جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 705 بازدید, 31 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
1000033084.png
نام اثر: آژدان باندرول
نویسنده: منصوره.م
ژانر: پلیسی، جنایی، معمایی
عضو گپ نظارت: (9)S.O.W
خلاصه: در دل شبی بی‌انتها، پرده از رازهای خونین برداشته می‌شود. پلیسی که گذشته‌ای تاریک او را رها نمی‌کند، وارد بازی خطرناکی می‌شود. هر سرنخ، سایه‌ای از حقیقت را نشان می‌دهد، اما دروغ‌ها در هر گوشه کمین کرده‌اند. آیا او می‌تواند در این هزارتوی فریب، راهی به سوی عدالت پیدا کند؟ یا خود نیز در این گرداب جنایت غرق خواهد شد؟

مقدمه: در دنیایی که بارکدها هویت می‌بخشند و امید، تنها چراغ راه در تاریکی است، پرونده‌ی «آژدان باندرول» گشوده می‌شود. یک قاتل ماهر، قربانی خود را بادقت انتخاب می‌کند، انگار که در جستجوی قطعات گمشده‌ی یک پازل بزرگ است. اما در این بازی خطرناک، خط بین شکارچی و شکار، ناپیدا و مبهم است. در این بازی مرگبار، امید به عدالت، تنها نیرویی است که می‌توان به آن چنگ زد.

آژدان: پاسبان،
پلیس
باندرول: برچسب، بارکد

نقد آثار کاربران - [آژدان باندرول] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1737148761907.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
باران با ضرب‌اهنگی تند و کوبنده، همچون شیپورهای غول‌پیکر بر پیکر خیابان می‌کوبید و آن را در حریری از نقره می‌پوشاند. قطره‌های درشت باران چون الماس‌های تراش‌خورده بر سنگفرش خیابان می‌نشستند و با هر برخورد، پژواکی محزون به راه می‌انداختند. خیابان در تاریکی شب فرو رفته‌بود و تنها نورهای پراکنده مغازه‌ها، مثل ستارگان کم‌سو، در لابه‌لای قطرات باران چشمک می‌زدند. پیک موتوری، سایه‌ای سیاه در میان هیاهوی باران، کلاه کاسکتش را بر سر گذاشت و با حرکتی سریع، بسته‌ی غذای مشتری را از صندوق برداشت. در دل خیابان خلوت همچون شبحی شتابان بر موتورش جهید و با صدای غرش خفیف موتور، دل به تاریکی شب زد. دختر جوانی بلند‌قامت و ظریف، با قامتی استوار و مغرور، در خیابان ظاهر شد. صدای پاشنه‌های چکمه‌هایش مثل ضربه‌های نرم و پیاپی یک ریتم آرام و غمگین بر سکوت خیابان می‌افزود. چتر شیشه‌ایش مانند سپری بلورین، آسمان دلگیر و غم‌زده را از دیدگانش پنهان می‌ساخت و انعکاس نورهای پراکنده شهر بر آن، هاله‌ای رنگین کمانی بر اطرافش می‌افشاند. از کنار مرد موتورسوار گذشت، همچون ستاره‌ای که از کنار سیاره‌ای بی‌روح می‌گذرد. حسی ناملموس در وجودش فریاد زد که کسی در تعقیب اوست. هندزفری را از گوشش بیرون کشید و با احتیاط، نگاهی سرگردان به اطراف انداخت. نور گوشی‌اش مانند پرده‌ای از مهتاب بر چهره‌اش تابید و ابروهای کمانی و سیاه‌رنگش، بر پیشانی‌اش بصورت کمانی حیرت‌زده قرار گرفته‌بود. لب‌های باریکش که با رژلبی صورتی و ملایم آراسته شده‌بود، همچون گلبرگ‌های رز با حرکتی عصبی به دندان گرفته‌شد. بینی کوچک و مناسب با چهره‌اش را کمی چین داد. بر روی آیکون تماس کلیک کرد و در میان انبوه مخاطبین، به دنبال نامی آشنا گشت. صدای آرام برخورد باران بر چترش، همچون ترانه‌ای ملایم با صدای قدم‌هایی که از پشت سر می‌آمد، در هم آمیخت. گردنش را آرام به‌ عقب چرخاند تا سایه‌ای را که در کمینش بود، ببیند. چهره‌ای پوشیده در لباس بارانی بلند و کلاهی که همچون نقابی سیاه، صورتش را در خود پنهان کرده‌بود، مانند شبحی از دل تاریکی بیرون جهید. جیغی بنفش همچون تیری از کمان رها شد و سکوت شب را درهم شکست. چتر و گوشی، مثل پرنده‌ای زخمی از دستش افتادند و در خیابان رها شدند. نفس‌زنان و پریشان همچون آهویی که از چنگال شیر می‌گریزد، پا به فرار گذاشت. سایه‌اش مانند شبحی سمج، او را به‌سوی کوچه‌ای خلوت کشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
در آن‌سوی دیگر شهر، در خانه‌ای کوچک و گرم با دکوراسیون‌های متنوع و رنگارنگ، به بوم شاد و رنگینی تبدیل شده‌بود که هر گوشه‌اش گواهی بر عشق و زندگی سرشار از محبت بود. عدد بیست با حروف درشت و براق بر دیواری که خاطرات بسیاری را دیده‌بود، می‌درخشید. شمع‌های بیست سالگی بر کیک تولدی سفید و خامه‌ای، مانند ستاره‌های روشن می‌درخشیدند. پدر با چشمانی پر از محبت با حرکتی پر انرژی و خنده‌ای پهن، بادکنک‌ها را باد می‌کرد و مادر، کیک سفید را با ظرافت بر روی میز می‌گذاشت. لبخندی که زیبایی و آرامش را به چهره‌اش هدیه می‌کرد و موهای قهوه‌ای ساده‌اش را که به عقب بسته شده‌بود، در نور شمع‌ها می‌درخشید. نگاهش بر روی نوشته‌ای که بر کیک نقش بسته‌بود، میخکوب شد «تولدت مبارک دختر عزیزم.»
***
دختر جوان در کابوسی که روحش را درهم می‌فشرد، چشمان سیاهش را باز کرد. درد ناشی از بسته شدن دست‌هایش به صندلی مانند زنجیری آهنین، ناله‌ای ضعیف اما دردناک از گلویش بیرون کشید. تکانی خورد اما طناب‌های محکم، مجال هیچ حرکتی را به او نمی‌دادند. چشمانش که تنها پنجره‌ی جانش بودند، با ترسی لرزان به اطراف چرخیدند. صدای تپش قلبش همچون طبلی با اشک‌های جاری از چشمانش، دید او را تار می‌کرد. با شنیدن صدای سوت و قدم‌هایی آرام و منظم که نزدیک و نزدیکتر می‌شد، مانند ناقوس مرگ، تمامی وجودش از ترسی فلج‌کننده لبریز شد. صدای لرزانش و بغض‌دار او چون ناله‌ای جانکاه، سکوت اتاق را در هم شکست:
- تو رو خدا من رو نکش!
با نفس‌های بریده‌بریده چون پرنده‌ای در قفس، دوباره تکرار کرد:
- تو رو... خدا... من رو... نکش!
اما صدای سوت همچنان بی‌اعتنا بر اعصابش کوبیده می‌شد. دست‌های پوشیده از دستکش‌ مثل چنگال‌های سنگی از پشت سر بر گردنش نشستند. ترس چون خوره‌ای در سلول‌های جانش نفوذ کرد. چشمانش از وحشت گشاد شد و سعی کرد سایه‌ای را که بر پشت سرش بود، ببیند. اما دست‌ها مانند حلقه‌ای مرگبار بر گردنش فشار آوردند و نفسش را در سی*ن*ه حبس کردند. پدر با صدای لرزش گوشی‌اش بر روی میز با شتاب به‌سمت آن رفت. پیامکی که از طرف دخترش آمده‌بود را خواند «بابا من دیر میرسم، منتظرم نباش.» لبخند بر لب‌های گوشتی و قهوه‌ایش خشکید و نگاهش به چهره‌ی مضطرب و ترسیده مادر افتاد که با صدایی نازک پرسید:
- دنیا نزدیکه؟ کجاست؟
شوهرش بر روی شماره‌ی دخترش کلیک کرد و صدای ضربه‌ی انگشتش بر روی صفحه‌ی گوشی همچون پتکی بر سکوت سنگین خانه کوبیده می‌شد. بوق های پشت سر هم و سپس صدای زن پشت خط، مانند برقی بر تنش نشست «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. لطفاً بعداً... .»
- چی شده؟
مادر با پرسیدن همین یک جمله، چشمان مشکینش از نگرانی گشاد شد و لرزی به اندام لاغرش افتاد. پدر دنیا با ضربه‌های پی‌در‌پی، دوباره شماره‌ی دخترش را گرفت، اما هر بار صدای سرد و بی‌روح زن پشت خط مثل خنجری بر قلبش فرو می‌رفت. صدای رعد و برق که آسمان را می‌لرزاند، پدر دنیا را به‌سمت پنجره‌ی کوچک آهنی کشاند. پرده‌ی نازک سفید‌رنگ را کنار زد و به آسمان بارانی خیره شد، آسمانی که همچون قلب او، مملو از ابرهای تیره و سنگین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
***
- لوسی؟ لوسی کجایی؟
پیرزنی با موهای سفیدی که همچون برف از روسری گلدارش بیرون زده‌بود، با پاهای دردمندش، به دنبال سگ سفید‌رنگش و پشمالویش می‌گشت. خیابان خاکستری‌رنگ صبحگاهی را در می‌نوردید و بر‌می‌گشت، همچون مادری که فرزند گمشده‌اش را می‌جوید. صدای ناله‌ی سگ چون ضجه‌ای جانکاه از کنار سطل زباله‌ای بزرگ و زنگ‌زده، قدم‌های لرزان پیرزن را به آن‌سو کشاند.
- مگه نگفتم آشغال نخوری؟ کثیفن!
با قدم‌هایی بلند خود را به سگ رساند. چشمش به پلاستیک مشکی‌رنگ بزرگی افتاد. کنجکاوی امانش را برید و آرام دستان چروکیده‌اش را بر روی گره‌ی پلاستیک گذاشت و آن را باز کرد. با دیدن چهره‌ی بی‌جان دختری جوان همچون مجسمه‌ای که جان از او گرفته شده‌باشد، عقب‌عقب رفت و با صدایی هولناک جیغ کشید و بر زمین افتاد.
***
دقایقی بعد، نوارهای زرد‌رنگ ورود ممنوع مثل حصاری غم‌انگیز، اطراف سطل زباله و مکانی که جسد بی‌جان دختر جوان پیدا شده‌بود را محاصره کرد. پلیس‌هایی با لباس‌های آبی‌رنگ و ماسک بر صورت مانند شبح‌هایی بی‌احساس، درحال بررسی جسد بی‌جان دختر بودند. امید کیانی، مسئول این پرونده‌ی قتل چون عقابی که به شکارش خیره شده‌باشد، بادقت درحال بررسی صحنه بود. نور سرد و بی‌رمق آفتاب پاییزی بر فضا سنگینی می‌کرد. مچ دست دختر با بریدگی‌های موازی مانند بارکد کالاهای یک فروشگاه، آراسته شده‌بود. چهره‌ی امید در هم رفت و لب بالایش با حرکتی عصبی، دندان‌های سفید و مرتبش را آشکار کرد. بوی گند تعفن و خون خشکیده مثل مهی سمی در هوای سرد صبحگاهی پخش شده‌بود. امید، پلیس جوان و با‌تجربه‌، روی زانوهایش خم شد. دستکش لاتکس سفیدش زیر نور کم خورشید برق می‌زد. انگشتانش به‌آرامی به مچ دست دختر نزدیک شدند، جایی که زخم‌هایی عمیق و منظم مثل خط‌های یک نقاشی دیوانه‌وار، پوست سفیدش را بریده‌بودند. زیر لب زمزمه کرد:
- این کار کدوم دیوونه‌ست... ؟!
صدایش لرزان و پر از خشم بود؛ خشمی که از دیدن این صحنه‌های فجیع در دلش ریشه می‌دواند. صورت دختر که حالا دیگر رنگ زندگی را از دست داده‌بود، زیر نور کم خورشید کبود و بی‌جان به‌نظر می‌رسید. موهای مشکی و بلندش مثل تارهای عنکبوتی که در باد پخش شده‌باشند، روی شانه‌هایش پخش شده‌بودند. صدای آژیر ماشین پلیس از دور نزدیک‌تر می‌شد، مثل زوزه‌ای که خبر از فاجعه‌ای بزرگ می‌داد. امید با ابروهای مشکی گره‌خورده و موهای مشکی لختش که در وزش باد بهم ریخته‌بود، با چشمانی مشکی متضاد با پوست سفیدش که از عصبانیت برق می‌زدند، به‌سمت ماشین پلیس چرخید. سرهنگ محسن‌مرادی، مردی با قامتی بلند و چشمان رنگی، بینی بزرگ و ابروهای کم پشت سیاه و چهره‌ای سخت‌گیر از ماشین پیاده شد. کاپشن مشکی‌اش مثل پرده‌ای تاریک دور او را گرفته‌بود.
- بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
صدایش خش دار و پر از خشم بود.
- لعنتی! چه بلایی سرش آوردن؟! حتماً باید اینطوری دستشو پاره می‌کرد؟
امید با صدایی محکم و پر از اعتماد به نفس پاسخ داد:
- از یه دیوونه‌ی روانی چه انتظاری داری؟
سپس خود را داخل کیسه زباله سیاه‌رنگ جای داد، حالت‌های مختلفی که قاتل جسد دختر را قرار داده‌بود را امتحان می‌کرد. سرهنگ مرادی با آن چشمان بادمی‌اش با نگاهی تأسف‌بار گفت:
- باز داری وانمود می‌کنی جسدی؟ این بار چطور بود؟
امید در‌حالی‌که از پلاستیک بیرون می‌آمد، بدن عضلانی‌اش را تکانی داد و لب زد:
- خودت چی فکر می‌کنی؟ میرم ببینم دوربینی هست یا نه.
سپس پالتوی قهوه‌ای‌رنگش را محکم دور خود پیچید و از بقیه همکارانش فاصله گرفت. قبل از آمدن بقیه، این اطراف را گشته‌بود ولی دوربینی پیدا نکرده‌بود.
- چطور ممکنه هیچ دوربینی نباشه؟ اگه اون سگ نبود هیچوقت جسد رو پیدا نمی‌کردیم. چجوری همچین جایی رو پیدا کرد؟
مرتضی، پلیس جوانی که چشمان ریز و تیزش را مثل پرنده‌ای که منتظر شکار است به اطراف نگاه می‌کرد، درحالی که پشت گوشش که حجم زیادی را گرفته‌بود، می‌خاراند، گفت:
- مجرم‌ها همیشه همچین جاهایی رو می‌شناسن، درسته؟
امید تأیید کرد. سرش را به‌سمت آسمان بلند کرد، هوای ابری را برانداز کرد. ستون‌های بلندی که سیم‌های آنتن را حمل می کردند، هیچ دوربینی را پنهان نکرده‌بودند. امید در ذهنش شروع به تصویرسازی کرد. قاتل با ماشینش به کوچه آمده، تاریکی شب به او اطمینان می داد که هیچکس نظاره‌گرش نیست. قاتل صندوق عقب ماشین را باز کرد، جسد پیچیده شده در کیسه زباله را بیرون کشید. دختر را روی شانه‌اش انداخت و به‌سمت سطل زباله برد. بادقت کیسه را کنار سطل گذاشت.
- یه چیزی عجیبه!
مرتضی با ابروهای زخیم و مشکی بالا پریده پرسید:
- چی؟ چی عجیبه؟
- اگه جسد رو پرت کرده باشه، امکان نداره انقدر صاف قرار بگیره. یه وری میفته. اگه میخواست مثل آشغالا ولش کنه، پس چرا کولش کرد تا اونطوری بذارتش؟
مرتضی گیج شد... .
***
ساعتی بعد از شناسایی دختر جوان به نام دنیا احمدی، به والدینش خبر دادند تا به سردخانه بیایند. پدر دنیا با قدم‌های لرزان پاهای کشیده‌اش، به‌سمت پارچه‌ی سفید رفت. هرچه نزدیک‌تر می‌شد، صدای نفس‌هایش بلندتر و قلبش محکم‌تر به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. موهای جوگندمی نامنظمش و چشمان خیسش، قلب امید را به درد آورد. پدر دنیا بالاخره به پارچه سفید رسید و دستان دخترش را محکم در دستان چروکیده‌اش گرفت. صدای ناله‌اش بلند شد و اشک‌هایش جاری شد. با دیدن چهره زخمی و رنگ‌پریده دخترش، دیگر توان ایستادن نداشت. امید دل شکسته سرش را پایین انداخت، از سردخانه خارج شد. نمی توانست تحمل کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
امید به دیدن دکتر پزشکی قانونی رفت.
- چیزی دستگیرت شد؟
خانم‌صادقی با صدای آرامش بخشش پاسخ داد:
- داخل زانوها و بازوهاش کبود شدن. هیچ زخمی روی بدنش نیست جز دست و صورتش. پس فکر کنم به یه جای صاف مثل میله بسته شده.
امید کنجکاو شد و صورت عضلانی و کشیده‌اش را کمی کج کرد.
- یه جای صاف؟ بریدگی‌های دستش چی؟
خانم‌صادقی دستی به عینک مربعی با فرام فلزی‌اش زد و چشمان عسلی‌اش را به امید دوخت.
- مشخصه موقع بریدن اصلاً دست‌دست نکرده. بریدگی‌ها خیلی تمیزن، با یه حرکت زده شده. هر کدوم پنج میلی‌متر، مثل بارکد. خیلی دقیقن، انگار اندازه گیری شدن!
امید دستی به موهای مشکی‌اش کشید و چینی به بینی قلمی خوش‌فرمش داد. حواسش را به صحبت‌های خانم‌صادقی داد و گفت:
- برای نقاشیش خیلی وقت گذاشته، آره؟
- اینجا رو ببین.
انگشتان باریک و بلندش را به‌سمت زخم‌های روی دست برد.
- چی میبینی؟
امید سرش را پایین‌تر برد و چشمان گردش را تیز کرد.
- گوشت! عمیق برش نزده.
خانم‌صادقی سرش را تکان داد.
- زخم‌ها خیلی کم‌عمق هستن، فقط پنج میلی‌متر. مطمئنم نمی‌خواسته به رگ‌های دستش آسیب بزنه. حتی اگه بعد از مرگ هم رگ‌ها رو ببری، یه عالمه خون دارن.
امید به‌آرامی سرش را بالا آورد، گردنش را راست کرد و با نگاهی متفکر به خانم‌صادقی خیره شد. صدایش حالتی مملو از تردید و کنجکاوی داشت:
- از چه سلاحی استفاده کرده؟
خانم‌صادقی چند لحظه‌ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت. او به‌سمت نمونه‌های موجود در اتاق نگاه کرد و دستی به پیشانی بلندش کشید و گفت:
- نمی‌تونم دقیق بگم، ولی تیغه‌ی خیلی تیز و نازکی داشته.
امید بادقت روی پاشنه‌ی پایش چرخید و اندام عضلانی و قد بلندش را به نمایش گذاشت. به‌سمت وسایل پزشکی دور و‌ برش رفت. چشمانش به چاقوی کوچک و باریکی که روی میز بود، جلب شد. آن را در دستان بزرگش گرفت و با احتیاط در دستانش حرکت داد. نوری که از پنجره به داخل می‌تابید، بر سطح درخشان چاقو می‌رقصید.
- مثل... این؟
خانم‌صادقی سرش را به‌سمت او چرخاند و با نگاهی مصمم و تأییدآمیز گفت:
- آره، ممکنه.
امید نگاهش را به چاقو دوخت و به‌سمت خانم‌صادقی رفت. ناگهان تصوراتی از لحظه‌ی وحشتناکی که قاتل، دست دنیای بی‌گناه را می‌برید، در ذهنش نقش بست. همیشه تصاویری تار در ذهنش شکل می‌گرفت اما این بار، احساس تنش بیشتری در دلش حس می‌کرد. دوباره نگاهی به چاقو انداخت و در دلش گفت: «یعنی اینطوری بوده؟» سپس با خیالی آشفته، دستش را در جیب پالتویش فرو برد و درحالی‌که قدم‌زنان دور اتاق می‌چرخید، چاقو را سر جایش گذاشت. دست راستش را بالا آورد و با حرکتی ناشیانه تکان داد.
- فعلاً!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
***
نور کم‌سوی لامپ‌های اتاق جلسه، سایه‌های عجیبی روی میز گرد می‌انداخت؛ سایه‌هایی که با عکس‌های صحنه‌ی قتل رقابت می‌کردند. عکس‌ها مثل زخم‌های تازه، روی میز پهن شده‌بودند. دنیا احمدی، بیست ساله، دانشجوی سال اول دانشگاه آزاد، با پوستی کبود و چشمانی بسته که به خاکستری مرگ‌آمیز گراییده‌بودند. روی مچ دستش رد زخم‌هایی به شکل بارکد مثل خطوطی از یک کد رمز گمشده خودنمایی می‌کردند. گردنش کبود و متورم بود، گویی طنابی نامرئی آن را به‌شدت فشرده باشد. امید با نگاهی خسته و مات به عکس‌ها زل زده‌بود؛ آهی از ته دلش برخاست و غبار تلخی بر چهره‌اش نشست. بوی غلیظی از مایعات ضدعفونی کننده‌ی محل جرم هنوز در مشامش پیچیده‌بود. مافوقش با صدایی آرام اما قاطع، گفت:
- دنیا احمدی... بیست ساله. دانشجوی سال اول دانشگاه آزاد. با والدینش زندگی می‌کرد. این هم عکس‌های صحنه‌ی جرم. یک هفته پیش پدرش، کامران احمدی از گمشدنش خبر داد. اما به‌خاطر پیامی که فرستاده‌بود، پلیس فرض کرد از خونه فرار کرده.
سرهنگ مرادی، با چشمانی ریز و ابروهایی درهم کشیده، خودکارش را با بی‌تابی روی میز می‌چرخاند:
- چه پیامکی؟
- اینکه دیر میاد خونه و منتظرش نباشن. چیزی که عجیبه اینه که... وقتی نزدیک خونه بوده، این پیام رو فرستاده.
سرهنگ مرادی باتعجب، ابروهایش را بیشتر بالا برد:
- چی؟ وقتی نزدیک خونه بوده همچین پیامی فرستاده؟
- بله... قربانی بعد از کلاس‌هاش، با دوستاش توی کافه تولدش رو جشن گرفته. حوالی ساعت ده شب کافه رو به مقصد خونه ترک کرده.
مافوقش نقشه‌ای را روی میز گذاشت. نقشه مثل یک قفس، محل دقیق خاموشی گوشی را نشان می‌داد.
- بلافاصله بعد از ارسال پیام تو این محل، گوشیش خاموش شده.
امید با نگاهی موشکافانه به نقشه‌ی خیره شده‌بود. چشمانش مثل دو ذره‌بین، جزییات را می‌کاود. چیزی در ذهناش جرقه زده‌بود. انگار قطعه‌ی گم‌شده‌ی یک پازل، ناگهان خودنمایی می‌کرد. بعد از جلسه، امید و مرتضی به‌سمت محل خاموشی گوشی قدم برداشتند. هوای سرد مثل یک چنگال یخ‌زده به استخوان‌هایشان فرو می‌رفت. امید بادقت خیابان را بررسی می‌کرد. ناگهان چشمش به دوربین شکسته‌ی روی ستون افتاد. مثل یک زخم بر پیکر، دوربین بی‌جان افتاده‌بود. امید با ناامیدی، دستش را به کمرش زد و آهی از سر ناامیدی کشید.
- لعنتی!
مرتضی با سوییشرت آبی‌رنگش که مثل اقیانوسی آرام، هیکل ورزشکاری‌اش را پوشانده‌بود، در کنار امید ایستاده‌بود. امید با صدایی گرفته، لب زد:
- مرتضی، برو ببین می‌تونی فیلم‌های اون دوربین رو پیدا کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
صدای موتورسیکلتی مثل رعدی ناگهانی، سکوت خیابان را در هم شکست. امید با چشمانی تیزبین، به دنبال موتورسوار می‌دوید.
- آهای، موتوری! وایسا!
اما موتوری بی‌رحمانه از کنارش گذشت. او با تمام توانش مثل یک شکارچی در تعقیب طعمه‌اش، به دنبال موتوری می‌دوید. سایه‌های بلند ساختمان‌ها، مثل هیولاهای ترسناک در پیرامونش می‌چرخیدند. بالاخره در دو راهی، امید به موتوری رسید و با یک پرش ناگهانی، خودش را جلوی موتور انداخت. موتورسوار با کلاه کاسکتی که مثل سپر آهنی چهره‌اش را پوشانده‌بود، با خشم داد زد:
- هوی! چه خبرته؟!
امید با نفس‌های تند و سریعش، کارت پلیسش را نشان داد:
- پنجم آذر، حدود ساعت یازده شب... این دختر رو توی کوچه ندیدی؟
او عکسی از دنیا را به موتورسوار نشان داد.
موتورسوار با برداشتن کلاه کاسکتش، چهره‌ی میان سال و خشنش نمایان شد:
- یادم نمیاد.
ناامیدی روی شانه‌های امید افتاد.
- اه، لعنتی!
اما تا چشمش به مونوپاد روی موتور خورد، لبخندی آهسته و مرموز بر لبانش نشست. چیزی در آن مونوپاد بود که امید را به وجد آورد.

* * *
کافه با پنجره‌های سرتاسری‌اش، مثل چشمانی باز به‌سوی خیابان، نمای زیبایی داشت. بوی قهوه‌ی تلخ و شیرین، با بوی کیک تولد و شادی‌های نهفته در هوای کافه مخلوط شده‌بود. دختر جوان با چشمانی غمگین و لبانی لرزان، روبه‌روی دو پلیس جوان نشسته‌بود.
- اون روز توی کافه تولد دنیا رو جشن می‌گرفتیم. ساعت ده شب از همدیگه جدا شدیم.
امید با فنجانی قهوه در دست، پرسید:
- ولی چرا انقدر زود رفتین؟ شما که تازه اومده‌بودین کافه… .
دختر جوان با لحنی لرزان ادامه داد:
- دلمون می‌خواست بیشتر بمونیم… اما یه مشتری دیوونه کل کافه رو رزرو کرد و… چشم‌هاش دودو می‌زد؛ انگار چیزی مصرف کرده‌بود. از دنیا خواست که همراهش غذا بخوره و دنیا هم قبول نکرد. اونم یه چاقو گذاشت روی صورت دنیا و سرش داد زد.
امید با اخم‌های درهم پرسید:
- اون مرتیکه دیوونه کی بود؟
سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. سکوت سرشار از رمز و راز. پس از یافتن نشانی کافه‌ای که دوستِ دنیا داده‌بود، به آنجا روانه شدند. گویی قدم به دهانی پر از دود و دم گذاشتند؛ فضایی خفه و ناخوشایند، مملو از بخار غلیظ قلیان‌ها و همهمه جوانانی که در دود و سکوت خود غرق بودند. امید با نگاهی آمیخته به تأسف و انزجار، به‌سمت صندوق رفت. دختری جوان با چهره‌ای که در پسِ لایه‌های آرایش پنهان بود، پشت آن نشسته‌بود. شال سفیدی لغزان بر شانه‌هایش افتاده‌بود و موهای بلند مشکی‌اش چون هاله‌ای تیره، دور تا دور صورتش را فراگرفته‌بود.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
آدامسی با صدای ناهنجارِ قِژ‌قِژ در دهان می‌جوید و با لحنی که تلاشی ناکام برای باکلاس جلوه دادن خود بود، پرسید:
- بفرمایید؟
امید که لباس شخصی به تن داشت، آشکار بود که دختر جوان از دلیل حضورش در این کافه بدنام، بی‌خبر است. کارتش را از جیب پالتویش بیرون کشید و آن را مقابل چشمان دختر گرفت.
- هفته‌ی پیش، چه کسی کل کافه رو رزرو کرد؟
دختر با حرکتی سرسری، به فردی در گوشه‌ای از کافه اشاره کرد. امید و مرتضی با گام‌هایی کوتاه و محتاط، به‌سمت او روانه شدند. پسری قد بلند با اندامی نحیف و استخوانی که با این حال جذابیتی خاموش داشت و موهایش با حالتی خاص و نامنظم، بر پیشانی‌اش سایه انداخته‌بود، دستش را دور گردن دختری انداخت. دخترک که به‌نظر می‌رسید حدود هفده یا هجده سال داشته‌باشد، از این حرکتِ پسر ناخشنود به‌نظر می‌رسید. درحالی‌که تلاش می‌کرد دست پسر را از گردنش جدا کند، با صدایی گرفته و بی‌رمق زمزمه کرد:
- نکن.
موهای مشکی صاف و لَختش، به همراه چتری‌های پریشان، بر پیشانی‌اش ریخته‌بود و اثری از شال یا روسری نبود. پسر دستش را در جیبش فرو برد و قوطی کبریتی را بیرون کشید. رو به دختر کرد و از درون قوطی، قرصی سفید‌رنگ بیرون آورد. امید و مرتضی به پسر نزدیک‌تر می‌شدند، اما او همچنان در دنیای خود غرق بود و از نزدیک شدن خطر، بی‌خبر. امید با تأسفی عمیق به جوانانی که کافه را پر کرده‌بودند، نگاهی انداخت و سپس دوباره تمام توجهش را معطوف به پسرک کرد.
پسرک با لحنی وسوسه‌انگیز به دختر گفت:
- بخور، چیز خوبیه. میری فضا!
اما دختر با عصبانیت دست پسرک را پس زد. با لب‌هایی که از خشم کج شده‌بود و چهره‌ای درهم، پاسخ داد:
- فضا و کوفت، دیوونه‌ی روانی!
پسرک که انگار با نفس‌های عمیق، سعی در کنترل خود داشت، دسته‌ی پولی را بیرون آورد و دوباره دستش را دور گردن دختر انداخت. قرص را نزدیک دهان دختر برد و با لحنی آرام گفت:
- بخور.
دختر که دیگر طاقتش به سر آمده‌بود، محکم به سی*ن*ه‌ی پسر کوبید و او را روی صندلی‌اش پرت کرد.
- هر کاری دلت می‌خواد می‌کنی! دیگه نمی‌کشم. اگه چیز خوبیه خودت کوفتش کن... کثافت معتاد!
پسرک ناگهان از جا برخاست و با خشونت موهای لَخت دختر را از پشت سر کشید. ناگهان چاقویی از جیبش بیرون آورد و با صدایی آرام و موذیانه، زمزمه کرد:
- ببین... همه‌ چیت رو دوست دارما... ولی دیگه خیلی پررو شدی!
امید با دیدن این صحنه، با سرعتی برق‌آسا به‌سمت پسرک دوید و او را با ضربه‌ای محکم به زمین کوبید. پسر تلاش می‌کرد خود را از زیر دستان قدرتمند امید رها کند، پس مشتی محکم به صورت امید زد که باعث شد لب امید پاره شود و سرخی خون بر جای بگذارد. امید هم بی‌رحمانه، مشت‌هایی پیاپی بر صورت زیبا و جذاب پسرک فرود آورد. پسرک، متعجب و گیج ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟!
امید دستبندی مخصوص دستگیری مجرمان را به دست پسرک، که به زور بر زمین خوابانده شده‌بود، زد و با لحنی قاطع گفت:
- من پلیسم، احمق!
 
بالا پایین