جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آمیگدال] اثر «بانوی نقابدار کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بانوی نقابدار با نام [آمیگدال] اثر «بانوی نقابدار کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 618 بازدید, 9 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آمیگدال] اثر «بانوی نقابدار کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع بانوی نقابدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

رمان رو میخونید؟

  • بله

    رای: 4 66.7%
  • فقط لایک میکنم

    رای: 2 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
«بسم الله الرحمن الرحیم»


نام اثر: آمیگدال
نویسنده: بانوی نقابدار کاربر انجمن رمان‌بوک
ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ S.O.W(9)
خلاصه رمان:
و من مانند خدایی بودم که عاشق بنده‌ی کافرش شد. چرا که او تکه‌ای از قلب من بود که به دیگری اهدا شده بود و من برای به دست آوردن او، دست به دست آدم‌هایی دادم که به خودشان هم اعتماد نداشتند؛ و مرا ببخش که آن کار لجن‌وار نابخشودنی را روی تو پیاده کردم تا شاید عاشقم شوی و از معشوقه‌ی مسخره‌ات دست بکشی؛ و بهتر است گلایه‌هایت را نزد قلبم ببری که به اشتباه عاشق تو شد.



آمیگدال: قسمتی از مغز است که با نداشتنش، هیچ احساسی را درک نخواهیم کرد. نه محبت، نه ترس، نه عصبانیت و نه حتی عشق!
 
آخرین ویرایش:

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,091
12,410
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
«بسمه تعالی»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
مقدمه:
این کتاب، بوی نرسیدن می‌دهد. بوی درد، بوی حسادت، بوی انتقام، بوی عشق!
تلخ است اگر هزاران جلد بنویسم و تو آخرش هم مال من نشوی؛ به خاطر داستان کتاب هم که شده، مال من شو!
شروع می‌کنم با این جمله:
من در اصل مانند خدایی بودم که عاشق بنده‌ی بت پرستش شده بود.
و من گیج شده‌ام که این مقدمه گویای زندگی خودم است یا داستان این کتاب؟
مهم نیست زیرا در تک‌تک جملات این کتاب بیگانه، امضای دردهای زندگی‌ این نویسنده نهفته.


روند پارت‌گزاری: روزانه ۲ پارت

امیدوارم دردهای این کتاب برای شما قابل درک نباشد :)
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
با دستانی لرزان کلید را چندین و چند تاب دادم و در انباری را قفل کردم. نفس‌نفس می‌زدم و چشمانم چهارتا شده بود. نه! یک درصد هم شک نکن! آب دهانم را مدام فرو می‌بردم و با اینکه خودم طعمه‌ای در تور داشتم، احساسم مثل خرگوشی بود که به دستان شکارچی اسیر شده باشد. تقه‌های ممتدی که به در می‌خورد، تنم را به رعشه می‌انداخت.
- باز کن این در لعنتی رو! میگم بازش کن کاری باهات ندارم!
چانه‌ام می‌لرزید و مدام اشک‌های بی‌پناهم پشت سر هم سرازیر می‌شدند. بینی‌ام را بالا کشیدم و تنم را به در تکیه دادم. میان پرده‌های نازکی از اشک، چشمانم محو تماشای تن بی‌جانی بود که با طناب به صندلی چوبی بسته شده بود. چیزی که در خواب هم نمی‌دیدم، اتفاق افتاده بود؛ من و او در یک اتاق!
- ببین مبادا کاری ازت سر بزنه! به خداوندی خدا قسم اگه اون کار رو بکنی دیگه تو روت هم نگاه نمی‌کنم! می‌شنوی صدام رو یا نه؟!
صدای بلندش از پشت در شنیده میشد اما دلم نمی‌خواست حرفی بزنم. دلم می‌خواست زمان متوقف شود و ساعت‌ها به در تکیه داده و به چشمان بسته و تن بی‌هوشش زل بزنم. دلم می‌خواست برای یک بار هم که شده، حتی یک‌بار، ناعدالتی دنیا را دور بزنم. او حق من بود! سهم من بود! تمام من بود! برایم مهم نبود که در این راه تنم را، خودم را و حتی روحم را از دست بدهم؛ او باید مال من میشد. من باید حقم را از روزگار می‌گرفتم!
- شمیم! شمیم خواهش می‌کنم ازت این در رو باز کن! بذار باهم حرف بزنیم…به‌خاطراین‌همه رفاقت لعنتیمون این در کوفتی رو باز کن!
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم. دیگر دیر بود! برای حرف زدن و مشکل‌گشایی خیلی دیر شده بود. من هم تصمیمم را گرفته بودم؛ خیلی وقت بود. به خودم آمدم و دست جنباندم. انبار از کارتون‌های پخش و پلای کف انباری پر بود. از کارتون کنار دستم، سرنگ را برداشتم و کنار در رفتم. با دست خسته و خیس از عرقم، کلید را چرخاندم و قفل را باز کردم. به ثانیه نکشید که در هول داده شد و ترنم با چشمان گریان وارد اتاق شد. حول شدم و به سرعت سرنگ را پشت سرم قایم کردم. دروغ نگفتم اگر بگویم ضربان قلبم روی هزار بود. شاید هم بیشتر!
بی‌گدار مرا در آغوشش فشرد و هق‌هق کنان گفت:
- نکن این…این کار رو با خودت! لعنتی…چرا می‌‌خوای بد باشی؟ چرا آخه؟ چه مرگته؟
اشک‌های مزاحم روانه‌ی صورت سرخ و سفیدم می‌شدند. با صدای گرفته لب زدم:
- می‌خوام خودم رو آزاد کنم؛ می‌خوام از این زندگی پوچ و مسخره راحت شم.
دو بازویم را گرفت و وحشت‌زده درون چشمان سیاهم نگریست:
- نه شمیم! به والله که این آزاد شدن نیست! هم خودت رو نابود می‌کنی هم اون بی‌چاره رو!
سرم را به چپ و راست تکان دادم و با تمام بغضی که سال‌ها درون گلویم خفه شده بود لب زدم:
- اون آدم حق منه ترنم…مـ…من نمی‌تونم سال‌ها توی این خونه بشینم و ببینم که اون عاشق یکی دیگه باشه. من نمی‌تونم ببینم اون کَس دیگه‌ای رو بخواد. چرا…آخه چرا من رو نمی‌فهمی؟
تنم را تکانی داد و سرم داد زد:
- احمق این عشق نیست…این دیوونگیه! تو اصلا می‌دونی می‌خوای چه بلایی سر خودت و اون بیاری؟ فکر کردی اگه یه روز عاشقت شد می‌تونی باهاش یه لحظه هم زندگی کنی؟ نکن این کار رو! عذاب وجدان تا آخر عمر ولت نمی‌کنه. تو چه‌طور می‌خوای بهش بگی این بلا رو سرش اوردی؟!
با ناراحتی گفتم:
- هیچ‌وقت قرار نیست بفهمه چه بلایی سرش اومده.
با خشم بیشتری گفت:
- چه‌طور می‌تونی این حرف رو بزنی؟! ها؟! آخه تو به من بگو این چه‌جور عشقیه که به‌خاطرش می‌خوای این کار رو بکنی؟!
تشر زدم:
- تو هنوز عاشق نشدی بدونی کسی که عاشقه واسه رسیدن به عشقش هر کاری می‌کنه!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
پوزخندی زد و با چشمان اشک‌بار گفت:
- تو کودنی شمیم…من از اولش هم گفتم این عشق یه عشق ممنوعه‌س. تو فقط یه خدمتکاری!
با خشم فریاد زدم:
- این‌ها رو به قلب لعنتیم بگو! بگو چرا عاشق همچین آدمی شده! بگو ترنم! بیا قلب من رو آدم کن! من اگه دست خودم بود، هیچ‌وقت عاشق این آدم نمی‌شدم…هیچ‌وقت!
هق‌هق کردم و سرم را پایین انداختم. دستانم مشت شده و هنوز دور سرنگ پیچیده بود. خیلی درنگ کرده بودم؛ خیلی! تنم را محکم تکان داد و با بیچارگی گفت:
- گوش کن به من…به‌خاطر من هم که شده دست بکش از این عشق. خودم کمکت می‌کنم باز حالت خوب بشه. باشه؟
با پوزخند سرم را بالا آوردم:
- من دیگه اون شمیم قبل نیستم ترنم…تموم شد اون روزهای خوب…تموم شد!
گریست و مرا در آغوشش فشرد. انگشتانش کمرم را چنگ می‌زدند و حرف‌هایش قلبم را:
- نکن شمیم قشنگم! تو رو خدا به زندگیت برگرد. نکن…هیچی ارزش اشک‌هات رو نداره! تموم میشن روزهای بد…قولت میدم دورت بگردم! نکن!
سرنگ را آرام بالا آوردم و یواش‌یواش هق‌هق می‌کردم. کنار گلویش که آوردم، حرفش تنم را لرزاند:
- اگه این کار رو کنی، قول میدم من هم اون داروی لعنتی رو بخورم…اگه این کار رو کنی، قول میدم تموم خاطراتمون رو بکشم. قول میدم!
سوزن را به آرامی درون گلویش فرو بردم و مایعش را تزریق کردم. سوزن را که بیرون کشیدم، گوشه‌ای پرت کرده و با دستان لرزانم صورتش را قاب گرفتم. تک‌تک چشمان مظلومش را نگاهی انداختم و هق‌هق‌ کنان گفتم:
- خیلی دلم برات تنگ میشه ترنم…خیلی!
تنش شل شد. هق‌هقش بند آمد و تا آخرین لحظه چشمان خسته و لبان نازکش با من حرف می‌زدند. سرم را به چپ و راست تکان دادم و محکم در آغوش فشردمش:
- ترنــم! من رو ببخش عزیزدلم! من…باور کن دیگه طاقت نداشتم! باور کن خودم هم نمی‌دونم چی شد…خواهش می‌کنم تو مثل من زندگی نکن…خواهش می‌کنم عاشق کسی نشو!
هق‌هق می‌کردم و روی سرامیک‌های سرد و خاک خورده، نشسته و تنش را در آغوش گرفته بودم. دلم می‌خواست بعد از اینکه از این زندگی خراب شده رها شدم، تنها چیزی که با خود ببرم، عطر تن ترنم باشد. دلم فقط خاطرات و یادش را می‌‎خواست. مطمئن بودم که دلم برایش اندازه‌‌ی یک دنیا تنگ میشد.
صدای قدم‌های محکمی که از راهروی منتهی به انباری شنیده می‌شدند، نشان از آمدنشان می‌داد. با تاسف لب به دندان گزیدم و چشمانم را بستم. دقیقه‌های آخری بود که در عمارت لعنتی، کنار ترنم سر می‌کردم. دقیقه‌های آخر از زندگی اسف‌بارم بود. صدای باز شدن طناب و گفت‌‌وگوهای بینشان به گوش می‌رسید. چندی که گذشت، دست بزرگی روی شانه‌‍‌ام نشست و صدای سردش به گوش رسید:
- بلند شو!
سرم را بلند کردم و با بغض به چشمان سرد و بی‌احساسش خیره شدم. آخرین نگاهم را به صورت معصوم ترنم دوختم و بوسه‌ای روی پوست مخملی‌اش نشاندم. مرد تنومند که زیر بازویم را گرفت، با ناتوانی از تن ترنم دل کندم و بلند شدم. آخرین نگاهم را به موهای طلایی‌اش دوختم و از ته دل آرزو کردم: «ای کاش برای یه بار هم که شده، مثل داستان‌ها، اشک آدم‌ها همه چیز رو شفا می‌داد.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
لطفا در نظر سنجی شرکت کنید

وزن تنم را روی بدن بزرگش انداخته و تک‌تک سرامیک‌ها را با کمک او قدم می‌زدم. هرازگاهی سر برمی‌گرداندم و با نگرانی نگاهی به انباری می‌انداختم؛ نکند بلایی بر سر ترنم من بیاید؛ نکند بدتر از آنچه شاهین قول داده بود با مرد من تا کنند؛ از این آدم‌ها هیچ‌چیز بعید نبود. به پلکان که رسیدیم، نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ می‌تونی بیای یا بلندت کنم؟
با نگرانی نگاهی به چشمانش انداختم و بدنم را شل گرفتم تا بلندم کند. دستانش را دور بدنم حلقه کرد و مثل پر از زمین بلندم کرد. پله‌ها را چند تا چند تا طی می‌کرد و در این حین، من با شرمندگی به تن بی‌جان مهمان‌هایی که روی سالن بزرگ عمارت پهن زمین شده بودند، چشم می‌دوختم. نه لباس‌های گران قیمتشان یاری‌شان می‌داد، نه ادعای زندگی میلیاردی‌شان و غرور و تعصب بی‌خود. حتما وقتی به هوش می‌آمدند، فکر می‌کردند یک تیم مافیایی بزرگ یا قاتل سریالی این کار را با آنها کرده؛ واقعا چه کسی فکر می‌کرد دلیل تمامی این اتفاقات، من باشم؟ یک خدمت‌کار ساده که به گفته آنها باید حد خودش را خوب می‌دانست.
چشمم به زن خوش قامت با پاهای خوش‌تراش و لباس بلند قرمز که قیمت سر به فلک‌ کشیده‌اش را فریاد میزد، افتاد. شاید در بین مهمانان، تنها کسی که بی‌هوش بودنش سرخوشم می‌کرد، این زن بود. با به یاد آوردن کاری که با من کرده بود، اخم کردم و سرم را برگرداندم:
«با شرمندگی سر به زیر افکندم و مورد تشر زن قرار گرفتم:
ـ نکنه گوشت خوب نمی‌شنوه؟! گفتم دمای جوشونده‌ی من باید هشتاد و چهار درجه باشه! خیلی خوب بهت فهموندم باید برگ پونه‌ی وحشی و نعنای خشک هم توش باشه! من نمی‌دونم توی احمق رو از کدوم بیابونی پیدات کردن و گذاشتنت برای خدمت‌‌گزاری! واقعا که این کار احمد خان زیر سوال میره!
به آرامی لب زدم:
ـ خانوم کوتاهی از من بود؛ احمد خان کوتاهی‌ای نکردن. من تمام مدت حواسم بود که دمای جوشونده‌تون همون‌قدر باشه؛ حتما وقتی داشتم براتون می‌اوردم سرد شد.
ـ عه؟! اینطوره؟! پس خودت هم نوش جانش کن دختره‌ی کولی!
در کسری از ثانیه لیوان شیشه‌ای را بالا آورد و تمام محتویاتش را روی تنم خالی کرد. از میزان داغ بودن جوشانده، کل تنم آتش گرفت؛ جیغی زدم و به سمت دست‌شویی دویدم. زنیکه‌ی روانی! معلوم نیست از کدام دیوانه‌خانه فرار کرده!»
اخم‌هایم را در هم کشیده و به در خروجی عمارت که رسیدیم، به خودم آمدم. آخرین نگاهم را به سالن بزرگ و دیوارهای بلندش انداختم. نگاهم بین تابلوهای بزرگ عکس خاتون و احمد خان رد و بدل شد؛ تمام خاطرات بچگی خودم و ترنم جلوی چشمانم نقش بست و نفس فرو بردم. باید با زندگی اصف‌بارم خداحافظی می‌کردم و وارد دنیای جدیدی می‌شدم؛ دنیایی که نمی‌دانستم قرار است چه بلایی بر سرم آورد؛ قرار است چگونه با من تا کنند. از باغ بزرگ و در خروجی‌ای که طاق به طاق باز بود، رد شدیم.
نگاهم به ماشین دراز و سفید رنگی که جلوی در پارک شده بود، گره خورد. از تعجب ابروانم را بالا دادم و نگاهی به مرد انداختم. مرا روی زمین گذاشت و به سوی در عقب شتافت. در را که باز کرد، اشاره‌ای به من کرد تا وارد شوم. باورم نمیشد اولین خوش‌بختی زندگی جدیدم، ورود به ماشین گران‌قیمتی باشد که فقط در فیلم‌ها دیده باشم. انگار اولین قدمم بود برای اینکه توسط پول سرخوش شوم؛ دریغ از اینکه بدانم مادر تمامی بدبختی‌ها، همین حرص و هوس پول بود.
اشک‌هایم را با دست پاک کردم و با شرمندگی وارد ماشین شدم. دلم نمی‌خواست لااقل با این لباس چرکین درون یک ماشین گران قیمت بنشینم. سوار که شدم، نگاهم به لبخند پت و پهن شاهین افتاد. مثل همیشه خوشتیپ بود! سرم را سریع پایین افکندم و حتی فرصت نکردم نگاهی به محوطه‌ی شیک و باکلاس ماشین بیندازم.
ـ شنیدم کارت رو خوب انجام دادی!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
چیزی نگفتم و فقط به کف‌پوش طلایی رنگ ماشین چشم دوختم. با سرخوشی گفت:
ـ واسه این کارت می‌خوام بهت هدیه بدم. این ماشین رو می‌بینی؟ لیموزین آعودی هشت ال هست؛ قیمتش الآن چهل هزار یورو هست. می‌دونی چند تومن میشه؟
سرم را آرام به چپ و راست تکان دادم. مرا چه به یورو و دلار؟ من از بچگی تنها بشور و بساب یاد گرفته بودم.
سرش را به جلو خم کرد و آرام گفت:
ـ تقریبا سه میلیارد.
این را که گفت، با بهت سرم را بالا آوردم. این ارقام تا به حال به گوشم هم نخورده بود! سه میلیارد؟! من و سه میلیارد؟! امکان نداشت! خندید و دستش را در هوا تکان داد:
ـ یه وقت فکر نکنی اینها عددهای خاصی هستن. این ماشین فقط هدیه من به‌خاطر کار بی‌نقصت بود. خب؟ نظرت چیه؟
با چشمان عسلی رنگش چشمکی نثارم کرد. آب دهانم را فرو بردم و با صدای گرفته گفتم:
ـ مـ…من نمی‌دونم باید چه‌طوری ازتون تشکر کنم. آخه…آخه نیازی به این کار نبود.
نچ‌نچ کرد و با لحنی آمیخته به خنده گفت:
ـ اه بسه دیگه! دختر یکم اعتماد به نفس داشته باش. تو با این چشم و ابروی خوشگلت لیاقت صد برابر بیشتر از اینها رو داری. گفتم که! این فقط اولشه. تو قراره پس‌فردا شب زن سهند خان بشی و… .
سریع گفتم:
ـ آگرین!
نمی‌دانم این جسارت از کجا آمد که اینقدر سریع حرفم را زدم. سرم را یواشکی بالا آورده و به لبخند پت و پهن روی صورت سبزه‌اش چشم دوختم. شاید کمی مجال پیدا کرده بودم تا اطراف ماشین را از نظر بگذرانم. چیدمان صندلی‌ها نظرم را جلب کرده بود. سه صندلی چرمین در ردیف من و سه صندلی چرمین سیاه دیگر در ردیف شاهین. کنار من و او که هر دو روی صندلی وسط نشسته بودیم، دو میز شیشه‌ای کوچک به چشم می‌خورد با بطری‌های نوشیدنی و جام‌های شیشه‌ای.
ـ گفتی آگرین؟
سریع لب به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. منتظر جوابم بود. آهسته گفتم:
ـ می‌خوام آگرین صداش کنم.
یک «آها»ی بلند گفت و پایش را روی پای دیگرش انداخت. چشمم که به مدل کت و شلوار نفتی‌اش خورد، نفسم در سی*ن*ه حبس شد. خدایا، مثل همان کت و شلواری بود که آگرین به تن داشت؛ در شب عروسی معشوقه‌اش. همان کت و شلواری که خودم برایش اتو زدم تا در عروسی‌اش به تن کند. همانی که تا چند دقیقه پیش به تن داشت و طناب‌های محکم، روی صندلی اسیرش کرده بودند. مثل همان بود!
محو تماشای کت و شلوار اتو کشیده و پیرهن سفیدش بودم که جرعه‌ای نوشید و اشاره کرد:
ـ بخور.
با تعجب گفتم:
ـ نه آقا…من از این چیزها خوشم نمیاد.
نیشخندی زد و گفت:
ـ مگه تا حالا خوردی که خوشت نیاد؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و آهسته گفتم:
ـ نجسه.
خنده‌ای بلند سر داد و با حرکت کردن ماشین، گفت:
ـ نجس؟! یه شات ازش بالا بری طعم سرخوشی رو می‌فهمی. لامصب تموم دردهات رو می‎شوره و می‌بره. بخور دختر.
ترسیده سرم را پایین انداخته و دست‌های عرق‌کرده‌ام را درون هم قلاب کردم. از طرفی غم دلتنگی برای ترنم و از طرف دیگر حرف‌های شاهین، مضطربم می‌کردند. قلوپی دیگر خورد و باز اشاره‌ای به میز من کرد:
ـ اون جام رو بگیر دستت.
نگاهی به چشمانش کردم و جام کنار دستم را دیدم. آرام بلندش کردم و در دست گرفتم. لبخند زنان شیشه‌ی نوشیدنی کنارش را برداشت و ذره‌ای درون جام من ریخت. رنگش به سرخی خون بود و بویش نامطلوب. اشاره‌ای کرد و گفت:
ـ یه چیز رو دو بار نمیگم؛ بخورش.
با استرس لبم را به جام نزدیک کردم. چشم‌هایم را روی هم فشرده و به زور جام را بالا آوردم. می‌ترسیدم محتویاتش را قورت دهم و معده‌ام آتش بگیرد. شنیده بودم تلخ و بی‌مزه‌ است؛ هیچ رغبتی برای نوشیدنش نداشتم. با این حال، دوست نداشتم فکر کند بچه‌ننه‌ام یا از همین اول بخواهم با او لج کنم؛ ته تهش یک جرعه نوشیدنی بود؛ چیز خاصی نبود! به زور جام را سر کشیدم و همان اول با قورت دادنش، حس کردم سرم گیج رفت. گلویم تیر کشید و بعد از آن معده‌ام آتش گرفت. جام را به شدت روی میز کوبیدم و دستانم را روی معده‌ام فشردم. خدای من! این چه کوفتی بود؟! مزه‌‌ی تلخ و آتشینش روحم را از بدنم جدا می‌کرد. این زهرماری چه‌طور درد دیگران را شفا می‌داد؟ خودش دردی اضافه می‌کرد روی دردهای دیگر!
صدای قهقه‌های شاهین به گوش رسید و بعد با خنده گفت:
ـ بابا اینکه دو قطره بود! باید عادت کنی…بعدا آدم‌های پول‌دار و سرخوشی که هرروز یه جام از اینها دستشونه، تو زندگیت فک و فراوون پیدا میشه. از الآن عادت کن تا بعدا راحت بنوشی.
با تعجب سرم را بالا آوردم و نگاهی به چهره‌ی خونسردش انداختم. چه می‌گفت؟! محال ممکن بود من باز هم از این زهرماری بخورم! محال بود! واقعا آدم را تا حد مرگ پیش می‌‌برد!
ـ امشب پرواز داریم به ترکیه. زندگی جدیدت اونجا شروع میشه.
با تعجب گفتم:
ـ آخه چرا ترکیه؟ من که زبون اونجا رو بلد نیستم. مگه ایران چشه؟
پورخندی زد و گفت:
ـ نکنه دوست داری به دو روز نکشیده کارمون به زندون بکشه؟ می‌خوای بابای اون سهند پیدامون کنه؟
خواست باز از دهانم «آگرین» بپرد که خودم را مهار کردم. با ناچاری گفتم:
ـ آخه چه‌طور می‌خواد پیدامون کنه؟
سرش را جلو آورد و چشمان خمار و عسلی رنگش را به چشمان درشت سیاهم دوخت. با جدیت گفت:
ـ پول!
ادامه داد:
ـ تو انگار هنوز نفهمیدی با پول همه چیز اوکی میشه. هر چیزی که فکرش رو بکنی با پول اوکی میشه. حتی عشق! می‌بینی؟ با یه داروی ساده که پول زیادی براش خرج شده، تو هم داری به عشقت می‌رسی. تو دنیا پول حرف اول رو می‌زنه.
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم؛ شاید هم راست می‌گفت. نگاهی به دور و اطراف انداختم. تنها مشکل این ماشین این بود که پنجره نداشت! از اول تا آخر مسیر باید نگاهم را به کف‌پوش طلایی می‌دوختم و سکوت می‌کردم. احساس می‌کردم کمی برای شروع این زندگی جدید به ظاهر پولداری، معذب بودم.
ـ امشب می‌ریم ویلای من. قبل از پرواز با بچه‌ها آشنا میشی؛ بهت تو لباس پوشیدن و مد، زندگی جدیدت، سفر به ترکیه و رابطه‌ت با سهند کمک می‌کنن. بعدش پرواز داری و اونجا شرکتت و خونه‌ت منتظرتن. زندگی جدیدت خیلی بهتر از اون‌ چیزی میشه که تصورش رو می‌کردی.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
چیزی نگفتم و سکوت پیشه کردم. فضای اتوموبیل از سکوت پر بود و خالی از همهمه. در آن میان، تنها من مانده بودم، افکار مزاحم و دل‌تنگی‌ام، حس معذب بودنم و صدها چیز دیگر که به سختی به زبان می‌آمد. قلبم گویا هر لحظه خطاب به من می‌گفت: «تو واقعا یه کودنی! چه‌طور اینقدر ساده به این آدم‌ها اعتماد کردی؟!» و من در جواب می‌گفتم: «تقصیر خودته که عاشق بد آدمی شدی. اینهمه آدم تو دنیا…تو حتما باید عاشق همچین آدمی می‌شدی؟ که مجبور بشی به‌خاطرش تن بدی به هم‌کاری با همچین آدم‌هایی؟ خدایا! چه‌طور با چند تا قرار ساده به این آدم‌ها اعتماد کردم؟ اصلا از کجا معلوم پای قرارشون وایسن؟ اصلا…چرا باید یه ماشین چهار میلیاردی رو مفت و مجانی ببخشن به یه خدمت‌کاری که هیچ‌کاری براشون نکرده؟ تنها کار مزخرفی که کردم، این بود که آگرین رو دو دستی تقدیمشون کردم. تقدیم کردم تا شاید وقتی به من برگردونده میشه، اون هم عاشق من باشه.»
ـ پیاده شو.
سرم را بلند کرده و با تعجب به چشمان عسلی رنگش زل زدم. چرا من تازه فهمیده بودم مژه‌های بلندی دارد؟ یا موهای بلند از پشت بسته‌ی خرمایی رنگ جالبی دارد؟ شاید چون تمام فکر و ذکر من شده بود آگرین. این آگرین خواب و خوراکم را گرفته بود که هیچ، مالک قلبم هم که هیچ، ذهنم را هم تصرف کرده بود!
آهسته دستم را به سمت دست‌گیره بردم. دست‌گیره‌ی عجیبی داشت! فلزی و باریک طلایی رنگ که احتمالا باید به سمت خودم می‌کشیدم تا باز شود. خواستم فشاری وارد کنم که دست بزرگ و گرم شاهین روی دستم نشست. با این حرکت، سریع دستم را کشیده و یک لحظه هراس مسخره‌ای به قلبم هجوم برد.
ـ لازم نیست تو این کار رو کنی.
سرم را تکان داده و معذب سر جایم نشستم. نکند می‌خواهند در را برای من بگشایند؟ وای! دیگر واقعا تحمل این یکی را نداشتم! برای منی که از اول عمرم درون یک عمارت غول‌پیکر مشغول خدمت به احمد خان و خاتون بانو بودم، کمی زیاده‌روی بود! درب سمت من و شاهین همزمان باز شد. با استرسی که به من وارد شده بود، دامن بلند سفید رنگ پارچه نخی‌ام را بالا گرفته و کفش‌های ساده‌ی سبک سفیدم را روی آسفالت گرم گذاشتم. بعد از پیاده شدن، سریع دامنم را روی کفشم مرتب کرده و آن‌ها را پنهان کردم؛ مبادا مرد کت و شلوار سیاه پوشی که در را برای من باز کرده بود، لکه‌های روی کفشم را ببیند. نبیند هم چه فایده؟ وقتی پیرهن آستین بلند آبی‌ام پر بود از لکه‌های همان جوشانده‌ای که توسط آن زنیکه‌ی خیره سر، روی سر تا پایم ریخته شده بود. نمی‌دانم چه‌طور ولی یک لحظه از ته دل دلم خواست با همین ماشین دک و درازی که به آن لیموزین می‌گویند، نزد همان زنیکه سرخ‌پوش داخل مهمانی امشب بروم و سر تا پای ماشینم را به رخش بکشم!
ـ شمیم خانوم! شما بالآخره رسیدید؟!
با صدای پر از خنده‌ی دخترک نوجوانی، سرم را با تعجب بلند کردم. دخترک قد بلند و لاغر اندامی با دامن ساده‌ی سیاه و پیرهن آستین بلند و ساده‌ی قرمز، با اشتیاق رو‌به‌روی من ایستاده بودم. سرم را که بلند کردم، با دیدن زیبایی صورتش، نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. خدای من! چه‌قدر این دختر زیبا بود! پوستی به شدت سفید و براق داشت با لب‌های غنچه‌ای صورتی رنگ. به چشمانش که زل زدم، از زیباییشان تمام کلماتی که می‌خواستم به لب بیاورم، به کلی از ذهنم رفت. چه چشم‌هایی داشت! کشیده و آهویی مانند، به رنگ آبی. نه آن آبی‌ای که به رنگ دریا باشد، نه آن آبی‌ای که به آسمان تشبیه می‌کنند؛ یک نوع آبی خاص! بین فیروزه‌ای و خاکستری بود؛ شاید هم نه! بین نفتی و آبی کم‌رنگ؛ نه نه! اصلا قابل وصف نبود! جان می‌داد تا چندین دقیقه فقط به آنها زل بزنی و هیچ نگویی؛ همین!
ـ بهار، شمیم رو تا اتاقش همراهی کن. عمارت رو بهش نشون بده و مطمئن باش چیزی کم و کثر نداشته باشه. یادت باشه تا وقتی خبرت نکردم، طبقه سوم نیای.
از چشمان دختری که با نام بهار مورد خطاب قرار گرفته بود، دل کندم و نگاهم خیره به شاهین بود که از در میله‌ای عبور کرده و وارد باغ عمارت شد. آب دهانم را فرو برده و با نیم‌چه لبخندی، معطوف نگاه بهار گشتم. با لبخند دندان‌های ردیف و بلورینش را به نمایش گذاشت و با صدای لطیف و نازکش گفت:
ـ خیلی خوش اومدید! من خیلی وقته منتظر شمام! شاهین خان گفته بود قراره یه آدم خاص به عمارت بیاره و وقتی فهمیدم قراره امروز پا به عمارت بذارین، از خوش‌حالی حتی یه لقمه غذا هم نخوردم!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
122
مدال‌ها
2
دستی در هوا تکان داد و با لحن شادش گفت:
ـ اصلا یادم نبود که چه‌قدر خستتونه! بعد از اینکه استراحت کردین، قولتون میدم کل باغ رو برگردونمتون؛ حتی می‌تونیم یه سر به استخر هم بزنیم و شنا و… .
چشمکی نثارم کرد و از این کارش ابروانم بالا پرید. استخر؟ شنا؟! آن هم من؟ واقعا که این دختر خیلی شر و شیطان بود! دستم را از ساعد گرفت و به نرمی به سمت در ورودی به عمارت هدایتم کرد. یک در مرتفع چوبی سیاه رنگ بود؛ کاملا سیاه؛ مثل تمامی دیوارهایی با نمای آجری و به رنگ سیاه عمارت. از بیرون کمی دل‌گیر به نظر می‌آمد و به شدت دوست داشتم از داخل کمی دل‌باز باشد. دو سه پله‌ی سیاه به پادری می‌خورد و آنها را هم که بالا رفتیم، بهار دستش را روی دست‌گیره‌ی کروی شکل در گذاشت و با خشنودی گفت:
ـ دیریرین! این هم از عمارت شاهین خان و دار و دسته.
در به آرامی باز شد و من با دیدن تم سیاه و سفید عمارت، متعجب به همه‌جا چشم دوختم. از مبلمان و کتا‌ب‌خانه و حتی سرامیک‌های کف سالن گرفته تا رنگ دیوار و پیانوی سمت راست سالن عمارت، همه و همه به رنگ سفید و مشکی بودند! خدای من! چیزی برای گفتن نداشتم. اگر چنجره‌های قدی و طویل در سمت راست و چپ عمارت وجود نداشتند، واقعا عمارت خفه‌ای میشد. تنها چیزی که در این عمارت سیاه و سفید نبود، دو پلکان شیشه‌ای بودند که به حالت خمیده به طبقه بالا منتهی می‌شدند؛ وگرنه همه‌چیز بی‌روح بود.
ـ قشنگه؛ نه؟
شرم‌گین به بهار چشم دوخته و چیزی نگفتم. چه می‌توانستم بگویم؟ اینکه چه‌قدر عمارت سیاه و سفیدی که ساخته بود بی جان و به‌ درد نخور بود؟ پا به سالن که گذاشت، تازه متوجه موهای بلند و طلایی رنگ مواجش شدم. قد موهایش تا پایین کمرش ادامه داشت و مرا یاد ترنم می‌انداخت. لبخند غمگینی روی لبم آمد و آهسته به دنبال بهار راه افتادم. طبقه‌ی اول را کامل نشانم داد. سمت چپ سالن منهتی میشد به آشپزخانه‌ای با خدمت‌کاران مشغول به کار، که واقعا مجهز بود و بی‌نقص؛ سه سرویس با تم سیاه و سفید همیشگی و بزرگ، و دو حمام مجهز و بی عیب. سمت راست سالن هم دری شیشه‌ای بود که به مسیر پشت باغ باز میشد. اتاق بزرگ نشیمن با آن شومینه قدیمی و عجیبش، اتاق عجیب با میز بیلیارد و فوتبال دستی و بولینگ و از همه عجیب‌تر اتاق جلسه بین آدم‌های ساکن عمارت، همه و همه مرا متعحب ساختند. این عمارت، کمی عجیب‌تر و با شکوه‌تر از عمارت احمد خان بود و همین مرا متعجب ساخت؛ زیرا تا به حال فکر می‌کردم بزرگ‌ترین و باشکوه‌ترین عمارت دنیا متعلق به احمد خان باشد؛ حق هم داشتم! تا به حال پا به عمارت دیگری نگذاشته بودم.
ـ خب دیگه…طبقه‌ی اول هم تموم شد. طبقه‌ی دوم هم اتاق خدمه و کسایی هست که توی این عمارت زندگی می‌کنن.
سرم را تکان دادم و به دنبالش از پله‌های شیشه‌ای و شفاف بالا رفتم. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، کنارمان نرده‌های شیشه‌ای کشیده شده بود که از آن طبقه‌ی اول به وضوح مشخص بود. در وسط سالن طبقه‌ی دوم، مبل‌های راحتی سفید رنگی بودند که رو‌به‌رویشان تلویزیونی با صفحه نمایش بزرگ قرار داشت. چپ و راست این طبقه‌، پر بود از درهای مشکی رنگ و چوبی که کنار هم قرار داشتند و هر یک چراغ لوکس و الماس شکلی کنار درهایشان قرار داشت. لوستری بزرگ از سقف آویزان بود و به طبقه‌ی دوم روشنایی بی‌نظیری بخشیده بود. روی سرامیک‌هایی که برخلاف سرامیک‌های سفید طبقه‌ی اول، به رنگ مشکی بودند، قدم می‌زدم که حرف بهار، نظرم را جلب کرد:
ـ این هم اتاق شماست.
اشاره‌ی دستش را دنبال کردم و در بزرگ و سفید رنگی را دیدم که دو طرفش دو چراغ الماس‌گونه روشنش کرده بودند و دو دست‌گیره‌ی کروی داشت. پادری مشکی و نقش‌دار جلوی در نظرم را جلب کرد؛ هیچ اتاق دیگری پادری نداشت! با تعجب به بهار زل زدم و پرسیدم:
ـ این اتاق منه؟
با غرور گفت:
ـ بله خانوم.
ـ واقعا؟ یعنی…یعنی تو مطمئنی؟
سرش را تکان داد و گفت:
ـ بفرمایید داخل.
دست‌گیره را چرخاندم و منتظر بودم تا با منظره‌ی اعجاب‌انگیزی رو‌به‌رو شوم که با باز شدن در و نمایان شدن یک چهره‌ی به شدت سرد با آرایش مشکی، من و بهار هر دو یک لحظه جیغ کوتاهی کشیدیم. با چشمان گرد شده به دختر رو‌به‌رویم زل زدم که با تشر گفت:
ـ چتونه؟ جن دیدین مگه؟! این رفتارها چیه؟
یک لحظه یاد اخلاق خاتون بانو افتاده و سرم را پایین انداختم. همیشه‌ی خدا تشر میزد و دعوایمان می‌کرد. دوستمان داشت اما در عین حال سخت می‌گرفت و چه‌قدر این دختر مرا یاد آن زن انداخت. یک لحظه به‌خاطر جیغی که زدم، افسوس خورده و خودم را ملامت کردم. چرا باید جیغ می‌زدم؟ آن هم با دیدن دختری که تنها چیز عجیبش صورت سفید با آرایشی کاملا سیاه رنگ بود.
ـ بهار زود تند سریع برو پایین و من و شمیم رو تنها بذار. تا وقتی خبرت نکردم هم حق نداری سر خود این ورها آفتابی شی! فهمیدی؟
زیرچشمی نگاهی به بهار انداختم که سرش را برگرداند و با گفتن یک «ایش» زیر لبی، به طبقه‌ی پایین شتافت.
ـ بیا تو.
آرام به داخل رفته و با اینکه از کنجکاوی برای دیدن اتاقم در پوست خود نمی‌گنجیدم، ترسیده سرم را پایین انداخته و خودم را مهار کرده بودم. این دختری که نمی‌دانستم کیست، احتمال داشت هر لحظه به من نیز تشری بزند و همان‌قدری که با بهار سرد رفتار کرد، با من هم بکند.
ـ شمیم محمودزاده، دختر بیست و دو ساله‌ای که از بچگی خدمت‌کار بوده و برای احمد شاهی و زنش کار می‌کرده. دختری که هیچ‌وقت پدر و مادرش رو ندیده و الآن هم نمی‌دونه خودش رو تو چه مخمصه‌ای انداخته، تویی! دختر جون! پا گذاشتی به جایی که برگشت نداره؛ به راهی پا گذاشتی که مسیرش اصلا معلوم نیست چی میشه. می‌دونی که؟ بگو ببینم تو چه‌طور به آدم‌های این‌جا اعتماد کردی در صورتی که خودشون به افراد خودشون اعتماد ندارن؟!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,279
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین