جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 756 بازدید, 21 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
نه. او که همچنان چشمانش را بسته؛ اما با حسِ قرار گرفتنِ دستی بر شانه‌اش که آرام و پژمرده پلک از هم گشود چشمش به کمیل افتاد که قدری رو پایین گرفته، در عوض چشمانش را در حدقه بالا کشانده بود و سعی کرد ولومِ صدایش در حدی باشد که بینِ صوتِ بلندِ موسیقی که پخش می‌شد یارای رسیدن به گوش‌های رادمهر را هم داشته باشد:
- هی پسر من رو ببین! دیوونه کردی خودت رو با این عذاب وجدان، تو اون شب جونِ اون دختر رو نگرفتی و کارِ رسا بود؛ خب؟
و ریز فشاری به شانه‌ی رادمهر داد تا او را آرام کند؛ اما چه فایده؟ رادمهر به مرزِ دیوانگی رسیده بود از تکرارِ مداوم و جنون‌آمیزِ آن شبِ شوم در سرش. حتی دختری که رسا وادارش کرد جانش را بگیرد هم به کنار، چهار دخترِ دیگر که یکی از آن‌ها هم میخکِ فراری بود را می‌توانست فراموش کند؟ رادمهر با هربار مرورِ دوباره و دوباره دیوانه می‌شد از فکرِ اینکه برای نجاتِ جانِ مادرش جان‌هایی را گرفته بودند و زهر به آسمانِ شبِ دخترانی پاشیدند که پیش از آن مشغولِ خوش‌گذرانی و شادی بودند! کمی تنش را عقب کشید و همزمان که دستِ کمیل از روی شانه‌اش به پایین افتاد، خیره به چشمانِ قهوه‌ایِ او با سری ریز به طرفین تکان دادنش گفت:
- دارم عقلم رو از دست میدم کمیل، هرشب کابوس می‌بینم، چشم‌های اشکیِ اون دختر از سرم پاک نمیشه حتی التماسِ نگاهش... من چیکار کردم؟
کمیل دلسوزی برای او خرج کرد و این از رنگِ نگاهش پیدا، لبانِ باریکش را که بر هم فشرد نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرده پلک بر هم نهاد، کفِ دستش را از پلک‌های پُر حرارتش تا میانِ موهای قهوه‌ای رنگ و آشفته‌اش بالا کشیده، سپس صدای رادمهر را شنید که عاجزانه ادامه داد:
- به خاطرِ جور کردنِ پولِ داروهای مادرم، از اون دخترها دزدی کردم که هیچ، توی گرفته شدنِ جونشون هم شریکم کمیل؛ این من نیستم!
پنجه‌های کمیل میانِ موهایش با رویی که زیر گرفته و پلک‌هایی که بسته بود مشت شدند و او خودش هم بیشتر از رادمهر نه، کمتر از او هم درگیرِ عذاب وجدان نبود با فکر به اینکه شادترین شبِ پنج دختر را تبدیل به طلسمی خونین کردند و از لبخندهای آن‌ها جز خاطره باقی نگذاشتند که هیچ، روشناییِ روزشان را به سیاهیِ شب آلوده کردند و این لحظه نتیجه‌ی کلِ سیاهی بی‌رحمانه‌ی شبی که ساختند بود!
اما هر اندازه کمیل و رادمهر به وجدانشان بدهکار بودند، انگار اویی که گناهکارترین بود و خونِ روی دستانش همچنان پاک نشده، هیچ سنخیتی با آن‌ها نداشت! کسی که مسئولیت هر آنچه اتفاق افتاده بود چون طنابِ دار بر گردنش، اینطور که به نظر می‌آمد وجدانی برای خالی کردنِ زیرِ پاهایش نداشت بلکه اعدامِ عذاب جزای خون‌های بی‌گناهی باشد که دستانِ گناهکارش را رنگین کردند! در گوشه‌ای از این سالن و دور از رادمهر، گذشته از شلوغیِ جمعیتِ رقصنده‌ی وسط رسایی بود نشسته بر روی کاناپه‌ی چرم و سفید و اندکی کمر خم کرده، دستِ راستش را جلو برد و مهره‌ای از مهره‌های قرار گرفته روی صفحه‌ی شطرنجی که بر روی میزِ شیشه‌ای، گرد و تیره قرار داشت را میانِ انگشتانش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
سیگاری روشن کنجِ لبانِ برجسته‌اش بود که به آرامی می‌سوخت و ثمره‌ی این سوختن شده بود دودی که به هوا بلند می‌کرد. مقابلِ او روی کاناپه‌ای دیگر مردِ جوانی نشسته که لبخندی گوشه‌ی لبانِ باریکش را یک طرفه کشیده بود، کنجِ ابروی مشکی‌اش هم شکستگی به چشم می‌آمد و برقِ چشمانِ همرنگ با ابروانش هم چیزی نبود که پیدا نباشد. او که همچون رسا قدری کمر خم کرده و دستانش را از آرنج روی زانوانش گذاشته بود، چشم به او دوخته و منتظرِ حرکتش، یک آن دید که رسا قدری چشم ریز کرده و به دقت که همه‌ی مهره‌ها را از نظر گذراند، در آخر کششی یک طرفه، محو و تیک مانند نامحسوس لبانش را درگیر کرد، مهره‌ای که در دست داشت را جابه‌جا کرده و نگاهِ مرد را که پایین کشید، پس از قرار دادنِ مهره در جای مد نظرش تنش را عقب کشید، کششِ لبانش را دو طرفه و پررنگ کرد تا ختم به تک خنده‌ای شد و سیگار را که با حبس کردن میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش از کنجِ لبانش برداشت پیروزمندانه لب باز کرد:
- کیش و مات!
نگاهِ مرد با ابروانی بالا پریده به صفحه‌ی شطرنج افتاد و کیش و مات شدنش را که دید، به یک آن برقِ چشمانش هم خاموش شدند. این میان رسا تکیه به تکیه‌گاهِ کاناپه سپرده و پای راستِ پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش را به شکلِ زاویه‌ی نود درجه روی پای چپش انداخت. بر لبه‌ی تکیه‌گاهِ کاناپه و پشتِ سرِ او دستِ دراز شده‌ی دختری قرار داشت که با کمترین فاصله نشسته کنارش، لبانِ برجسته‌اش مزین به کششِ لبخند بودند و چشمانِ قهوه‌ای رنگش که از نیم‌رُخِ رسا دور شدند، سوی مردِ یکه خورده چرخیدند. مرد که بالاخره کیش و مات شدنش را هضم کرد رو بالا گرفت و تنش را عقب کشیده، دیدگانش را به چشمانِ آبیِ رسا با آن مردمک‌های گشاد شده کوک زد، پس از دریافتِ چشمکِ او نفسش را که محکم و پُر حرص بیرون راند و گفت:
- تو عجیب می‌زنی رسا، من به تقلب نکردنت امیدوار نیستم!
رسا اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد، لغزشِ ریزی را از جانبِ نوکِ موهای قهوه‌ای روشنش پذیرا شده گوشه‌ی ابرویش، سیگار را درونِ جاسیگاریِ قرار گرفته بر روی دسته‌ی کاناپه‌ی کنارش فشرد، سی*ن*ه که با دمی عمیق سنگین کرد همچنان خیره به چشمانِ مرد خونسرد جوابش را داد:
- آب خنک بیار برای ادعاهای سوخته‌ات!
صدای خنده‌ی ظریف دخترِ نشسته کنارش را که شنید، لحظه‌ای سر به زیر افکند؛ اما بعد این دختری بود که موهای خرمایی، صاف و نشسته بر شانه‌ی پوشیده با پیراهنِ لیمویی که روی کراپِ سفید به تن داشت، آستین‌هایش را تا آرنج تا زده و لبه‌های پایینی‌اش را هم مقابلِ شکم به هم گره زده بود خطاب به مرد گفت:
- قبولِ حریفِ رسا نشدنت سخت نیست کیان، چرا هربار خودت رو ضایع می‌کنی؟
و رسا نگاه سوی او چرخاند و کوتاه که خندید، لحظه‌ای بعد دستِ راستش را پیش برده و از کنارِ خود سوئیشرتِ نازک و خاکستری که پیش‌تر به روی همین بلوزِ مشکی، جذب و یقه گردی که آستین‌هایش را تا ساعد بالا داده پوشیده بود از روی کاناپه برداشته و این بار او سکوتِ خود را شکست:
- برای دفعه‌ی بعدی سعی کن دوپینگ کنی مگه فقط این روش برات جواب بده، البته اون هم شاید!
دختری که کنارش نشسته بود با دیدنِ این آماده‌ی رفتنِ او شدن، دستش را از تکیه‌گاهِ کاناپه پایین آورد از رنگِ لبخندش تا حدی کاست و یک تای ابروی بلندش را که سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش بالا فرستاد، خیره به رسا پرسید:
- داری میری؟
رسا که تکیه از کاناپه گرفته بود اندکی کمر رو به جلو خم کرده، رو به چپ چرخاند و دختر را که دید سری تکان داده به نشانه‌ی تایید و همزمان با قصدش برای بلند شدن، دستِ چپش را پیش برد گونه‌ی دختر را میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش گرفته و کمی که کشید پاسخش را بر لب راند:
- امشب برای بیشتر موندن خسته‌ام؛ اما فردا می‌بینمت الی!
بعد هم پیشِ چشمانِ دخترِ الی خطاب شده و در واقع الهه نام از روی کاناپه برخاست و گذشته از دیدنِ لبخندِ او که قصدِ خداحافظی بر لب راندن داشت، راهِ رفتن را در پیش گرفته و ذوقِ کور شده‌ی او برای خداحافظی و حتی اهمیتی به لبخندش را هم نادیده گرفت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
ترکِ میهمانی شد دلیلی برای بازگشت به دیارِ سکوت در این شب که قلمروی حکومتش را حوالیِ ماه بنا می‌کرد. ماهی ساکن میانِ تیرگیِ اطرافش که اهمیتی نمی‌داد به سیاهی که احاطه‌اش کرده، تا در توان داشت نور می‌دواند. کمک حالِ او ستارگانی بودند که در ساختِ این روشنایی هرچند اندک همراهی‌اش می‌کردند و تک ستاره‌ای بود درست کنارش که با چشمکِ خود دلبری کرد. دریای شب فارغ از طوفان ریز موجی زد و قایقِ شکسته‌ی ماه را سوی ساحلی هدایت کرد بر زمین که مقصدِ روشناییِ این شب بود. خانه‌ای ویلایی با نمای کرم‌رنگ و پنجره‌ای سراسری سمتِ چپش، به علاوه‌ی حیاطی سنگ‌فرش شده که درست در میانش استخری خودنمایی می‌کرد.
بر روی زلالیِ آبِ استخر طرحِ زیباییِ ماه منعکس شده بود، انگار که ماه به تصویرِ خود بر آیینه‌ای روی زمین لبخند می‌زد! سرمای بادی که اولِ زمستان را اعلام می‌کرد ریز لرزی به تنِ رنجور و شفافِ آبِ درونِ استخر بخشید که ارتعاشی هم بر تصویرِ ماه انداخت. نقاشیِ ساکن بر بومِ آبی که قابش استخری بود با دیواره‌های آبی رنگ تنها ماه بود؛ اما به وقتِ شکستِ سکوت از صدای باز و بسته شدنِ محکمِ درِ مشکیِ ویلا که دو طرفش را دیوارهای سفید حصار بسته بودند، قدم‌هایی برداشته و نقاشیِ دو مردِ جوان هم که از کنارِ استخر رد شدند لحظه‌ای بر لبخندِ ماه سایه انداخت.
این دو نفر که یکی رسا بود و جلو افتاده از کمیل که پشتِ سرش به فاصله‌ی سه قدم عقب تر پیش می‌آمد. رسا هنوز همان بلوز مشکی، یقه گرد و جذب را به تن داشت با آستین‌هایی تا ساعد بالا داده، نگاهش به روبه‌رو و نمای ویلا قدم‌هایش را محکم رو به جلو برمی‌داشت. در عینِ حال که سوئیشرتِ نازک و خاکستری‌اش را در دست کنارِ تن گرفته بود و میانِ انگشتانش می‌فشرد گوش سپرده به صدای کمیل که با هر قدم جلو آمدنش جمله‌ای دیگر را به زبان می‌آورد. کلافه شده بود از حرف‌های تکراریِ او که مضمونِ تمامشان کابوس‌های خواب و بیداریِ رادمهر بودند پس از قتلِ ناخواسته‌اش در شبی از سه ماهِ پیش! لبانش را بر هم فشرد، چشمانش را در حدقه بالا کشید و دمی که محکم پلک بر هم نهاد با دستِ آزادش هم میانِ موهایش پنجه کشید. خسته از قطارِ کلماتِ او که ریلِ تکراری‌شان هربار گوش‌های خودش و مغزش بود، یک دم مقابلِ پله‌هایی سفید و کم ارتفاع مقابلِ ویلا توقف کرد، روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و بعد تندخو و کلافه لب باز کرد:
- بدجور داری روی اعصابم راه میری کمیل! میگی چیکار کنم؟
کمیل که با ایستادنِ او حال مقابلش ایستاده بود، زبانی کشیده روی لبانش، دستی به موهای قهوه‌ای رنگش کشید و قدمی که پیش گذاشت خیره به چشمانِ رسا اخمی را جای داده میانِ ابروانِ قهوه‌ای رنگش با چینی که نصیبِ پیشانیِ کوتاهش هم شد، این بار او عصبی گفت:
- نمیگم الان چیکار کنی؛ دارم بهت میگم که بفهمی چیکار کردی! رادمهر فقط بیست و دو سالشه رسا، نمی‌ذارم تهِ این لجن‌زاری که خودم و خودت فرو رفتیم اون رو هم غرق کنی.
کششی یک‌طرفه و هیستریک افتاده به جانِ لبانِ رسا و تک چالِ گونه‌اش را هم نمایان کرد. ختمِ این کشش آنجایی بود که رسید به تک خنده‌ای خونسرد و سری ریز به طرفین تکان داد. چشمانِ آبی‌اش را دوخته به دیدگانِ قهوه‌ای و تیزِ کمیل، اندکی ابروانش را با پایداریِ همان لبخندِ یک طرفه به هم نزدیک ساخته و بعد تا حدی متمسخر و خونسرد گفت:
- یه جوری از لجن حرف می‌زنی انگار اگه اون دخترها هم زنده می‌موندن وضعش خیلی فرق می‌کرد...آقای با وجدان! این رو به من بگو که دزدی کردن از پنج تا دخترِ جوون توی یه شب لجن‌زار نیست؟
و فقط نفسِ سنگین کمیل بود که از راهِ بینی‌اش بیرون جست و چون دمی نگاه از رسا گرفت، سر به سمتی دیگر چرخاند. این بین رسا خیره به نیم‌رُخِ او پوزخندی صدادار حواله‌اش کرد، بارِ دیگر به عقب و سوی ویلا چرخیده، حینی که ریز سرمای باد را لابه‌لای موهای صاف و قهوه‌ای روشنش حس می‌کرد سه پله را رو به بالا پیمود؛ اما همان دم کمیل رو برگردانده به سمتش، لبانِ باریکش را با زبان تر کرد و قدمی که به سویش برداشت با قدری بالا بردنِ ولومِ صدایش و حفظِ اخمش، چینِ کمرنگِ پیشانیِ روشنش پنهان ماند پشتِ چند تار از موهای پایین افتاده‌اش و درهمان حال خیره به قامتِ رسا تندخوتر از قبل گفت:
- قرارمون آدم‌کُشی نبود رسا! تو اون شب سه تا دختر رو کشتی و رادمهر رو هم مجبور به کشتنِ یکیشون کردی... .
پیش از کامل شدنِ حرفش بود که رسا بدونِ چرخاندنِ تنش تنها رو از سمتِ شانه‌ی چپ به سویش چرخانده، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و حینِ اشاره با انگشتِ اشاره‌اش به خودِ کمیل حرفِ او را کامل کرد:
- و البته نفرِ پنجم هم به لطفِ تو فرار کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
حرف از میخکی به میان آمد که تنها فراریِ آن شب بود! فراری‌ای که رسا خبر نداشت کمیل به عمد راهِ فرارِ او را باز گذاشته، سکوت را بر زبانِ کمیل انداخت و رعدی در سرِ او زده شد. در همین لحظه تنش را هم روی پله‌ها کامل چرخانده به سمتِ او، دیگر طرحِ لبخندی حتی یک‌طرفه هم نداشت. با ابروانی کمرنگ درهم پیچیده چشم ریز و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راستش سپس ادامه داد:
- که اون هم عجیبه توی این سه ماه به پلیس لومون نداده، می‌تونست چهره‌هامون رو شناسایی کنه.
کمیل که به واسطه‌ی بلند قدی و البته چند پله بالاتر ایستادنِ او برای دیدنش رو بالا گرفته بود، نامحسوس آبِ دهانی فرو راند که تکانِ سیبکِ گلویش را رسا متوجه نشد. او که همچنان خیره به چشمانِ کمیل، قدری پلک‌های چشمِ چپش را به هم نزدیک ساخته و چهره‌ای متفکر به خود گرفت، ریز تکانی کج به فکِ پایینش داد و در نهایت مکثش را این چنین درهم شکست:
- هرچند بعید نیست این وجدانِ زیادی اخلاق مدارِ تو به عمد فراریش داده باشه.
کمیل تغییری در چهره‌ی خود پیاده نکرد به جز اخمی که پررنگ‌تر کرد. دستش کنارِ تنش مشت شده و بادی که ملایم می‌وزید آرام لبه‌های پیراهنِ مشکی‌اش را به عقب هدایت می‌کرد. رسا تیز بود، احتمالِ بو بردنش به بخشی از اصلِ فرارِ میخک بعید به نظر نمی‌رسید؛ اما کمیل هم از باز گذاشتنِ راهِ او پشیمان نبود! حرفِ آن‌ها میخکی بود که همان شب درست در حینِ فرارش تصادف کرده و هیچ خبری از او نبود و آن‌ها هم از تصادفش خبر نداشتند. هرچه که بود، اگر هم رسا به ماجرا بو برده بود، بروز نداد و فقط حالتِ متفکرِ چهره‌اش را با پلک زدنی آهسته از بین برد، زبانی روی لبانِ برجسته‌اش کشید و منظوردار گفت:
- به رادمهر بگو گناهش رو گردن می‌گیرم چه دزدی و چه قتل، خودت هم وجدانت رو آروم نگه دار و با خودت تکرار کن هنوز مثلِ من هیولا نشدی!
نیشخندش مغزِ کمیل را سوزاند؛ اما وجدانش را بیشتر! رسا رو گرفت، بارِ دیگر عزمِ رفتن کرده و به سمتِ ویلا بازگشت؛ اما این بار کمیل بود که کلامش پس از پوزخندی بی‌صدا زهر مانند به گوش‌های او تزریق شد تا مغزش را هم مسموم کند:
- حالا که فکر می‌کنم من از تو هیولاترم که اون شب توی اون اتاقکِ لعنتی به جای جلوت رو گرفتن فقط سکوت کردم و تماشا که چطور با خونِ چهارتا دخترِ بی‌گناه زمینِ زیرِ پات رو رنگ کردی!
رسا ایستاد؛ اما این بار به عقب برنگشت. نگاهش خیره به روبه‌رو، لبخندِ زهرآلودِ نشسته بر لبانش تبدیل به ریز خنده‌ای بی‌صدا شد که منظورش را هم در صندوقچه‌ی ذهن برای خود محفوظ نگه داشت. برای کمیل خنده‌اش نه و تکانِ سرش به طرفین به چشم آمد و پس از آن فقط نظاره‌گرِ قدم‌های او ماند که پله‌ها را رو به بالا به سرعت پیمود و پیشِ چشمانش واردِ خانه شده، در را نیمه باز گذاشت. کمیل ماند و جای خالیِ رسایی که گذشته از گناهکار بودنِ رادمهر و خودش، او گناهکارترین بود و در عینِ حال... بی‌خیال‌ترین! از گرفته شدنِ جانِ چهار دخترِ جوان در یک شب چنان حرف می‌زد که انگار مورچه‌ای را له کرده بود. هرچند اگر مورچه هم له می‌شد وجدانِ آدمی به درد می‌آمد، انسان که جای خود داشت!
کمیلِ تنها مانده در حیاط، قدری سرش را پایین انداخت، در سکوتِ دوباره حاکم شده قدم‌هایش را روی زمین پیش کشید. رسیده به پله‌ها و کوتاه که روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به عقب چرخید بر روی پله‌ها جای گرفت. دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاد نگاهش را به مقابلش دوخت و حیاطی را از نظر گذراند آنچنان روح مُرده که انگار کالبدی پوچ زیرِ خاکش پنهان بود. چشمانِ قهوه‌ای رنگش شبیه به صحرایی به نظر می‌رسیدند که دو چاه تاریک و خالی میانشان به چشم می‌آمد. مردمک‌هایش همین دو چاهِ پُر عمق و سیاه، در انتهای خودشان شبی را به بندِ اسارت کشیده بودند که یک به یک روحِ چهار دختر جسم‌شان را ترک می‌کرد و سرخیِ خونشان نقاشیِ جنایتِ وحشیانه‌ی آن شب بود!
از عمقِ این دو چاه چهار نگاهِ ترسیده و اشک بار دیده می‌شد، پُر از التماس برای زندگی کردن! سکوتِ خودش را به یاد می‌آورد که عقب کشید و میدان را برای جولان دادنِ رسا باز گذاشته، گویی در آن شب از یاد برد دیوانگیِ او چه یادگاریِ جنون آمیزی بر ذهنِ تک دخترِ فراریِ آن شب حک می‌کرد. سر به زیر افکند، پلک بر هم نهاد و فشرد، دستانش را به سرش گرفته و تارِ موهایش را که حبس کرد، خودش را به شکنجه‌ی وجدانش سپرد شاید به این شکل می‌توانست بارِ گناهش را از روی شانه خالی کند!
و وجدان قاتلِ آدمی می‌شد... اگر وجود داشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
سکوتِ شب مرگبار و وهم‌انگیز در گوش‌ها زنگ می‌زد. بادِ نیمه جانی بود که همچنان می‌وزید و به دستِ ملایمتِ خود پرده‌ی سفید و نازکی را در اتاقی تاریک به داخل هُل می‌داد. پنجره‌ی اتاق باز و خنکایی به داخل می‌رسید که بر جانِ دو نفرِ درونِ این اتاق هم می‌نشست. سکوت می‌رقصید چرا که زنی دراز کشیده به پهلوی راست بر روی تختِ تک نفره و چسبیده به دیوار چشم بسته و موهای مشکی و صافش سفیدیِ بالشِ زیرِ سرش را پوشانده بودند. کنارِ او و پایینِ تخت هم رادمهری بود که دستانش را قفل کرده درهم بر لبه‌ی تخت، سر کج کرده و شقیقه به قفلِ دستانش چسبانده، چشمانش را بسته بود و از نظمِ نفس‌هایش می‌شد خواب بودنش را شکار کرد. پنجره‌ی بازِ اتاق کنارِ تختِ مادرش و روبه‌روی خودش بود که همان‌جا بر زمین خوابیده و اهمیتی به این ناراحتی خوابش نمی‌داد.
زیرِ پنجره و چسبیده به تخت میزِ عسلی بود که به رویش کیسه‌ای دارو قرار داشت در کنارِ آباژوری خاموش. زیرِ پای رادمهر فرشی کوچک و کرم رنگ پهن بود که چون سایه‌ی تاریکی بر سرش سنگینی می‌کرد رنگش نما نداشت. اتاقی کوچک با کمدی چوبی هم پایینِ تخت که پذیرای هیچ صدایی نبود مگر... .
ریز صداهایی ظریف و دخترانه، شبیه به تلفیقی از خنده و گریه از فاصله‌ای دور به گوش می‌رسید در حدی که لرزی ریز به پلک‌های بسته‌ی رادمهر انداخت. خوابِ سبکِ او را تلفیقِ این گریه و خنده برهم زده، آنچنان که ذهنِ خاموشش به سمتِ دروازه‌ی هُشیاری گام برداشت. رسیده به سرزمینِ بیداری، لرزِ پلک‌هایش ختم شد به از هم گشودنشان با ابروانی که به هم نزدیک ساخت. لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانی سخت از گلو گذراند و گردنش چون چوبِ خشکی شده شکننده از درد، سخت سرش را از روی قفلِ دستانش بلند کرد و چند باری سریع پلک زد.
گوش‌هایش هرچند سخت؛ اما ترکیبِ این ریز صداهای درهم را می‌شنیدند. انگار پنبه درونِ گوش‌هایش بود ولی هنوز می‌شنید. بیداری‌اش سخت و حرکاتش کُند پلک‌هایش را نزدیک به هم نگه داشت و نگاهش را در پیِ منبعِ این صداها درونِ تاریکیِ اتاق چرخاند. کمرش خشک شده همچون گردنِ دردمندش نفسی سنگین به ریه‌هایش کشید مانند کفِ دستش به پشتِ گردنش و آرام از جا برخاست. نگاهی ابتدا به مادرش که بر تخت خوابیده بود انداخت، آرامشِ او و نظمِ نفس‌هایش را که دید، نفسش را آسوده بیرون فرستاد.
مانده در کجا بودنِ صداها با گرفتنِ دنباله‌شان به درِ نیمه باز و چوبیِ اتاق رسیده، چهره‌اش هنوز درهم و شکی هم افتاده به جانش سوی در آرام و مردد گام برداشت. به در که رسید دستش را آهسته پیش برد، کفِ آن را روی دستگیره نهاده و در را که به سمتِ خود کشید کامل گشود. در تاریکیِ راهروی باریکی که جز سیاهی درونش به چشم نمی‌آمد با چشمانِ خسته‌اش گشت؛ اما به هیچ نرسید. قامت از میانِ درگاه گذراند و وارد شده به راهرو صدای خنده‌ها و گریه‌های درهم پررنگ تر شد. نگاه در راهرو چرخاند، قلبش ناخودآگاه به اضطراب افتاده و چون با تپشی محکم این اضطراب را به اوج رساند، دمی نیم نگاهش را کوتاه و گذرا میانِ راهرو و اتاق گرداند.
آبِ دهانی فرو راند، انتهای راهرو هیچ پیدا نبود جز سیاهی! شبیه به درازای راهروی یک زندان که در دو طرفش فقط سلول‌های انفرادی و در بسته به چشم می‌آمدند. هراسی در قلبِ رادمهر نشست که قصدِ قلم کردنِ پایش را داشت برای جلو نرفتن؛ اما او کفِ پای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش را بر زمین کشیده رو به جلو، آرام‌آرام جلو رفتنش هر دم صداها را پررنگ تر می‌کرد. گلویش کویر شد از خشکی و آبِ دهانش را که محکم گذراند، حینِ جلو رفتنش نگاهش را مدام میانِ دو طرفِ راهرو گردش داد، هراسی عمیق به قلبش چنگ زد انگار که از وحشتِ اتفاقی تمنای زنده ماندن داشت.
راهرو پایان نمی‌یافت انگار؛ اما هرچه بیشتر پیش می‌رفت، صداها را هم واضح‌تر می‌شنید. خستگی و خواب از چشمانش فراری شد و چون درشت شدند، باریکه شکافی هم میانِ لبانش افتاده و دروغ نبود اگر می‌گفت قلبش درحال وصل شدن به گلویش بود. جلوتر رفت و سیاهی مقابلش کمتر شده، انگار به پشتِ سرش رسیده و از راهِ پیموده شده‌اش فقط تاریکی باقی گذاشت، هرچند او متوجهش نشد. بالاخره به انتهای راهرو رسید، جایی که جدا از تاریکیِ اطراف نوری از دیوارِ بن بستِ مقابلش بخشی نیم دایره شکل از زمین را روشن کرده بود. همانجا که دختری تکیه داده بر دیوار روی زمین نشسته و زانوانش را سخت در آغوش گرفته، صدای گریه‌اش را به گوش می‌رساند.
رادمهر مانده بود اگر صدای گریه به این دختر تعلق داشت پس صدای خنده از کدام سمت به گوش می‌رسید؟ آنقدر با تپش‌های بی‌امانِ قلبش دست و پنجه نرم کرد که لحظه‌ای بعد حس کرد سِر شده و ضربان‌های قلبش را نمی‌فهمید از نگاهش هراسِ افتاده به جانش پیدا، تک قدمی عقب رفت و همان دم دختر رو بالا گرفته چشمانِ اشکی و براقش را به او دوخت درحالی که خون کلِ صورتش را پوشانده بود. چشمانِ رادمهر درشت تر شدند، همه‌ی تنش سرد شده از دیدنِ جامه‌ی سرخی که رخسارِ دختر را پوشانده بود، دید که گریه‌ی او شدیدتر شد و وقتی لب بر هم زد، صدایش را هم لرزان شنید:
- من نمی‌خوام بمیرم!
رادمهر وحشت زده و ناباور سری به طرفین تکان داده و قدمی دیگر عقب رفت، در همان حین صدای خنده پررنگ تر شد و یک دم که روی پاشنه‌ی پاهایش برای فرار از این تصویر به عقب چرخید، ناگهان با همان دختر و به همان شکل روبه‌رو شده درحالی که برخلافِ برقِ چشمانِ به اشک نشسته‌اش لبخندی جنون‌وار بر لبانش داشت و معلوم نبود شانه‌هایش از گریه می‌لرزیدند یا از خنده. رادمهر فریادی زد و قدمی دیگر عقب رفت، نگاهی میانِ پشتِ سر و روبه‌رویش به گردش درآورده قصدِ فرار از سمتی دیگر را داشت؛ اما قدم‌هایش سد شدند وقتی چندین دختر با همان شکل و همان وضع از گوشه و کنار و حتی روبه‌رویش قدم پیش گذاشتند. وحشتش اوج گرفته و جلو آمدنِ آن‌ها همه‌ی تنش را سرد کرد، یک آن که خودش را در تنگنایی خونین بدونِ راهِ نجات دید، فریادش بود که به هوا برخاست و در آخر... . گشوده شدنِ ناگهانیِ پلک‌هایش را باعث شد تا یک دم سر از قفلِ دستانش هم جدا کرده، نفس زنان و عرق کرده نگاه در تاریکیِ اتاق با چشمانی درشت چرخاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
از دریای عذاب موجی وحشیانه به ساحلِ وجدانش مشت کوفت. بابتِ هراسِ کابوسی که از سر گذراند نفس‌هایش تند همچون حرکتِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش، قطره‌ای از گرمای عرق بود که روی شقیقه‌ی پُر نبض و سردش به پایین می‌غلتید. چشمانش دو‌دو می‌زدند، لبانش چون صحرایی بی آب و علف، خشک و تشنه بودند و خود درگیر با تپش‌های سریع، محکم و نامنظمِ قلبش. چشم در تاریکی چرخاند، درست شبیهِ کابوسش بود؛ اما با این تفاوت که صدای گریه و خنده‌ای نمی‌آمد برای بیدار کردنش. آبِ دهانی سخت از گلو گذراند، ارتعاشی نامحسوس که به جانِ پاهایش افتاده بود را نادیده گرفته و به هر سختی‌ای که بود تردید را کشته و از جا برخاست.
دمی سر به سمتِ راست چرخاند تا از خواب و در آرامش بودنِ مادرش اطمینان حاصل کند. دید که او بلعکسِ خودش نفس‌هایش نظم داشتند و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش هم آرام جنبیده، پلک بر هم نهاده و خوابی که در آرامش می‌گذراند از چهره‌اش هم پیدا بود. هرچند که از بابتِ او نفسش را آسوده از سی*ن*ه رهانید و آرام پلک بر هم نهاد؛ اما این دلیلی نشد برای اینکه هنوز خودش را فراری از کابوس بداند. با اینکه صدایی هم نمی‌شنید ولی انگار هنوز تردید داشت و هراس زیرِ پوستِ سردش غُل می‌زد که تا با چشمانِ خودش نمی‌دید بیداری‌اش از کابوس را باور نمی‌کرد.
چشم باز کرده و نگاهی به درِ نیمه بازِ اتاق انداخت. لبانش را بر هم فشرد و قدم‌هایش را چنان با تعلل برمی‌داشت که گویا هنوز قلبش سنگِ تردید را به سی*ن*ه می‌زد و پیشِ رویش چاهِ کابوسی دوباره را می‌دید. دل را به دریا زده و برای آرامشِ مغزِ دردمندش هم که شده خودش را به درِ نیمه باز رساند. دستگیره را که میانِ مشتش حبس کرد، سرمای آن با سرمای جانِ خودش یکی شده و آنچنان تنش را لمس کرد که هیچ احساسی در رگ‌هایش به جریان نیفتاد. پلکش ریز لرزید، دستگیره را محکم‌تر در دست فشرد و یک آن که در را عقب کشید آن را به روی خود گشوده و با تک گامی بلند هم قامت از میانِ درگاه گذراند تا به راهروی باریک و تقریبا تاریک راه یافت.
همه چیز مثلِ قبل بود و جدا از کابوس! انتهای راهرو این اتاق بود و ابتدایش آویزهایی کریستالی چون ریسه متصل بودند. نفسِ از دست رفته‌اش بالا آمد و آرام‌آرام که جلو رفت رسیده به ابتدا، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و سرکی به هال کشیده، قدمِ آخر را که برداشت آویزها را هم کنار زد و نهایتاً پا به سالنی گذاشت که در سکوت و تاریکی فرو رفته بود. سالنی که بر دیوارِ سفیدِ سمتِ راستش دو پنجره با پرده‌های حریر و سفید مقابلشان به چشم می‌آمدند، سمتِ چپش و کنارِ راهرو هم آشپزخانه قرار داشت. مقابلِ پنجره‌ها و چسبیده به دیوار گردهماییِ مبل‌های چوبی و قدیمی بود با یک میزِ شیشه‌ای، گرد و تیره میانشان که رومیزیِ سفید و ساده‌ای هم با یک گلدانِ کوچک و شیشه‌ای به رویش به چشم می‌آمد.
سی*ن*ه‌اش سبک شد آن گاه که کلِ حجمِ هوای سنگین شده درونش را با پلک بر هم فشردنی از میانِ لبانِ باریکش خارج ساخت هرچند که سرد بود! دستانش را که بالا آورد، انگشتانش را پشتِ گردنش به هم بند کرده و رو به سمتِ سقف بالا گرفته، خودش را لایق دید برای چنین شکنجه‌ای؛ اما حتی اگر تاوان هم پذیرفته می‌شد به وقتِ مجازات درد چنان تا مغزِ استخوانِ آدمی می‌رفت که حتی اشک‌های در گور خوابیده‌اش را هم زنده می‌کرد! و این حالِ رادمهری بود که بغض اتاقکِ گلویش را محاصره کرد، چانه‌اش قفل شد و سر که به زیر انداخت همه‌ی تلاشش را به کار گرفت برای نشکستن؛ اما پای لرزِ چانه که به میان آمد بغض پیروز شد و شکستنِ رادمهر با باز شدنِ قفلِ انگشتان و پایین آمدنِ دستانش به هنگامِ سقوطش روی دو زانو بر زمین پیدا شد...چه تابلوی غم انگیزی!
شب میزبانِ عذابِ رادمهر بود و شنوای گریه‌ی او، ماه که عقب نشینی کرد ادامه‌ی حکمرانی را به خورشید سپرد. آسمانِ صبح آبی با لکه‌هایی از سفیدیِ ابرها پخش بر زمینه‌اش، نور از ماتم کده‌ای که رادمهر در آن زندگی می‌کرد گذشت تا به خیابان و پیاده‌روی نسبتاً شلوغ رسید. برپاییِ محفلِ صبح بارِ دیگر شهر را به تکاپو انداخت این بین نورِ آفتابی بود که برق انداخت به چشمانِ قهوه‌ای رنگِ دختری که لبانِ برجسته و براقش هم مزین به لبخند بودند. دختری که بخشی از تارِ موهای خرمایی و صافش را روی پیشانیِ کوتاهش چپ زده و بر سرش شالِ نسکافه‌ای نشانده، پالتوی کرمی و کوتاه هم به تن داشت و کمربندش را بسته بود.
با کتانی‌های سفید همرنگِ شلوارِ بگی که به پا داشت، روی کاشی‌های پیاده‌رو قدم به جلو می‌گذاشت این درحالی بود که بندِ نیمه بلندِ کیفِ سفید بر شانه‌اش و شاخه گلی میخک نام هم در دستانش بود. مقصدِ این دختری که میانِ مردم در پیاده‌رو به جلو می‌رفت کجا بود؟ ویلایی که درونِ حیاطش کمیل کلِ شب را تا صبح به بیداری و نشستن بر پله‌ها سپری کرده، سرمای زمستانی و یخ زدنِ پوستش با سوزشِ چشمانی که رگه‌هایی خونین در حدقه داشتند را هم هیچ حساب می‌کرد. ملایم بادی که در این صبح وزیدن گرفته بود سرد؛ اما او همچنان خیره به روبه‌رو بود و دستانش را از آرنج نهاده بر زانوانش، حینی که لغزشِ تارِ موهای قهوه‌ای و آشفته‌اش را بر روی پیشانی حس می‌کرد سر به عقب و سمتِ نمای کرمیِ ویلا چرخاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
هیچ رغبتی به داخلش رفتن نداشت. ترجیح داد تمامِ شب بر جاده‌ی افکارش حرکت کند؛ اما به ویلا بازنگردد. تنش خشک شده بود، گردنش درد می‌کرد و حتی پلک‌هایش هم سنگین بودند. بی‌محل کرده تمامِ این علائم را، اندک زمانی که گذشت فقط در لحظه شنید صدای زنگِ دری که سکوت را به یغما برد و نگاهش را سوی درِ مشکی کشید. اندکی منتظر ماند که شاید رسا در را باز کند ولی چون زنگ برای بارِ دوم به صدا درآمد و دری گشوده نشد، نفسش را محکم فوت کرده، زیرلب ناسزایی را خطاب به رسا به زبان آورد و بعد از روی پله‌ها بلند شد.
گذشته از کنارِ استخر و با قدم‌هایی بلند بر روی سنگ‌فرشِ حیاط خودش را به در رساند و در یک حرکت که آن را گشود، چشمش به چهره‌ی خندان و بشاشِ دختری افتاد که مقابلش ظاهر شد. تای ابرویی بالا پرانده، ریز لبخندی محو را کنجِ لبانِ باریکش جای داد و در را که کامل گشود با قدمی عقب رفتنش، خیره به چشمانِ براقِ دختر لب باز کرد و با صدایی خش‌دار گفت:
- خوش اومدی الهه؛ بیا تو!
دختر که الهه خطاب شده بود با سلام گفتنی بلند بالا وارد شد و پس از ورودش بود که کمیل در را پشتِ سرش بسته، سر به سمتش چرخاند. الهه نگاهی به ویلا انداخت، بعد دوباره چشمانش را سوی کمیل بازگشت داد و آمد حرفی بزند که سرخیِ چشمانِ او توجهش را جلب کرد. قدری ابروانِ باریکش را به هم نزدیک کرده، قدمی سوی او برداشت و بعد با شک پرسید:
- ببینم کمیل تو حالت خوبه؟
کمیل لبانش را با زبان تر کرد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و دستانش را پشتِ کمر به هم قفل کرده، کوتاه که شانه بالا پراند خیره به دیدگانِ الهه آرام پاسخ داد:
- تا خوب چی باشه... .
ادامه‌ی حرفش بندِ آن لحظه‌ای شد که در مکثی کوتاه ابروانش را بالا انداخت دستِ راستش را از قفل با دستِ چپش پشتِ کمر آزاد کرده، با انگشتِ اشاره و علامتِ ابروانش ویلا را نشانه گرفت:
- رسا توی ویلاست و احتمالا توی اتاقش؛ می‌بینمت الی!
و روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ در چرخید و آن را که گشود، حینی که الهه زیرلب آرام «خداحافظ» را زمزمه کرد در حالی که مانده بود در چراییِ این چنین بودنِ حالِ او، با بسته شدنِ در چانه جمع کرد و شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت. به عقب برگشت و نگاهی انداخته به نمای ویلا، لبانش را به ریز کششی از دو سو وادار کرد و بعد قدم به سمتِ آن برداشت.
به دنبالِ رسایی آمده بود که درونِ اتاقی از طبقه‌ی بالا با نیم‌تنه‌ی برهنه ایستاده مقابلِ کیسه بوکسِ قرمز رنگی که از سقف آویزان بود، درونِ گوش‌هایش ایرپاد قرار داشت و حال مشخص می‌شد چرا وقتی زنگِ در به صدا درآمد در را باز نکرد، به عبارتی اصلا نشنیده بود! نفس می‌زد و دستانش را که باندِ بوکس‌های مشکی دورشان پیچیده بود، مشت کرده بالا آورده و حینِ گوش سپردن به موسیقی که از ایرپاد پخش می‌شد، قدمی با کفش‌های اسپرت و مشکیِ همرنگ با شلوارِ جینی که به پا داشت، رو به جلو برداشت. قطراتِ عرق روی صورتِ بی‌ریش و ته‌ریشش به پایین سُر می‌خوردند و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید.
در گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ آبی‌اش نقشِ کیسه بوکس قاب گرفته شده، یک دم دستِ راستش را سریع پیش برد و محکم به کیسه بوکس کوفت، به دنبالش با دستِ چپ هم به آن مشت زد. خبر نداشت از ورودِ الهه به ویلا که پله‌های مشکی و براق را رو بالا می‌پیمود و نگاه در اطراف می‌چرخاند. آخرین پله را که بالا رفت شالِ عقب رفته از روی موهایش تا گردنش سُر خورد و نهایتاً او قدم بر کفِ سیاه و همرنگ با پله‌های راهرو نهاد. سر چرخاندنش به سمتِ راست چشمانش را به درِ بازِ اتاقی وصل کرد و از میانِ درگاه قامتِ رسا را کنارِ تختی دو نفره که پتوی خاکستری به رویش مرتب پهن شده بود دید. لبخندش پررنگ شده و اندکی سرش را به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد، کنجِ لبی به دندان گزید و مسیرِ قدم‌هایش را سوی اتاق تغییر داد.
آرام پیش رفتنش در آخر قامتش را میانِ درگاه جای داد که شاخه گلِ در دستش را نزدیک کرده به بینی و نفسی که از عطرِ آن با دمی عمیق پُر کرد، تکیه از شانه‌ی چپ به درگاه سپرد و نگاهش را خیره به رسا نگه داشت. رسا که چند تار از موهای قهوه‌ای روشن و صافش کج بر پیشانیِ بلندش سقوط کرده و نوکِ موها کنجِ ابرویش را قلقلک می‌داد، یک دم با حسِ سنگینیِ نگاهی چشمانش را به گوشه‌ی چپ کشید و الهه را که دید از حرکت ایستاد. نفس زنان به سمتِ او چرخید، تای ابرویی بالا انداخت و ایرپاد را که از یک گوشش بیرون کشید، قدمی به سمتِ او را برداشته و سپس لب از لب گشود:
- چه ورودِ غیرمنتظره‌ای!
الهه کوتاه خندید و تکیه که از درگاه گرفت، قدمی پیش گذاشت و کامل به داخل راه یافت. شاخه گل را پایین آورد و حینی که برای خیرگی به چشمانِ رسا قدری سرش را بالا گرفته و به سمتِ او می‌رفت گفت:
- بگو که غافلگیر شدی رسا.
رسا تک خنده‌ای پوزخندگونه تحویلش داد، پشتِ دستش را که کوتاه زیرِ بینی‌اش کشید الهه نگاهی در اتاق گرداند و ایستاده مقابلش، شاخه گل را که بالا آورد با حفظِ پررنگیِ لبخندش آن را به بینیِ رسا چسبانده و ادامه داد:
- این رو برای خودم گرفته بودم؛ اما تو یادگاری نگهش دار.
رسا که نفسی کشید و عطرِ میخک مشامش را پُر کرد، تک قدمی عقب رفته و لبخندش را یک‌طرفه به الهه نشان داد. همان یک‌طرفه‌ای که تک چالِ گونه‌اش را هم به نمایش می‌گذاشت. دستش را بالا آورد و شاخه گل را که گرفت، حینِ شنیدنِ صدای خنده‌ی ظریفِ الهه، ساقه‌ی گل را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش چرخی داد، قدری ابروانش را به هم نزدیک ساخته از روی تفکر و بعد گفت:
- ناپرهیزی کردی، چه تابوشکنی‌هایی می‌بینم ازت.
الهه کوتاه خندید. واکنشِ رسا به شوقِ خودش سرد بود و هرچند به این سرما عادت داشت؛ اما نمی‌شد منکرِ این شود که هربار دلش همچون دفعه‌ی اول می‌گرفت. به روی خود نیاورد و دید که رسا همزمان با قدمی دیگر عقب رفتنش شاخه گل را روی تخت پرت کرده و حینِ چرخاندنِ تنش به سمتِ کیسه بوکس با پرسشی کلامش را ادامه داد:
- حالا چه گلی هست؟
گوشه‌ای از قلبِ الهه ترک برداشت وقتی دید که رسا گل را بی‌اهمیت روی تخت پرت کرد و به عقب چرخید؛ اما باز هم این شکستن را به روی خود نیاورده و لبخندی که بر لبانش کمرنگ شده بود را همانطور نیمه جان حفظ کرده، خیره به نیم‌رُخِ رسا با شوقی نیمه هُشیار در وجودش که انگار نفس‌های آخرش را می‌کشید لب زد:
- میخک!
و نامِ این گل بارها در سرِ رسا پژواک شد. آنچنان که در نظرش خوش آهنگ آمده کششی محو از دو سو به لبانِ برجسته‌اش هدیه کرد. با همان کشش لبانش را کمرنگ پایین کشید و چانه هم جمع کرده، ابروانش را بالا انداخت و یک بارِ دیگر نه از سوی صدای ذهنی‌اش، بلکه خود زمزمه کرد:
- میخک!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
و پس از زمزمه‌اش مشتی که درونش ایرپاد قرار داشت را به سوی کیسه بوکس روانه کرد. این همان مشتی بود که گذرِ ثانیه‌ها به روی زمان کوفت تا در نقطه‌ای دیگر از شهر به چشم آمد پوتین‌های مشکی که بر زمین کوچه‌ای باریک با قدم برداشتن‌های صاحبشان جلو می‌رفتند. پوتین‌های مشکی و بندی که صاحبشان کمیل بود با دستانی فرو رفته در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی، درحالی که مقصدش خانه‌ای انتهای کوچه بود. کمیل سر به زیر افکنده و گوش سپرده به سکوتِ حاکم بر کوچه، قدم‌هایش را آرام برمی‌داشت و خیرگی‌اش به زمین بود درحالی که ذره‌بینِ افکارش بارِ دیگر بر روی نوشته‌ی ریز و قدیمی روی کتیبه‌ای که شبی از سه ماهِ پیش را روایت می‌کرد قرار داشت.
دمِ عمیقی گرفت، سی*ن*ه با هوایی سنگین کرد که برخلافِ آزاد بودنش برایش خفه بود. زبانی روی لبانش کشید، از دردِ گردن که رو بالا گرفت خودش را انتهای کوچه یافت درحالی که به پهلو درست مقابلِ درِ سفیدِ خانه‌ی مقصدش ایستاده بود. نیم چرخی روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ چپ پیاده کرد، مقابلِ در ایستاد و دستش را که بالا برد زنگِ کوچکِ کنارِ در را با سرِ انگشتِ اشاره فشرده و منتظرِ باز شدنِ در ماند. طولی نکشید که در با صدای تیک مانندی به رویش گشوده شد و نیم قدمی که باز هم جلو رفت، کفِ دستش را روی سرمای سطحِ در نشاند و آن را رو به عقب هُل داد.
قامت از میانِ درگاه عبور داد تا به حیاطِ کاشی‌کاری شده رسید که در میانش حوضی فیروزه‌ای و خالی از آب به چشم می‌آمد، کنارِ حوض هم دو درختِ خشکیده با تنه‌های باریک بود که برگ‌های پاییزی‌شان را قاتلی به نامِ زمستان همچون روح از تنشان جدا کرده و این برگ‌های رنگارنگ و خشکیده درونِ حوض و البته دور تا دورش به چشم می‌آمدند. در را آرام پشتِ سرش بست، از درختان و حوض گذشته چشم به نمای آجریِ خانه‌ای دوخت که پله‌هایی سنگی از سمتِ چپ داشت با نرده‌های فیروزه‌ای و به بالا می‌رسید.
جلوتر رفت و پله‌ها را پشتِ سر گذاشت تا به درِ چوبی و قهوه‌ای سوخته رسید. پشتِ در ایستاده، دستش را بالا آورد و چند تقه‌ی کوتاه را نثارش کرد که در لحظه در به رویش گشوده شد و همان دم چشمانش درجا به چشمانِ مشکیِ رادمهر افتادند که همچون دیدگانِ خسته‌ی خودش رنگِ خون داشتند. نگاهِ پریشانِ او با موهای صاف، مشکی و به هم ریخته‌اش خود برای فاش کردنِ رازِ دلش کفایت می‌کرد. آهِ کمیل در سی*ن*ه‌اش خفه شد و دلش سوخته برای رادمهرِ جوان، دمی لبانش را کوتاه بر هم فشرد و بعد با رها کردنِ آهِ سی*ن*ه‌سوزی که حبسش کرده بود گفت:
- خوب نیستی، نه؟
رادمهر دستش را از در پایین انداخت، همزمان که سر تکان دادنش به نشانه‌ی منفی در تاییدِ حرفِ کمیل به طرفین به چشم آمد، قدمی عقب کشید و خودش هم روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش به سمتِ سالن چرخید. کمیل پشتِ سرِ او واردِ سالن شد نگاهی به قامتِ رادمهر انداخته و بعد سر چرخانده به سمتِ راست نگاهی هم حواله‌ی راهرو کرد. رادمهر سوی آشپزخانه می‌رفت و کمیل را هم با نگاهی دلسوز به دنبالِ خود می‌کشاند، واردِ آشپزخانه که شد با صدایی قدری بلند گفت:
- حالم بین بد و بدتر نوسان داره؛ ولی به خوب نمی‌رسه! شب تا صبح دارم کابوسِ خون می‌بینم...کاش جونِ خودم رو برای گرفتنِ داروهای مامانم وسط می‌ذاشتم ولی از اون دخترها دزدی نمی‌کردم!
روی صندلیِ چوبی و قهوه‌ای روشنِ عقب کشیده شده‌ای پشتِ میزِ غذاخوریِ مستطیلی نشسته، سرش را میانِ دستانی که از آرنج بر روی میز نهاده بود حبس کرده و این کمیل بود که قامت رد کرده از میانِ درگاه با ورودش به آشپزخانه صندلیِ رأسِ کنارِ رادمهر را به دست گرفت و عقب کشید. روی صندلی قدری کج به سمتِ او نشست، دستِ چپش را خمیده روی میز نهاد و اندکی هم سر کج کرده به شانه‌ی چپ، دستِ دیگرش را بر روی شانه‌ی او که سر به زیر چشم بسته بود گذاشته و برای آرام کردنش گفت:
- من رو ببین رادمهر! دستِ تو به خون آلوده نیست، اونی که مجبورت کرد اون دختر رو بکشی رسا بود وگرنه تو حتی زورِ نگه داشتنِ اسلحه رو هم نداشتی.
رادمهر دستانش را پایین انداخت، سر به سمتِ کمیل چرخانده و خیره به چشمانِ او با چشمانِ نم‌زده‌اش، ابروانش را به هم نزدیک کرده و دستِ خودش نبود این تندیِ چاشنیِ لحنش با صدایی که بالاتر رفت:
- ماشه‌ی اسلحه‌ای که اون دختر رو نشونه گرفته بود زیرِ انگشتِ من عقب رفت، گلوله از اسلحه‌ای شلیک شد که دستِ من بود کمیل؛ چطور دستم به خون آلوده نیست؟ من گاهی حتی کابوسِ اون سه نفرِ دیگه‌ای که به دستِ منم کشته نشدن می‌بینم...چطور دستم به خون آلوده نیست؟
و صدای بلندِ این دو در خانه به گوش می‌رسید؛ اما عجیب نبود واکنشِ زنِ دراز کشیده بر تختِ تک نفره درونِ اتاق که نگاهش به دیوارِ روبه‌رو و قابِ عکسِ رادمهر خیره بود و لبخند بر لبانش داشت؟ لبخندی که گاه پرده‌ی هُل داده شده رو به داخل به دستِ باد از پنجره‌ای که باز بود، مانعِ دیدنش می‌شد و شاید این واکنش دلیلی منطقی داشت... منطقی‌تر از ناشنوا بودنِ این زن؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
سقفِ بنا شده‌ی آسمانِ روز بر زمین سیاه‌تر از شب، گرچه این سیاهی به چشم نمی‌آمد؛ اما همین که سایه‌ی غم بر شانه‌های این شهر سنگینی می‌کرد کافی نبود برای شهادتِ سیاهی‌اش؟ رادمهر همچون آدم برفی شده بود، زیرِ تیغِ سوزانِ وجدان که حتی نورش هم به چشم نمی‌آمد و فقط انگار گرمایی آتشین داشت آب می‌شد و هرروزی که می‌گذشت برایش سخت تر از دیروز تمام می‌شد! آنقدر آلوده بود به زهرِ عذاب که دلداری‌های کمیل هم به حکمِ پادزهر ناجی‌اش نمی‌شدند. او فقط قلبی را داشت تبدیل شده به تنگنایی خفه که روز به روز بی‌هواتر می‌شد تا آنجا که دیگر از بی‌نفسی چشمه‌ی حیات را هم در وجودش خشک کند.
سوزان بود آتشی که عذاب به جانِ وجدانِ آدمی می‌انداخت... به قولی اگر وجدانی هم وجود داشت! درست نقطه‌ی مقابلِ رادمهر بود رسایی که در اتاقش درونِ ویلا یک دم بر روی تخت تنش را عقب کشید و سرش را روی بالشِ سفید نهاد. همچنان نیم تنه‌اش برهنه بود و قطراتِ عرق که روی پوستش می‌لغزیدند برق می‌زدند. پای چپش را روی تخت قدری جمع و پای راستش را دراز کرده، در عوض دستِ راستش را زیرِ سر گذاشته و میانِ دو انگشتِ اشاره و میانیِ دستِ چپش هم سیگاری درحالِ سوختن به چشم می‌آمد درحالی که دود به هوا بلند می‌کرد. دستِ چپش از آرنج آویزان از لبه‌ی تخت، چشمانش را به سقفِ سفید دوخته و یک ایرپاد در گوشش و دیگری هم روی عسلیِ کنارِ تخت قرار داشت.
او تنها نبود... چرا که هنوز در فضای اتاق عطرِ شیرینِ الهه می‌پیچید و او ترکیبِ این عطر را با رایحه‌ی گزنده‌ی سیگارِ خودش حس می‌کرد. آلودگیِ مشامش به چنین رایحه‌ی آزاردهنده‌ای را بی‌محل کرده، فقط دمی سیگار را کنجِ لبانِ برجسته‌اش جای داد، پُکی زده و دوباره آن را جدا کرد. این بین الهه لبانش را قدری جمع کرد، ریز کششی محو به آن‌ها از دو سو بخشیده و تهِ دلش آغشته به کمرنگیِ اضطراب، قدم‌هایش را که با کتانی‌های سفیدش سوی تخت برداشت درحالی که پالتو از تن خارج کرده و یک بلوزِ یقه اسکی و کرمی به تن داشت. کنجِ لب به دندان گزید، آرام بر لبه‌ی تخت از جهتِ مخالفِ دراز کشیدنِ رسا جای گرفت. نگاه دوخته به نیم‌رُخِ او و در جدال با اضطرابِ کمرنگش، زبانی روی لبانش کشید و بالاخره سکوت شکست:
- رسا!
رسا نگاه از سقف جدا نکرد، همچنان سیگارش را درحالِ سوختن در دستش نگه داشت و فقط پلکی کوتاه زد. نگاهِ الهه چرخ خورده روی صورتِ او و تارِ موهایی که نوکشان کنجِ ابرویش را لمس می‌کرد، منتظر ماند. پاسخش شد «هوم»ای پرسشی و توگلویی که بارِ دیگر قلبش را نشانه رفت برای خراشیدن. به روی خود نیاورده و نفسی که گرفت آرام ادامه داد:
- شیش ماه از شروعِ رابطه‌مون می‌گذره؛ اما چطوری بگم، یکنواخته انگار... همه‌ی محبتِ بینمون از جانبِ منه! این سردیِ تو یه مقدار آزارم میده.
شش ماه از رابطه‌شان گذشته و همچنان در جوابِ صدا زدنِ نامِ او «هوم» می‌شنید، نه «جانم» یا کلماتی این چنین! بس نبود برای ترک برداشتنِ شیشه‌ی دلی که بهانه می‌طلبید برای شکستن؟ از سردیِ رسا گفت و چشمش به پوزخندِ محو و بی‌صدای او نیفتاد، فقط پلک بر هم نهادنش را شکار کرد درحالی که ابروانش را سوی پیشانی فرستاد. دستش را به کنار دراز کرد و سیگارش را در جاسیگاریِ با فشردنش خاموش کرده همانطور چشم بسته و خونسرد الهه را مخاطب قرار داد:
- محبتِ جعلی می‌خوای؟
شیشه‌ی دل مانده در سرمایی استخوان سوز آنقدر یخ بست که در نهایت ترک برداشت. از ترک برداشتنی به مراتب، رسید به شکستنی که تکه‌هایش را کفِ سی*ن*ه پخش کرد و تکه‌ای شکسته از این شیشه که غم نام می‌گرفت نگاهش را خراشید. سنگین شدنِ گلویش را با فرو راندنِ آبِ دهانی سخت نادیده گرفته و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ سپس آرام پرسید:
- نتونستم؟
رسا پلک از هم گشود، سر روی بالش و دستِ خودش به سمتِ راست و او چرخانده، چشمانِ آبی‌اش را به دیدگانِ قهوه‌ایِ الهه کوک زده و خنثی تیرِ خلاص را زد:
- نتونستی!
و وجدان به در؛ رسا حتی احساساتِ دیگری را هم خُرد می‌کرد، بی‌توجه به اینکه پای قلبی هم در میان بود که شاید روزی نوبتِ خودش را هم می‌رساند!
***
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
هفت روز و معادلِ یک هفته به سرعتِ برق و باد گذشت. زیرِ سقفی که مدام خورشید و ماه را جابه‌جا و همچون آفتاب پرستی هم رنگ عوض می‌کرد، آدمک‌هایی بودند که به همان سرعت می‌رفتند و می‌آمدند، زندگی می‌کردند و نفس می‌کشیدند، می‌خندیدند و گریه می‌کردند... حال بی‌خبر یا باخبر از حالِ هم! به وقتِ این گذرِ یک هفته‌ایِ دیگر از زمستان هوا سرد و هر نفسی شبیه به بخاری رقصنده که دمی بعد هم در هوا محو می‌شد از سی*ن*ه‌ها بیرون می‌زد. در این گذرِ سریعِ زمان شبی بود که بالاخره با برپا شدنِ محفلش پایدار ماند. شبی که نقشِ ماه را این بار کامل شده به رُخ می‌کشید و با غرورش از درخششِ آن به سیاهیِ آسمان فخر می‌فروخت.
آسمانِ شب این روزها دلگیرتر هم به چشم می‌آمد چرا که وقتِ سر رسیدنِ ابرهای تیره بود برای به عزا نشاندنِ آسمان. آنچنان که با حرکتِ آهسته‌ی پاره‌پاره‌شان از دو طرف ابتدا قابی برای تصویرِ ماه شکل گرفت و بعد که مقابلِ آن هم را در آغوش گرفتند، ماهی ماند که با حسرت به عاشقانه‌ی ابرها خیره شد. در پیاده‌رویی نسبتاً شلوغ که گریزی از قدم‌های افرادِ مختلف را بر روی کاشی‌هایش پذیرا می‌شد، طرحِ قدم‌هایی با پوتین‌های مشکی به جا می‌ماند و قامتی که یک سر و گردن معمولا از مابقی بلندتر به نظر می‌رسید.
در شلوغیِ نسبیِ پیاده‌رو و حینی که نورِ بیرون زده از مغازه‌ها مسیر را روشن می‌کرد همراه با چراغ‌های پایه بلند، مردِ جوانی بود به نامِ رسا که دستِ راستش را در جیبِ نیم پالتوی مشکیِ تنش فرو برده، درحالی که شال گردنی خاکستری هم از دو طرفِ گردن بر تختِ سی*ن*ه‌اش افتاده بود، با نگاهی خیره به روبه‌رو جلو می‌رفت. دستِ چپش خمیده مقابلِ سی*ن*ه و میانِ انگشتانش گرمای لیوانِ کاغذی و پُر شده از قهوه قرار داشت که بخارِ هدایت شده‌اش رو به بالا چانه‌اش را گرم می‌کرد. خودش را سپرده به آرامشِ درونی‌اش بی‌خیالِ شلوغیِ اطراف و صداهای درهم و برهمی که می‌شنید، لیوان را در دستش را بالا آورده و جرعه‌ای از قهوه را راهیِ گلویش کرد.
شکافی افتاده میانِ لبانِ برجسته‌اش آن گاه که لیوان را پایین آورد، سوزی به حدقه‌ی چشمانش از سرمای بادِ شب هنگام افتاد. سرمای این باد همانی بود که لرزی ریز به جانِ تارِ موهای قهوه‌ای روشنش هم انداخت. نفسی بود که از میانِ لبانش شکلِ بخار بیرون آمده و ترکیب شده با بخارِ قهوه، نهایتاً هم محو شد. گذشته از سرمای پوستِ صورتش که آن را درحالِ یخ بستن حس می‌کرد، همان نیمچه گرمایی که به چانه‌اش می‌رسید را غنیمت شمرد.
یک دم با برخوردِ سریعِ دستی به بازویش، بدنش ناگهانی به سمتی کج شده و ابروانش که بالا پریدند، به سختی تعادل حفظ کرد تا لیوان از دستش سقوط نکرد یا قهوه بر تنش خالی نشد. سر چرخاند به سمتِ راست و در همان حال قامتِ دختری را دید که قدش تا سی*ن*ه‌ی خودش می‌رسید و چون با عجله جلو رفت، نگاهِ او را هم تا قامتِ خود کشیده و پس از برخوردش بود که دو قدمی جلوتر از رسا روی پاشنه‌ی پوتین‌های مخمل و سفیدِ همرنگ با شلوارِ جذبش به عقب چرخید و...
جای‌گیریِ تصویرِ چهره‌اش در مردمک‌های رسا، جرقه‌ای رعدآسا در سرش را رقم زد طوری که انگار در آخر باید به انفجارِ مغزش می‌رسید. شوکی در وجودش جوشش گرفت که خیلی وقت می‌شد با آن غریبه بود و حال محکوم به تجربه کردنش! همچون شکافِ باریکِ لبانِ او، لبانِ باریک و برجسته‌ی دختر هم از هم جدا افتادند، ابروانِ باریک و مشکی‌اش را بالا رانده تا پیشانیِ کوتاهش، برقِ چشمانِ مشکی‌اش کفایت می‌کرد برای حافظه‌ی رسا! برقی که شبی از سه ماهِ پیش نفرت بار در چشمانِ او دیده و حال... این بازیِ مضحکِ سرنوشت به عمد آن‌ها را سرِ راهِ هم قرار داده بود؟ شاید همه‌ی رهگذرانِ درونِ پیاده‌رو می‌رفتند و می‌آمدند، شاید دختر مردمک بر چهره‌ی رسا رقصانده و کوتاه «ببخشید» گفت؛ اما رسا در جا مانده و مشامش میخ شده بوده به عطری که از سوی او حس کرد... میخک!
اما میخکِ فراری از آن شبِ شوم و خونبار، حال طوری برگشته بود که انگار اصلا رسا را نمی‌شناخت، درحالی که رسا هنوز دربندِ شوکی هضم نشده، ابرو به هم پیچاند و حتی پلک هم نزد. نگاهش به دختری بود که پس از عذرخواهی‌اش رو گرفته و با عجله دوباره به مسیرِ قبل برگشت، همان دختری که تنها تفاوتش با سه ماهِ پیش موهای اندک فر شده‌ی مشکی‌اش بود که دو طرفِ رُخش را طره‌هایی قاب گرفته بودند. نگاهِ رسا مات به او بود، به واکنشِ عجیبش فکر می‌کرد... او را نشناخت؟ چطور ممکن بود؟ شبی از سه ماهِ پیش گلوله‌ی نفرت به سمتش شلیک کرده و حال ملایمتِ عذرخواهی را از بهرِ برخوردی کوتاه بر زبان می‌راند؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین