جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,997 بازدید, 39 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
چمدان پارچه‌ای، گوشه‌ی اتاق، مثل توده‌ای آرام‌نشسته زیر نور خواب‌آلود چراغ ایستاده‌بود. زیپش نیمه‌باز مانده و از کناره‌اش گوشه‌ی پلیور خاکستری بیرون زده‌بود. رعنا روی زمین، پاهایش را دو طرف چمدان تا کرده و زانو زده‌بود. دست‌هایش، گاه لرزان، گاه با وسواس، لباس‌ها را یکی‌یکی تا می‌کرد. انگار هر چینِ پارچه، راز نادیده‌ای در دل داشت که باید با دقت درز گرفته می‌شد.
پشت پنجره، سایه‌ی شب، آرام و سنگین، به دیوار چسبیده‌بود. صدای بخاری نفتی از دور می‌آمد، تکرارش شبیه نفس‌های آهسته‌ی خستگی بود. رعنا شال بافتنی را تا کرد و بو کشید. همان بویی را می‌داد که بچگی در صندوقچه‌ی مادر پیچیده‌بود. به چمدان نگاه کرد. لبخند باریکی روی لبش نشست شبیه آدمی که به آستانه‌ی چیزی ناشناخته نزدیک می‌شود، نه مطمئن، نه مردد؛ فقط مشتاق بود.
صدایی از راهرو آمد. سایه‌ی مرد، کشیده و بلند، روی در اتاق افتاد. رعنا سر بلند نکرد. انگار حسش کرده باشد. رائف وارد شد. بی‌کلام، ایستاد. انگشت‌هایش توی جیب گرمکنش فرو رفته‌بود. چشم‌هایش براق اما بی‌درخشش بودند. نگاهش به چمدان افتاد. بعد به کمر رعنا، که با آن پیراهن نازک طوسی، در نور ماتِ اتاق، شبیه سنگی صاف وسط برکه‌ای راکد نشسته‌بود.
آرام گفت:
- خیلی مشتاق به نظر می‌رسی!
رعنا سر بلند کرد. چشم‌های مشکی‌اش نه شوق، نه ترس؛ چیزی بین خواب و بیداری بود گفت:
- تو مشتاق نیستی؟
رائف نفس کشید. عمق آن نفس، بوی تردید داشت آرام به داخل اتاق آمد، کنار دیوار ارغوانی‌رنگ ایستاد. نگاهش روی شانه‌های خم‌شده‌ی رعنا ماند.
گفت:
- آره... ولی تو خیلی مطمئنی. من هنوز... .
کلماتش ته‌کشیدند. رعنا سر چرخاند. زانوها را جمع کرد، روی پا نشست. گفت:
- تو خسته‌ای. برای اینه. ذهنت هنوز توی اون شیفتای لعنتی‌ست. ولی من... .
لحظه‌ای مکث کرد. دست برد و پیراهن سفید را از لبه‌ی چمدان برداشت. گفت:
-من این‌جا پوسیدم، رائف. این خونه، این دیوارا... دیگه صدامو نمی‌شنون.
رائف نزدیک‌تر آمد. روی صندلی فلزی کنار میز نشسته. پاهایش را باز گذاشت و آرنج را تکیه به ران داد. به رعنا نگاه کرد. زیر لب گفت:
- می‌دونی که این‌کار... یه قم*ار لعنتیه. اسلام‌آباد، اون‌جا، آدم مثل برف وسط بیابون می‌مونه. کسی نمی‌بینت. نمی‌شناست. گم می‌شی. از اول نباید پیشنهاد می‌دادم.
رعنا ایستاد. پیراهن را توی چمدان گذاشت، زیپ را تا نیمه بالا کشید و گفت:
- گم شم بهتر از اینه که این‌جا بمیرم.
رائف پلک زد. انگشت‌هایش را توی هم قفل کرد. گفت:
— با اون صدای جیغت که من عاشقشم دلبری نکن بعدم من نگرانتم. می‌دونم خودت نمی‌خوای بگی، ولی بدنِ تو، این دو ماه... یه جور دیگه شده.
و بعد سکوت کرد. رعنا چهره‌اش را چرخاند، رو به آینه‌ی کوچکی که روی میز بود. انعکاس کمرنگی از چهره‌اش افتاد روی شیشه‌ی چرک‌گرفته. گفت:
- دکتر گفته ام‌اس، بله. ولی گفته تا قبل از بدتر شدن می‌تونم راه بیام. حتی سفر برم. حتی خوشحال باشم، شاید. هنوز تموم نشده، رائف.
صداش سفت نبود. التماس هم نبود. چیزی بینِ مقاومت و پذیرش بود‌‌.
رائف بلند شد. سمت چمدان رفت. انگشتش را گذاشت روی دسته‌ی آن و به‌نرمی گفت:
- اگه این سفری که می‌ری... برگشتی و بدتر بودی، چی؟ من می‌تونم کنار بیام، ولی تو؟
رعنا آهسته مقابلش نشست، چشم در چشم شدند. لب زد:
- اگه بمونم، مطمئنم بدتر می‌شم.
رائف پلک زد. نگاهش روی صورت او ماند. چند لحظه فقط صداهای دورِ بخاری و تیک‌تاک ساعت بالا گرفته‌بود. رعنا دستش را بالا آورد، روی زانوی رائف گذاشت. گفت:
- من رو نترسون. من فقط می‌خوام... کمی از مرگ فاصله بگیرم. همین!
رائف چیزی نگفت. ایستاد. پرده را کنار زد. شب کامل و سیاه بود ولی آن بیرون، میان سایه‌ی کوه و خوابِ خاموش شهر، نوری لرزان از خانه‌ای دور سوسو می‌زد.
با صدایی خشک، گفت:
- پس سحر حرکت می‌کنیم.
رعنا به شانه‌اش تکیه داد. انگار به خودش تکیه داده بود. چشم بست. انگار به چیزی که قرار بود بیاید.
فصل هنوز نیمه‌زمستان بود، ولی درون آن اتاق، چیزی مثل جوانه‌ی یک دروغ یا یک امید، در حالِ جوشیدن بود.
رعنا سر خم کرد و گفت:
- کاش اتفاقی نیفته.
رائف فقط گفت:
- می‌افته.
و بعد، هیچ نگفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
هوا هنوز تاریک بود، اما از پشت شیشه‌ی مه‌گرفته‌ی پنجره، خط نازکی از خاکستریِ سحر لابه‌لای شاخه‌های درخت‌ها درز کرده‌بود. محوطه‌ی حیاط خیس بود؛ رد باران شبانه هنوز روی آجرها برق می‌زد. رائف کاپشن مشکی‌اش را روی دوشش انداخته‌بود و یقه‌اش را بالا زده‌بود. موهایش خیس از دوشِ عجول سحرگاهی، هنوز خُرد و نامنظم روی پیشانی‌اش چسبیده‌بود. کفش‌هایش صدا نمی‌دادند؛ انگار خودش هم نمی‌خواست از خواب شهر چیزی بیدار شود.
رعنا عقب پراید نشسته‌بود. شال خاکی‌رنگ را محکم به دور گردنش پیچیده‌بود، طوری که فقط نیمی از صورتش، از چانه تا پلک‌ها، دیده می‌شد. ابروهایش را برنداشته بود، پلک‌هایش کمی متورم بود، اما نگاهش دقیق بود؛ شبیه کسی که بی‌خوابی را گره زده باشد به تصمیمی سخت. چمدان کوچک را آرام جلو کشید. در صندوق عقب که باز شد، عباس پشت فرمان سرش را چرخاند و گفت:
- دیگه هوا داره روشن می‌شه، زود بپرین که نرسم به اداره، مجبور می‌شم مرخصی بنویسم.
رائف چمدان را گذاشت و آرام درِ صندوق را بست. صدای «تق» آن کوتاه و قطعی در هوا پیچید. بعد سمت در شاگرد رفت، باز کرد، اما نرفت. فقط ایستاد، صورتش نیم‌رخ، نگاهی کوتاه به رعنا انداخت. رائف عقب رفت و سمت چپ رعنا نشست. صدای بسته‌شدن در، کوتاه و محکم، مثل نفسِ مانده در گلو بود.
عباس گفت:
- خودم می‌برمتون تا جاده‌ی اصلی. بعدش دیگه اون مینی‌بوسه هست که باهاش بری اسلام‌آباد، یارو رو می‌شناسم. بگو از طرف عباس اومدی.
رائف فقط سر تکان داد. صدا نداد. فقط نشست.
ماشین راه افتاد. صدای لاستیک‌ها روی آسفالتِ خیس نرم و خفه بود. بخار روی شیشه جلو آرام بالا می‌رفت و عباس گه‌گاهی با آستینش آن را پاک می‌کرد. شیشه‌های عقب در سکوتِ مه‌زده‌ای، مثل ذهن رعنا غرب بود.
دست‌هایش را روی زانو گذاشته‌بود. ناخن‌هایش نیمه‌کوتاه، لاک نزده، و یکی‌شان لب‌پر. انگار چند بار شروع کرده و بعد رها کرده باشد. رائف نگاه کوتاهی به دستانش انداخت. نفس کشید. گفت:
- اون شب که گفتی نمی‌خوای بچه رو نگه‌داری، یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمی‌زنه.
رعنا نگاهش نکرد. فقط گفت:
- من اون شب، خودم رو نگه داشتم. فقط خودم رو. واسه اینکه هنوز می‌خواستم تو رو داشته باشم.
رائف به روبه‌رو خیره شد. بخار دهانش روی شیشه‌ی کناری محو می‌شد. آرام گفت:
- هیچ‌وقت ازت نپرسیدم که چرا من؟
رعنا لبخند کوچکی زد. سرش را چرخاند، پشت آن شال نیمه‌پنهان، صدای خفه‌ای گفت:
- چون تو کسی بودی که وقتی راه رفتنم کند شد، سرعتِ قدم‌هات رو کم کردی. همون‌قدر. نه بیشتر، نه کمتر.
رائف پلک زد. لبش لرزید. بعد آهسته گفت:
- و تو... کسی بودی که وقتی من دلم نمی‌خواست دیگه بجنگم، فقط نگاهم کردی. بی‌حرف. ولی نگات... بدتر از هر فریادی بهم گفت که هنوز دارم می‌بازم.
عباس صاف نشست. صدایش آمد:
- خب دیگه رسیدیم. اون مینی‌بوسِ سفید اونجاست. خودش منتظر ایستاده.
ماشین ایستاد. رعنا آرام چمدان آبی‌رنگش را کشید. چمدان بیرون آمد. رائف پیاده شد. هوا سرد بود، نفس‌شان کوتاه بالا می‌آمد. عباس دستی بلند کرد و گفت:
- مراقب خودتون باشین. من تا ته‌تش نمی‌فهمم چرا این‌کارو می‌کنین، ولی... امیدوارم اون‌ور، همه‌چی بهتر باشه.
رعنا لبخند زد. دستش را بلند کرد. چشم در چشم رائف، بی‌آنکه چیزی بگوید، فقط نگاه کرد. رائف یک قدم جلو آمد. شال رعنا کمی عقب رفت. پوست گونه‌اش رنگ‌پریده بود، اما برق نگاهش، هنوز گرم بود. انگار از لابه‌لای سرمای هوا می‌تابید.
رعنا آرام گفت:
- اگه برنگشتم... اگه یه روز... گم شدم... همین الان رو یادت بمونه. همین که کنارم وایسادی.
رائف گفت:
- اگه گم شی، پیدات می‌کنم. اگه نتونی راه بری، می‌برمت. اگه بمیری... .
مکث کرد. نفس کشید. صداش آرام و زخمی بود:
- من هنوز زنده‌م.
رعنا لبش را گاز گرفت. برگشت. رفت. آرام، بی‌عجله، شبیه کسی که نمی‌داند راه‌رفتنش آخرین راه‌رفتنش است یا نه، فقط رفت.
و رائف... سر جایش ماند. نگاهی به تقلای رعنا برای بیرون آمدن چندان دیگر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,525
15,436
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین