پارت اول
لباس مشکی رنگ بلندم رو تن کردم و بیتوجه به مرتضی که خوابیده بود، تصمیم گرفتم به مطب دکتر برای سونوگرافی برم تا مطمئن بشم میتونم بچه رو سقط کنم. نگاه غمگینی به مرتضی که آرزوی پدر شدن داشت کردم. میدونم کاری که میخواستم بکنم نامردی کامل بود اما پولی نداشتیم تا از اون بچه نگهداری کنیم و بهتر بود نباشه تا مشکلی روی مشکلهامون اضافه کنه! در رو آروم بستم. نگاهی به آسمون کردم که آبی بودنش باعث لبخندی روی لبم و شادی کوچکی توی دلم شد اما با یادآوری عمر بچهای که به دنیا نیست همین دلخوشی کوچک دود شد رفت هوا! بیخیالِ تاکسی سوار شدن شدم و پیاده تا مطب دکتر رفتم. به ساختمان پزشکان رسیدن و نگاهی به اسمهای دکتران ساختمان کردم. حدود بیست دکتر توی این ساختمان بود. خدایا عدالتت رو شکر! از پلهها بالا رفتم. مطب دکتر طبقهی پنجم بود و من هم که از آسانسور میترسیدم از پلهها بالا رفتم. نفسنفسزنان به مطب رسیدم و روی صندلی نشستم که بعد از چند دقیقه این رو صدا زدن! از روی صندلی بلند شدم و وارد اتاق دکتر شدم که دکتر بعد از پرسیدن اسم و مشخصات روی تخت دراز کشیدم و بعد از معاینه دکتر گفت:
- خانم، تمومه! میتونید بلند شید.
از روی صندلی معاینه بلند شدم که دکتر گفت:
- وضعیت بچه خوبه! ولی با توجه به بیماری ام اسی که دارید! باید بیشتر مراقب باشید و بهتره با دکتر مورد نظر صبحت کنید تا داروهایی بدن که مشکل ساز نباشه!
با چهرهای غمگین به صورت گرد دکتر نگاه کردم! از روزی که آزمایش داده بودم تا الان توی شوک به سر میبردم. بعد از توصیههای لازم دکتر از اتاق بیرون اومدم، سرم رو بالا آوردم که نگاهم به مرتضی افتاد، مرتضیای که عصبی بود! بدون توجه بهش از از مطب خارج شدم که دستم از پشت کشیده شد و گفت:
- کجا سر تو انداختی میری؟
با پوزخند نگاهش کردم که گفت:
- دردت چیه؟ هان؟! چیه؟
چیزی نگفتم که با خشم نگاهم کرد و وقتی دید جوابی از من دریافت نمیکنه، سرش رو عصبی تکون داد و گفت:
- سوار موتور شو بریم!
خودش سوار موتور قرمز رنگش شد و من به اجبار سوار شدم. در راه کلی چرت و پرت گفت و اعصابی برام باقی نگذاشت و من هم چون نمیخواستم آبروریزی پیش بیاد، چیزی نگفتم. به خونه رسیدیم و از پلهها با حرص بالا رفتیم و وقتی به واحد خودمون رسیدیم، بیتوجه به مرتضی در رو با کلید باز کردم واردش شدم، کیف مشکی رنگ دستیام رو با عصبانیت گوشهای نزدیک میز تلویزیون پرت کردم که مرتضی سری تکون داد و با عصبانیت کمی گفت:
- چهخبرته؟ افسار پاره کردی؟
با این حرف جوری آتیش وجودم رو شعله ور کرد که قابل کنترل نبود، برای همین من هم با همون لحن گفتم:
- مگه با حیوون حرف میزنی؟ احمق من زنتم!
خندید و دندانهای سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت:
- مطمئنی زنی؟!
با تعجب و حیرت از این حرفش بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- تو زن نیستی میدونی چرا؟ چون هر وقت اومدم باهات حرف بزنم، لش شدی، وا رفتی! چه برسه... .
ناباور و مبهوت گفتم:
- مرتضی چی میگی؟ متوجه هستی؟
سری تکون داد و با فریاد گفت:
- خسته شدم، بسه! خسته شدم اِلای! خسته!
آرومتر از خودش گفتم:
- از چی خسته شدی؟
روی فرشی که از کشیدن مواد دوستاش سوخته بود، نشست و گفت:
- از اینکه هر بار دوستام مسخرهم میکنن که چرا زنت رو نشون نمیدی، خسته شدم! از اینکه و میخوای بچهمون رو بکشی خسته شدم! بس کن الای!