- Aug
- 806
- 3,965
- مدالها
- 2
شوکِ هضم نشدهی رسا همانی بود که وادارش کرد از تپشهای قلبش هم جا بماند. چشمانش را قفل کرده بود به قامتِ سفیدپوشِ میخک با آن پالتوی نیمه بلند و چرم که میانِ رهگذران محو میشد، شوک در وجودش رنگ باخت و وقتِ رنگ گرفتنِ به هم ریختگیِ اعصابش بود با اخمی که پررنگ تر شد. لبانش را بر هم نهاد، اولین قدم را محکم پیش گذاشته و لیوان را همانطور بر زمین انداخت. ردِ قهوهی ریخته شده از لیوان مانده به روی کاشیهای پیادهرو، او با جلوتر رفتنش لیوانِ کاغذی را هم کفِ کفشش فشرده، سرعت به قدمهایش بخشیده و مطمئن به توهم نبودنِ آنچه به چشم دید، چشمانش را ریز کرده و بینِ جمعیت سرک کشیده به دنبالِ میخک برای گم نکردنش، قدم بر جای قدمهای او و در مسیری که میپیمود نهاد.
میخک عجیب برگشته بود! سیاهیِ دیدگانش از نفرتِ آن شبی که زهرمار شد برای خودش و دوستانش پاک شده و جدا از این برگشتنِ ناگهانی و بیموقعش، همین بود که رسا را بر هم میریخت. برای گذر از بینِ افرادِ در رفت و آمد میانِ پیادهرو گهگاه به پهلو میشد و بعضی وقتها هم ریز برخوردی با رهگذری داشت منتها بیمحل کرده شکایتی که از او میشنید را، فقط حواس جمعِ گم نکردنِ میخک کرده بود.
ختمِ این راه کوچهای سوت و کور بود که شعلهی تاریکیاش را نوری که از چراغِ پایه بلند درونش ساطع میشد، خاموش میکرد. کوچه به لطفِ نورِ این چراغ قابلِ دید، در انتهای آن و پشت به درِ بسته و مشکیِ ساختمانی با نمای سفید، مردی ایستاده دستی فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکی و همرنگ با کفشهایش که تضادِ رنگی داشت با سفیدیِ پیراهنش، با دستِ دیگر هم موبایلش را گرفته و اعداد را که پشتِ هم بر صفحهی آن ردیف کرد موبایل را به گوشش چسباند. مدام نگاه در کوچه میچرخاند و به ابتدای آن که میرسید نگرانیِ واضحی در شبِ چشمانش همچون حکمرانیِ ماه بر آسمانِ میدرخشید.
زبانی روی لبانِ باریک و خشکش کشید، موهای جوگندمیاش به دستِ باد ریز تکان میخوردند، چون باز هم با خاموش بودنِ موبایلِ فردِ مدِ نظرش مواجه شد لبانش را جمع کرد، موبایل را پایین آورده و همزمان با بیرون راندنِ محکم و کلافهی نفسش از راهِ بینی موبایل را هم در جیبِ دیگرش فرو برد. رو بالا گرفته و مسیری کوتاه را رفت و برگشتی با قدمهایش میپیمود، در همین زمان بود که میخک با آن سفیدپوشی که میانِ تاریکیِ نسبیِ فضا شبیهاش کرده بود به قرصِ ماه، از ابتدای کوچه به داخلِ آن راه یافت درحالی که خبر از رسای درحالِ تعقیبش نداشت.
راه یافته به کوچه و چون در همان اولین نگاه قامتِ مرد را انتهای آن شکار کرد، به قدمهایش سرعت بخشید و تصویرِ تارِ رسا پشتِ سرش واضح شد وقتی که پشتِ دیوارِ خانهای در میانهی کوچه پنهان شده و فقط نیمرُخش را برای دیدن باقی گذاشت. میخک که سریعتر پیش میرفت بالاخره رسیده به مقصد و لبخندی لبانش را به بازی گرفته، مردی که حال سر به زیر افکنده بود را مخاطبِ لحن پُر شوقِ خود قرار داد:
- باباجون؟
مرد که صدای میخک را شنید به سرعت رو بالا گرفته و چشمش که به او افتاد، نفسش آسوده سی*ن*هاش را ترک گفت. پلکی آهسته زد و همزمان با جلو آمدنِ میخک که دستانش را برای در آغوش گرفتنش باز کرد، ملایم و مهربان با خاطری رنگِ آسودگی گرفته از شنیدنِ صدای او و دیدنش و قلبی که حال آرام و منظم میتپید لب زد:
- جانِ بابا؟
میخک خندید، دستانش را دورِ گردنِ پدرش حلقه کرده و پیچشِ دستانِ اویی که چانه بر شانهاش نهاد را هم دورِ تن احساس کرد. شالِ سفید و نازکش آرام از روی موهایش سُر خورده و دورِ گردنش افتاد، بوسهی محبت آمیزِ پدرش را روی موهایش حس کرد و این میان نظارهگرِ این صحنهی پدر و دختری چشمانِ تیزِ رسایی بود که اخمش را هنوز پررنگ بر چهره داشت و برقِ چشمانش نقشِ تیغهای کشنده را ایفا میکردند. از گوشه چشم به آنها مینگریست و بدونِ نگاه گرفتن از میخک و پدرش که آرام آغوشِ یکدیگر را ترک میگفتند، دستِ سردش را در جیبِ پالتویش فرو برد موبایلش را که لمس کرده و به دست گرفت، از جیبش بیرون کشید و فقط لحظهای کوتاه رو به سمتِ صفحهی آن چرخاند و پایین گرفت.
خاموشیاش را که با فشردنِ دکمهی پاور زدود تا روشناییاش به صورتش منعکس شد، صدای بسته شدنِ درِ مشکیِ خانه در سکوتِ کوچه پیچید. شمارهای را گرفته و موبایل را که به گوشش چسباند، نفسش را با بخار بیرون فرستاده و بارِ دیگر با سر چرخاندنش همان ساختمان را زیر نظر گرفته، تماس که وصل شد بدونِ وقت دادن به مخاطبش برای حرف زدن جدی، عصبی و محکم گفت:
- هرجایی هستی سریع برگرد به ویلا کمیل، باید باهم حرف بزنیم!
میخک عجیب برگشته بود! سیاهیِ دیدگانش از نفرتِ آن شبی که زهرمار شد برای خودش و دوستانش پاک شده و جدا از این برگشتنِ ناگهانی و بیموقعش، همین بود که رسا را بر هم میریخت. برای گذر از بینِ افرادِ در رفت و آمد میانِ پیادهرو گهگاه به پهلو میشد و بعضی وقتها هم ریز برخوردی با رهگذری داشت منتها بیمحل کرده شکایتی که از او میشنید را، فقط حواس جمعِ گم نکردنِ میخک کرده بود.
ختمِ این راه کوچهای سوت و کور بود که شعلهی تاریکیاش را نوری که از چراغِ پایه بلند درونش ساطع میشد، خاموش میکرد. کوچه به لطفِ نورِ این چراغ قابلِ دید، در انتهای آن و پشت به درِ بسته و مشکیِ ساختمانی با نمای سفید، مردی ایستاده دستی فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکی و همرنگ با کفشهایش که تضادِ رنگی داشت با سفیدیِ پیراهنش، با دستِ دیگر هم موبایلش را گرفته و اعداد را که پشتِ هم بر صفحهی آن ردیف کرد موبایل را به گوشش چسباند. مدام نگاه در کوچه میچرخاند و به ابتدای آن که میرسید نگرانیِ واضحی در شبِ چشمانش همچون حکمرانیِ ماه بر آسمانِ میدرخشید.
زبانی روی لبانِ باریک و خشکش کشید، موهای جوگندمیاش به دستِ باد ریز تکان میخوردند، چون باز هم با خاموش بودنِ موبایلِ فردِ مدِ نظرش مواجه شد لبانش را جمع کرد، موبایل را پایین آورده و همزمان با بیرون راندنِ محکم و کلافهی نفسش از راهِ بینی موبایل را هم در جیبِ دیگرش فرو برد. رو بالا گرفته و مسیری کوتاه را رفت و برگشتی با قدمهایش میپیمود، در همین زمان بود که میخک با آن سفیدپوشی که میانِ تاریکیِ نسبیِ فضا شبیهاش کرده بود به قرصِ ماه، از ابتدای کوچه به داخلِ آن راه یافت درحالی که خبر از رسای درحالِ تعقیبش نداشت.
راه یافته به کوچه و چون در همان اولین نگاه قامتِ مرد را انتهای آن شکار کرد، به قدمهایش سرعت بخشید و تصویرِ تارِ رسا پشتِ سرش واضح شد وقتی که پشتِ دیوارِ خانهای در میانهی کوچه پنهان شده و فقط نیمرُخش را برای دیدن باقی گذاشت. میخک که سریعتر پیش میرفت بالاخره رسیده به مقصد و لبخندی لبانش را به بازی گرفته، مردی که حال سر به زیر افکنده بود را مخاطبِ لحن پُر شوقِ خود قرار داد:
- باباجون؟
مرد که صدای میخک را شنید به سرعت رو بالا گرفته و چشمش که به او افتاد، نفسش آسوده سی*ن*هاش را ترک گفت. پلکی آهسته زد و همزمان با جلو آمدنِ میخک که دستانش را برای در آغوش گرفتنش باز کرد، ملایم و مهربان با خاطری رنگِ آسودگی گرفته از شنیدنِ صدای او و دیدنش و قلبی که حال آرام و منظم میتپید لب زد:
- جانِ بابا؟
میخک خندید، دستانش را دورِ گردنِ پدرش حلقه کرده و پیچشِ دستانِ اویی که چانه بر شانهاش نهاد را هم دورِ تن احساس کرد. شالِ سفید و نازکش آرام از روی موهایش سُر خورده و دورِ گردنش افتاد، بوسهی محبت آمیزِ پدرش را روی موهایش حس کرد و این میان نظارهگرِ این صحنهی پدر و دختری چشمانِ تیزِ رسایی بود که اخمش را هنوز پررنگ بر چهره داشت و برقِ چشمانش نقشِ تیغهای کشنده را ایفا میکردند. از گوشه چشم به آنها مینگریست و بدونِ نگاه گرفتن از میخک و پدرش که آرام آغوشِ یکدیگر را ترک میگفتند، دستِ سردش را در جیبِ پالتویش فرو برد موبایلش را که لمس کرده و به دست گرفت، از جیبش بیرون کشید و فقط لحظهای کوتاه رو به سمتِ صفحهی آن چرخاند و پایین گرفت.
خاموشیاش را که با فشردنِ دکمهی پاور زدود تا روشناییاش به صورتش منعکس شد، صدای بسته شدنِ درِ مشکیِ خانه در سکوتِ کوچه پیچید. شمارهای را گرفته و موبایل را که به گوشش چسباند، نفسش را با بخار بیرون فرستاده و بارِ دیگر با سر چرخاندنش همان ساختمان را زیر نظر گرفته، تماس که وصل شد بدونِ وقت دادن به مخاطبش برای حرف زدن جدی، عصبی و محکم گفت:
- هرجایی هستی سریع برگرد به ویلا کمیل، باید باهم حرف بزنیم!