جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 754 بازدید, 21 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آن پاسان] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
شوکِ هضم نشده‌ی رسا همانی بود که وادارش کرد از تپش‌های قلبش هم جا بماند. چشمانش را قفل کرده بود به قامتِ سفیدپوشِ میخک با آن پالتوی نیمه بلند و چرم که میانِ رهگذران محو می‌شد، شوک در وجودش رنگ باخت و وقتِ رنگ گرفتنِ به هم ریختگیِ اعصابش بود با اخمی که پررنگ تر شد. لبانش را بر هم نهاد، اولین قدم را محکم پیش گذاشته و لیوان را همانطور بر زمین انداخت. ردِ قهوه‌ی ریخته شده از لیوان مانده به روی کاشی‌های پیاده‌رو، او با جلوتر رفتنش لیوانِ کاغذی را هم کفِ کفشش فشرده، سرعت به قدم‌هایش بخشیده و مطمئن به توهم نبودنِ آنچه به چشم دید، چشمانش را ریز کرده و بینِ جمعیت سرک کشیده به دنبالِ میخک برای گم نکردنش، قدم بر جای قدم‌های او و در مسیری که می‌پیمود نهاد.
میخک عجیب برگشته بود! سیاهیِ دیدگانش از نفرتِ آن شبی که زهرمار شد برای خودش و دوستانش پاک شده و جدا از این برگشتنِ ناگهانی و بی‌موقعش، همین بود که رسا را بر هم می‌ریخت. برای گذر از بینِ افرادِ در رفت و آمد میانِ پیاده‌رو گه‌گاه به پهلو می‌شد و بعضی وقت‌ها هم ریز برخوردی با رهگذری داشت منتها بی‌محل کرده شکایتی که از او می‌شنید را، فقط حواس جمعِ گم نکردنِ میخک کرده بود.
ختمِ این راه کوچه‌ای سوت و کور بود که شعله‌ی تاریکی‌اش را نوری که از چراغِ پایه بلند درونش ساطع می‌شد، خاموش می‌کرد. کوچه به لطفِ نورِ این چراغ قابلِ دید، در انتهای آن و پشت به درِ بسته و مشکیِ ساختمانی با نمای سفید، مردی ایستاده دستی فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکی و همرنگ با کفش‌هایش که تضادِ رنگی داشت با سفیدیِ پیراهنش، با دستِ دیگر هم موبایلش را گرفته و اعداد را که پشتِ هم بر صفحه‌ی آن ردیف کرد موبایل را به گوشش چسباند. مدام نگاه در کوچه می‌چرخاند و به ابتدای آن که می‌رسید نگرانیِ واضحی در شبِ چشمانش همچون حکمرانیِ ماه بر آسمانِ می‌درخشید.
زبانی روی لبانِ باریک و خشکش کشید، موهای جوگندمی‌اش به دستِ باد ریز تکان می‌خوردند، چون باز هم با خاموش بودنِ موبایلِ فردِ مدِ نظرش مواجه شد لبانش را جمع کرد، موبایل را پایین آورده و همزمان با بیرون راندنِ محکم و کلافه‌ی نفسش از راهِ بینی موبایل را هم در جیبِ دیگرش فرو برد. رو بالا گرفته و مسیری کوتاه را رفت و برگشتی با قدم‌هایش می‌پیمود، در همین زمان بود که میخک با آن سفیدپوشی که میانِ تاریکیِ نسبیِ فضا شبیه‌اش کرده بود به قرصِ ماه، از ابتدای کوچه به داخلِ آن راه یافت درحالی که خبر از رسای درحالِ تعقیبش نداشت.
راه یافته به کوچه و چون در همان اولین نگاه قامتِ مرد را انتهای آن شکار کرد، به قدم‌هایش سرعت بخشید و تصویرِ تارِ رسا پشتِ سرش واضح شد وقتی که پشتِ دیوارِ خانه‌ای در میانه‌ی کوچه پنهان شده و فقط نیم‌رُخش را برای دیدن باقی گذاشت. میخک که سریع‌تر پیش می‌رفت بالاخره رسیده به مقصد و لبخندی لبانش را به بازی گرفته، مردی که حال سر به زیر افکنده بود را مخاطبِ لحن پُر شوقِ خود قرار داد:
- باباجون؟
مرد که صدای میخک را شنید به سرعت رو بالا گرفته و چشمش که به او افتاد، نفسش آسوده سی*ن*ه‌اش را ترک گفت. پلکی آهسته زد و همزمان با جلو آمدنِ میخک که دستانش را برای در آغوش گرفتنش باز کرد، ملایم و مهربان با خاطری رنگِ آسودگی گرفته از شنیدنِ صدای او و دیدنش و قلبی که حال آرام و منظم می‌تپید لب زد:
- جانِ بابا؟
میخک خندید، دستانش را دورِ گردنِ پدرش حلقه کرده و پیچشِ دستانِ اویی که چانه بر شانه‌اش نهاد را هم دورِ تن احساس کرد. شالِ سفید و نازکش آرام از روی موهایش سُر خورده و دورِ گردنش افتاد، بوسه‌ی محبت آمیزِ پدرش را روی موهایش حس کرد و این میان نظاره‌گرِ این صحنه‌ی پدر و دختری چشمانِ تیزِ رسایی بود که اخمش را هنوز پررنگ بر چهره داشت و برقِ چشمانش نقشِ تیغه‌ای کشنده را ایفا می‌کردند. از گوشه چشم به آن‌ها می‌نگریست و بدونِ نگاه گرفتن از میخک و پدرش که آرام آغوشِ یکدیگر را ترک می‌گفتند، دستِ سردش را در جیبِ پالتویش فرو برد موبایلش را که لمس کرده و به دست گرفت، از جیبش بیرون کشید و فقط لحظه‌ای کوتاه رو به سمتِ صفحه‌ی آن چرخاند و پایین گرفت.
خاموشی‌اش را که با فشردنِ دکمه‌ی پاور زدود تا روشنایی‌اش به صورتش منعکس شد، صدای بسته شدنِ درِ مشکیِ خانه در سکوتِ کوچه پیچید. شماره‌ای را گرفته و موبایل را که به گوشش چسباند، نفسش را با بخار بیرون فرستاده و بارِ دیگر با سر چرخاندنش همان ساختمان را زیر نظر گرفته، تماس که وصل شد بدونِ وقت دادن به مخاطبش برای حرف زدن جدی، عصبی و محکم گفت:
- هرجایی هستی سریع برگرد به ویلا کمیل، باید باهم حرف بزنیم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
اینطور که به نظر می‌آمد شب دراز بود و رسا و کمیل هم شب بیدار! به وقتِ فرا رسیدنِ نیمه شبی تیره و تار که عقربه‌های کوچک و بزرگِ ساعت دیواریِ گرد و درونِ سالنِ خاموش و تاریکِ ویلا را روی عددِ دوازده پیاده می‌کرد با صدای تیک تاکی که تنها موسیقی برای گوش‌های سنگینِ سکوت بود، درونِ اتاقی از طبقه‌ی بالای ویلا سمتِ چپ و درست مقابلِ اتاقِ رسا، فضایی کوچک آلوده بود به رایحه‌ی گزنده‌ی سیگارش. به هم ریخته روی صندلیِ چرخ‌دار و مشکی پشتِ میزِ چوبی و قهوه‌ای روشن نشسته، آنقدر تکیه به تکیه‌گاهِ آن سپرده که تنش شبیه به دراز کشیدن عقب رفته بود. سرش رو به سقف، پاهایش را با قرار گرفتنِ یکی بر دیگری روی میز قرار داده و پُکی به سیگارِ میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش می‌زد و دودش را رها می‌کرد.
اتاق هم تاریک بود؛ اما نه به تیرگیِ سالن. چرا که نوری کم از آباژورِ روشن و قرار گرفته بر عسلیِ تختِ تک نفره‌ای چسبیده به دیوار و روبه‌روی او ناجیِ کوچکی بود. سکوتِ سالن را صدای تیک تاکِ ساعت و سکوتِ اتاق را صوتِ ضرب گرفتن‌های ریزی بر کفِ مشکی‌اش می‌شکست. ضرب گرفتن‌هایی از سوی پوتین‌های کمیلِ نشسته بر لبه‌ی تخت که دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و مشکیِ همرنگ با هودیِ تنش که آستین‌هایش را تا ساعد بالا داده، بود. چشمانِ قهوه‌ای رنگش خیره به رسای خاموش که آرامشی دیوانه‌وار داشت و اینکه چه در سرش می‌گذشت هم مشخص نبود، یک دم اخمی کمرنگ بر چهره نشانده و با جمع کردنِ چانه‌اش وقتِ فشردنِ لبانِ باریکش بر هم به ضرب از جا برخاست.
صدای قدم‌هایی که سوی رسا برمی‌داشت این بار تبر به دست گردنِ سکوت را می‌زد؛ اما او باز هم واکنشی نشان نداد. حتی وقتی کمیل صدایش را با کلافگی به گوشش رساند هم حالتِ چهره‌اش تغییر نکرد، فقط آهسته پلک بر هم نهاد:
- شاید اشتباه دیدی رسا، ممکنه... ممکنه یه شباهتِ بیش از حد بوده باشه!
رسا ابتدا پوزخندی صدادار تحویلش داد که در نهایت هم تبدیل شد به تک خنده‌ای متمسخر. همان چشم بسته رو پایین گرفت تا طرحِ کششِ یک طرفه‌ی لبانش در سایه آمده به چشمانِ کمیلی که از کنارِ میز پیش می‌آمد و سپس ابرو بالا پرانده و از آنجا که به هم ریختگی‌اش با خونسردیِ عصبی درگیرش کرده بود آرام گفت:
- تو می‌تونی به چشم‌های خودت شک داشته باشی کمیل؛ اما به چشم‌های من نه!
کمیل ایستاده کنارِ صندلی‌اش و یک دست گرفته به پهلو با دستِ دیگر هم میانِ موهای قهوه‌ای و آشفته‌اش پنجه کشید. این میان رسا هم چشم باز کرد، کششِ لبانش رنگ باخت و نگاهش افتاده به روبه‌رو با چشمانی ریز و تیز شده، حافظه‌ی بویایی‌اش را طوری به کار انداخت که انگار میخک در همین لحظه بارِ دیگر هم از کنارش رد شد و عطرش را به جا گذاشت. مرور می‌کرد رایحه‌ی عطری آشنا که از جانبِ او مشامش را آغشته کرده و همان خیره به دیوار که قدری رو بالا گرفت، مرموز و با صدایی که زیر آورده بود ادامه داد:
- عطرش خیلی آشنا بود... انگار همین اواخر شبیه‌اش رو حس کردم.
شبیه‌اش را؟ نه! رسا این اواخر خودِ عطر را حس کرده بود. رایحه‌ی آشنایش متعلق به همان گلی بود که الهه برایش به یادگار آورده و خود بی‌اهمیت روی تخت پرت کرده بود. سیگار را میانِ دو انگشتش تا کفِ دست عقب کشید و تکانی کج داده به فکِ پایینش از روی تفکر، پلکی زد و هر رایحه‌ی عطری که این اواخر مشامش را درگیر کرده بود مرور کرد. مرورش نتیجه داشت که در نهایت به ریز پیچشی کمرنگ از سوی ابروانش ختم شده و همزمان با سر تکان دادنِ آهسته‌اش بارِ دیگر با خود لب زد:
- میخک!
کمیل خیره به نیم‌رُخِ او قدمی به صندلی‌اش نزدیک شد و چشم دوخته به دودی که محو بر رُخش پرده کشیده بود، دید که باز هم سیگار را کنجِ لبانش نشاند. مانده در اینکه با چنین آرامشِ در ذهنِ خودش احمقانه‌ای رسا قصد داشت به کجا برسد، دستش را از پهلو جدا کرده و کفِ دست به سطحِ میز که چسباند، جدی پرسید:
- می‌خوای چیکار کنی؟
رسا بالاخره با پلک زدنی چشم سوی او چرخاند. چشمانِ آبی‌اش را کوک زده به دیدگانِ قهوه‌ای رنگِ کمیل که در تاریکی تیره به نظر می‌رسیدند همچون چشمانِ خودش، دمِ عمیقی گرفت، کوتاه شانه بالا انداخته و در همان حال هم نگه داشته، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و گفت:
- یه مدت فاصله رو کم می‌کنیم تا ببینیم قضیه‌ی این سه ماه تاخیر چی بوده...
ادامه‌ی کلامش را انگار کمیل در ذهن شنید. کششی یک طرفه و پوزخندگونه داده به لبانش همچون تای ابرویی که تیک مانند سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش راهی کرد، سپس سری آهسته تکان داده و خیره به رسا دنباله‌ی حرفش را از آنچه خود فهمیده بود گرفت:
- بعدش هم لابد می‌کُشیش.
رسا که بازدمش را سنگین بیرون راند همزمان با جلو کشیدنِ تنش تکیه از تکیه‌گاهِ صندلی هم گرفت. پاهایش را از روی میز جمع کرده و پایین که آورد، درحالی که لباس‌های تنش هنوز همان نیم پالتوی مشکی بود با شلوارِ جین و پوتین‌های همرنگش، سیگارش را فشرده در جاسیگاریِ روی میز و خونسرد جواب داد:
- پیشنهادِ بهتری داری می‌شنوم کمیل!
کمیل نفسش را محکم و کلافه از راهِ بینی خارج ساخت. دستی به صورتِ داغ کرده‌اش کشیده و اعصابش بیش از به هم ریختگی برای پیدا شدنِ یکباره‌ی سر و کله‌ی میخک پس از سه ماه، خُرد بود از این بی‌قیدیِ رسا که از گرفتنِ جانِ آدمی طوری حرف می‌زد انگار مقصودش آبی برای نوشیدن بود.
- این خون بازی رو تمومش کن رسا؛ اگه ترس از قانون داری همون شب باید اون دخترها رو ول می‌کردی برگردن.
و رسا که باز هم موضوع را تکراری دید و پتکی بر اعصابِ تحلیل رفته‌اش، چشمانش را در حدقه بالا کشید، دستانش را بند کرده به لبه‌ی میز و از روی صندلی برخاست. پیشِ چشمانِ کمیل که قامتش را دنبال می‌کرد به سمتِ درِ نیمه باز چرخیده و گام برداشته در همان حال هم گفت:
- زیاد حرف می‌زنی!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین