جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,070 بازدید, 39 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهاج] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
چمدان پارچه‌ای، گوشه‌ی اتاق، مثل توده‌ای آرام‌نشسته زیر نور خواب‌آلود چراغ ایستاده‌بود. زیپش نیمه‌باز مانده و از کناره‌اش گوشه‌ی پلیور خاکستری بیرون زده‌بود. رعنا روی زمین، پاهایش را دو طرف چمدان تا کرده و زانو زده‌بود. دست‌هایش، گاه لرزان، گاه با وسواس، لباس‌ها را یکی‌یکی تا می‌کرد. انگار هر چینِ پارچه، راز نادیده‌ای در دل داشت که باید با دقت درز گرفته می‌شد.
پشت پنجره، سایه‌ی شب، آرام و سنگین، به دیوار چسبیده‌بود. صدای بخاری نفتی از دور می‌آمد، تکرارش شبیه نفس‌های آهسته‌ی خستگی بود. رعنا شال بافتنی را تا کرد و بو کشید. همان بویی را می‌داد که بچگی در صندوقچه‌ی مادر پیچیده‌بود. به چمدان نگاه کرد. لبخند باریکی روی لبش نشست شبیه آدمی که به آستانه‌ی چیزی ناشناخته نزدیک می‌شود، نه مطمئن، نه مردد؛ فقط مشتاق بود.
صدایی از راهرو آمد. سایه‌ی مرد، کشیده و بلند، روی در اتاق افتاد. رعنا سر بلند نکرد. انگار حسش کرده باشد. رائف وارد شد. بی‌کلام، ایستاد. انگشت‌هایش توی جیب گرمکنش فرو رفته‌بود. چشم‌هایش براق اما بی‌درخشش بودند. نگاهش به چمدان افتاد. بعد به کمر رعنا، که با آن پیراهن نازک طوسی، در نور ماتِ اتاق، شبیه سنگی صاف وسط برکه‌ای راکد نشسته‌بود.
آرام گفت:
- خیلی مشتاق به نظر می‌رسی!
رعنا سر بلند کرد. چشم‌های مشکی‌اش نه شوق، نه ترس؛ چیزی بین خواب و بیداری بود گفت:
- تو مشتاق نیستی؟
رائف نفس کشید. عمق آن نفس، بوی تردید داشت آرام به داخل اتاق آمد، کنار دیوار ارغوانی‌رنگ ایستاد. نگاهش روی شانه‌های خم‌شده‌ی رعنا ماند.
گفت:
- آره... ولی تو خیلی مطمئنی. من هنوز... .
کلماتش ته‌کشیدند. رعنا سر چرخاند. زانوها را جمع کرد، روی پا نشست. گفت:
- تو خسته‌ای. برای اینه. ذهنت هنوز توی اون شیفتای لعنتی‌ست. ولی من... .
لحظه‌ای مکث کرد. دست برد و پیراهن سفید را از لبه‌ی چمدان برداشت. گفت:
-من این‌جا پوسیدم، رائف. این خونه، این دیوارا... دیگه صدامو نمی‌شنون.
رائف نزدیک‌تر آمد. روی صندلی فلزی کنار میز نشسته. پاهایش را باز گذاشت و آرنج را تکیه به ران داد. به رعنا نگاه کرد. زیر لب گفت:
- می‌دونی که این‌کار... یه قم*ار لعنتیه. اسلام‌آباد، اون‌جا، آدم مثل برف وسط بیابون می‌مونه. کسی نمی‌بینت. نمی‌شناست. گم می‌شی. از اول نباید پیشنهاد می‌دادم.
رعنا ایستاد. پیراهن را توی چمدان گذاشت، زیپ را تا نیمه بالا کشید و گفت:
- گم شم بهتر از اینه که این‌جا بمیرم.
رائف پلک زد. انگشت‌هایش را توی هم قفل کرد. گفت:
— با اون صدای جیغت که من عاشقشم دلبری نکن بعدم من نگرانتم. می‌دونم خودت نمی‌خوای بگی، ولی بدنِ تو، این دو ماه... یه جور دیگه شده.
و بعد سکوت کرد. رعنا چهره‌اش را چرخاند، رو به آینه‌ی کوچکی که روی میز بود. انعکاس کمرنگی از چهره‌اش افتاد روی شیشه‌ی چرک‌گرفته. گفت:
- دکتر گفته ام‌اس، بله. ولی گفته تا قبل از بدتر شدن می‌تونم راه بیام. حتی سفر برم. حتی خوشحال باشم، شاید. هنوز تموم نشده، رائف.
صداش سفت نبود. التماس هم نبود. چیزی بینِ مقاومت و پذیرش بود‌‌.
رائف بلند شد. سمت چمدان رفت. انگشتش را گذاشت روی دسته‌ی آن و به‌نرمی گفت:
- اگه این سفری که می‌ری... برگشتی و بدتر بودی، چی؟ من می‌تونم کنار بیام، ولی تو؟
رعنا آهسته مقابلش نشست، چشم در چشم شدند. لب زد:
- اگه بمونم، مطمئنم بدتر می‌شم.
رائف پلک زد. نگاهش روی صورت او ماند. چند لحظه فقط صداهای دورِ بخاری و تیک‌تاک ساعت بالا گرفته‌بود. رعنا دستش را بالا آورد، روی زانوی رائف گذاشت. گفت:
- من رو نترسون. من فقط می‌خوام... کمی از مرگ فاصله بگیرم. همین!
رائف چیزی نگفت. ایستاد. پرده را کنار زد. شب کامل و سیاه بود ولی آن بیرون، میان سایه‌ی کوه و خوابِ خاموش شهر، نوری لرزان از خانه‌ای دور سوسو می‌زد.
با صدایی خشک، گفت:
- پس سحر حرکت می‌کنیم.
رعنا به شانه‌اش تکیه داد. انگار به خودش تکیه داده بود. چشم بست. انگار به چیزی که قرار بود بیاید.
فصل هنوز نیمه‌زمستان بود، ولی درون آن اتاق، چیزی مثل جوانه‌ی یک دروغ یا یک امید، در حالِ جوشیدن بود.
رعنا سر خم کرد و گفت:
- کاش اتفاقی نیفته.
رائف فقط گفت:
- می‌افته.
و بعد، هیچ نگفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
هوا هنوز تاریک بود، اما از پشت شیشه‌ی مه‌گرفته‌ی پنجره، خط نازکی از خاکستریِ سحر لابه‌لای شاخه‌های درخت‌ها درز کرده‌بود. محوطه‌ی حیاط خیس بود؛ رد باران شبانه هنوز روی آجرها برق می‌زد. رائف کاپشن مشکی‌اش را روی دوشش انداخته‌بود و یقه‌اش را بالا زده‌بود. موهایش خیس از دوشِ عجول سحرگاهی، هنوز خُرد و نامنظم روی پیشانی‌اش چسبیده‌بود. کفش‌هایش صدا نمی‌دادند؛ انگار خودش هم نمی‌خواست از خواب شهر چیزی بیدار شود.
رعنا عقب پراید نشسته‌بود. شال خاکی‌رنگ را محکم به دور گردنش پیچیده‌بود، طوری که فقط نیمی از صورتش، از چانه تا پلک‌ها، دیده می‌شد. ابروهایش را برنداشته بود، پلک‌هایش کمی متورم بود، اما نگاهش دقیق بود؛ شبیه کسی که بی‌خوابی را گره زده باشد به تصمیمی سخت. چمدان کوچک را آرام جلو کشید. در صندوق عقب که باز شد، عباس پشت فرمان سرش را چرخاند و گفت:
- دیگه هوا داره روشن می‌شه، زود بپرین که نرسم به اداره، مجبور می‌شم مرخصی بنویسم.
رائف چمدان را گذاشت و آرام درِ صندوق را بست. صدای «تق» آن کوتاه و قطعی در هوا پیچید. بعد سمت در شاگرد رفت، باز کرد، اما نرفت. فقط ایستاد، صورتش نیم‌رخ، نگاهی کوتاه به رعنا انداخت. رائف عقب رفت و سمت چپ رعنا نشست. صدای بسته‌شدن در، کوتاه و محکم، مثل نفسِ مانده در گلو بود.
عباس گفت:
- خودم می‌برمتون تا جاده‌ی اصلی. بعدش دیگه اون مینی‌بوسه هست که باهاش بری اسلام‌آباد، یارو رو می‌شناسم. بگو از طرف عباس اومدی.
رائف فقط سر تکان داد. صدا نداد. فقط نشست.
ماشین راه افتاد. صدای لاستیک‌ها روی آسفالتِ خیس نرم و خفه بود. بخار روی شیشه جلو آرام بالا می‌رفت و عباس گه‌گاهی با آستینش آن را پاک می‌کرد. شیشه‌های عقب در سکوتِ مه‌زده‌ای، مثل ذهن رعنا غرب بود.
دست‌هایش را روی زانو گذاشته‌بود. ناخن‌هایش نیمه‌کوتاه، لاک نزده، و یکی‌شان لب‌پر. انگار چند بار شروع کرده و بعد رها کرده باشد. رائف نگاه کوتاهی به دستانش انداخت. نفس کشید. گفت:
- اون شب که گفتی نمی‌خوای بچه رو نگه‌داری، یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمی‌زنه.
رعنا نگاهش نکرد. فقط گفت:
- من اون شب، خودم رو نگه داشتم. فقط خودم رو. واسه اینکه هنوز می‌خواستم تو رو داشته باشم.
رائف به روبه‌رو خیره شد. بخار دهانش روی شیشه‌ی کناری محو می‌شد. آرام گفت:
- هیچ‌وقت ازت نپرسیدم که چرا من؟
رعنا لبخند کوچکی زد. سرش را چرخاند، پشت آن شال نیمه‌پنهان، صدای خفه‌ای گفت:
- چون تو کسی بودی که وقتی راه رفتنم کند شد، سرعتِ قدم‌هات رو کم کردی. همون‌قدر. نه بیشتر، نه کمتر.
رائف پلک زد. لبش لرزید. بعد آهسته گفت:
- و تو... کسی بودی که وقتی من دلم نمی‌خواست دیگه بجنگم، فقط نگاهم کردی. بی‌حرف. ولی نگات... بدتر از هر فریادی بهم گفت که هنوز دارم می‌بازم.
عباس صاف نشست. صدایش آمد:
- خب دیگه رسیدیم. اون مینی‌بوسِ سفید اونجاست. خودش منتظر ایستاده.
ماشین ایستاد. رعنا آرام چمدان آبی‌رنگش را کشید. چمدان بیرون آمد. رائف پیاده شد. هوا سرد بود، نفس‌شان کوتاه بالا می‌آمد. عباس دستی بلند کرد و گفت:
- مراقب خودتون باشین. من تا ته‌تش نمی‌فهمم چرا این‌کارو می‌کنین، ولی... امیدوارم اون‌ور، همه‌چی بهتر باشه.
رعنا لبخند زد. دستش را بلند کرد. چشم در چشم رائف، بی‌آنکه چیزی بگوید، فقط نگاه کرد. رائف یک قدم جلو آمد. شال رعنا کمی عقب رفت. پوست گونه‌اش رنگ‌پریده بود، اما برق نگاهش، هنوز گرم بود. انگار از لابه‌لای سرمای هوا می‌تابید.
رعنا آرام گفت:
- اگه برنگشتم... اگه یه روز... گم شدم... همین الان رو یادت بمونه. همین که کنارم وایسادی.
رائف گفت:
- اگه گم شی، پیدات می‌کنم. اگه نتونی راه بری، می‌برمت. اگه بمیری... .
مکث کرد. نفس کشید. صداش آرام و زخمی بود:
- من هنوز زنده‌م.
رعنا لبش را گاز گرفت. برگشت. رفت. آرام، بی‌عجله، شبیه کسی که نمی‌داند راه‌رفتنش آخرین راه‌رفتنش است یا نه، فقط رفت.
و رائف... سر جایش ماند. نگاهی به تقلای رعنا برای بیرون آمدن چندان دیگر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
راننده، در حالی‌که پاهایش را به نرمی از گلِ حاشیه جاده بیرون می‌کشید، با گوشه‌ی آستین ضخیمِ پیراهنش، شیشه‌ی کنار راننده را پاک کرد. شیارهای مانده از خاک، روی چارخانه‌های سفید و سیاهِ لباسش، در برابر نور سردِ صبح، به رنگ خفه‌ی غبار درآمده‌بود. سیگاری که میان انگشتانش مانده‌بود، گاهی لرزشی داشت، شبیه نوسان فرمان در دستِ خسته‌ی کسی که مسیر را از حفظ رفته‌باشد.
رعنا، پله‌ها را شمرده بالا آمد. صدای چمدانش، از پله‌ی اول تا سوم، مانند صدای قدم‌هایش آهسته‌بود. وقتی به صندلی دوم سمت پنجره رسید، دستش را کشید روی روکشِ چرمی، و گردِ مانده روی آن، به رنگ قهوه‌ای سوخته‌یِ خورده‌شده از آفتاب، با حرکت دستش جابه‌جا شد. رائف، بی‌صدا از پشت سر بالا آمد. لبه‌ی کاپشنش، که از پایین به رنگ خاک باریکه بسته‌بود، به صندلی‌ها گیر می‌کرد. نشست کنار رعنا، اما تکیه نداد. دست‌هایش را میان پاهایش گره کرده‌بود، شبیه کسی که هنوز به ماندن شک دارد.
مسافری که یک ردیف جلوتر نشسته‌بود، زانویش را کمی کج کرد تا بطری آب را از کنار کیفش دربیاورد. بخارِ دهانش که روی دهانه‌ی پلاستیکی نشست، شیشه‌ی ته‌بطری به رنگ آبی کدر درآمد. زن کناری‌اش، دکمه‌ی شال را که زیر چانه‌اش در رفته‌بود، با سنجاقی زنگ‌زده محکم کرد؛ دستانش، از خشکی پوست، خراش‌دار و صورتی‌کمرنگ شده‌بود. کودک سه‌ساله‌ای، پشت سرشان، میان صندلی‌ها تاب می‌خورد و هر بار که پدرش سعی می‌کرد بازوی او را بگیرد، صدای خنده‌ای نرم و سرکش در فضا پخش می‌شد.
اتوبوس که به حرکت درآمد، قابِ پنجره‌ها لرزید. نور خاکستریِ ابرها، از لای پرده‌های خاک‌نشسته، روی گونه‌ی رعنا افتاد. شال خاکی‌رنگش که هنگام نشستن گوشه‌ای از آن لای زیپ کاپشن رائف گیر کرده‌بود، با تکان اتوبوس از جای کنده شد و آرام روی شانه‌اش برگشت. صدای لرزش موتور در کف صندلی پیچید. راننده، فرمان را کمی کج گرفت تا از چاله‌ی تهِ جاده عبور کند. پاشنه‌ی کفشش، که نیم‌قد از زمین فاصله داشت، با هر فشردن گاز، ضربه‌ای آرام به کفِ فلزی کابین می‌زد.
جاده، زیر چرخ‌ها کش می‌آمد. تپه‌ها که در دوردست، مه نشسته‌بود روی تنِ سنگی‌شان، با طلوع خورشید رنگِ خاک روشن را بازتاب می‌دادند. برگ‌های افتاده‌ی صنوبر، کنار پیچ جاده، با هر وزش باد، به پاشنه‌ی دیوارهای کوتاه کوبیده می‌شدند. روستاهایی که گه‌گاهی از لای درختان خود را نشان می‌دادند، پنجره‌های بسته و دودکش‌های ساکتی داشتند؛ و همه‌چیز انگار آماده‌ی رفتن بود، جز سکوت.
رعنا، گونه‌اش را به شیشه نزدیک کرد. شیشه، مه‌گرفته بود و هر نفسش، لکه‌ای جدید روی آن می‌نشاند. انگشتش را بالا آورد، چیزی نوشت، بعد پاک کرد. رائف، بدون آن‌که بخواهد بخواند، نگاه کرد. دستی به یقه‌اش کشید. چفتِ زیپ، به نصفِ راه رسیده‌بود و انگشت شصتش آن را پایین نگه‌داشته‌بود. لب‌هایش از خشکی ترک برداشته‌بود و در بازتاب نیمه‌ی نور، حالتی خاکی پیدا کرده‌بود. چیزی نگفت. فقط چشم به جاده دوخت.
راننده، در آینه، نگاهی به جمعیت انداخت. دستی برد به پشت گردنش، شانه‌اش را مالید، و زیر لب چیزی گفت که فقط لب‌ها تکان خوردند. اتوبوس به پیچ تندی رسید. خورشید، دیگر کاملاً بالا آمده‌بود و رنگ خاک را با زرد
تزیین کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
جاده کشیده می‌شد، بی‌تکلیف، میان تپه‌هایی که معلوم نبود پایان‌شان کجاست. آفتاب، از نیمه‌ی پشت‌سر بالا آمده‌بود، اما هنوز نمی‌توانست همه‌ی سایه‌ها را کوتاه کند. نور، تکه‌تکه روی خاک نشسته‌بود؛ مثل کسی که خسته باشد از رسیدن.
چرخ‌های اتوبوس آرام می‌چرخیدند، اما داخلش هیچ‌ک.س آرام نبود. هر ک.س به طریقی جا نمی‌شد؛ یکی پتو را تا زیر چانه بالا کشیده‌بود و چشم‌ بسته، لب می‌جنباند. پیرزن کنار پنجره هی شال را جابه‌جا می‌کرد، اما انگار نه از باد که از فکرِ خودش سرما می‌کشید.
رعنا دستش را از پنجره بیرون برده‌بود. انگشت‌هایش با باد بازی می‌کردند، طوری که انگار چیزی را لمس می‌کرد که بقیه نمی‌دیدند. لبش از گوشه‌ها بالا بود. نه خنده، نه لبخند. بیشتر شبیه انتظار کسی بود که با خودش عهد کرده به دل ذوقش شک نکند، حتی اگر اطرافش هیچ‌ک.س باورش نکند.
رائف زانویش را بالا آورده و دست انداخته‌بود دورش. نگاهش روی صندلی جلو قفل بود، اما نمی‌دید. فقط می‌نشست. فقط حضور داشت، مثل سایه‌ای کنار کسی که نور را زندگی می‌کند.
رعنا گفت:
- می‌دونی چی رو دوست دارم؟ این‌که هیچی هنوز معلوم نیست.
رائف بی‌آنکه نگاه کند، فقط گفت:
- واسه من همین معلوم‌نبودن، ترسناکه.
- ولی برای من، این یعنی همه‌چیز ممکنه.
صدایش انگار از دل خود جاده درآمده‌بود. آرام، اما ممتد. مثل بادِ پاییزی که نه سرما دارد، نه گرما، فقط هست و راه می‌رود با آدم.
جمال از صندلی جلو بلند شد، صدایش را بالا انداخت:
- رفقا! یه‌کم دیگه می‌رسیم به پیچ‌های خطرناک جاده‌ی اسلام‌آباد! کمربندا محکم! ولی نترسین... من از این پیچا بیشتر دیدم تا زن‌عموهام!
صدای خنده‌ی پراکنده از این‌ور و آن‌ور آمد. اما آن خنده‌ها، شبیه خنده‌ی کسی بود که پایش در گِل مانده، ولی هنوز سعی می‌کند راه برود.
مردی با ریش سفید، دست برد تا کیفش را باز کند. دانه‌های تسبیح از کنارش ریختند کف اتوبوس. بچه‌ی دو ردیف جلو خم شد، چند دانه را برداشت و بی‌صدا تحویلش داد. مرد لبخند زد، دستی کشید روی سر کودک، بی‌آن‌که حرفی بزند.
رعنا، نگاهش را از پنجره برداشت، به رائف خیره شد. با انگشت، روی پشتی صندلی خط انداخت و گفت:
- صدای راننده من رو یاد بابابزرگم انداخت مثل اون لاتی و کلفت حرف می‌زنه، صداش بم خاصی داره! رائف من قراره توی اسلام‌آباد، اول برم یه کافه پیدا کنم. با میز چوبی قدیمی، پنجره‌ای که آفتاب ظهر بیفته روش. بعدش یه دفترچه بخرم، واسه نوشتن خاطرات این سفر. از روز اولش!
رائف چشم بست. دستی به موهایش کشید. زمزمه کرد:
- روز اول، برای من، همون روزیه که برمی‌گردم.
- هی دست نکش به این پر کلاغی‌ها، این صد دفعه رائف! بعدم پس این روزا چی‌ان؟ تمرین؟
- شاید تنبیه. بعدم من هی میگم لب‌های غنچه‌ات رو بین دندون‌هات نگیر، به حرف نمی‌کنی که!
اتوبوس تکانِ تندی خورد. زن جوانی که کنار در نشسته‌بود، سراسیمه به دسته‌ی صندلی چنگ زد. جمال از جلو گفت:
- نترسین، این تپه‌ها فقط قیافه می‌گیرن. دلشون صافه. یه کم دیگه به اون سرازیری معروف می‌رسیم. بعدش اسلام‌آباد، شهر گل و گلوله و خیال.
رعنا زمزمه کرد:
- گل و گلوله و خیال... قشنگ گفت.
رائف لبش را به دندان گرفت. نگفت، اما دلش می‌خواست چیزی بگوید. چیزی بین ماندن و رفتن. چیزی شبیه بوی خاک باران‌خورده، وقتی هنوز آسمان خاکستری‌ست.
اتوبوس به سربالایی رسید. صداها کمتر شد. فقط نفس‌ها ماند و صدای ناله‌ی موتور که زور می‌زد از دل خاک بالا برود.
رعنا چشم بست. سرش را تکیه داد به شیشه. انگار داشت خواب می‌دید. یا شاید خواب نبود، فقط راه رفتن بود در دنیای خودش.
رائف نگاهش کرد. برای اولین‌بار،بی‌حرف نه با شک، نه با پرسش فقط با تماشای کسی که هنوز می‌تواند به مقصدی ذوق کند که خودش از آن می‌ترسد.
چند دقیقه‌ی بعد، جمال ترمز زد. گردنه رد شده‌بود. از بالا، تکه‌تکه‌ی شهر پیدا بود. پشت‌بام‌ها، دیوارهای نیمه‌رنگ‌رفته، بازارهای خاکی، و گنبدی کوچک که میان همه، مثل نوکِ حرفِ نان ایستاده‌بود.
جمال داد زد:
- رسیدیم! اسلام‌آباد... شهری که به خواب می‌مونه، ولی خواب نمی‌بینه. همه‌ی آرزوها این‌جا یا بزرگ میشن، یا دفن میشن!
رعنا آرام گفت:
- کاش مال من، جزو اولی‌ها باشه.
رائف بلند شد. چمدانش را برداشت. و برای اولین‌بار از ابتدای راه... شانه‌هایش را صاف کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
اتوبوس، میان صدای تق‌تق موتورِ خسته و بوی خاکِ داغ‌شده از آفتاب، ایستاد. در که باز شد، هوای اسلام‌آباد مثل دستی گرم، از لابه‌لای سروهای لاغر و دیوارهای سفیدِ پوسته‌پوسته، به صورتشان خورد. رعنا، پیش از همه، پا گذاشت روی زمین. نگاهش رفت بالا، جایی بین آسمانِ رنگ‌رفته و برقِ فلز باربند تاکسی‌های قدیمی که صف کشیده‌بودند.
رائف پشت‌سرش آمد، چمدان به‌دست، با شانه‌هایی که دیگر فقط به‌زور صاف مانده‌بودند. صدای جمال، از ته اتوبوس، کشیده و بم، گفت:
- مواظب خودتون باشین، رفقا! این شهر با کسی شوخی نداره... حتی با خودش.
زن جوانی که روسری‌اش تا نیمه‌پشت رفته‌بود، دست بچه‌اش را گرفت، نگاهی کوتاه به جمال انداخت و رفت. باقی مسافران، انگار برای چند ثانیه فراموش کرده‌بودند که چرا آمده‌اند. فقط ایستاده‌بودند. مثل کسی که وارد اتاقی قدیمی شده و نمی‌داند باید اول به سقف نگاه کند یا فرش.
رعنا بی‌آن‌که چمدانش را بکشد، سمت رائف برگشت.
- حالا واقعاً قراره چیکار کنیم؟
و بی‌آنکه منتظر جواب بماند، لبش را جمع کرد، شالش را بالا کشید و ادامه داد:
- من فقط یه چیز کوچولو می‌خوام. یه مسافرخونه که پنجره‌ش باز بشه و یه تخت که توش خوابیدن، شبیه خوابیدن توی انبار نباشه.
رائف نگاهی به اطراف انداخت. جاده‌ی خاکی، با چاله‌های آب‌خشک، به کوچه‌ای می‌رسید که نیمی‌اش در سایه بود. انگار شهر، هنوز تصمیم نگرفته‌بود کدوم طرفش روشن‌تر است.
- این تاکسی‌ها واقعی‌ان یا خواب‌ان؟
- واقعی هستند. فقط زیادی دیدن، واسه همین دیگه کاری بهت ندارن.
از میان صف تاکسی‌ها، یکی‌شان زرد، با گلگیر رنگ‌خورده و آینه‌ای که از نخ آویزان بود، بوق زد. راننده، پیرمردی با عینک دودی، که بیشتر از چشم، زخم پشت لبش به چهره معنا می‌داد، گفت:
- خسته نباشی پسرجون! دنبال اتاقی؟ زنم یه خونه داره، تمیزِ تمیز، خدا شاهده.
رعنا پچ‌پچ کرد:
-زنش؟ یا زنِ دهمش؟
رائف لبش را جمع کرد، گفت:
- لااقل بلده دروغ رو درست بگه.
چمدان را توی صندوق انداخت و خودش عقب نشست. رعنا هم کنارش، با کیف کوچکش که هنوز بوی نعنای خشک می‌داد. ماشین حرکت کرد، از میان کوچه‌هایی که خانه‌هاشان دیوارهای کوتاه داشتند و درهاشان، همیشه کمی باز بودند، انگار شهر، هیچ‌وقت چیزی را تا ته نمی‌گفت.
رعنا نگاهش به شیشه بود، گفت:
- دقت کردی این‌جا آدم نمی‌دونه صبح یا عصر؟ نه نور مثل اول روز، نه خستگی مثل آخرش.
رائف گفت:
- شاید چون این‌جا زمان، عقب نمی‌مونه... فقط خودش رو قایم می‌کنه.
راننده گفت:
- دخترخانوم، اگه عاشقین، این‌جا نیاین. اسلام‌آباد، دل عاشقو مثل چای بی‌قند می‌نوشه.
رعنا کوتاه خندید، اما انگار توی دلش کسی شروع به دویدن کرده‌بود. سمت رائف برگشت:
ــ اگه این‌جا عشق رو می‌نوشه، پس ما باید شیرینی‌مون رو با خودمون آورده‌باشیم دیگه... نه؟
- اگه نریختی ته کیفت، شاید ته دلم باشه.
ماشین جلوی خانه‌ای دوطبقه با پنجره‌هایی مشبک و گلدان‌های خشکیده از آفتاب ایستاد. زن چادری، پشت نرده‌ها ایستاده‌بود. بی‌حرف، فقط با ابرو به طبقه‌ی بالا اشاره کرد.
رعنا گفت:
- به‌نظرم این شروع قصه‌ست.
- اگه قصه‌ست، پس بگو ته‌ش چیه.
- ته‌ش؟ بستگی داره تو کی ورقو ببندی.
در باز شد. بوی گچ، قفسه‌ی خالی، و چایی که هنوز دم نکشیده بود، پیچید. اتاق، فقط یک پنجره داشت. اما نور از لابه‌لای پرده‌ی کلفت نباتی، روی زمین ریخته‌بود؛ انگار کسی، نیم‌حرف مانده را با نور گفته‌باشد.
رعنا روی تخت دونفره نشست. روی ملافه سفید دست کشید، خنک بود. به رائف نگاه کرد.
- هنوز ترس داری؟
- نه. فقط یادم رفت از چی باید بترسم.
- خوبه... یعنی، کم‌کم داری مثل من می‌شی.
رائف همان‌طور ایستاده بود، با لب‌های بی‌لبخند، ولی نگاهش دیگر پرسش نداشت. فقط دیدن بود.
مثل کسی که بعد از سال‌ها، بالاخره جایی رسیده‌باشد که هیچ‌کَس منتظرش نیست... اما خودش، خودش را دیده باشد.
و شهر، پشت پنجره، هنوز همان بود،
نیمه‌روشن، نیمه‌پنهان مثل رازی که نه
باید گفت، نه باید فهمید. فقط باید در آن ماند و ماندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,537
15,474
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین