او به آن زن مثل گل پژمردهای که چیده بود، نگاه میکرد، که بهزحمت میتوانست زیباییای را که از ابتدا باعث چیدن و تخریب او شده بود، تشخیص بدهد. و علیرغم این، احساس کرد آن زمان که قویتر بود، اگر واقعا آرزویش را داشت، میتوانست آن قلب را از سی*ن*هاش بیرون بکشد؛ اما حالا، در آن لحظه، که بهنظر میرسید هیچ علاقهای به او ندارد، میدانست چیزی که به او پایبندش کرده، شکستنی نیست.