STARLET
سطح
4
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,525
- 15,436
- مدالها
- 10
چمدان پارچهای، گوشهی اتاق، مثل تودهای آرامنشسته زیر نور خوابآلود چراغ ایستادهبود. زیپش نیمهباز مانده و از کنارهاش گوشهی پلیور خاکستری بیرون زدهبود. رعنا روی زمین، پاهایش را دو طرف چمدان تا کرده و زانو زدهبود. دستهایش، گاه لرزان، گاه با وسواس، لباسها را یکییکی تا میکرد. انگار هر چینِ پارچه، راز نادیدهای در دل داشت که باید با دقت درز گرفته میشد.
پشت پنجره، سایهی شب، آرام و سنگین، به دیوار چسبیدهبود. صدای بخاری نفتی از دور میآمد، تکرارش شبیه نفسهای آهستهی خستگی بود. رعنا شال بافتنی را تا کرد و بو کشید. همان بویی را میداد که بچگی در صندوقچهی مادر پیچیدهبود. به چمدان نگاه کرد. لبخند باریکی روی لبش نشست شبیه آدمی که به آستانهی چیزی ناشناخته نزدیک میشود، نه مطمئن، نه مردد؛ فقط مشتاق بود.
صدایی از راهرو آمد. سایهی مرد، کشیده و بلند، روی در اتاق افتاد. رعنا سر بلند نکرد. انگار حسش کرده باشد. رائف وارد شد. بیکلام، ایستاد. انگشتهایش توی جیب گرمکنش فرو رفتهبود. چشمهایش براق اما بیدرخشش بودند. نگاهش به چمدان افتاد. بعد به کمر رعنا، که با آن پیراهن نازک طوسی، در نور ماتِ اتاق، شبیه سنگی صاف وسط برکهای راکد نشستهبود.
آرام گفت:
- خیلی مشتاق به نظر میرسی!
رعنا سر بلند کرد. چشمهای مشکیاش نه شوق، نه ترس؛ چیزی بین خواب و بیداری بود گفت:
- تو مشتاق نیستی؟
رائف نفس کشید. عمق آن نفس، بوی تردید داشت آرام به داخل اتاق آمد، کنار دیوار ارغوانیرنگ ایستاد. نگاهش روی شانههای خمشدهی رعنا ماند.
گفت:
- آره... ولی تو خیلی مطمئنی. من هنوز... .
کلماتش تهکشیدند. رعنا سر چرخاند. زانوها را جمع کرد، روی پا نشست. گفت:
- تو خستهای. برای اینه. ذهنت هنوز توی اون شیفتای لعنتیست. ولی من... .
لحظهای مکث کرد. دست برد و پیراهن سفید را از لبهی چمدان برداشت. گفت:
-من اینجا پوسیدم، رائف. این خونه، این دیوارا... دیگه صدامو نمیشنون.
رائف نزدیکتر آمد. روی صندلی فلزی کنار میز نشسته. پاهایش را باز گذاشت و آرنج را تکیه به ران داد. به رعنا نگاه کرد. زیر لب گفت:
- میدونی که اینکار... یه قم*ار لعنتیه. اسلامآباد، اونجا، آدم مثل برف وسط بیابون میمونه. کسی نمیبینت. نمیشناست. گم میشی. از اول نباید پیشنهاد میدادم.
رعنا ایستاد. پیراهن را توی چمدان گذاشت، زیپ را تا نیمه بالا کشید و گفت:
- گم شم بهتر از اینه که اینجا بمیرم.
رائف پلک زد. انگشتهایش را توی هم قفل کرد. گفت:
— با اون صدای جیغت که من عاشقشم دلبری نکن بعدم من نگرانتم. میدونم خودت نمیخوای بگی، ولی بدنِ تو، این دو ماه... یه جور دیگه شده.
و بعد سکوت کرد. رعنا چهرهاش را چرخاند، رو به آینهی کوچکی که روی میز بود. انعکاس کمرنگی از چهرهاش افتاد روی شیشهی چرکگرفته. گفت:
- دکتر گفته اماس، بله. ولی گفته تا قبل از بدتر شدن میتونم راه بیام. حتی سفر برم. حتی خوشحال باشم، شاید. هنوز تموم نشده، رائف.
صداش سفت نبود. التماس هم نبود. چیزی بینِ مقاومت و پذیرش بود.
رائف بلند شد. سمت چمدان رفت. انگشتش را گذاشت روی دستهی آن و بهنرمی گفت:
- اگه این سفری که میری... برگشتی و بدتر بودی، چی؟ من میتونم کنار بیام، ولی تو؟
رعنا آهسته مقابلش نشست، چشم در چشم شدند. لب زد:
- اگه بمونم، مطمئنم بدتر میشم.
رائف پلک زد. نگاهش روی صورت او ماند. چند لحظه فقط صداهای دورِ بخاری و تیکتاک ساعت بالا گرفتهبود. رعنا دستش را بالا آورد، روی زانوی رائف گذاشت. گفت:
- من رو نترسون. من فقط میخوام... کمی از مرگ فاصله بگیرم. همین!
رائف چیزی نگفت. ایستاد. پرده را کنار زد. شب کامل و سیاه بود ولی آن بیرون، میان سایهی کوه و خوابِ خاموش شهر، نوری لرزان از خانهای دور سوسو میزد.
با صدایی خشک، گفت:
- پس سحر حرکت میکنیم.
رعنا به شانهاش تکیه داد. انگار به خودش تکیه داده بود. چشم بست. انگار به چیزی که قرار بود بیاید.
فصل هنوز نیمهزمستان بود، ولی درون آن اتاق، چیزی مثل جوانهی یک دروغ یا یک امید، در حالِ جوشیدن بود.
رعنا سر خم کرد و گفت:
- کاش اتفاقی نیفته.
رائف فقط گفت:
- میافته.
و بعد، هیچ نگفت.
پشت پنجره، سایهی شب، آرام و سنگین، به دیوار چسبیدهبود. صدای بخاری نفتی از دور میآمد، تکرارش شبیه نفسهای آهستهی خستگی بود. رعنا شال بافتنی را تا کرد و بو کشید. همان بویی را میداد که بچگی در صندوقچهی مادر پیچیدهبود. به چمدان نگاه کرد. لبخند باریکی روی لبش نشست شبیه آدمی که به آستانهی چیزی ناشناخته نزدیک میشود، نه مطمئن، نه مردد؛ فقط مشتاق بود.
صدایی از راهرو آمد. سایهی مرد، کشیده و بلند، روی در اتاق افتاد. رعنا سر بلند نکرد. انگار حسش کرده باشد. رائف وارد شد. بیکلام، ایستاد. انگشتهایش توی جیب گرمکنش فرو رفتهبود. چشمهایش براق اما بیدرخشش بودند. نگاهش به چمدان افتاد. بعد به کمر رعنا، که با آن پیراهن نازک طوسی، در نور ماتِ اتاق، شبیه سنگی صاف وسط برکهای راکد نشستهبود.
آرام گفت:
- خیلی مشتاق به نظر میرسی!
رعنا سر بلند کرد. چشمهای مشکیاش نه شوق، نه ترس؛ چیزی بین خواب و بیداری بود گفت:
- تو مشتاق نیستی؟
رائف نفس کشید. عمق آن نفس، بوی تردید داشت آرام به داخل اتاق آمد، کنار دیوار ارغوانیرنگ ایستاد. نگاهش روی شانههای خمشدهی رعنا ماند.
گفت:
- آره... ولی تو خیلی مطمئنی. من هنوز... .
کلماتش تهکشیدند. رعنا سر چرخاند. زانوها را جمع کرد، روی پا نشست. گفت:
- تو خستهای. برای اینه. ذهنت هنوز توی اون شیفتای لعنتیست. ولی من... .
لحظهای مکث کرد. دست برد و پیراهن سفید را از لبهی چمدان برداشت. گفت:
-من اینجا پوسیدم، رائف. این خونه، این دیوارا... دیگه صدامو نمیشنون.
رائف نزدیکتر آمد. روی صندلی فلزی کنار میز نشسته. پاهایش را باز گذاشت و آرنج را تکیه به ران داد. به رعنا نگاه کرد. زیر لب گفت:
- میدونی که اینکار... یه قم*ار لعنتیه. اسلامآباد، اونجا، آدم مثل برف وسط بیابون میمونه. کسی نمیبینت. نمیشناست. گم میشی. از اول نباید پیشنهاد میدادم.
رعنا ایستاد. پیراهن را توی چمدان گذاشت، زیپ را تا نیمه بالا کشید و گفت:
- گم شم بهتر از اینه که اینجا بمیرم.
رائف پلک زد. انگشتهایش را توی هم قفل کرد. گفت:
— با اون صدای جیغت که من عاشقشم دلبری نکن بعدم من نگرانتم. میدونم خودت نمیخوای بگی، ولی بدنِ تو، این دو ماه... یه جور دیگه شده.
و بعد سکوت کرد. رعنا چهرهاش را چرخاند، رو به آینهی کوچکی که روی میز بود. انعکاس کمرنگی از چهرهاش افتاد روی شیشهی چرکگرفته. گفت:
- دکتر گفته اماس، بله. ولی گفته تا قبل از بدتر شدن میتونم راه بیام. حتی سفر برم. حتی خوشحال باشم، شاید. هنوز تموم نشده، رائف.
صداش سفت نبود. التماس هم نبود. چیزی بینِ مقاومت و پذیرش بود.
رائف بلند شد. سمت چمدان رفت. انگشتش را گذاشت روی دستهی آن و بهنرمی گفت:
- اگه این سفری که میری... برگشتی و بدتر بودی، چی؟ من میتونم کنار بیام، ولی تو؟
رعنا آهسته مقابلش نشست، چشم در چشم شدند. لب زد:
- اگه بمونم، مطمئنم بدتر میشم.
رائف پلک زد. نگاهش روی صورت او ماند. چند لحظه فقط صداهای دورِ بخاری و تیکتاک ساعت بالا گرفتهبود. رعنا دستش را بالا آورد، روی زانوی رائف گذاشت. گفت:
- من رو نترسون. من فقط میخوام... کمی از مرگ فاصله بگیرم. همین!
رائف چیزی نگفت. ایستاد. پرده را کنار زد. شب کامل و سیاه بود ولی آن بیرون، میان سایهی کوه و خوابِ خاموش شهر، نوری لرزان از خانهای دور سوسو میزد.
با صدایی خشک، گفت:
- پس سحر حرکت میکنیم.
رعنا به شانهاش تکیه داد. انگار به خودش تکیه داده بود. چشم بست. انگار به چیزی که قرار بود بیاید.
فصل هنوز نیمهزمستان بود، ولی درون آن اتاق، چیزی مثل جوانهی یک دروغ یا یک امید، در حالِ جوشیدن بود.
رعنا سر خم کرد و گفت:
- کاش اتفاقی نیفته.
رائف فقط گفت:
- میافته.
و بعد، هیچ نگفت.
آخرین ویرایش: