- Aug
- 810
- 3,965
- مدالها
- 2
نه. او که همچنان چشمانش را بسته؛ اما با حسِ قرار گرفتنِ دستی بر شانهاش که آرام و پژمرده پلک از هم گشود چشمش به کمیل افتاد که قدری رو پایین گرفته، در عوض چشمانش را در حدقه بالا کشانده بود و سعی کرد ولومِ صدایش در حدی باشد که بینِ صوتِ بلندِ موسیقی که پخش میشد یارای رسیدن به گوشهای رادمهر را هم داشته باشد:
- هی پسر من رو ببین! دیوونه کردی خودت رو با این عذاب وجدان، تو اون شب جونِ اون دختر رو نگرفتی و کارِ رسا بود؛ خب؟
و ریز فشاری به شانهی رادمهر داد تا او را آرام کند؛ اما چه فایده؟ رادمهر به مرزِ دیوانگی رسیده بود از تکرارِ مداوم و جنونآمیزِ آن شبِ شوم در سرش. حتی دختری که رسا وادارش کرد جانش را بگیرد هم به کنار، چهار دخترِ دیگر که یکی از آنها هم میخکِ فراری بود را میتوانست فراموش کند؟ رادمهر با هربار مرورِ دوباره و دوباره دیوانه میشد از فکرِ اینکه برای نجاتِ جانِ مادرش جانهایی را گرفته بودند و زهر به آسمانِ شبِ دخترانی پاشیدند که پیش از آن مشغولِ خوشگذرانی و شادی بودند! کمی تنش را عقب کشید و همزمان که دستِ کمیل از روی شانهاش به پایین افتاد، خیره به چشمانِ قهوهایِ او با سری ریز به طرفین تکان دادنش گفت:
- دارم عقلم رو از دست میدم کمیل، هرشب کابوس میبینم، چشمهای اشکیِ اون دختر از سرم پاک نمیشه حتی التماسِ نگاهش... من چیکار کردم؟
کمیل دلسوزی برای او خرج کرد و این از رنگِ نگاهش پیدا، لبانِ باریکش را که بر هم فشرد نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرده پلک بر هم نهاد، کفِ دستش را از پلکهای پُر حرارتش تا میانِ موهای قهوهای رنگ و آشفتهاش بالا کشیده، سپس صدای رادمهر را شنید که عاجزانه ادامه داد:
- به خاطرِ جور کردنِ پولِ داروهای مادرم، از اون دخترها دزدی کردم که هیچ، توی گرفته شدنِ جونشون هم شریکم کمیل؛ این من نیستم!
پنجههای کمیل میانِ موهایش با رویی که زیر گرفته و پلکهایی که بسته بود مشت شدند و او خودش هم بیشتر از رادمهر نه، کمتر از او هم درگیرِ عذاب وجدان نبود با فکر به اینکه شادترین شبِ پنج دختر را تبدیل به طلسمی خونین کردند و از لبخندهای آنها جز خاطره باقی نگذاشتند که هیچ، روشناییِ روزشان را به سیاهیِ شب آلوده کردند و این لحظه نتیجهی کلِ سیاهی بیرحمانهی شبی که ساختند بود!
اما هر اندازه کمیل و رادمهر به وجدانشان بدهکار بودند، انگار اویی که گناهکارترین بود و خونِ روی دستانش همچنان پاک نشده، هیچ سنخیتی با آنها نداشت! کسی که مسئولیت هر آنچه اتفاق افتاده بود چون طنابِ دار بر گردنش، اینطور که به نظر میآمد وجدانی برای خالی کردنِ زیرِ پاهایش نداشت بلکه اعدامِ عذاب جزای خونهای بیگناهی باشد که دستانِ گناهکارش را رنگین کردند! در گوشهای از این سالن و دور از رادمهر، گذشته از شلوغیِ جمعیتِ رقصندهی وسط رسایی بود نشسته بر روی کاناپهی چرم و سفید و اندکی کمر خم کرده، دستِ راستش را جلو برد و مهرهای از مهرههای قرار گرفته روی صفحهی شطرنجی که بر روی میزِ شیشهای، گرد و تیره قرار داشت را میانِ انگشتانش گرفت.
- هی پسر من رو ببین! دیوونه کردی خودت رو با این عذاب وجدان، تو اون شب جونِ اون دختر رو نگرفتی و کارِ رسا بود؛ خب؟
و ریز فشاری به شانهی رادمهر داد تا او را آرام کند؛ اما چه فایده؟ رادمهر به مرزِ دیوانگی رسیده بود از تکرارِ مداوم و جنونآمیزِ آن شبِ شوم در سرش. حتی دختری که رسا وادارش کرد جانش را بگیرد هم به کنار، چهار دخترِ دیگر که یکی از آنها هم میخکِ فراری بود را میتوانست فراموش کند؟ رادمهر با هربار مرورِ دوباره و دوباره دیوانه میشد از فکرِ اینکه برای نجاتِ جانِ مادرش جانهایی را گرفته بودند و زهر به آسمانِ شبِ دخترانی پاشیدند که پیش از آن مشغولِ خوشگذرانی و شادی بودند! کمی تنش را عقب کشید و همزمان که دستِ کمیل از روی شانهاش به پایین افتاد، خیره به چشمانِ قهوهایِ او با سری ریز به طرفین تکان دادنش گفت:
- دارم عقلم رو از دست میدم کمیل، هرشب کابوس میبینم، چشمهای اشکیِ اون دختر از سرم پاک نمیشه حتی التماسِ نگاهش... من چیکار کردم؟
کمیل دلسوزی برای او خرج کرد و این از رنگِ نگاهش پیدا، لبانِ باریکش را که بر هم فشرد نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرده پلک بر هم نهاد، کفِ دستش را از پلکهای پُر حرارتش تا میانِ موهای قهوهای رنگ و آشفتهاش بالا کشیده، سپس صدای رادمهر را شنید که عاجزانه ادامه داد:
- به خاطرِ جور کردنِ پولِ داروهای مادرم، از اون دخترها دزدی کردم که هیچ، توی گرفته شدنِ جونشون هم شریکم کمیل؛ این من نیستم!
پنجههای کمیل میانِ موهایش با رویی که زیر گرفته و پلکهایی که بسته بود مشت شدند و او خودش هم بیشتر از رادمهر نه، کمتر از او هم درگیرِ عذاب وجدان نبود با فکر به اینکه شادترین شبِ پنج دختر را تبدیل به طلسمی خونین کردند و از لبخندهای آنها جز خاطره باقی نگذاشتند که هیچ، روشناییِ روزشان را به سیاهیِ شب آلوده کردند و این لحظه نتیجهی کلِ سیاهی بیرحمانهی شبی که ساختند بود!
اما هر اندازه کمیل و رادمهر به وجدانشان بدهکار بودند، انگار اویی که گناهکارترین بود و خونِ روی دستانش همچنان پاک نشده، هیچ سنخیتی با آنها نداشت! کسی که مسئولیت هر آنچه اتفاق افتاده بود چون طنابِ دار بر گردنش، اینطور که به نظر میآمد وجدانی برای خالی کردنِ زیرِ پاهایش نداشت بلکه اعدامِ عذاب جزای خونهای بیگناهی باشد که دستانِ گناهکارش را رنگین کردند! در گوشهای از این سالن و دور از رادمهر، گذشته از شلوغیِ جمعیتِ رقصندهی وسط رسایی بود نشسته بر روی کاناپهی چرم و سفید و اندکی کمر خم کرده، دستِ راستش را جلو برد و مهرهای از مهرههای قرار گرفته روی صفحهی شطرنجی که بر روی میزِ شیشهای، گرد و تیره قرار داشت را میانِ انگشتانش گرفت.
آخرین ویرایش: