جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ;as با نام [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,962 بازدید, 39 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ;as
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;as
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
به نام خدایی که نوری بی‌نهایت و روشنایی بی‌منت است.


Negar_1715538761956.png

نام رمان: آلان یابان
ژانر: تراژدی- عاشقانه
نویسنده: عسل

عضو گپ نظارت: (۵)S.O.W

خلاصه: گاهی اوقات زندگی خلاف میل پیش می‌رود، در جایی که انتظار نداری جوری غافلگیرت می‌کند که حیرت زده می‌شوی! مانند من! من دختری بودم که به دست وحشیان زنده بیرون آمدم و عاشق شدم! عاشق مردی از تبار سختی...
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
1708891031064.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
مقدمه:
در آن زمان که امید در من خاموش شده بود، امید شدی و روشنایی به من بخشیدی! در آن زمان که بدنم را وحشیان در بند کرده بودند و نوزادم را از من جا، تو مرا نجات دادی و پیش خودت بردی! تو شوهر نبودی بلکه تنها کسی بودی که عاشقانه پرستیدمش!
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
پارت اول
لباس مشکی رنگ بلندم رو تن کردم و بی‌توجه به مرتضی که خوابیده بود، تصمیم گرفتم به مطب دکتر برای سونوگرافی برم تا مطمئن بشم می‌تونم بچه رو سقط کنم. نگاه غمگینی به مرتضی که آرزوی پدر شدن داشت کردم. می‌دونم کاری که می‌خواستم بکنم نامردی کامل بود اما پولی نداشتیم تا از اون بچه نگهداری کنیم و بهتر بود نباشه تا مشکلی روی مشکل‌هامون اضافه کنه! در رو آروم بستم. نگاهی به آسمون کردم که آبی بودنش باعث لبخندی روی لبم و شادی کوچکی توی دلم شد اما با یادآوری عمر بچه‌ای که به دنیا نیست همین دلخوشی کوچک دود شد رفت هوا! بی‌خیالِ تاکسی سوار شدن شدم و پیاده تا مطب دکتر رفتم. به ساختمان پزشکان رسیدن و نگاهی به اسم‌های دکتران ساختمان کردم. حدود بیست دکتر توی این ساختمان بود. خدایا عدالتت رو شکر! از پله‌ها بالا رفتم. مطب دکتر طبقه‌ی پنجم بود و من هم که از آسانسور می‌ترسیدم از پله‌ها بالا رفتم. نفس‌نفس‌زنان به مطب رسیدم و روی صندلی نشستم که بعد از چند دقیقه این رو صدا زدن! از روی صندلی بلند شدم و وارد اتاق دکتر شدم که دکتر بعد از پرسیدن اسم و مشخصات روی تخت دراز کشیدم و بعد از معاینه دکتر گفت:
- خانم، تمومه! می‌تونید بلند شید.
از روی صندلی معاینه بلند شدم که دکتر گفت:
- وضعیت بچه خوبه! ولی با توجه به بیماری ام اسی که دارید! باید بیشتر مراقب باشید و بهتره با دکتر مورد نظر صبحت کنید تا داروهایی بدن که مشکل ساز نباشه!
با چهره‌ای غمگین به صورت گرد دکتر نگاه کردم! از روزی که آزمایش داده بودم تا الان توی شوک به سر می‌بردم. بعد از توصیه‌های لازم دکتر از اتاق بیرون اومدم، سرم رو بالا آوردم که نگاهم به مرتضی افتاد، مرتضی‌‌ای که عصبی بود! بدون توجه بهش از از مطب خارج شدم که دستم از پشت کشیده شد و گفت:
- کجا سر تو انداختی میری؟
با پوزخند نگاهش کردم که گفت:
- دردت چیه؟ هان؟! چیه؟
چیزی نگفتم که با خشم نگاهم کرد و وقتی دید جوابی از من دریافت نمی‌کنه، سرش رو عصبی تکون داد و گفت:
- سوار موتور شو بریم!
خودش سوار موتور قرمز رنگش شد و من به اجبار سوار شدم. در راه کلی چرت و پرت گفت و اعصابی برام باقی نگذاشت و من هم چون نمی‌خواستم آبروریزی پیش بیاد، چیزی نگفتم. به خونه رسیدیم و از پله‌ها با حرص بالا رفتیم و وقتی به واحد خودمون رسیدیم، بی‌توجه به مرتضی در رو با کلید باز کردم واردش شدم، کیف مشکی رنگ دستی‌ام رو با عصبانیت گوشه‌ای نزدیک میز تلویزیون پرت کردم که مرتضی سری تکون داد و با عصبانیت کمی گفت:
- چه‌خبرته؟ افسار پاره کردی؟
با این حرف جوری آتیش وجودم رو شعله ور کرد که قابل کنترل نبود، برای همین من هم با همون لحن گفتم:
- مگه با حیوون حرف می‌زنی؟ احمق من زنتم!
خندید و دندان‌های سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت:
- مطمئنی زنی؟!
با تعجب و حیرت از این حرفش بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- تو زن نیستی می‌دونی چرا؟ چون هر وقت اومدم باهات حرف بزنم، لش شدی، وا رفتی! چه برسه... .
ناباور و مبهوت گفتم:
- مرتضی چی میگی؟ متوجه هستی؟
سری تکون داد و با فریاد گفت:
- خسته شدم، بسه! خسته شدم اِلای! خسته!
آروم‌تر از خودش گفتم:
- از چی خسته شدی؟
روی فرشی که از کشیدن مواد دوستاش سوخته بود، نشست و گفت:
- از اینکه هر بار دوستام مسخره‌م می‌کنن که چرا زنت رو نشون نمیدی، خسته شدم! از اینکه و می‌خوای بچه‌مون رو بکشی خسته شدم! بس کن الای!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
عصبی و با پرخاش فریاد زدم:
- احمق! متوجه هستی چی میگی؟! لعنتی تو توی هزینه‌های خودت موندی؛ چه برسه به بچه‌ات! تو حتی نمی‌تونی پول داروهای من رو تامین کنی! می‌دونی اصلاً چیه منم خسته شدم از اینکه مجبور میشم به دکتر دروغ بگم آره این دارو رو مصرف می‌کنم، اما مصرف که چی من حتی رنگ اونارم ندیدم! خسته شدم از اینکه دکتر میگه به دکتر مورد نظر بریم داروهاتو عوض کنه، برای بچه ضرر داره! اون یکی میگه داروی خارجی مصرف کن امکانش هست خوب بشی برای بچه‌ات ضرر نداره اما بدبخت نمی‌دونه من استامینوفن به زور می‌خرم از داروخونه چه برسه به اون داروها!
سرش رو بالا گرفت و با تعجب و شگفتی بهم نگاه کرد برای همین گفتم:
- مرتضی جان! تو اصلا می‌دونی من شب‌هایی که دوستات رو میاری، من چه استرسی می‌کشم که نکنه کسی بفهمه من مونم و بیاد اتاق خواب، می‌ترسم تو هم مثل اونا بشی یا اصلا لو بری و بری زندان، هر چند شاید الان هم معتاد باشی؛ می‌دونی میترسم بچه به دنیا بیاد و اشتباهی یکم از اون موادها بخوره، می‌میره، قطعا می‌میره! بیا سقطش کنیم؟!
عصبانی با چشمای قهوه‌ای که دورش هاله‌ای از مویرگ‌های قرمز بود بهم نگاهم کرد و گفت:
- کار احمقانه نمی‌کنی الای! بفهمم سقط کردی می‌کشمت، مطمئن باش!
با چشمان سیاه اشکی نگاهش کردم که عصبی از خونه بیرون رفت! چند تا نفس عمیق کشیدم تا روی اشکام کنترل داشته باشم و روی مبل خاکستری که روش پر از سوختگی سیگار بود نشستم و به آینده‌ی بچه‌ای که نیومده بود، فکر می‌کردم!
***
با صدای چرخش کلید از حالت درازکش در اومدم و روی مبل خاکستری نشستم که مرتضی با سر و وضع نامرتب وارد خونه شد! در تاریکی صورتش معلوم نمی‌شود اما همین‌که برق رو روشن کرد، صورتش پر از زخم و خون بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
با نگرانی و دلهره از روی مبل بلند شدم و نزدیک مرتضی با صورت خونی رفتم و تا خواستم دستم رو به سمت صورت مردونه‌اش ببرم، روش رو از من گرفت و وارد اتاق کوچیک که اتاق مشترکمون بود شد، ناراحت و مغموم از این رفتار به سمت اتاق که در سمت راست خونه قرار داشت رفتم گفتم:
- چرا مثل بچه‌ها قهر کردی؟
پوزخندی تمسخر آمیز زد که دردش گرفت ولی با همون حال و گفت:
- برای این که تو بچگونه تصمیم می‌گیری؟
روی تختی که با ملافه بنفش رنگ، مرتضی دراز کشیده بود، نشستم و دستم رو داخل موهای قهوه‌یش بردم و با آرامش گفتم:
- یک چیز میگم، عصبانی نشو! باشه؟
نفسش رو با خشم بیرون داد و گفت:
- کار احمقانه که نکردی؟
دلخور و ناراحت دستم رو کوبیدم به سرش که آخ بلندی گفت. خوشحال از این کار گفتم:
- نکردم مرتضی! نکردم!
راضی و خوشحال چشم‌هاش رو بست که مژه‌های بلندش سایه‌ای روی صورتش ایجاد کرد و گفت:
- همون که می‌خواستی بگی رو بگو.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- اول باید زخمات رو ببندم!
پوف عصبی کشید که من از اتاق خارج شدم و جعبه کمک های اولیه رو از حموم آوردم و همین که وارد اتاق شدم با مرتضی تقریبا خواب مواجه شدم، عصبی نزدیکش شدم که زیر لب گفت:
- باشه، اون کار می‌کنم! می‌کنم!
نامفهوم شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مرتضی، خواب بسه! بلند شو!
هوم کش‌داری گفت که گفتم
- مرتضی، پاشو!
خواب‌آلود از جا بلند شد و روی تخت نشست که در جعبه رو باز کردم و بتادین رو برداشتم و به زخم کنار آبروی پرپشت سیاهش زدم که آخ بلندی گفت. با نگرانی، زخمش رو درمان کردم که گوشیش زنگ خورد، با کنجکاوی به گوشیش نگاه کردم که تماس قطع شد، منتظر نگاهش کردم که زنگ بزنه که گفت:
- الای نمی‌خوای بخوابی؟
متوجه منظورش شدم، برای همین گفتم:
- الان می‌خوابم.
روی تخت دراز کشیدم که از اتاق بیرون رفت، خوبیه خونه این بود که اگر دم در هم باشی، صدات به کل خونه می‌رسه، برای همین منتظر بود که مرتضی زنگ بزنه اما خواب مجال بیداری نداد و کم‌کم چشمام روی هم افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
با استرس دور و ورم رو نگاه کردم تا مرتضی رو پیدا کنم اما خدا رو شکر نبود. صبح همین که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم از بین ببرمش، اینجوری هم برای من بهتر بود هم مرتضی، آخه یکی نیست بهش بگه تو خرجت رو نمی‌تونی بدی چه برسه به بچه! آروم آروم از خونه با لباس های دیروز بیرون رفتم و خیلی یواش در رو بستم و از پله‌ها تندتند پایین رفتم و وقتی به پیاده‌رو رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و به‌جای تاکسی تصمیم به راه رفتن گرفتم. از پیاده‌رو راه می‌رفتم و سعی می‌کردم تا عذاب وجدانم رو کمی کم کنم اما کم نمیشد که نمیشد. به ساختمان پزشکان رسیدم و از پله‌ها بالا رفتم به مطب دکتر رسیدم و خدا رو شکر بعد از چند دقیقه نوبت خودم شد.
با استرس و ترس وارد اتاق شدم و جریان رو برای دکتر تعریف کردم و چون مریض بودم سقط بچه مشکلی نداشت.
لباس مناسب عمل رو پوشیدم که در با شدت باز شد و مرتضی داخل اتاق اومد با ترس عقب ایستادم که با عصبانیت و چشمان قهوه‌ای که دورتادورش را هاله‌ای قرمز فرا گرفته بود رو به دکتر گفت:
- خانم دکتر، این احمقه شما چرا؟
خانم دکتر عینکش رو عقب داد و با آرامش گفت:
- آقای محترم وقتی شما نمی‌تونی داروهای خانمو تامین کنی، بهتره بچه از بین بره چون این جون خودش و بچه است که در خطره، نه شما؟
مرتضی به من نگاه کرد که با ترس یه قدم عقب رفتم. مرتضی سری تکون داد و رویش را به دکتر کرد و با منت گفت:
- کی گفته نمی‌تونم دارو رو بخرم؟
بی‌توجه بهش نگاه انداختم که ادامه داد:
- دارو رو تامین کردم این هم داروها!
بلافاصله بعد از این حرف پلاستیک داروها را بالا آورد و جلوی چشم‌های سیاه داشتم تکونش داد.
بهش همینطور ناباور نگاه کردم که کلافه دستم رو محکم گرفت و بدون هیچ حرفی از اتاق دکتر من رو کشون‌کشون بیرون برد. همینطور که دست من رو گرفته بود امان خداحافظ با منشی رو هم از من گرفت و تندتند از پله‌ها پایین میومد و من برای اینکه اتفاقی برای نوزاد داخل شکمم نیفته، گفتم:
- مرتضی یواش برو!
با این حرفم حرکتش رو تندتر کرد که با عصبانیت گفتم:
- مرتضی می‌افتم بچه کاریش میشه‌ها!
بالاخره حرکتش رو آروم کرد، یواش یواش از پله‌ها پایین اومدیم و به موتور هوندا قرمز رنگش که رسیدیم، گفت:
- سوار شو، الای سوار شو که می‌خوام... نمی‌تونم حتی بلایی سرت بیارم احمق!
خسته از این همه فریاد بلند گفتم:
- بسه مرتضی، دیدی هنوز کاری نکردم.
سرش رو با حرص تکون داد و گفت:
- برو خدا رو شکر کن کاری نکردی اگه کرده بودی که الان زنده نبودی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
باورم نمی‌شد که می‌خواست اگه بچه رو نابود می‌کردم، بلایی سرم بیاره و الان دقیقاً به این نتیجه رسیدم که مرتضی آدم قبلی نیست آدمی که طاقت نداشت دستم رو ببرم ولی الان اگه بچه نبود منو می‌کشت. پوزخندی تلخ به حال خودم زدم که مرتضی سوار موتور هونداش شد و بدون نگاه کردن بهم گفت:
- بیا بالا که باید این کارت رو قشنگ توضیح بدی.
همین که به خونه‌ای که با هزار قرض تهیه کرده بودیم رسیدیم سریع با کلید در رو باز کردم و بدو بدو از پله‌ها بالا رفتم و همین‌که به واحد خودمون رسیدم، دوان دوان خودم رو به اتاق رسوندم که صدای مرتضی باعث کاهش سرعتم شد:
- کجا با این عجله؟ تشریف داشتین!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- لباسام رو عوض کنم میام!
روی مبل خاکستری نشست و پاهاش رو رو هم انداخت نشست و گفت:
- نمی‌خواد بیا بشین!
به اجبار روی مبل روبروی مرتضی که عصبی و ناراحت بود نشستم که گفت:
- الای، خسته نشدی از این کارها؟
صاف و مدافعانه نشستم و گفتم:
- مرتضی چرا درک نمی‌کنی این بچه به دنیا میاد من می‌میرم نمی‌خوای بفهمی؟
پوف کلافه کشید و گفت:
- دارو‌هات‌ رو که گرفتم دیگه مشکلت چیه؟
با این حرف یاد حرکت به حساب خوبش توی مطب افتادم و گفتم:
- پولش از کجا؟
از جا بلند شد و گفت:
- مهم اینه که الان هست، مهم نیست پولش از کجاست!
به تبعیت ازش بلند شدم و گفتم:
- از اون دوستای معتادت که نگرفتی؟!
نفس عمیق کشید و شمرده‌شمرده گفت:
- الای، من رو اینجوری شناختی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مرتضی! راستشو بگو.
رویش را به من کرد و دلخور زمزمه کرد:
- می‌خواستم سوپرایزت کنم اما کار پیدا کردم!
خوشحال گفتم:
- چه کاری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
گفت:
- اسم کارو بگم کار رو بلدی؟
راست می‌گفت کارای مردونه رو نمی‌دونستم برای همین گفتم:
- حالا تو بگو؟
دلخور گفت:
- الای تو یک کارخونه نخ به عنوان حسابدار کار می‌کنم.
ابروهای مشکیم رو ماهرانه بالا انداختم و گفتم:
- مگه حسابداری بلدی؟ از کجا اونجا رو پیدا کردی؟
سرش رو تکون داد و دستش رو به ته ریش یک دست مشکیش زد و گفت:
- انکار نه انگار رشته‌ام حسابداری بوده و اینکه از طرف محمود، رفیقم رفتم.
متفکر سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
حقیقتش نمی‌خواستم ناراحتش کنم برای همین باشه‌ای گفتم و و ازش دور شدم و وارد اتاق شدم.
***
- کجایی تو؟
سرم ر از آشپزخانه بیرون آوردم و گفتم:
- اینجام مرتضی.
توی آشپزخونه‌ی تقریبا متوسط مشغول درست کردن زرشک پلو، غذای مورد علاقه‌ی مرتضی برای ناهار بودم که وارد شد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- بوی زندگی میاد اما بهتره خبر رو بهت بدم!
دستامو شستم و روبروش با ناز گفتم:
- خبر خوب یا بد؟
شونه‌ای بالا انداخت و اون هم اذیت‌کنان گفت:
- به نظرت چه خبریه؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- جوری که بوش میاد خوبه، آره؟
سری تکون داد و گفت:
- می‌خوایم بریم مسافرت!
ناباور خندیدم گفتم:
- دروغ میگی؟
دستش را شست و گفت:
- دارم راست میگم دیوونه برو چمدونا رو ببند که داریم راهی میشیم!
خوشحال از دور بوسی براش فرستادم و راهی اتاق شدم.
آنقدر ذوق داشتم که نمی‌دونستم چه لباسی بردارم آخه اولین مسافرتی بود که می‌خواستم با مرتضی برم.
بعد از کلی فکر کردن چمدون بنفش رنگ خودم و مرتضی رو بستم و از اتاق بیرون اومدم و گفتم:
- آقا مرتضی، چمدونا بسته شده!
جوابی ازش نشنیدم برای همین گفتم:
- مرتضی!
جوابی نداد برای همین با نگرانی گفتم:
- کجایی مرتضی؟
وارد آشپزخانه شدم که دیدم روی صندلی چهار نفره ناهار خوری نشسته و ناراحت به گوشیش زل زده برای همین گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,966
11,825
مدال‌ها
4
جوابی نداد که با نگرانی گفتم:
- مرتضی!
تکون شدیدی خورد و سرش رو به سرعت بالا آورد و گفت:
- جانم!
کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
لبخند مصنوعی زد که دوندون‌های ردیفش نمایان شد و گفت:
- نه اتفاقی نیفتاده!
ابروهام رو با تعجب بالا دادم و گفتم:
- پس چرا ناراحت شدی؟
به سرفه افتاد و با لکنت گفت:
- اون رو میگی! بخاطر چیزه... اوم... آها یکی از همکارا دستش رفته زیر دستگاه برای اونه!
مطمئن بودم دروغ میگه اما بخاطر اینکه احساس نکنه بهش بی‌اعتمادم چیزی نگفتم. باصداش به خودم اومدم:
- لباس‌ها رو جمع کردی؟
سرم رو تکون دادم که خوبه‌ای گفت و ادامه داد:
- راستی برات یه هدیه گرفتم!
با شگفتی و خوشحالی گفتم:
- هدیه... چه هدیه‌ای!
لبخند زد و از توی جیب شلوار زغال سنگی‌اش، جعبه‌ی مخملی قرمز رنگ رو در آورد و بازش کرد! با خوشحالی به گردنبندی که شکل قلب بود نگاه کردم! گردنبند رو از جعبه درآورد و پشت سرم ایستاد و گردنبند رو از پشت بست! به گردنبندم دست زدم و گفتم:
- خیلی خوشگله، دوسش دارم. ممنون!
مرتضی لبخندی ریزی زد و گفت:
- اون خوشگله چون تو خوشگلی، خیلی خوشحالم خوشت اومده. انشالله یادآور عشقمون باشه!
بعد از این حرف به چشمام زل زد که نتونستم جلوی خنده‌ای پر ذوقم رو بگیرم و اون هم به تبعیت از من خندید و به هم نگاه کردیم غافل از بلاهای منتظر ما!
بعد از خنده، مرتضی از کنارم با بوسه‌ای که برام فرستاد به اتاق رفت تا لباس بپوشه. نگاهی به وسایلی که جمع کرده بودم کردم که آب جوش یادم رفت. کتری رو برداشتم و آبش کردم و روی شعله بزرگ روی کار گذاشتم و منتظر به کتری نگاه کردم تا جوش بیاد که مرتضی شیک از اتاق بیرون اومد. قربونش برم تیشرت زرد رنگی که پارسال برای تولدش خریده بودم رو با شلوار لی مشکی پوشیده بود البته همراه با کلاه کاپ مشکی و عینک آفتابی.
جلوتر اومد و گفت:
- خوشتیپ شدم؟!
سرم رو با عشوه تکون دادم که ادامه داد:
- برو لباس مناسب بپوش تا بریم!
به این عجله‌ای که خرج می‌کرد نخودی خندیدم و گفتم:
- بذار کتری جوش بیاد بعد.
با دو دستش شونه‌هام رو گرفت و به بیرون از آشپزخونه راهیم کرد و گفت:
- تو برو من مراقبم!
به سمت اتاق رفتم و درش رو باز کردم که با ساختگی مرتضی روبرو شدم. حوصله‌ی جمع کردنش رو نداشتم برای همین جمع گردنشون رو به بعد از سفر موکول کرد و در کمد قهوه‌ای رنگ رو باز کرد و مانتوی خنک بهاری قرمز رنگم رو از توش درآوردم. شلوار زغال سنگی پوشیدم و سالم رو ماهرانه دور موهام پیچوندم و بعد از آرایشی مختصر از اتاق بیرون اومدم که مرتضی از روی مبل بلند شد و گفت:
- قربونت برم چقدر خوشگل شدی.
با ناز خندیدم و از خونه بیرون رفتم. از پله‌ها پایین اومدم که مرتضی در ۲۰۶ مشکی رنگ رو با سوییچ باز کرد و گفت:
- مادمازل بفرمایید!
روی صندلی با روکش مشمی نشینم که مرتضی کنار نشست و ماشین رو به راه انداخت.
***
- چایی بریزم؟
همین‌طور که نگاهش به جلو بود گفت:
- بریز عشقم!
این چای دومی بود که مرتضی از اول سفر نوش‌جان می‌کرد البته من هم همراهیش کرده بودم.
چایی رو ریختم و منتظر بودم که سرد بشه که ماشین از دست انداز بدی رد شد و باعث شد چایی روی پام بریزه و باعث سوختن پام بشه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین