جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آوار] اثر «Samin7 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Samin7 با نام [آوار] اثر «Samin7 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 791 بازدید, 17 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آوار] اثر «Samin7 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Samin7
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
عنوان: آوار
نام نویسنده: Samin7
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۶)
خلاصه: زنی که عاشقه، عاشق زندگیش..اما..همیشه هم قرار نیست اونی باشه که ما میخوایم حتی اگه خواستمون حقمون باشه..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.. کیف از دستم افتاد..روی زمین ولو شدم.. بی رمق و خسته بودم..
شالم از سرم افتاده بود و لباسای نامرتب و رنگ و رو رفته ام تابلوی جالبی ازم ساخته بود.. دستای یخ زدمو گوشه ی چشمم کشیدم.. دیدمش .. بعد از کلی انتظار.. ولی اون انگار بدون من خوشبخته.. من فکر می کردم..دستمو به زمین گرفتم و به سختی بلند شدم..
مانتو و شلوارم گلی شده بود.. نگاهی به سمتش انداختم.. لبخند به لب از خیابون عبور می‌کرد.. دست تو دست یه زن.. اون.. من نبودم.. اشکام روی صورتم روون ‌شدن.. تند سمت ماشین گرونقیمتی دوید.. زن با لبخند درو باز کرد.. دست روی چشمام گذاشتم.. دیگه نمیخواستم ببینم..مسیرمو کج کردم.. همه با تعجب و انزجار بهم خیره بودن..
به لباسای گلی و وضع آشفته ام.. اهمیت ندادم.. اون به من نیازی نداشت.. واقعیت همین بود.. واقعیتی که نمیخواستم باورش کنم..
دستم کشیده شد.. برگشتم.. عصبی و خیره نگام می‌کرد .. حالم از این همه ضعیفی بهم می‌خورد.. وقتی که اون همیشه مجبور بود جمعم کنه..
_باز رفتی دم مهدش؟
جوابی ندادم.. سوالی پرسیده بود که خودش بهتر از من جوابشو میدونست..هلم داد سمت ماشین
_بشین
بی حرف نشستم.. دندونام بهم میخوردن و میلرزیدم.. با تاسف نگاهی بهم انداخت و بخاری ماشین رو روشن کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
پالتوشو دراورد و روی تنم انداخت..بی حس به جلو زل زده بودم..بوی ادکلنش پیچیده بود زیر دماغم و حالمو بد می کرد..
_نگه دار
با صدای تقریبا بلندم متعجب نگام کرد..
دستمو جلوی دهنم گرفتم..
_بهت.. میگم هوعع
تند ماشینو نگه داشت پریدم پایین و کنار جدولا بالا اوردم..
از ماشین پیاده شد.. با قامت بلندش جلوم ایستاد..
_خوبی؟
آب معدنی دستشو به سمتم گرفت.. کمی آب روی دستم ریخت.. صورتمو شستم.. زل زدم به پالتوی گرون قیمتش که حالا خاکی کنارم افتاده بود

_از کی یعنی..
کلافه دستی به صورتش کشید.. آروم جواب دادم

_دو هفته ای میشه
به چشمام نگاه کرد.. حس عجیبی بهم منتقل شد.. نگاهش پر حرف بود.. عمیق

_تو.. تو فکر میکنی من حاملم؟
چیزی نگفت.. و بازومو فشرد.. محکم به سرم کوبیدم.. با اخم و بی حرف نگام می کرد.. حس جنون داشتم
با تن صدای بلندی گفتم
_لعنت بهت.. عوضی
سست و بی رمق از جام بلند شدم.. محکم نگهم داشت و به خودش تکیه ام داد.. به سمت ماشین هدایتم کرد
دستشو پس زدم

_ولم کن.. نمیخوام ببینمت..
محکمتر نگهم داشت..
_ میریم درمونگاه
جیغ کشیدم

_که چی..؟ بفهمی من حاملم یا نه که اگه بودم سفت تر نگهم داری یه وقت در نرم؟

چیزی نگفت و این جری ترم کرد.. موهای بیرون اومده از شالمو کشیدم.. سرم درد گرفت.. دستمو گرفت.. عصبی کنار گوشم غرید
_بس می کنی یا نه؟
داد زدم..
_چی رو بس کنم هان؟..
ولم کن لعنتی..
مشتی به سينه اش کوبیدم..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
تقلا کردم برای رها شدنم.. با عصبانیت هلم داد سمت ماشین و درو بست..
صدای گریم بلند شد.. ماشینو دور زد و سوار شد.. جلوی یه بیمارستان نگه داشت و درو برام باز کرد.. دستمو کشید.. ماتم زده دنبالش میرفتم..و انگار پاهای بی جونم دنبالش کشیده میشد
_می شینی اینجا تا برگردم

نگاش نکردم.. روی صندلی نشستم و به پیرزن کنارم خیره شدم.. دست روی زانوهاش می مالید.. لباس سورمه ای با گلای ریز قرمز.. موهایی که فرقی باز شده بودن.. تسبیح دونه اناری..
کمی از جو بد ایجاد شده توی وجودم کم کرد.. با آرامش بهم نگاهی انداخت.. نگاش منو یاد گذشته هام انداخت.. نگاه خیرمو که دید.. لبخند مهربونی زد.. فقط نگاش کردم
سمتم اومد و دستمو گرفت..
_بیا بریم
دستمو کشیدم وبی حرف بلند شدم.. نگاهی بهم انداخت..
محل ندادم و جلوتر ازش راه افتادم.. بوی بیمارستان.. حالمو بدتر می کرد.. آقا جون هر چند سالی یه بار مسابقه ی اسب سواری برگزار می کرد.. بین نوه های پسریش.. سبیلاشو تاب میداد و روی صندلی ای که خان جون روش گلیم گذاشته بود می نشست.. هر پسری که خودشو بهش ثابت می کرد و میبرد.. می تونست تا دو ماه سوار کژال بشه..
بهترین اسب روستا.. اونقدر زیبا بود که همیشه حسرت میخوردم که چرا پسر نشدم تا یک بار هم که شده لذت سواری گرفتن ازشو بچشم.. یه روز توی گیر و دار برگزاری مراسم.. رفتم کنار آقا جون.. رادیوی آبی رنگش دستش بود و اونو نزدیک گوشش برده بود.. خان جون استکان کمرباریک چای رو کنارش گذاشته بود..قندونو جلوش گرفتم.. لبخندی زد و قندی برداشت.. وقتی دید همونجا نشستم.. نگام کرد.. ازم پرسید چی می‌خوام..
با خجالت و رنگ به رنگ شدن..
گفتم منم میخوام مسابقه ی امسالو شرکت کنم..جا خورد به وضوح.. هیچ دختری حق اسب سواری نداشت.. اونم وسط ده که همه بد می‌دونستن..آقا جون حیرون و درمونده بود.. از یه طرف ترس از ابروش و از یه طرف نوه ی خجالتی و عزیز کرده اش.. بالاخره با تردید اجازه داد..
خانم جون روی دستش می کوبید
دائم چشم غره میرفت.. از خجالت نزدیک به آب شدن بودم.. اما دلم کژالو میخواست.. دوست داشتم دست بکشم روی یال سفیدش.. سوارش بشم و اون بتازه.. موهام با باد تکون بخورن.. باد به صورتم بخوره..
روز مسابقه وقتی کنار پسرعمه و عموهام
جا گرفتم برای مسابقه.. همه جا سکوت شد.. همه با بهت و دهن کجی نگام می کردن.. آقا جون کلاهشو روی سرش صاف کرد و ازشون خواست حواسشون به خودشون باشه.. امید پسر عموی ارشدم.. اعتراض کرد به وجود من.. و بقیه حرفشو تایید کردن.. اما آقا جونم مشتاق بهم خیره شد و اونا رو ساکت کرد..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
روی اسب آقا جون جا گرفتم وبا بلند شدن دستش با تمام توان تاختم..روسریم روی دستم افتاد که محکم گرفتمش .. موهام باز شده و دورم ریختن.. اهمیت ندادم.. من باید اول میشدم.. به هر قیمتی که شده.. چند نفری کنار جاده ایستاده بودن.. و به ما نگاه می کردن.. نگاهشون به من.. بد بود..حواسم پرت اونا بود که کسی ازم جلو زد.. اونقدر تند میتاخت که بعید میدونستم بهش برسم.. نگاهی به پشت سرش انداخت.. آهی بود.. پسر عمه مهتاج.. چشمای آبی و مرموزشو بهم دوخته بود.. به لپای گل انداختمو و احتمالا شال افتادم..ضربه ای به اسبم زدم و کمی جلو افتادم..کسی پشت سر ما نبود و این یعنی ما خیلی جلوتر بودیم..
اخمی بین ابروهاش بود..اسبشو کنارم هدایت کرد..
_چارقدتو بپوش
گیج نگاش کردم.. بین این همهمه و تقلای من.. یک دفعه لپام از خجالت سرخ شدن و شرم همه ی وجودمو گرفت.. تند شالمو روی سرم انداختم که باعث شد سرعتم کم بشه.. این فرصتی برای اون بود که ببره..اما نرفت.. اسبشو نگه داشت و خیره نگام کرد.. دستی به موهاش کشید..
از دور آقا جون نمایان میشد.. با خوشحالی و تندتر حرکت کردم ..
افسار اسبشو کشید و خلاف جهت من حرکت کرد.. اون میتونست به راحتی ببره.. از دختر عموهام شنیده بودم کسی حریفش نمیشه... زل زدم به حرکت آروم اسبش خلاف جهت من.. کنار کشیده بود.. به همین راحتی..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
آقا جون با لبخند و افتخار خیره نگام کرد.. ذوق کرده بودم و یادم رفته بود این برد حق ک.س دیگه ایه.. فقط کژالی رو میدیدم که حالا افسارش توی دستم بود..
*
_خانم ناصری
خواستم بلند شم.. که تند تر از من بلند شد
_بله؟
زن نگاه نصف نیمه ای بهش انداخت.. به هول بودنش..
_بفرمایید
جواب آزمایشو توی دست چپش گرفت.. نگاهی بهش انداخت.. میدونستم سر در نمیاره.. کلافه و عصبی گفت
_خانم این.. یعنی چی؟
بی حوصله نگاش کرد و چشم توی حدقه چرخوند.. برگه رو از دستش قاپید و من خیره به ناخنای مانیکور کرده ش بودم..
اون میگفت به خاطر سادگیمه که دوستم داره.. چون مثه بقیه نیستم.. یه نگاه به ناخن های شکسته م انداختم.. ولی من خیلی رقت انگیز بودم.. اون اگه منو میدید الان بازم همینو میگفت.. کاش میگفت.. به خودم نهیب زدم.. لعنت بهت
تو زن شوهر داری..
کفشای مشکی و مردونش روبه روی کفشام نگامو به بالا کشوند..خیره نگام کرد.. چند ثانیه.. بی پلک.. انگار ته چشماش خوشحالی و غم باهم قاطی شده بودن.. با اضطراب دستمو بند شالم کردم.. محکم کشیدمش..با چشمای لرزونم نگاش کردم..
_چی شد؟
چیزی نگفت و فقط نگام کرد.. این سکوت یعنی..یعنی..
تند پاشدم.. صندلی پشت سرم صدای بدی داد..
_میگمت جواب چی شد
از صدای بلندم چند نفر خیره و با تعجب سمتمون برگشتن..
دستی پشت گردنش کشید.. کلافه و بهم ریخته.. خنده بلندی کردم
_حاملم دیگه نه؟
دستشو جلو اورد.. خواست دستمو بگیره.. محکم پسش زدم.. دست بلند کردم محکم کوبیدم تخت سينه اش.. فقط نگام کرد..
پرستار جلو اومد و بازومو گرفت
_خانم آروم باش.. اینجا مریض هست
محل ندادم و فقط نگام به اون بود.. با نفرت نگاش می کردم و اون غم داشت ..
شاید اونم حق داشت.. یه زندگی عادی..
یه زن سر به راه و عاشق.. کم کسی نبود.. کلی آدم جلوش دولا راست میشدن و من اینجوری با نفرت پس میزدمش..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
باز صدا بلند کردم..
_تو یه لجنی.. یه کثافت..
حالا دیگه همه نگاشون سمت ما بود..
جلو اومد.. دستمو محکم گرفت..بیرون کشوندم از اونجا..با عجله.. چند قدم مونده تا ماشین ولم کرد.. تلو خوردم و نزدیک بود بیفتم.. نگه داشتم خودمو..
عصبی دستی به موهای اشفتش کشید.. لباسای مارکش حالا دیگه جذبم نمی کرد.. نه لباساش.. نه ریخت و قیافش.. که مریم میگفت شانسم از خر شانسیم گذشته.. که دارمش..اون میتونست ارزوی هر دختری باشه..
_چته تو ها؟ چته
با غیض نگاش کردم..
_یه نگاه به شناسنامت بنداز.. من شوهرتم.. اسم من اون توعه.. این یعنی حقمه بچه داشته باشم ازت..
بلند تر گفت _میفهمی؟
بغض بدی گلومو چنگ زد.. ادما چه زود رنگ عوض می کنن
_ما فرق داریم
خنده ی عصبی کرد..
_فرق.. جالبه..
دستشو بند شالم کرد.. موهای بیرون زدمو توی دستش گرفت.. صورتشو نزدیک اورد.. خودمو عقب کشیدم..
پوزخندی زد.. و جلوتر اومد.. نفس عمیقی بین موهام کشید..
_داری میسوزی واسه کی؟.. واسه کی عزا گرفتی؟ اون یارویی که یادش رفته یه بدبخت این سر دنیا چشم به راهشه؟
اشکام پایین ریخت.. بی توجه بهم ادامه داد
_خیلی وقته سکوت کردم.. کشیدم کنار.. دلیل داشت
دلیلشم میدون خالی کردن واسه اون نبود... خواستم حالت بیاد سر جاش.. ولی الان.. توفیر میکنه با قبل..
یه بچه تو شیکمته.. که از قضا من پدرشم.. قلم می کنم پایی رو که بخواد سمت زندگیم بیاد..
_و.. ولی تو قول دادی
سر بلند کرد و چشماشو بست.. آروم بیخ گوشم لب زد
_قول؟ یادم نمیاد
مات برده از حالتش.. خیره نگاش کردم.. که تند هولم داد داخل ماشین و درو بست.. خودشم سوار شد و راه افتاد
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
بی حرف و بااخم به جلو خیره بود..تنها صدایی که توی ماشین می پیچید صدای فین فینم بود..
_میندازمش
تند برگشت سمتم.. بهت زده از حرکت سریعش عقب کشیدم.. با چشمای سرخ و عصبی نگام کرد
_یک کلمه دیگه بگو تا دندوناتو بریزم تو دهنت..
اشکام دوباره ریختن..کلافه دستی به موهاش کشید.. با صدای گوشیش بی حواس نگاهی بهش انداخت و تماسو وصل کرد
_الو.. خب که چی؟ غلط کرده مرتیکه.. قرار داد داریم ما..
خیله خب.. تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم..
سرعت ماشینو تندتر کرد.. دستشو لبه ی پنجره گذاشت و عصبی نگاشو به جلو سوق داد..
چند دقیقه بعد روی ترمز زد..
تند گفتم _من نمیرم اینجا
_پیاده شو
_میخوام برم خونه ی بابام
_وقت برای این نازکردنات ندارم
جواب ندادم که گفت
_میبرمت.. ولی شب باید برگردی خونه ی خودمون..
تند پیاده شدم.. فکر یه دقیقه موندن کنارشم میترسوندم..تعادل روانی نداشت
زنگ درو فشردم..در باز شد..صدای تیک اف ماشین نشون از رفتنش میداد.. پامو داخل گذاشتم و تمام نگاه ماتم زدم به مادری بود که با تموم مهربونیش نمیتونست دلمو نرم کنه..
با اشتیاق جلو اومد..
سلام بی جون و سردمو شنید و سردی کلاممو ندید گرفت..محکم توی بغلش گرفتم
_دلم برات خیلی تنگ شده بود.. خوش اومدی عزیزم
نگاه سردی بهش انداختم.. ناراحت و دلخور نگام کرد..
_بیا بریم داخل..
دستمو کشید و وارد خونه شدیم..روی اولین مبل نزدیک به در نشستم ..
جا خورد..
_عزیزم چرا اینجا میشینی..
بین حرفش پریدم
_خوبه همینجا.. ممنون
هر جور راحتی ی ناراحتی گفت و خودشو
سرگرم پذیرایی کرد..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
چای خوش رنگی جلوم گرفت.. بر داشتم و ممنون زیر لبی گفتم.. نزدیکم نشست
و با لبخند و مشتاق نگام کرد
_خب چه خبر.. همه چیز خوب پیش میره؟
_خوبه
_آرسن نگفت کی میاد؟

_نه
دستی بین موهای رنگ کرده اش کشید و کلافه از جواب دادنم خودشو توی جاش جابه جا کرد..
_ازم دلخوری؟
پوزخند زدم،..
_یه روز میفهمی همه ی اون کارا به خاطر خودت بوده
چیزی نگفتم.. اون روز همه چیو میدونست و ساکت مونده بود.. از همون روز چالش کردم.. اون میتونست همه چیو عوض کنه..
*
_از اون سالادا هم بریز..
لبخندی زد..قاشق رو توی دستش گرفت و با اشتها مشغول خوردن شد..
_خالت دیروز زنگ زد.. می‌گفت ویدا برگشته.. میخواد سور بده..

_خوبه
_خوشحال نشدی؟
چیزی نگفت..
_میگفت از اولین کسی که سراغ گرفته تو بودی.. ميخواي امروز یه سر بری..
_کار دارم امروز..
_هر موقع فرصت کردی برو حتما
سرشو کج کرد.. نگاهی سمتم انداخت.. منی که کز کرده پتو رو روی خودم انداخته بودم.. به ظاهر بی تفاوتم..
لب زد _میرم
اهمیتی نداشت.. قرار بود کاری به کار هم نداشته باشیم.. تا وقتی که اون بیاد و تموم شه همه چی.. اون زیر قول و قرارش زده بود.. من مثل اون نمیشم
چشم ازم برنمی‌داشت.. خیره خیره نگام می کرد.. شدیدا توی فکر بود..
نمیدونم به چی اما هر چی که بود حالا دیگه برام اهمیتی نداشت..
حالا که یه بچه دست و پامو بسته بود..
تنها کاری که مجبورم بهش انتظاره..
اون بالاخره میاد.. اون مثل ارسن بدقول نیست.. سرش بره قولش نمیره.. خودش همیشه میگه.. کارش گیره اما میاد..
اگه بفهمه از آرسن بچه دار شدم چی..
احتمالا خون‌ به پا می کنه.. بهتر.. کاش نتونه خودشو و کنترل کنه و نابود کنه سلب آرامشمو..
اگه بیاد مطمئنا لنا رو هم از اونا پس می گیره..لنای منو.. اون حتی نمی‌فهمه من مادرشم..خودش گفته مثله دختر خودش می‌مونه .. کاش زودتر بیاد..
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین