باران با ضرباهنگی تند و کوبنده، همچون شیپورهای غولپیکر بر پیکر خیابان میکوبید و آن را در حریری از نقره میپوشاند. قطرههای درشت باران چون الماسهای تراشخورده بر سنگفرش خیابان مینشستند و با هر برخورد، پژواکی محزون به راه میانداختند. خیابان در تاریکی شب فرو رفتهبود و تنها نورهای پراکنده مغازهها، مثل ستارگان کمسو، در لابهلای قطرات باران چشمک میزدند. پیک موتوری، سایهای سیاه در میان هیاهوی باران، کلاه کاسکتش را بر سر گذاشت و با حرکتی سریع، بستهی غذای مشتری را از صندوق برداشت. در دل خیابان خلوت همچون شبحی شتابان بر موتورش جهید و با صدای غرش خفیف موتور، دل به تاریکی شب زد. دختر جوانی بلندقامت و ظریف، با قامتی استوار و مغرور، در خیابان ظاهر شد. صدای پاشنههای چکمههایش مثل ضربههای نرم و پیاپی یک ریتم آرام و غمگین بر سکوت خیابان میافزود. چتر شیشهایش مانند سپری بلورین، آسمان دلگیر و غمزده را از دیدگانش پنهان میساخت و انعکاس نورهای پراکنده شهر بر آن، هالهای رنگین کمانی بر اطرافش میافشاند. از کنار مرد موتورسوار گذشت، همچون ستارهای که از کنار سیارهای بیروح میگذرد. حسی ناملموس در وجودش فریاد زد که کسی در تعقیب اوست. هندزفری را از گوشش بیرون کشید و با احتیاط، نگاهی سرگردان به اطراف انداخت. نور گوشیاش مانند پردهای از مهتاب بر چهرهاش تابید و ابروهای کمانی و سیاهرنگش، بر پیشانیاش بصورت کمانی حیرتزده قرار گرفتهبود. لبهای باریکش که با رژلبی صورتی و ملایم آراسته شدهبود، همچون گلبرگهای رز با حرکتی عصبی به دندان گرفتهشد. بینی کوچک و مناسب با چهرهاش را کمی چین داد. بر روی آیکون تماس کلیک کرد و در میان انبوه مخاطبین، به دنبال نامی آشنا گشت. صدای آرام برخورد باران بر چترش، همچون ترانهای ملایم با صدای قدمهایی که از پشت سر میآمد، در هم آمیخت. گردنش را آرام به عقب چرخاند تا سایهای را که در کمینش بود، ببیند. چهرهای پوشیده در لباس بارانی بلند و کلاهی که همچون نقابی سیاه، صورتش را در خود پنهان کردهبود، مانند شبحی از دل تاریکی بیرون جهید. جیغی بنفش همچون تیری از کمان رها شد و سکوت شب را درهم شکست. چتر و گوشی، مثل پرندهای زخمی از دستش افتادند و در خیابان رها شدند. نفسزنان و پریشان همچون آهویی که از چنگال شیر میگریزد، پا به فرار گذاشت. سایهاش مانند شبحی سمج، او را بهسوی کوچهای خلوت کشاند.