از ذوقِ شب بود که ستارگان درخشندهتر از هر زمانی در کنارِ هلالِ لبخندزنانِ ماه نور دواندند. درخششی از عزای آسمان برای تاریکیِ سایه انداخته به زمین جامهای اکلیلی و زیبا میدوخت. نمایندهی شب سکوت بود و آرامش؛ اما این جایگاه سوخت میشد وقتی صدای خندههایی ظریف و شیرین ترکیب شده با موسیقیِ بلندی در فضای جادهای میپیچید و سکوت را به تمسخر میگرفت. میانِ سایهای از تیرگی که سنگین بر سرِ زمین افتاده بود درونِ این جاده ماشینی به پیش میرفت که نورِ چراغهای جلو و عقبش برای نشان دادنِ مسیر کفایت میکردند. ماشینی با حضورِ پنج سرنشین و دخترانی جوان که هماهنگ با آهنگ میخواندند و صدای خندههایشان چون تارِ عنکبوت تنیده شده در گوشه به گوشهی فضای ماشین، دستِ ظریفی جلوتر رفت و با دستکاریِ ضبط صدای موسیقی را بالاتر برد تا آنجا که رسید به جیغِ هیجانزدهی دختری از روی صندلیِ عقب.
در این بین راننده دختری بود که لبانِ باریک و برجستهاش مزین به کششی دو طرفه بودند و برقِ چشمانِ مشکیاش در قابِ کشیدهشان شبیه به درخششِ همان ستارهای که نقطهی خیره کنندهی آسمان شده بود، دستانِ ظریفش فرمان را حبس کرده میانِ انگشتانش و زیرِ دست آن را میلغزاند. گه گاه نگاه به سمتِ مابقی میکشاند و بعد دوباره روبهرو و جادهای را میدید که خالی بودنش در این شب کمی خوفناک به نظر میرسید؛ اما سکوتِ حاکم بر آن بابِ خوشگذرانی و لذت بردن از لحظات با خنده و موزیک، فقط شیشهی کنارِ خود را قدری پایین کشید تا نفوذِ نیمچه سرمایی پاییزی را به گرمای ماشین باعث شود.
این نفوذِ سرما که ختم شد به سیلیِ ملایمی که باد به صورتش زد، طره موهای صاف و مشکیاش که صورتش را قاب گرفته بودند به عقب لغزانده و نتیجهی این لغزیدن همان ریز قلقلکی بود که با شوخیِ باد نصیبِ برجستگیِ گونههایش شد.
از رو به فزونی رفتنِ این خوشی بود که شاید به ناگاه طلسمی بندِ دلِ آسمان را پاره کرد. طلسمی که حاصلش هیجانی منفی بود پیچک زده به دورِ ماهی که قلبِ آسمان به چشم میآمد، ردِ این سیاهی شد تیرگیِ ابرهایی که پراکنده بر این پهنهی خاموش و سوخته به سمتِ هم کشیده میشدند. نفرینی ناگهان خوشیِ شب را با لشکرِ ابرهای خاکستری باطل کرد و سرزمینِ آسمان به سیاهیِ دستانی فتح شد که در پیِ به عزا نشاندنِ ماه و خاموشیِ نورش بودند. از سیاهیِ این لحظه بود که بمبی در قلبِ دختر روی تایمر قرار گرفت و نزدیک به انفجار، ندانست چرا به یکباره از رنگِ لبخندش کاسته شد، هرچند که به طورِ کل نابود نشد.
دختر دمی مژههای مشکی و بلندش را بر هم نهاد و در همان دم که چشمانش را تا آیینهی بالای ماشین کشاند، دیدنِ ماشینی مشکی که با فاصلهای کم شده و به سرعت پشتِ سرشان میآمد، کمرنگ درهم پیچیده شدنِ ابروانِ باریک و مشکیاش از شک را در پی داشت که ردِ لبخندش را هم پاک کرد. چشمانش را ریز کرده و دقیقتر آیینه را نگریست مبادا اشتباه از چشمانش بوده باشد و یک خطای بینایی؛ اما نه! انگار این ماشین مشکوک تر از این حرفها یود و واقعی برای نگاهِ طوفان زدهاش.
از رُخِ درهمِ او و شکِ چهرهاش بود که دخترِ نشسته کنارش بر صندلیِ شاگرد حینی که لبخند بر لب چشمانِ قهوهای و براقش را از عقب میگرفت و رو میچرخاند، رسید به نیمرُخِ آغشته به شکِ دختر و از این تغییرِ حالتِ ناگهانیِ او بود که لبخندش همچنان بر لبانش پایدار؛ اما اخمی کمرنگ از سرِ ندانستن را جای داده میانِ ابروانِ بلند و قهوهای تیرهاش، دمی چانه جمع و بعد هم سری اندک کج کرده به سمتِ شانهی چپ سپس بدونِ جدا کردنِ نگاهش از او لب باز کرد و پرسید:
- میخک خوبی؟ چت شد یهو؟
دخترِ میخک نام گرفته با شنیدنِ دو پرسشی که مخاطب قرارش دادند، حینی که باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاده بود ریز پلکی سریع زد، رو پایین گرفت و چرخانده به سمتِ نگاهِ خیرهی دختر، لب گشود حرفی بزند که یک آن صدای جیغ مانندِ کشیده شدنِ لاستیکهای ماشینی بر سطحِ جاده، زبان در دهانش خشکاند و بمبِ پنهان در قلبش را یک دم منفجر کرد. صدای دیگری را از صندلیِ عقب شنید که ترسیده و شوک زده با صدایی بلند گفت:
- مواظب باش میخک!
و این هشدار هماهنگ شد با رو به جلو چرخاندنِ یکبارهی میخک و درشت شدنِ چشمانش با دیدنِ ماشینی که با فاصلهی نسبی کج مقابلشان ترمز و به عبارتی راهشان را سد کرده بود. نفسش گیر کرده در ریههایش، فرمان را محکم میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش فشرده و چون ضربانهای قلبش نامنظم و یکی درمیان شدند، در یک آن با فاصلهای کوتاه مقابلِ همان ماشین ترمز کرد.