جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 592 بازدید, 21 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
نام رمان: آن پاسان
نام نویسنده: معصومه
ژانر:
جنایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (6)S.O.W
خلاصه:

خوش‌گذرانیِ شبانه‌ی پنج دخترِ جوان تبدیل به نفرینی خونبار می‌شود و سارقانی که به دنبالِ مالِ آن‌ها جانشان هم می‌گیرند که از این دریای خونین فقط میخکِ فراری شانسِ زنده ماندن پیدا می‌کند! زنده ماندنی که پس از ماه‌ها بارِ دیگر با جرقه‌ای آتش‌زا ردِ قدم‌های او را تا بازگشتی دوباره به تاریکیِ این سرزمینِ همیشه شب دنبال کرد شاید در پیِ درخششِ ماه مانندش، اگر شب در هر زمانی برقرار بود حداقل مِهری را در قلبِ ویرانه‌ی خود جای دهد؛ اما مشخص نبود... او ماه بود یا سرابِ ماه!

*آن پاسان: حرکتی ویژه در شطرنج که در آن سربازِ حریف، سربازِ دشمن را در هنگامِ گذر می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1729926597502.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ~Em
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
مقدمه:
روزی از دریا وسعتِ بخشش‌اش را پرسیدند. گفت که به عمیق‌ترین شکلِ ممکن می‌بخشید و گناهکار را در عمقِ این بخشش غرق می‌کرد...
و به راستی این تله‌ی عاشقانه، چه فریبی مرگبار بود برای دلی که به زیباییِ دریا پیوند خورد!​
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
از ذوقِ شب بود که ستارگان درخشنده‌تر از هر زمانی در کنارِ هلالِ لبخندزنانِ ماه نور دواندند. درخششی از عزای آسمان برای تاریکیِ سایه انداخته به زمین جامه‌ای اکلیلی و زیبا می‌دوخت. نماینده‌ی شب سکوت بود و آرامش؛ اما این جایگاه سوخت می‌شد وقتی صدای خنده‌هایی ظریف و شیرین ترکیب شده با موسیقیِ بلندی در فضای جاده‌ای می‌پیچید و سکوت را به تمسخر می‌گرفت. میانِ سایه‌ای از تیرگی که سنگین بر سرِ زمین افتاده بود درونِ این جاده ماشینی به پیش می‌رفت که نورِ چراغ‌های جلو و عقبش برای نشان دادنِ مسیر کفایت می‌کردند. ماشینی با حضورِ پنج سرنشین و دخترانی جوان که هماهنگ با آهنگ می‌خواندند و صدای خنده‌هایشان چون تارِ عنکبوت تنیده شده در گوشه به گوشه‌ی فضای ماشین، دستِ ظریفی جلوتر رفت و با دستکاریِ ضبط صدای موسیقی را بالاتر برد تا آنجا که رسید به جیغِ هیجان‌زده‌ی دختری از روی صندلیِ عقب.
در این بین راننده دختری بود که لبانِ باریک و برجسته‌اش مزین به کششی دو طرفه بودند و برقِ چشمانِ مشکی‌اش در قابِ کشیده‌شان شبیه به درخششِ همان ستاره‌ای که نقطه‌ی خیره کننده‌ی آسمان شده بود، دستانِ ظریفش فرمان را حبس کرده میانِ انگشتانش و زیرِ دست آن را می‌لغزاند. گه گاه نگاه به سمتِ مابقی می‌کشاند و بعد دوباره روبه‌رو و جاده‌ای را می‌دید که خالی بودنش در این شب کمی خوفناک به نظر می‌رسید؛ اما سکوتِ حاکم بر آن بابِ خوشگذرانی و لذت بردن از لحظات با خنده و موزیک، فقط شیشه‌ی کنارِ خود را قدری پایین کشید تا نفوذِ نیمچه سرمایی پاییزی را به گرمای ماشین باعث شود.
این نفوذِ سرما که ختم شد به سیلیِ ملایمی که باد به صورتش زد، طره موهای صاف و مشکی‌اش که صورتش را قاب گرفته بودند به عقب لغزانده و نتیجه‌ی این لغزیدن همان ریز قلقلکی بود که با شوخیِ باد نصیبِ برجستگیِ گونه‌هایش شد.
از رو به فزونی رفتنِ این خوشی بود که شاید به ناگاه طلسمی بندِ دلِ آسمان را پاره کرد. طلسمی که حاصلش هیجانی منفی بود پیچک زده به دورِ ماهی که قلبِ آسمان به چشم می‌آمد، ردِ این سیاهی شد تیرگیِ ابرهایی که پراکنده بر این پهنه‌ی خاموش و سوخته به سمتِ هم کشیده می‌شدند. نفرینی ناگهان خوشیِ شب را با لشکرِ ابرهای خاکستری باطل کرد و سرزمینِ آسمان به سیاهیِ دستانی فتح شد که در پیِ به عزا نشاندنِ ماه و خاموشیِ نورش بودند. از سیاهیِ این لحظه بود که بمبی در قلبِ دختر روی تایمر قرار گرفت و نزدیک به انفجار، ندانست چرا به یکباره از رنگِ لبخندش کاسته شد، هرچند که به طورِ کل نابود نشد.
دختر دمی مژه‌های مشکی و بلندش را بر هم نهاد و در همان دم که چشمانش را تا آیینه‌ی بالای ماشین کشاند، دیدنِ ماشینی مشکی که با فاصله‌ای کم شده و به سرعت پشتِ سرشان می‌آمد، کمرنگ درهم پیچیده شدنِ ابروانِ باریک و مشکی‌اش از شک را در پی داشت که ردِ لبخندش را هم پاک کرد. چشمانش را ریز کرده و دقیق‌تر آیینه را نگریست مبادا اشتباه از چشمانش بوده باشد و یک خطای بینایی؛ اما نه! انگار این ماشین مشکوک تر از این حرف‌ها یود و واقعی برای نگاهِ طوفان زده‌اش.
از رُخِ درهمِ او و شکِ چهره‌اش بود که دخترِ نشسته کنارش بر صندلیِ شاگرد حینی که لبخند بر لب چشمانِ قهوه‌ای و براقش را از عقب می‌گرفت و رو می‌چرخاند، رسید به نیم‌رُخِ آغشته به شکِ دختر و از این تغییرِ حالتِ ناگهانیِ او بود که لبخندش همچنان بر لبانش پایدار؛ اما اخمی کمرنگ از سرِ ندانستن را جای داده میانِ ابروانِ بلند و قهوه‌ای تیره‌اش، دمی چانه جمع و بعد هم سری اندک کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ سپس بدونِ جدا کردنِ نگاهش از او لب باز کرد و پرسید:
- میخک خوبی؟ چت شد یهو؟
دخترِ میخک نام گرفته با شنیدنِ دو پرسشی که مخاطب قرارش دادند، حینی که باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاده بود ریز پلکی سریع زد، رو پایین گرفت و چرخانده به سمتِ نگاهِ خیره‌ی دختر، لب گشود حرفی بزند که یک آن صدای جیغ مانندِ کشیده شدنِ لاستیک‌های ماشینی بر سطحِ جاده، زبان در دهانش خشکاند و بمبِ پنهان در قلبش را یک دم منفجر کرد. صدای دیگری را از صندلیِ عقب شنید که ترسیده و شوک زده با صدایی بلند گفت:
- مواظب باش میخک!
و این هشدار هماهنگ شد با رو به جلو چرخاندنِ یکباره‌ی میخک و درشت شدنِ چشمانش با دیدنِ ماشینی که با فاصله‌ی نسبی کج مقابلشان ترمز و به عبارتی راهشان را سد کرده بود. نفسش گیر کرده در ریه‌هایش، فرمان را محکم میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش فشرده و چون ضربان‌های قلبش نامنظم و یکی درمیان شدند، در یک آن با فاصله‌ای کوتاه مقابلِ همان ماشین ترمز کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
نگاهِ هر پنج سرنشین شوکه و آیینه شده بود بر چهره‌ی دیگری، آنچنان که هیچکدام حتی پلک هم نمی‌زدند و هرچه نفس‌هایشان وحشت زده حبسِ سی*ن*ه بود؛ انگار صوتِ ضربان‌های محکم، کوبنده و نامنظمِ هر پنج نفرشان بود که در فضای ماشین می‌پیچید. نگاهِ میخک به روبه‌رو بود تا سیاهیِ شب با جان گرفتنِ این طلسمِ شوم عمق یافت در لحظه‌ای که با باز شدنِ درهای ماشینِ مقابلشان از سه جهت، سه قامتِ سیاهپوش هم از ماشین بیرون زده و درها را محکم بستند. همرنگِ شب بودنشان یک طرف، کلاه‌های بالاکلاوایی که چهره‌هایشان را هم پوشش داده و فقط نقشِ چشمانشان پیدا بود هم یک طرف.
مردی که از سمتِ راننده پیش آمده و ماشین را از سمتِ صندوق عقب دور می‌زد بلند قامت بود و یک دم رو بالا گرفتنش که چشمانِ میخک را به دریای طوفان‌زده‌ی چشمانش با آن امواجِ وحشی کوک زد، سیاهیِ چشمانِ خودش چون صخره‌ای این امواج را پس زدند؛ اما این پایانِ طلسمشان نبود! چرا که دو نفرِ دیگر هم با همان سر و شکل جلو آمدند و این درحالی بود که کابوسِ شب ختم شد به شکارِ اسلحه‌هایی در دستانِ هرسه نفرشان!
پنج دخترِ ترسیده و شوک زده در این ماشین حضور داشتند که هوا به لرزِ نفس‌ها و سردی‌شان آغشته بود آنچنان که انگار مرگ اکسیژنِ اطرافشان را مسموم کرده بود. از جامِ هراس نوشیدند و ضربانِ قلب‌هایشان لحظه‌ای متوقف شد که دستی پوشیده با دستکشِ مشکی و پارچه‌ای بندِ دستگیره‌ی درِ سمتِ راننده شده و یک دم با گشوده شدنش، این تنِ یخ بسته‌ی میخک بود که میزبانِ سرمایی از جانبِ نوکِ اسلحه روی شقیقه‌اش شد. نفسِ گیر کرده در سی*ن*ه‌اش با نفس زدنش بیرون آمد و پلک‌هایش که نامحسوس ریز لرزی گرفتند، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و فقط آبِ دهانی را سخت از گلوی رنگِ کویر گرفته‌اش پایین فرستاد.
مردِ ایستاده کنارِ او که همان سیاهپوشِ بلند قامت با چشمانی درنده و آبی بود، چون نگاهِ گوشه چشمیِ میخک را دریافت بدونِ بر زبان نشاندنِ حرفی و فقط با لغزاندنِ سرِ انگشتِ اشاره‌اش بر روی ماشه، فرمانش را به او صادر کرد، همچون دو نفری که از سمتِ دیگرِ ماشین این فرمان را به مابقی انتقال داده و پیاده‌شان کردند. میخک لبانش را هم بر هم فشرد، دستانش را از فرمان آرام جدا کرد و ریز چرخی که به تنش روی صندلی و به سمتِ بیرون داد، کفِ کتانی‌های سفید و همرنگ با شلوارِ بگی که به پا داشت را روی زمین نشاند. چشمانش را که همان از گوشه بالا کشید تا به نگاهِ این غریبه گره خورد، از روی صندلی برخاست و حینِ ایستادنش مقابلِ او بود که شالِ نازک و سبزِ تیره‌اش هم به تبعیت از وحشی‌گریِ بادِ تند شده از روی موهای مشکی‌اش عقب رفت، باز شده و یک دم روی زمین فرود آمد.
تارِ موهای میخک روی صورتش کشیده می‌شدند، برقِ شوق در چشمانش خاموش شده و هراس‌زده بود همچون باقی دوستانش، وقتی که با هدایتِ مرد و قرار گرفتنِ اسلحه این بار پشتِ سرش وادار به تک گامی جلو رفتن شد.
از این زمان با فرارِ دقایق از آشوبِ پیش آمده، ابرها فرصتی را غنیمت دیده و با بیشتر قفل شدنشان به هم بود که ماه را زندانی کردند و تختِ سلطنتش را هم ربودند. نفرینی شوم لبخندِ شب را به خاموشی دعوت کرد، همین نفرینی که از آسمان گذشت تا باز هم به جاده رسید و جا ماند به روی تصویری که یکی از دخترها زیرِ نگاهِ خیره‌ی میخک و مابقی کیفِ مشکی‌اش را به دست یکی از سیاهپوش‌ها یا به عبارتِ بهتر... سارقین سپرده و هر پنج نفر منتظرِ بخشیده شدنِ جانشان در ازای بخشیدنِ اموالشان بودند.
سیاهپوشی که هنوز اسلحه‌اش را رو به میخک نشانه گرفته بود، چشم از برق دستبندِ ظریف و طلایی که کفِ دستِ پوشیده با دستکشش بود گرفته، با فرو بردنِ آن در جیبِ هودیِ مشکی که همرنگ بود با شلوارِ جین و پوتین‌هایش، پلکی آهسته و خونسرد زد، رو بالا گرفت و نگاهی گردانده میانِ هر پنج دختر و سپس بالاخره صدایش را به گوش رساند:
- وقتِ مهمون‌نوازیه...
و برقِ چشمانش مرموز آنچنان که رودی از تاریکی را در رگ‌های میخک و مابقی به جریان انداخت، با اشاره‌ی اسلحه‌اش به شیبِ کنارِ جاده که درهم پیچیدنِ درختانش آن را شبیه به جنگلی در پستویش نشان می‌داد، خونسرد افزود:
- زود باشین خانم‌ها.
میخک و دوستانش نگاهشان را میانِ یکدیگر به گردش درآوردند و در این بین یکی از سارقین که نسبت به بلند قامتیِ او کوتاه تر بود، شوکه از چنین حرفی که او بر زبان راند سر به سمتش کج کرد، نیم‌رُخش را حبسِ قابِ مردمک‌هایش با آن عنبیه‌های قهوه‌ای رنگ کرده و پُر تاکید بر لب راند:
- تمومش کن رِسا!
اما رسایی که او نام برد، گویا تازه آغاز کرده بود که بدونِ تغییری در لحن و حتی مسیرِ خیرگیِ چشمانش که هراسِ عمقِ دیدگانِ میخک بود، خطاب به او ادامه داد:
- تو ساکت باش!
و با ساکت شدنِ او بود که سکوتی میانشان رقصید، تلفیق شده با نگاه‌های آمیخته به وحشتِ دخترها و چون التماسِ ناله‌وارِ یکی از آن‌ها به گوش رسید، رسا بی‌محل و فقط تکرار کرد:
- زود باشین خانم‌ها، وقتمون برای تلف کردن زیادی کمه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
هشدار و تیزیِ لحنِ بُرنده‌ی رسا بود که زبانِ التماس از آن‌ها قطع کرد و نهایتش ختم شد به نگاهی سرزنش‌گر از جانبِ چشمانِ قهوه‌ایِ سیاهپوشی که پیش‌تر تمام کردن را از او خواستار شد. به فرمانِ رسا و اشاره‌ی اسلحه‌ی او دو سارقِ دیگر نگاهی به هم انداختند و مجبور به اطاعت، هدایتِ پنج دختر را با اسلحه‌های بالا آورده به عهده گرفته و آن‌ها را به سمتِ شیبِ کنارِ جاده هدایت می‌کردند. در سکوت و خلوتِ این جاده فقط ماند ماشینی با درهای باز از چهار طرف و شالی که از سرِ میخک مقابلِ درِ سمتِ راننده بر زمین سقوط کرده، با وزشِ باد ریز تکانی می‌خورد.
قامت گذراندنِ آن‌ها از میانِ درختان و تاریکیِ خوف برانگیز جنگلی که در محاصره‌ی لشکری از درختان بود مسیرِ قدم‌هایشان را روی چمن‌های کوتاهِ زمین سوی اتاقکی چوبی سوق داد. اتاقکی که نورِ افتاده درونش سو_سو می‌زد و حتی اندک هم بود. پنج دختر کنارِ هم بر زمین نشسته بودند و وحشت وجودشان را قالب گرفته، میخک اما همان اندازه که در قلبش راهِ گریزی برای اضطرابِ سرگردان شده وجود نداشت، ناچارا به همان اندازه هم فکرش را به کار انداخته و با چشم چرخاندنِ نامحسوس و هر از گاهی‌اش در فضای کوچکِ اتاقک به دنبالِ راهِ فراری می‌گشت تا نجاتِ جانشان را باعث شود!
راهِ فراری هم باز بود با وجودِ سه مردِ مسلح که هر دم آمادگیِ فشردنِ ماشه را داشتند تا خونشان نقاشیِ زمینِ زیرِ پایشان شود؟ از این فکر که در چنین مهلکه‌ای بدونِ روزنه‌ای برای نجات گرفتار شده بودند، ابروانش را درهم کشیده و لبانش را فشرده بر هم «اه» عصبی و کلافه‌ای که قصدِ فاش کردنِ آنچه در ذهنش می‌گذشت، داشت را خفه کرد. فقط دستی که کنارِ زانوانِ خمیده‌ای که بر رویشان نشسته بود قرار داشت مشت و نگاه که کج کرد، چشمش به رسا افتاد که همزمان با قدمی جلو آمدنش لبه‌ی کلاه را از انتها گرفته، بالا کشاند و در یک حرکت از روی صورت برداشت تا نمایان شد این بار هم چشمانِ آبی‌اش، هم پیشانیِ بلند و روشنش که چند تار از موهای قهوه‌ای روشن و صافش هم سقوط کرده به روی آن، نوکِ این موها کنجِ ابروی همرنگش نشستند.
کلاه را بر زمین انداخت، نگاهش را با مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش میانِ دخترانِ ترسیده گردش داد و پشتِ سرِ او دو نفرِ دیگر هم بودند که برداشته شدنِ کلاه‌هایشان اجازه‌ی دیدنِ چهره‌هایشان را می‌داد. رسا نگاهش را میانِ دختران چرخ داد و این بین دختری بود که از ترس صدایش به ریز ارتعاشی البته... محسوس افتاده و نگاهِ رسا را سوی خود که سمتِ راستِ اتاقک نشسته بود چرخاند. اتاقکی که خالی بود و هیچ نداشت، حتی محضِ رضای خدا یک وسیله‌ی ساده که شاید برای دفاع به کار می‌آمد.
- برای چی ما رو آوردین اینجا؟
رسا تای ابرویی بالا انداخت، زبانی روی لبانِ برجسته‌اش کشید و چون کششِ مرموز و کمرنگِ نشسته کنجِ لبانش دلهره‌آور بود برای این قلب‌های افسار به دستِ هراس سپرده، همانطور اسلحه را گرفته دست به سی*ن*ه شد و قدم زنان و آرام پاسخ داد:
- متاسفانه من آدمِ بی‌اعتمادی هستم و حسِ اطمینان و امنیتم توی همچین مواردی حتی شاید بی‌دلیل زیرِ خطِ فقره، برای همین هم ترجیحم اینه تا تهِ احتیاطی رو پیش برم که شرطِ عقله.
و این کششِ یک طرفه‌ی لبانش را که تبدیل به جاده‌ای دو طرفه کرد، قدری هم چانه جمع و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ، اشکِ حلقه زده در چشمانِ براقِ دختر را دید که لبانِ باریکش را لرزاند همچون چانه‌اش و وحشتش از مرگ گلویش را سنگین کرده بود، شنید که گفت:
- ما... ما به کسی چیزی نمیگیم... حتی از صد قدمیِ اداره‌ی پلیس هم رد نمیشیم، قسم می‌خورم!
اما ناگهان صدای فریادِ شلیک با جیغِ خفیفِ دختری از میانشان هماهنگ شده و به روی سکوت که پرده کشید در این اتاقک نقشی از چشمانی درشت شده ماند که زومِ تنِ بی‌جانِ دختری با پیشانیِ حفر شده درحالی که خون روی صورتش راه گرفته بود شدند و این گلوله از سمتِ چه کسی شلیک شد؟ همان رسایی که اسلحه‌ی نشانه گرفته‌اش به سوی او را آهسته پایین آورد، بی‌توجه به نگاه‌های دو نفرِ دیگر با چشمانی درشت پشتِ سرش که گذشته از مردی با چشمانِ قهوه‌ای، پسری جوان و چشم ابرو مشکی هم کنارش بود و ترسِ از آنچه درحالِ رخ دادن بود قورت دادنِ محکمِ آبِ دهانش را باعث شد، تاسفی ساختگی چاشنیِ لحنش کرده و نگاه چرخانده سوی مابقی، پلک بر هم نهاد، ابروانش را بالا انداخته و گفت:
- همیشه آدم‌هایی که اینطور قول میدن و قسم می‌خورن بعد از زنده موندنشون اولین نفر به اداره‌ی پلیس میرن.
پسری که پشتِ سرش ایستاده بود و موهای قهوه‌ای رنگ همرنگ چشمان، ابروان و ته‌ریشش آشفته به چشم می‌آمدند، دندان‌هایش را بر هم فشرده و قدمی که پیش گذاشت دستش را مشت شده بالا آورده و از میانِ همان دندان‌های به چسبیده‌اش غرید:
- رسا!
رسا اما بی‌خیال و خونسرد یک دست بالا آورد، انگشتِ اشاره‌اش را مقابلِ لبانش گرفته و برای خواستارِ سکوتِ او شدنش هشدار مانند «هیش» را کشیده ادا کرد. نگاهِ چهار دخترِ باقی مانده با ردی از از وحشت و قلب‌هایی که تهی شده بودند، سوی رسا چرخیده و این میان دو دختری بودند که کنارِ میخک نشسته و از شباهتِ بی‌حدشان به هم مشخص بود خواهرانِ دوقلو بودند. دو خواهری که چشمانِ سبزشان را هراس‌زده به یکدیگر دوخته و لرزِ مردمک‌هایشان به چشم آمده، پُر از تردید و ترس نگاه سوی رسایی که سر به سمتی دیگر چرخانده بود روانه کردند. این دو خواهر دستانِ سردِ یکدیگر را گرفته و آبِ دهانی که هماهنگ فرو دادند، فقط میخک بود که با نگاهی گوشه چشمی پی به ارتباطِ چشمانشان برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و قلبش افتاده روی دورِ تند، نگاهی به رسا انداخت و انگار رو گرفتنِ او به سویی دیگر را طولانی شده دید. دو خواهرِ وحشت زده بودند که عقلشان را ترس با پرده‌ی خاموشی پوشانده و فقط به فکرِ زنده ماندنشان بودند، بلعکسِ میخک که می‌دانست رسا قطعا فکری در سر داشت و این سر چرخاندنش سوی دیگر غفلت نه و تنها یک تله‌ی مرگبار بود، خواست به اویی که کنارش نشسته بود هشدار دهد؛ اما یک آن خواهرانِ دوقلو باهم از روی زمین برخاسته و دویدن با پاهای لرزانشان به سمتِ درِ بازِ اتاقک سخت، آنقدر دربندِ فرار بودند که متوجه‌ی نگاهِ تیز و گوشه چشمیِ رسا و نشده و یک جابه‌جاییِ اسلحه از سمتِ او با همین نشانه‌گیریِ گوشه چشمی تا به مراتب رو گرداندنِ کاملش به سوی آن‌ها صدای دو شلیک را چون ناقوسی که خبر از مرگ می‌داد به صدا درآورده و از دو خواهرِ درحالِ فرار فقط دو جسمی ماند که بی‌جان و خونین به ضرب بر زمین سقوط کردند.
این تصویر حک شده در دیدگانِ میخک که لبانش از هم جدا افتاده بودند، خواست حرفی بزند؛ اما ضعفی بود که صدای سرِ پا شده‌اش را دوباره زمین می‌زد. حتی توانِ پلک زدن هم نداشت و فقط پرشِ تیک مانندِ پلکش را تحمل می‌کرد. نفس می‌زد و انگار جانش را به گلویش رسانده بودند که حتی سخت چشمانش را سوی رسا کشاند. این مرد وحشتناک بود، شامه‌ی تیزی داشت و انگار ترس را از هزار فرسخی بو می‌کشید. حالتِ چهره‌اش تغییر نکرد و حتی همین بدونِ تغییر ماندنش ترسناک بود چرا که هیچ از احساساتِ درونی‌اش منتقل نمی‌کرد، حال خشم بود یا هرچیزِ دیگر.
میخک که پلک‌هایش را بر هم نهاد، سر به سمتِ راست کج کرد و دختری را گریان دید با فاصله از خودش نشسته بر زمین که از دستانش را به گوش‌هایش گرفته، موهای فر و خرمایی‌اش به هم ریخته بودند و هق می‌زد. قلبِ میخک از دیدنِ جنازه‌ی دوستانش پس از خوشیِ شبی که در پیِ گذراندنش بودند، آتش گرفته و رنگِ نگاهش مغموم، برقِ فراری شده‌ی امید از سیاهیِ چشمانش برخلافِ قبل توی ذوق می‌زد. گلویش سنگین و لبانش را که بر هم فشرد سعی کرد محکم باشد تا آنگاه که...
- رادمهر بیا جلو!
نگاهِ قهوه‌ای رنگِ مرد سوی همان پسرِ چشم ابرو مشکی که رادمهر نام داشت و تا این لحظه سکوت کرده بود؛ اما او هم در جبهه‌ای مخالفِ رسا ایستاده ترس را حس می‌کرد و از چشمانش هم پیدا فقط جرئتِ مخالفت نداشت، چرخید و مانده در آن قصدی که فکرِ رسا از روی پُلش عبور می‌کرد، ابروانِ قهوه‌ای رنگش را از روی شک درهم پیچیده و انگار بویی برد از آنچه او می‌خواست که قدم پیش گذاشت، گذشته از دل آشوبه‌ی رادمهرِ جوان که ترس از مخالفت داشت و هنوز جلو نرفته بود، غران و بُرنده و اندکی بلند رسا را مخاطب قرار داد:
- تمومش کن این شو مسخره رو رسا؛ بسه دیگه هرچقدر جلو اومدی!
اما این بار رسا بود که بالاخره چهره‌اش رنگِ تغییرِ حالتی را به خود دید آنگاه که ابروانش را درهم پیچانده و جدیت به خرج داد، محکم صدایش را بلند کرد و خطاب به او گفت:
- تو دهنت رو ببند!
و سر چرخانده و چشمانش را فرستاده پیِ سیاهیِ چشمانِ رادمهر که همرنگ بودند با تارِ موهای صافش، قدری رو بالا گرفته و این بار صدایش را زیر آورد؛ اما تهدید و هشداری زیرپوستی در لحنش بود که اجازه‌ی همچنان قدم از قدم برنداشتن را به رادمهر نداد:
- اگه به فکرِ داروهای مادرشه و قصدش هم نجاتِ اون، به نفعشه که جلو بیاد.
شوکی چون رعد به جانِ رادمهر زده شد و نفسش حبسِ سی*ن*ه، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاده و چشم به چشمانِ منتظرِ رسا وصل کرد. قلبش به تکاپو افتاده و برده شدنِ نامِ مادرش در این بین و حرف زدن از داروهای او که پایش را به چنین وضعیتی باز کرده بود، باعث شد تا آبِ دهانش را محکم از گلو گذرانده، گذر کرده از خیرگیِ نگاهِ مرد به خودش که مانده بود در این حجم از بی‌رحمی و شاید حتی... بدجنسیِ رسا برای رسیدن به آنچه در سرش بود، نفس از دمِ تیغ گذرانده و به سختی آزاد کند. همان دم میخک مضطرب و با عجله نگاه این سو و آن سو چرخاند و یک دم چشمش به تکه‌های شکسته از شیشه‌ای افتاد که کم و بیش دور و برش ریخته بودند و انگار جسمی اینجا شکسته بود که حینِ ورودش از شدتِ ترس پی به آن‌ها نبرد. جرقه‌ای در مغزش زده شد، نگاهش به انعکاسِ چهره‌ی خود بر روی تکه‌ای نسبتاً بزرگتر از بقیه بر زمین و کنارِ پایش افتاده، نامحسوس دستش را پیش برد و آن را برداشت. این سو رادمهر که جلو رفت و کنارِ رسا با فاصله درست مقابلِ دخترِ گریانی که دیدگانِ قهوه‌ای سوخته و اشک بارش را بالا می‌کشید ایستاد، رسا قدمی پیش گذاشته و شاید هیچ اشاره‌ای نکرد؛ اما کلامش نامحسوس تابلوی راهنما داشت برای رادمهر تا با فهمیدنِ منظورش متوجه‌ی یخ بستنِ تنش شود:
- این یکی هم با تو! واقعا مشتاقم برای اینکه خودت رو ثابت کنی.
چهار نگاه میخِ خونسردیِ رسا شد که محویِ لبخندش هم گویی طرحی از قلموی مرگ بود بر لبانش. رادمهر خشک شد، مردِ پشتِ سرش نگاه چرخانده میانِ رسا و دختر، این بین میخکی بود که حتی مغزش کم آورده زیر بارِ سنگینیِ موقعیت و انگار در برابر روشن کردنِ چراغِ راهرویی از هزاران راهروی تاریکِ ذهنش که راهِ نجات بود مقاومت می‌کرد. قلبش تند می‌کوبید و هز آن احتمالِ از سی*ن*ه درآمدنش را می‌داد و این سو رادمهر بود که سرش را آرام به طرفین تکان داده قدمی رو به عقب برداشته و هرچند که تا این لحظه سکوت کرده بود؛ اما واهمه داشت از تجربه‌ی آنچه که رسا خواهانش بود... یعنی مُهر خون بر دستانش!
- من... من نمی‌تونم این کار رو بکنم!
اما رسا اهمیتی برای این ناتوانیِ او قائل نشد وقتی قدمی به کنار برداشته و درست ایستاده کنارِ رادمهر، دستِ راستِ او که اسلحه را گرفته برخلافِ میلِ باطنیِ او که تنش از سرمای وحشتِ آدمکُشی یخ بسته بود، میانِ انگشتانش حبس کرده و بالا آورد. دختر را که هدف گرفت، نگاهِ رادمهر هم از او گرفته شده و رسیده به دیدگانِ برق افتاده از نم و ملتمسِ دختر که قلبش در آنی فرو ریخته بود، همان حین که رسا دستِ رادمهر را روی اسلحه گرفته و انگشتِ اشاره‌ی خود را بر انگشتِ او روی ماشه قرار می‌داد، فریادِ خش گرفته‌ی او را شنید که همزمان با تند سری به طرفین تکان دادنش گفت:
- من نمی‌تونم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
و قصد عقب نشینی داشت؛ اما رسا تلاشش را بیهوده کرد زمانی که ماشه را به عقب فرستاده، گلوله‌ی آزاد شده از بطن اسلحه درست پیشانیِ دختر را حفر کرد و التماسش را برای همیشه خاموش ساخت. رادمهر از شوکِ اتفاق پیش آمده خشکش زد، حتی توان بر هم نهادنِ پلک‌هایش را نداشت و سوزش چشمانش را تحمل کرد. رسا دستش را رها کرد که به یک آن کنار تنش سقوط کرده و حلقه‌ی انگشتان سردش سست شده به دور بدنه‌ی اسلحه، زمانی نبرد رها کردنش تا آن دمی که صدای فرود آمدن اسلحه بر زمین شنیده شد. رادمهر هنوز هضم نکرده بود با فشردن ماشه‌ی یک اسلحه جان دختری را گرفته و آنچنان در شوک به سر می‌برد که حتی نفس‌هایش هم سخت در رفت و آمد بودند.
با سستیِ زانوانش که دو زانو بر زمین فرود آمد مرد ایستاده پشتِ سرش نگران و حیرت زده سریع به سمتش رفت. این میان او خود را به رادمهر رساند درحالی که قدم‌های رسا با آن پوتین‌های مشکی روی سطحِ چوبیِ اتاقک بلند و شاید حتی می‌شد گفت سهمگین سوی میخکی برداشته می‌شد که در تمام این لحظات ساکت ترین بود! ساکت ترینی که بالاخره برقِ افتاده به چشمانش اشکی را متولد کرد که روی گونه‌ی سرد و برجسته‌اش گرم به پایین غلتید و هنوز درگیر باور کردن مرگ دوستانش بود. باریکه فاصله‌ای افتاده میان لبانش، پلکش ریز لرزید و حتی انگار صدای قدم‌های رسا که به سمتش برداشته می‌شدند را نمی‌شنید؛ فقط تکه شیشه‌ی شکسته‌ای که در دست داشت را پنهان کرد و چنان بدونِ فشار به کفِ دستش آن را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش فشرد که رنگِ انگشتانش سوی سفیدی فراری شدند.
جلو آمدن رسا که بالاخره صدای قدم‌هایش را وقت ایستادنش مقابل میخک متوقف کرد، نگاهش به اویی که همچنان خیره به جسد دوستش بود، قدری سر کج کرده به سمت شانه‌ی چپ و لب باز کرد:
- بینشون مرموزترین تو بودی و سکوتت که حالا به عنوانِ آخرین نفر تنهاترین هم شدی.
سرِ میخک به ضرب سویش چرخیده و رو بالا گرفته برای دیدنِ او، ابروانش را درهم پیچید و آسمان چشمانش تاریک تر از هر وقتی بابت شب نفرت که حکمرانی می‌کرد، لبانش را بر هم فشرده و چانه جمع کرده، این بین نگاه مردی که کنار رادمهر بر روی زانوانش نشسته و سعی داشت او را به خود بیاورد هم به آن‌ها افتاد. به رسایی که نفرت چشمان میخک را دریافت، حتی خشمی که از خود در وجود او غُل می‌زد و منتظر رسیدن به نقطه‌ی جوش بود. محل نمی‌داد به چشمانِ پُر نفرت و نم دیده‌ی این دختر از مرگ دوستانش، فقط باز هم از او سکوتی مرموز عایدش شد بلعکسِ باقی که برای نجات به هر ریسمانِ پوسیده‌ای چنگ زدند، حالا یا التماس زبان بود، یا نقشه برای فرار و یا حتی تمنای چشمان و تنها میخک بود که کلمات را در مغزش محبوس می‌کرد. خم شد و با دستِ راست که حلقه‌ای دورِ بازوی ظریف و پوشیده با آستینِ مانتوی جلوباز و سبزِ تیره‌ی او به روی کراپِ سفیدِ تنش، ساخت با فشاری وادارش کرد از جا بلند شود.
میخک بلند شد و همچنان رو بالا گرفته برای دیدنِ او به واسطه‌ی اختلاف قدشان نفرت را که بیش از پیش در چشمانش دواند تا از خط پایانِ چشمانِ آبی او گذراند، نفهمید پیروز میدان این نفرت بود یا نه؛ اما دید که رسا قفل شده به چشمانش و صدایش را که زیر آورد ادامه داد:
- اون‌هایی که ساکتن، عجیب و مرموزن و تو از وقتی با ما روبه‌رو شدی به حدِ اضطرابی که از نگاهت می‌رسوندی برای نجاتِ جونت تلاش نکردی؛ درِ صندوقچه‌ی مغزت رو باز کن که ببینم چی توی سرت می‌گذره دختر.
اما میخک قصد افشای افکارش را پیشاپیش برای چشمان او نداشت! فقط تلاش کرده برای آزادیِ دستش از حصار محکمِ انگشتان او و حتی بر زبان نیاورد که رهایش کند و این را با تک قدمی رو به عقب برداشتنش به او فهماند، رسا اما تک قدمِ عقب رفته‌ی او را با جلو کشیدنش به کمکِ بازویی که در چنگ گرفته بود هیچ و پوچ کرده و تیز خیره شده به چشمانِ بیزار او و دنباله‌ی حرفش را گرفت:
- بی‌خیالِ حسرت به دل موندنم برای فهمیدنِ هرچی که توی مغزت می‌گذره، اگه وصیتی داری می‌شنوم!
و اسلحه‌اش را در دست دیگر بالا آورد، یک آن تنِ میخک از اضطراب بالا گرفته در قلبش که تپش‌هایش را هم سرعت بخشید، اوج گرفته و فرصت را غنیمت شمرده برای امتحان اولین و آخرین شانسی که داشت، لبانش را بر هم فشرد، چانه جمع کرد و در یک حرکت غیرمنتظره پای رسا را لگد کرد که قدمی عقب کشیدن او را با جمع شدنِ چهره‌اش از دردی ناگهانی در پی داشت؛ اما این پایان کار نبود! میخک شیشه را در دستش محکم گرفته، بالا آورد و با هدف قرار دادن بازوی او تیزیِ شیشه ناله‌ی دردمند رسا را از بینِ لبانش خارج ساخت تا ناخودآگاه دستِ میخک را رها کرد. میخک رها شده چون پرنده‌ای قفس شکسته از دست او گریخت و به سمت در دوید هرچند که رسا هم تند به سمتش برگشت و نشانه‌اش گرفت؛ اما خروج میخک هماهنگ با رعد و برقی آسمان خراش که ثانیه‌ای نور به زمین فرستاد و بعد هم خاموشش کرد، صدای شلیک بی‌مقصد رسا هم به علت فرار سریع میخک گم شده در صدای بلندِ رعد و برق و این رسا بود که نفس زنان سوزشِ زخمش را بی‌محل کرده و صدایش را به گوش رساند:
- برو دنبالش کمیل زود باش!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
کمیل همان مردی که کنار رادمهر نشسته و رو که به سمت رسا چرخانده و بی‌حرکت ماند، او نگاهش را تیز فرستاده پی چشمانش و بلندتر گفت:
- کَری؟ گفتم برو دنبالش!
و کمیل که بحث کردن را با او بی‌فایده دید، از جا برخاست، رادمهری که بغض شکست از قتل ناخواسته‌اش را در اتاقک با رسا تنها گذاشت و دویده به جلو قامت از میانِ درگاه عبور دادنش رعد و برقی دیگر را هم در پی داشت. صدای برخورد قطرات باران با سقف اتاقک شنیده می‌شد و نگاه رسا با چهره‌ای درهم درحالی که بازوی زخمی‌اش را با یک دست گرفته و سیاهی دستکش دستش هم آلوده به خیسی خونی می‌شد که سرخی‌اش میان سیاهی دستکش گم می‌شد، نفس زدنش را کنترل می‌کرد و لبانش را با زبان تر کرده، سپس خش‌دار زیرلب گفت:
- دختره‌ی لعنتی!
دختری که این چنین از او گفت در تاریکی جنگل سرگردان بود و راهِ آمده را برای برگشتن پیدا نمی‌کرد. تندی بارش باران با آن قطرات درشت هم خیسیِ همه‌ی جانش را با لباس‌هایی چسبیده به تنش باعث شده، نفس می‌زد و از شدت دویدنِ زیاد و بی‌هواگیری سی*ن*ه‌اش با درد می‌سوخت. ضربان قلبش انگار روی هزار بود، چشمانش دو- دو می‌زدند و مزه‌ی خون از گلویش بالا آمده، صورتش را درهم کرد. او اما پا پس نکشیده و میان درختان به امید پیدا کردنِ راه بازگشت می‌چرخید و خبر نداشت از مردی افتاده به دنبالش به نام کمیل که سومین رعد و برق ردی از او را هم در این تاریکی وهم انگیز جنگل نمایان کرد. کمیل نفس- نفس می‌زد، نگاهش در تاریکی به دنبال میخک با چرخش سرش به این سو و آن سو گشت می‌زد و همچون او قطرات باران تازیانه زده به جسمش، تیشرت مشکی که زیر پیراهنِ همرنگش با آستین‌هایی تا آرنج بالا رفته داشت به تنش چسبیده و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید.
یک دم میانِ حصار زندان مانند درختانی با تنه‌ی باریک که دور تا دورش میله کشیده بودند ایستاده و دستی که میانِ موهایش کشید، نفس گرفته از فاصله‌ی میان لبان باریک و نم گرفته‌اش، لغزیدن قطرات سرد باران روی پوست صورتش را احساس می‌کرد. اگر در این تاریکی که سایه‌ای تیره بر زمین افتاده دیدن سخت بود؛ اما می‌توانست به گوش‌هایش اعتماد کند که میان صوت بارش باران صدای قدم‌هایی همان حوالی هم به گوشش رسید. ابتدا باور نکرد، ولی چند قدمی که جلو رفت و ابروانش را مشکوک درهم کشید، اندکی سر کج کرده به سمت شانه‌ی راست برای سرک کشیدن، هرچند محو اما دید دختری را که به سمتِ مقصدی نامعلوم برای نجات می‌دوید.
راهِ گریز برای میخک نزدیک بود. او که حتی برای استراحتی کوتاه هم بی‌خیال دویدن زیر باران نشد و مژه‌های بلند و خیسش را که لحظه‌ای به هم پیوند زده و بعد گشود، از فاصله‌ای متوسط بین درختان چشمش به تاریکیِ جاده‌ای افتاد که حداقل پیدا شدنش امیدی را در قلبش زنده کرد. از میانِ چند درختی گذشت تا خودش را به شیب مسیر رساند و چون پایین رفتن سریع از آن که یک بار زمین خوردنش را هم با نشستن رد گِل بر سفیدی شلوار و کفش‌هایش در پی داشت؛ اما در نهایت خودش را به جاده رساند و این درحالی بود که کمیل تازه به شیب کنار جاده رسیده و سرش را چرخانده به سمت چپ، قامت میخک را در سایه درحال دویدن میان جاده دید. قصد جلو رفتن داشت، ولی پاهایش ناخودآگاه قلم شدند و ایستاده همانجا و میانِ دو درخت مژه‌هایش را بر هم و قید دنبالِ او رفتن را زد تا حداقل یک نفر از روان پریشانِ رسا در این شب با آن معرکه‌ی بپا شده جان سالم به در ببرد.
و میخکی بود که درست وسط جاده رو به جلو می‌دوید و نفس کم آورده بود. نمی‌دانست چرا به ماشینشان نمی‌رسید؛ اما از آنجا که از راه آمده برنگشته احتمالا در جهتِ دوری از ماشین به راه فرار رسید که حال هرچه چشم می‌چرخاند ماشین را پیدا نمی‌کرد. از خستگی پاهایش رمق از کف داده و به سختی سر پا ایستادنش را باعث شده بودند مبادا بر زمین سقوط کند. از بی‌نفسیِ دویدن زیاد به سرفه افتاده و دستش را بند کرده به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی دردمندش زیر تازیانه‌ی باران بی‌خبر مانده بود از ماشینی که به سرعت جلو می‌آمد و وقتی صدای حرکت لاستیک‌هایش را شنید درجا رو بالا گرفت، چشمانش درشت شدند و با نزدیک تر شدن ماشین میخک قصد فرار داشت؛ اما یک رعد و برق، یک ثانیه! با تنی که محکم به بدنه‌ی ماشین خورد و فریادی که در دل سکوت شب به یادگار ماند و بعد خاموش شد... چه خاموشی وهم انگیزی!
***
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
780
3,782
مدال‌ها
2
«سه ماه بعد»
قرمز، آبی، سبز، زرد، بنفش!
قرمز می‌رقصید، آبی همراهی‌اش می‌کرد، سبز به این محفلِ صمیمانه می‌پیوست، زرد با آن‌ها ادغام می‌شد و نهایتاً بنفش این جمع را تکمیل می‌کرد!
رقصِ این نورها باهم، پیوسته همراه بود با صدای بلندِ موسیقیِ بیس‌داری که پخش می‌شد. همهمه‌ای سالن را در برگرفته و صدای جیغ‌های هیجان‌زده‌ای هم گه گاه شنیده می‌شد. از تلفیقِ نورها گذشته، فضا به ترکیبِ بوها رسیده بود. از عطرهای شیرین و خنک و تند و تلخ گرفته تا ترکیبشان با گزندگیِ رایحه‌ی سیگار و عطری تازه از این ترکیب پدید می‌آمد که به مذاقِ بینی سازگار نبود. عده‌ای میانِ سالن چه دختر و چه پسر به رقص و خوش‌گذرانی مشغول بودند و از پسِ تصویرِ آن‌ها چه دیده می‌شد؟ میز باری سفید رنگ با صندلی‌هایی پایه بلند و گرد و البته بدونِ تکیه‌گاه که فقط دو صندلی پُر شده و جایگاهِ دو نفر بود. این دو نفر که سایه به رُخشان افتاده، رقصِ نورها گاهی به آن‌ها هم می‌رسید؛ اما لبخند یا خنده‌ای را مانندِ بقیه بر لبانشان شکار نمی‌کرد.
روی صندلیِ سمتِ چپ کمیل نشسته بود که دستِ چپش را از آرنج قرار داده روی میز، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را هم در مسیری دایره روی لبه‌ی لیوانِ نیمه عریض و شیشه‌ای که تا نیمه در خود نوشیدنیِ طلایی رنگ داشت می‌کشید. بندِ مچِ دستش شده بود یک ساعتِ استیل و نقره‌ای و پیراهنِ مشکی را بر روی تیشرتِ سفید پوشیده، آستین‌هایش را هم تا آرنج تا زده و چشمانِ قهوه‌ای رنگش خیره به لیوانِ مقابلِ دستش بر روی میز بودند. کفِ پوتین‌های مشکی‌اش را بر کاشی‌های سفیدی که جامه‌ی رنگارنگی از رقصِ نورها را به تن داشتند، نهاده و دمی که بالاخره از خلسه‌ی خود دور شد، پلکی آهسته زد، چشمانش را اندکی در حدقه بالا کشید تا به روبه‌رویش و رادمهر رسید.
رادمهر در این عالم نبود انگار... دستِ راستش همچون کمیل روی میز قرار داشت و سر به زیر افکنده چشمانِ مشکی‌اش را به لیوان دوخته بود و در میانِ شفافیتِ آن برای هزار و یکمین بار شبِ نحسی که درونِ آن اتاقکِ جنگلی و سه ماهِ پیش گذشت را مرور می‌کرد. بر روی بدنه‌ی شیشه‌ایِ لیوان انگار خودش را وحشت زده می‌دید که دم از ناتوانی‌اش برای گرفتنِ جانِ یک دخترِ جوان می‌زد و رسایی بود که هیچ این ناتوانیِ او برایش اهمیت نداشت و خود به شلیک وادارش کرد! صدای شلیک که در سرش پیچید، پلک‌هایش را بر هم نهاد و محکم فشرد. شلوغیِ سالن حتی کمتر از هیچ بود در برابرِ شلوغیِ مغزِ دردمندش که انگار هزاران پا آن را لگدمال می‌کردند.
رادمهر آشفته و کمیل کلافه بود از آشفتگیِ اویی که می‌دانست چه دلیلی پشتِ این فرو رفتنش در لاکِ خود وجود داشت. رادمهر گرفتارِ عذابی بود که افسارِ وجدانش را به دست داشت، به هر سو می‌کشید و تازیانه‌اش هم همان اسارتی بود که برایش می‌ساخت. در سلولی انفرادی از زندانِ مغزش گیر افتاده و مدام صدای گریه‌ی دختری را می‌شنید که درونِ آن اتاقک بدونِ رضایت و حتی توانِ خود جانش را گرفت... یادگاری‌های حک شده بر دیوارهای خاکستریِ این سلول هم طرحِ چشمانِ اشکیِ او بود که مظلومانه تمنای زنده ماندن داشت! در زاویه‌ی این سلول هم رادمهری کز کرده، این انفرادیِ مغز شده شکنجه‌گاهش، از گوش‌هایش کَر شدن می‌خواست برای نشنیدنِ گریه‌های او و از چشمانش کور شدن را خواستار بود، شاید به این شکل فرار می‌کرد از یادگاری‌های وهم‌انگیزی که بر تنِ دیوارهای این سلول حک شده بودند.
هر روزی که از این سه ماه گذشت، رادمهر پریشان‌تر شده بود. دست به یقه بود با وجدانِ ناآرامَش که تقلا می‌کرد برای رهایی از شلاقِ عذاب؛ اما صدای این ناله‌هایش جز در همان انفرادیِ تاریکِ مغزِ خودش جایی می‌پیچید؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین