی که دیگر نمی‌دیدند. دستی روی شقیقه‌اش گذاشت. گرمای خون، از زیر ناخنش حس شد. نشست. نه برای استراحت. برای اینکه نریزد. صدای بم راوید درون گوشش پیچید.«عدد سیزده... همیشه یک‌نفر کم داره.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین