جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آیینه‌ی ابری] اثر «Negin jamali کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Negin jamali با نام [آیینه‌ی ابری] اثر «Negin jamali کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 367 بازدید, 16 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آیینه‌ی ابری] اثر «Negin jamali کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,073
2,341
مدال‌ها
2
مانند هر زمان که این دو یکدیگر را ملاقات می‌کردند، هر یک دیگری را در آغوش کشید و سپس با مکثی کوتاه عقب رفت. توکلی که چشم‌های قهوه‌ای زیبایی داشت و قدش در حد یک بند انگشت از ارسلان بلندتر بود، ابتدا قامت سیاهپوش ارسلان را برانداز کرده، طرح لبخند را روی لبان کوچکش پاشید و با ملایمت گفت:

- سلام، خیلی خوش اومدی.

و درحالی‌که کنجکاو و منتظر به در چوبی اتاقش نگاه می‌کرد، پرسید:

- پس احسان کجاست؟

ارسلان با تک‌خنده‌ی بی‌جانی صورت کشیده و برنزه‌ی او را از نظر گذراند و سرش را همان‌طور که زیر می‌انداخت، به چپ و راست تکان داد. مشتش را بر لب فشرد و با صدایی صاف گفت:

- تو ماشینه، هر چه‌قدر اصرار کردم نیومد بالا. دیگه خودت که می‌شناسیش!

توکلی لبخندش را رنگ تازه‌ای بخشید و ابروهای کم‌پشتش را روانه‌ی پیشانی بلند و روشنش کرد، سپس پرسید:

- به دفتر من هم وسواس داره؟!

ارسلان لبانش را برهم فشرد و خیره به نقطه‌ای نامعلوم از کفِ اتاق، با چشمانی که اندکی کش آمده بودند و همان لبخند کم‌جان، آرام لب زد:

- به همه جا، روی هر چیزی که فکرش رو بکنی؛ حتی به خود من!

توکلی آزادانه خندید و با دست به او اشاره کرد تا روی یکی از مبل‌های چرم و روشن بنشیند. ارسلان که روی مبل نشست و آرنجش را به زانوهایش تکیه داده، مشت دو دستش را زیر چانه گذاشت، توکلی نیز مقابل او جای گرفت؛ اما به ثانیه نکشیده بلند شد و پرسید:

- چای که می‌خوری؟

ارسلان بدون این‌که حرکتی بکند، چشمان مشکی‌اش را بست. با ملایمت سری به طرفین تکانید و خیلی آرام پاسخ داد:

- نه، اصلاً...

توکلی بهتر از هر کسی می‌دانست که ارسلان اصلاً اهل تعارف نیست، پس دستی به موهای فرفری‌اش که تا نیمه سفید بودند کشید و از بیرون رفتن منصرف شد. دوباره مقابل ارسلان نشست و در سکوت نظاره‌اش کرد که او با خستگی پلک زد و بازدمش را آه‌مانند به بیرون فوت کرد. پا روی پا انداخت و گفت:

- رفتی ملاقاتش؟

ارسلان نمی‌دانست چگونه باید حرف اصلی‌اش بزند یا از مانعی که سر راهشان قرار گرفته بود، برایش بگوید؛ از طرفی دلش هنگام تجسم کردن روزهای پیش‌رو برخلاف همیشه دچار وحشت شده بود و حتی توکلی نیز انتظار گرفتگی احوال او را که تحت هر شرایطی سرحال و مثبت‌اندیش بود، نداشت. بنابراین ترجیح داد جواب سؤال او را بدهد. سرش را بالا و پایین کرد، خیلی نرم تار موهای ظریفی که روی شقیقه‌اش سقوط کرده بودند کنار زد و کوتاه جواب داد:

- آره، رفتم.

توکلی آستین‌های پیراهن آبی رنگش را فقط تا روی نیمی از ساق‌های دستش بالا کشید و گفت:

- خب، حالش چه‌طور بود؟ چیزی لازم نداشت؟

ارسلان لبخند ملیحی زد و با حالی گرفته نگاهش را از تصویر خودش که روی میز افتاده بود، برداشت. با غرق شدن در افکار، صورت خودش کنار رفت و چشم‌های قهوه‌ای و اشک‌آلود سودی مقابلش قرار گرفت. قلبش مچاله شد و کم‌طاقت از این‌که کسی جلویش اشک بریزد، سرش را محکم و با اخم تکان داد؛ کف دستش را روی گردن گذاشت و زمزمه کرد:

- نه حالش بهتر شده بود، نه چیزی لازم داشت. هنوز هم مثل قبل، اصلاً هیچ تغییری نکرده! پوستش مثل گچ سفید بود، چشم‌هاش هم قرمز و خیس! چیزی نگفت، اما مطمئنم اون‌جا داره خیلی اذیت میشه. یه ریز به دست‌بند نگاه می‌کرد! حتی اجازه نداد باهاش حرف بزنم!

هر کلمه‌ای که می‌گفت مشت دستان کشیده‌اش محکم‌تر و خودش گرفته‌تر از قبل می‌شد. توکلی مانند او به میز خیره شد و "عجب" آرام و کش‌داری نجوا کرد که باعث تلخی لبخند ارسلان شد. از این‌که دلش برای مظلومیت آن دختر می‌سوخت و به هر دری می‌زد نگاه خیسش را جلوی چشم می‌دید، برخلاف گذشته نفرتش نسبت به کفتار پیر بیشتر شده بود.

ده سال چه کسی را رئیس صدا می‌کرد؟ همایون سربند را که در زندگی تنها نام غیرت را شنیده و نمره‌اش در آزمون سختِ آن صفر بود؟! لبخندهایش را به یاد داشت، اما نه به اندازه‌ی ترس و گریه‌ای که این روزها از یک دختر بی‌پناه و بی‌گناه دیده بود! پلک‌هایش را روی هم فشار داد تا افکار را پس بزند و با صدایی خش‌دار لب گشود:

- گفت نمی‌خواد من برم ملاقاتش! همین که تو روبه‌روش بشینی و در مورد کارها باهاش حرف بزنی کافیه! فکر کنم دیگه لزومی نداره من هم هر هفته جلوی چشمش باشم؛ شاید این‌طوری یکم حالش بهتر بشه!

توکلی گوش کرد و در تأیید سخنانش با جدیت سر تکان داد، نگاهش را تا روی صورت ارسلان بالا کشید و کمی خیره او را نگریست. اثرات ناراحتی در اجزای چهره‌اش هویدا بود و همین باعث شد تا افکار ریز و درشتش را در گوشه‌ی ذهنش جمع کرده، به این بیندیشد که چرا حرف‌هایی که می‌زند با حالت‌هایش مطابقت ندارد! با این حال لبخند محوی زد و بی‌توجه به درگیری ذهنی‌اش گفت:

- خیلی‌خوب؛ قبل از روز دادگاه یه وقت ملاقات می‌گیرم تا باهاش حرف بزنم.

اما ارسلان آرام نشد، آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با فرو بردن دست‌های خیس از عرقش در جیب، از لرزیدنشان جلوگیری کند. لرزش دیگر کار این دست‌های همیشه گرم شده بود؛ خورشید طلوع می‌کرد می‌لرزید، غروب می‌کرد می‌لرزید، در آسمانِ شب ستاره می‌دید می‌لرزید، خواب از سرش می‌پرید می‌لرزید، به خودش نگاه می‌کرد می‌لرزید؛ اما ضلع مشترک همه‌ی این‌ لرزش‌ها فقط لحظه‌ای بود که به یاد چشم‌های زیبا و خیس آن دختر می‌افتاد!
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: f.k18
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,073
2,341
مدال‌ها
2
نگاه سنگین توکلی و حرف عجیبی که زد باعث شد سر بلند کند و مات صورتش شود:

- تو از اون دختر خوشت اومده، نه؟

انگار زمان را برایش متوقف کرده باشند، قلبش در سی*ن*ه جیغ کشید و عقلش فرمان ایست داد. دستش از داخل جیب بیرون آمد و به آرامی لبه‌ی پیراهن مشکی‌اش را چنگ زد. نفس‌های بی‌صدا، سطحی و شوکه‌اش همراه با محکم کوفتن قلبش به دیوارهای سی*ن*ه‌اش چندان برایش جالب نبود تا این‌که متوجه‌ی خط میان ابروهای توکلی و سپس چشم‌هایی که ریز می‌کرد، شد. چشم از او برداشت و خیره به نقطه‌ای نامعلوم از پارکت‌های تمیز، چند بار پلک زد؛ دو دستش را روی زانو گذاشت و تمام تلاشش را به کار گرفت تا نبض زدن بی‌وقفه‌ی قلبش را مهار کند، سپس با اخمی ظریف گفت:

- همچین چیزی نیست!

توکلی تکیه‌اش را با ژست خاصی به مبل داد و دست به سی*ن*ه، بینی پهن و صافش را بالا کشید. لبخندش را محو کرد و لب زد:

- متقاعد شدم.

ارسلان نفس عمیقی همراه با کمی لرز کشید و چون هنوز همان ضربان‌های مزاحم را داشت، آب دهانش را قورت داد و به توکلی که بحث را با تدبیری خاص عوض کرد چشم دوخت:

- فیلم‌ها رو کجا ذخیره کردی؟

ارسلان دستی به صورتش کشید و زمزمه‌وار پاسخ داد:

- توی لپتاپم؛ چه‌طور؟!

توکلی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- وکیلِ آدم درستی نیست، نمی‌خوام یه وقت کار دستمون بده!

ارسلان با تردید صورت جدی توکلی را از نظر گذراند، اما نتوانست لبخند بزند یا گره از اخمی که نمی‌دانست چه وقت میان ابروهایش پیوند خورده، بگشاید. پوست لبش را کَند، دستش را به طرف پوشه‌ی مشکی رنگ و ماتی که روی میز شیشه‌ای میانشان قرار داده بود، دراز کرد و چند عکس چاپ شده از آن خارج ساخت. نگاه غبارآلود و جدی‌اش را که مجدد تا چهره‌ی متفکرِ توکلی بالا کشید، عکس‌ها را بدون این‌که از روی میز بردارد به سمت او هل داد.

توکلی با کنجکاوی خط باریکی فاصله میان لبان صورتی و خشک شده‌اش گذاشت و سپس آهسته عکس‌ها را به دست گرفت. نگاهش بدون آن‌که از علتش خبردار باشد روی تصویر اول خشک شد. نتوانست متوجه‌ی مقصود ارسلان از نشان دادن آن عکس‌ها شود، برای همین سکوت کرد و متنظر به حرف آمدن او شد. شخصی با موهای کوتاه و بلوندِ تیره و کت و شلواری مشکی و مردانه روی تخته‌سنگی نشسته بود.

حتی تشخیص این‌که فرد داخل تصویر دختر بود یا پسر نیز برای توکلی دشوار به نظر می‌رسید؛ رنگ موهای فرد یک چیز می‌گفت و لباس‌هایش چیز دیگر! اما با مشاهده‌ی تصاویر بعدی اطمینان پیدا کرد که آن شخص به حتم یک دختر است! سرش را که بالا گرفت، با چهره‌ی ارسلان و کلافگی‌اش روبه‌رو گشت؛ با این وجود زمزمه‌وار پرسید:

- این کیه؟

ارسلان انگشت اشاره‌اش را از پهلو به دندان گرفت و با صدایی که خش افتاده بود، گفت:

- دخترخونده‌اش، هیلدا!

چشم بست و توکلی متعجب و خیره- خیره او را نگریست. گیج شده پیچ و خمی به ابروهایش داد و سری چپ و راست کرد که ارسلان با خستگی افزود:

- داره برمی‌گرده ایران!

در ذهن روی دره‌ای عمیق ایستاد و در دل بلند فریاد زد: (این کابوس کِی قراره تموم بشه؟) میان موهایش پنجه کشید و نفسش را فوت کرد که توکلی، بدون تعجب از حرف او، به بی‌قراری درونش پی برد و مانند همیشه مطمئن و با قلبی آرام گفت:

- نترس، هیچ اتفاقی نمی‌افته! تازه اگر هم بخواد بیوفته من اجازه نمیدم! ببین من رو...

ارسلان چشمان مغمومش را به دیدگان دوخت و با پلک تیک‌مانندی که برایش زد، اجازه داد سخن بگوید:

- قول میدم همه‌ی تلاشم رو بکنم تا اون دختر از زندان بیاد بیرون؛ من کارم رو خوب بلدم، پس بهم اعتماد کن و از چیزی نترس!

ارسلان شنید، ولی حرف نزد! حرف نزد، چون دستانش لرزید! دو دستش با هم لرزید، چون به جای نگاه قهوه‌ای توکلی، چشم‌های خیس سودی را دید و صدای گریه‌هایش را شنید. این عذاب و کلافگی از کجا نشأت می‌گرفت؟ از وجدانش بود یا حرف توکلی حقیقت داشت؟! پلکش پرید و قلبش هم‌زمان با دستانش که محسوس می‌لرزیدند، در خود پیچید و نبض زد. عقل و اخمش به ضربان‌های بی‌دلیل قلبش نهیب زدند و احتمال دومی را که توکلی به جانش انداخته بود، با سیلی از ذهنش بیرون کرد. خیره به انگشتانش لب زد:

- خیلی برای سودی نگرانم!

توکلی لحظه‌ای به اسمی که ارسلان مخففش کرده بود، اندیشید و سپس با پس زدن افکاری که پشت سرش ردیف می‌شدند، جدی گفت:

- بالأخره یه روز باید با واقعیت روبه‌رو بشه! اون پیرمرد یه دختر داشته؛ حالا چه سودیِ تو بخواد، چه نخواد، اون دختر هست!

ارسلان با شنیدن "سودیِ تو" از دهان توکلی، لحظه‌ای چشم درشت کرد و پلک نزد؛ اما توکلی که این حرف را برای تأکید بیشتر زده بود، گونه‌های چال‌دارش را خاراند و با صدایی که رو به دلسوزی می‌رفت، از روی مبل بلند شد و حین قدم نهادن سوی کتابخانه‌ی بزرگ سمتِ چپِ اتاق و برداشتن پرونده‌ای از آن، ادامه داد:

- برو خونه و استراحت کن، نگران هیچی هم نباش؛ من خودم حواسم به همه چیز هست، حتی به هیلدا! خبری شد بهت زنگ می‌زنم.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: f.k18
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,073
2,341
مدال‌ها
2
ارسلان بدون آن‌که تمایلی برای برداشتن پوشه از روی میز داشته باشد، بلند شد و از گوشه‌ی چشم نیم‌نگاهی به عقب انداخت. لب زیرینش را با زبان تر کرد، دست در جیب فرو برد و با زمزمه‌ی یک "خداحافظ" از اتاق خارج شده، توکلی را با پرونده‌ها و نگاهی که حین بسته شدن در، روی تصاویر هیلدا نشست، به حال خود رها کرد. قلبش هنوز هم می‌لرزید، حتی وقتی که قدم‌های کوتاهش را روی پارکت‌ها کشید و از تار شدن چشمان خسته و محتاج به خوابش، دستش را روی دیوارهای آبی فیروزه‌ایِ موردعلاقه‌اش نشاند.

توکلی سودابه را سودیِ او خوانده بود، سودیِ او... چرا سودیِ او؟ ذهنش از تکاپوی افکارش خسته شد و سعی کرد خود را به دید زدن ورودیِ دفتر مشغول کند که دورتادورش با صندلی‌های سبز پر شده و میز و صندلیِ قهوه‌ای رنگ منشی در گوشه‌ی انتهایی ورودی، به دیوار جداکننده‌ی آن مکان با اتاق توکلی، چسبیده بود؛ نور مناسب و زردی که از لامپ‌های مخفی سقف ساده و فیروزه‌ای به فضا ساطع می‌شد، آرامش را درون آن منتشر می‌کرد.

درِ قهوه‌ای رنگ را باز کرد و از دفتر خارج شد که خنکای نسیم به صورتش خورد. خشکی عضلات و سنگینی سرش را به خوبی حس می‌کرد‌. دستش را به نرده‌های فلزی و سرد گرفت و ده پله‌ی پیچ‌دار را پایین رفت. از آن مکان بیرون زد و هوای خنک را عمیق نفس کشید. بالأخره باران بعد از چندین و چند ساعت بند آمده و نشانه‌اش خیس نشدن دوباره‌ی موهای باران خورده‌اش بود.

خیابان از تمیزی برق می‌زد و رفتگری با لباس مخصوص به رنگ نارنجی مشغول جارو زدن برگ‌های پیاده‌رو بود. با "خسته نباشید"ی کوتاه از کنار او گذشت، چشمان شبرنگش را ریز کرد و به احسان که سمت راست خیابان، کنارِ یکی از درخت‌های پیاده‌رو ایستاده بود و روی شیشه‌های ماشینش دستمال می‌کشید، خیره شد. سرش را کمی تکان داد و درحالی‌که به طرف او می‌رفت، متوجه شد چند نفری از پله‌ها بالا رفتند و احتمالاً وارد دفتر توکلی شدند؛ اما عکس‌العملی نشان نداد و به احسان که رسید، گفت:

- روشن کن بریم، خسته‌ام.

احسان، خونسرد آدامسی را که همیشه در دهانش جای داشت، جوید و با جدیت تأکید کرد:

- من راننده‌ات نیستم!

ارسلان که حوصله‌ی کل- کل با برادرش را نداشت، همان‌جا ایستاد و تکیه‌اش را به ماشین داد که متوجه‌ی نگاه بُرَّنده‌ی احسان شد. سرش را کمی به طرف او مایل کرد و به موهای قهوه‌ای روشنش که کج شانه خورده و اندکی روی پیشانی سرازیر شده بودند، خیره شد. از بینی باریکش گذشت و به مژه‌هایش که باز هم قهوه‌ای بودند و به پوست گندمگون و صافش می‌آمدند، رسید.

- گاهی واقعاً احساس می‌کنم ازت بزرگ‌ترم!

احسان شانه‌ای بالا انداخت و معمولی به کارش ادامه داد که ارسلان با لبخند سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و خطاب به او زمزمه‌وار پرسید:

- نمی‌خوای چیزی بگی؟

احسان تای ابرویی بالا فرستاد و گوشه‌ی لبش اندکی بالا کشیده شد. به طرف صندلی راننده رفت و دستمال را روی آن پرت کرد. دستان نسبتاً خیسش را با کشیدن بر شلوارش، خشک کرد و جواب داد:

- سه چهار سال اختلاف سن چیزی نیست که به چشم بیاد عزیز من! تازه؛ مگه نه این‌که باید کلاهت رو هم بندازی بالا که ازم کوچیک‌تری؟!

ارسلان منظوری که پشت سخن او خوابیده بود به خوبی درک کرد، برای همین لبخند را از روی لبانش کنار زد و به بازی با انگشتانش پرداخت. پلک‌هایش را به یکدیگر نزدیک کرد و آهسته گفت:

- بزرگ یا کوچیکش برام اهمیتی نداره ولی... بهتر نیست یکم هوای داداشت رو بیشتر داشته باشی؟

اما جوابی که از احسان دریافت کرد، تنها یک نگاه کوتاه و خیره‌ بود بدون آن‌که حرفی بزند. ارسلان معنی این نگاه خالی از احساس را خیلی خوب درک می‌کرد؛ برادرش هم کسی نبود که درد و دل کند یا اجازه‌ی گله کردن بیشتر را به او بدهد، پس مانند همیشه، بی‌توقع بلند شد تا سوار ماشین شود که صدایی محکم در گوشش طنین انداخت:

- این‌که مادر من، مادر تو هم هست، هیچ‌وقت ما رو با هم برادر نمی‌کنه!

مردمک‌های ارسلان با این حرف درشت شدند و همراه قلبی که تیر می‌کشید، لرزیدند. دستان منجمدش نیز لرزید، ولی مشت نشد. برگشت و نگاهی به نیم‌رخ سرد و بی‌حس احسان انداخت. از یک مادر بودن آن‌ها را با هم برادر نمی‌کرد! اصلاً آن دو هیچ‌گاه مانند برادرهای دیگر نمی‌شدند؛ حتی اگر از یک پدر و مادر می‌بودند! از این‌که حرف را به این‌جا کشانده بود احساس ناراحتی و ندامت می‌کرد؛ نباید با گله کردن، چنین بحثی را که سال‌های سال بود حرفی از آن زده نمی‌شد، باز می‌کرد.

احسان دیگر نگاهش نکرد. تند قدم برداشت، سوار ماشینش شد و به این‌که ارسلان خواسته بود او را تا خانه برساند، اهمیتی نداد. استارت زد و درحالی‌که چشمان قهوه‌ای و سرزنش‌گرش را از او می‌ربود، به راه افتاد. ارسلان با لبانی فاصله گرفته از هم، بدون پلک زدن به رفتن او نگریست. زیر سنگینی چشم‌های براق توکلی که پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود و پرده‌ی سبزرنگ آن را با بینی لمس می‌کرد، دو دستش را در جیب‌های شلوارش گذاشت و لگد محکمی به سنگریزه‌ی روبه‌رویش زد.

جمله‌ی احسان همچون رعد از قلبش گذر کرده و به آن زخم زده بود؛ زخمی که با وجود کاری بودنش، هیچ از عشقی که نسبت به برادرش داشت کم نکرد! رنجشش را مانند همیشه زیر نقاب لبخند پنهان کرد و به آسمان پررمز و رازِ ابری خیره شد. برخورد نور باعث شد لایه‌ی نازکی از اشک درون چشمانش حلقه ببندد و این اشک چندان به مذاقش بد نیامد. انگشتان دو دستش را پشت گردن درهم قفل کرد و مانند کسی که تمام دارایی‌اش را باخته باشد، حین قدم زدن با صدایی گرفته نجوا کرد:

- من رو از دوست داشتنت ناامید نکن داداش!

***
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: f.k18
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,073
2,341
مدال‌ها
2
با عجله‌ی عقربه‌های ساعت، ظهر و عصر به تندی گذشتند و روز برای از راه رسیدن ماه و ستاره‌های پرتلألوی همراهِ آن، به شب رسید. همه جا آرام و معلق در آرامش بود و برخلاف روز سختی که گذشت و آسمانی که تا دلش خواست بارید، امشب حتی پرنده‌ای نبود تا روی شاخه‌ی درخت کنار پنجره‌اش بپرد و سکوت حاکم بر فضا را بشکند! هوا سرد بود و نسیم خنکی پرده‌های عقب رانده شده‌ی بالکن را با خودش می‌رقصاند.

به نرده‌های سنگی و سفید تکیه داده بود و غرق در افکار ریز و درشتش، قطره‌های براق بارانی را که از برگ‌های نهال گردوی زیر پله در چاله‌ی گل‌آلودِ آب می‌چکیدند، تماشا می‌کرد. سرمای هوا چندان با تی‌شرت سفید و نسبتاً نازکش همخوانی نداشت. نیم‌ساعتی می‌شد که انتظار باز شدن در و آمدن احسان به خانه را می‌کشید و هرازگاه ساعت مچی‌اش را چک می‌کرد. میان موهای شانه خورده و مرتبش دست برد و مثل هر زمان که کلافه می‌شد، آن‌ها را به هم ریخت.

دستی روی شانه‌اش نشست که باعث شد کمی به عقب بچرخد و نگاه به چشمان آبی رنگ و پرفروغ پدرش بدوزد. چهره‌ی خودش را در آن چشم‌های کش آمده و مهربان می‌دید. لبخند ملیحی زد و سعی کرد در لحنش اثری از غم و نگرانی نباشد:

- هنوز نیومده.

دست چروکیده و زبر پدرش را از روی شانه برداشت و با نشاندن بوسه‌ای پشت آن، افزود:

- شما برین داخل بابا، هوا سرده. من هم یکم دیگه منتظر می‌مونم و اگه نیومد دیگه میرم بخوابم! شبتون به خیر.

مرد پنجاه و پنج ساله‌ای که ارسلان او را "بابا" صدا زده بود، با همان دستِ بوسه خورده صورت پسرش را نوازش کرد و موهای آشفته‌اش را از روی صورتش کنار زد. لبخند جای گرفته روی لبان باریک و صورتی‌اش که زیر ریش‌های سفید پنهان بود، شباهت زیادی به لبخند زدن‌های ارسلان داشت و این پدر، با همان خلق و خوی ارسلان، گویی فقط پیر شده‌ی او بود که تجربه‌های بیشتری داشت!

- خوابم نمی‌بره پسر.

سپس با عقب بردن دستش و کشیدن آن به صورت گندمگون و مژه‌های کوتاهش، پرسید:

- بهش زنگ زدی؟

ارسلان لبانش را زیر دندان کشید و زمزمه‌وار جواب داد:

- خاموش کرده گوشیش رو.

نگاهی به ستاره‌های پرنور آسمان انداخت و میان صدای بلند جیر- جیرک‌ها و حشرات که اذیتش می‌کرد، لب زد:

- می‌خوام برم قدم بزنم، شما هم میاین؟

پدرش با پلک زدنی آرام تأیید کرد و همراه او که دستانش را پشتش درهم قفل می‌نمود، از هفت پله‌ی بالکن پایین رفت و وارد حیاط شد. هر دو با یکدیگر و شبیه به هم با دستانی قفل شده پشت کمر، روی مسیر ساخته شده از شن و سنگریزه‌ای که گیاهان و گل‌های رنگارنگ را از هم جدا می‌کرد و مقصد مشخصی نداشت، قدم برداشتند. پدر به مقابل و پسر به اطراف و درختچه‌هایی که تازه کاشته شده بودند، می‌نگریست تا لحظه‌ای که به حوض کوچکِ دایره شکل و گلدان‌های شمعدانی رسیدند.

- قضیه‌ی دادگاه به کجا رسید؟

ارسلان از سمت چپ و پدرش احمد از سمت راستِ حوض که روی آب آن چند برگِ سبز شناور بود، گذشتند و حینی که دوباره کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند، ارسلان لبانش را برهم فشرد و ملایم پاسخ داد:

- فعلاً به هیچ جا! اما اگه رأی تجدیدنظر صادر بشه همه چی حله؛ دیگه مشکلی نیست.

احمد همراه او که لبخند محوی می‌زد، تار ابرویی از ابروان پُر و مردانه‌اش را روانه‌ی پیشانی بلند و پرچینش کرد، سپس رو به او سؤالی دیگر بر زبان آورد:

- این دختری که گفتی چه نسبتی با رئیست داشته؟

ارسلان خیره به چراغ‌های باغچه‌ای، درختان مختلف و نهال‌های گردو، کمی مکث کرد؛ پیچ و خمی به ابروهایش داد و در نهایت خفه لب گشود:

- منشی شرکتش بوده.

احمد درون موهای براق، موج‌دار و جوگندمی‌اش پنجه نواخت و با قدم نهادن سوی گلخانه‌ای که سمت چپ حیاط قرار داشت و به حصار چسبیده بود، به آهستگی سری تکان داد و زمزمه کرد:

- خب؟

ارسلانی با این حرف او لبانش را روی هم مالید و حین باز کردن گره‌ی انگشتانش با سری زیر افتاده به او نزدیک شد. با نوک دمپایی مشکی رنگش روی سنگریزه‌ها ضرب گرفت و گفت:

- حتی دیپلم هم نداره؛ اما طبق چیزهایی که خودش می‌گفت اون پیرمرد توی مرکز شهر براش خونه خریده! بهش کار سپرده و بدهی‌های پدرش رو صاف کرده!

چشمان احمد بهت‌زده رو به گشاد شدن رفت، اخم میان ابروهایش پدیدار گشت و لبانش خیلی آرام شروع به تکان خوردن کرد:

- پدر داره؟

ارسلان سری بالا انداخت و جواب داد:

- نه، دو سال پیش فوت کرده. انگار پدرش از اون دسته مردهایی بوده که توی پنجاه شصت سالگی یادشون افتاده نه بچه دارن، نه خانواده!

احمد سکوت را بر حرف زدن ترجیح داد و تنها به ادامه‌ی سخنان توضیح‌وار ارسلان گوش سپرد:

- می‌گفت قبلِ مرگ پدرش، یک‌بار از طرف همون پیرمرد خواستگاری شده و بهش جواب منفی داده! ولی نمی‌دونم بعد از اون ماجرا چه‌طور باز هم حاضر شده براش کار کنه!

نگاه احمد تا روی صورت ارسلان که با دستانی مشت شده زمین را می‌نگریست، بالا کشیده شد. اخم کرده بود و پلک چشم‌هایش را گاهی روی هم فشار می‌داد. احمد جدی پرسید:

- خود اون دختر چی؟
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: f.k18
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,073
2,341
مدال‌ها
2
ارسلان مانند یک ربات آهنی سر بلند کرد، مشت دستانش باز شد و ابروهایش را اخمی ظریف در آغوش کشید. جواب این سؤال را خودش هم نمی‌دانست؛ برای همین نخستین پرسش ذهنش را این‌گونه با خود مطرح کرد: آیا دختری که او را سودی صدا می‌زد، خوب بود؟ یا نه؛ بد بود؟ آب دهانش را بی‌سروصدا قورت داد. دختری که فقط دو سه هفته از آشنایی‌اش با او می‌گذشت، ساده بود یا فقط خود را به سادگی می‌زد؟

واقعاً به او ظلم شده و مظلومِ این ماجرا بود یا تنها نقشش را خوب بازی می‌کرد؟! چشم از پدرش گرفت و به ناخن‌های کوتاه دستش دوخت. اگر خوب نبود، اگر ساده و مظلوم نبود؛ پس چگونه یک پیرمرد توانسته بود با حیله و فریب بر او و افکارش چیره شود و اعتمادش را جلب کند؟ دوباره به پدرش خیره شد و با کش دادن گوشه‌ی لبانش به منظوری غیر از لبخند، گفت:

- خودش... خیلی خوبه!

رقص ملایم ولی جدی نگاه احمد را در صورتش تماشا کرد و سپس درحالی‌که چشم از او می‌گرفت، دست‌هایش را در جیب شلوار مشکی‌اش فرو برد و دوباره خود را به بازی با سنگریزه‌های زیر پایش مشغول کرد. به شدت سردش بود و بهتر بود به داخل خانه برود، اما صدایی را که از کلنجار رفتن با سنگریزه‌ها برمی‌خاست دوست داشت. از سوی دیگر سنگینی نگاه پدرش را هنوز روی تک- تک حرکاتش حس می‌کرد و این باعث می‌شد که معذب بماند. نگاهی به ساعت مچی جدیدش انداخت که ساعت دوازده شب را نشان می‌داد. گوشی‌اش را از جیب درآورد تا دوباره با احسان تماس بگیرد، اما پرسش پدرش مانع شد:

- چرا داری بهش کمک می‌کنی؟

گوشی را میان انگشتانش فشرد و سکوت کرد. این سؤال را احسان هم از او پرسیده بود، ولی دریغ از یک جواب قانع‌کننده! در واقع، پیش از این خودش هم نمی‌دانست چرا دارد به یک دختر غریبه کمک می‌کند؛ ولی نه تا زمانی که زیر و بم زندگی‌اش را بداند! حالا آن دختر دیگر نمی‌توانست برایش یک غریبه‌ی غیرقابل‌اعتماد باشد. سرش را بلند کرد و زمزمه‌اش را به گوش احمد رساند:

- فکر کنید چون هیچکس رو نداره دلم براش سوخته، دارم کار خیر می‌کنم.

احمد نفس عمیقی کشید، گوشه‌چشمی به دیوارهای سرخ و آجری گلخانه‌ انداخت و قانع نشده، با نگرانی عجیبی که هیچ‌گاه در خود حسش نکرده بود، گفت:

- به کاری که داری انجام میدی اطمینان داری؟

ارسلان پدر نبود؛ برای همین نمی‌توانست حس پدرانه‌ی احمد را نسبت به تنها پسرش درک کند، نمی‌توانست و منطق از میان می‌رفت، بحث بزرگی و کوچکی به میان می‌آمد و اویی را که لبخند از روی لبش کنار نمی‌رفت، ناراحت می‌کرد. سری چپ و راست کرد و بدون ذره‌ای تفکر، با ملایمت پاسخ داد:

- آره، اطمینان دارم! همین کافی نیست بابا؟

احمد لبخند نامحسوسی زد، سر تا پای پسرش را از نظر گذراند و درحالی‌که چند متر باقی‌مانده به گلخانه را قدم‌زنان طی می‌کرد، گفت:

- کافیه پسرم.

ارسلان همان‌جا ایستاد و به رفتن او داخل گلخانه نگریست. بدون نگاه کردن به صفحه‌ی گوشی با احسان تماس گرفت. سر به زیر انداخت، گوشی را به گوشش چسباند و مشغول شنیدن صدای بوق‌های مکث‌دار پشتِ خط شد. نتیجه‌ای که نگرفت، گوشی را دوباره داخل جیب فرستاد و عقب‌گرد کرد تا به خانه برود. راه آمده را بازگشت و لحظه‌ای بعد، جلوی پله‌ها دمپایی را از پایش درآورد.

از پله‌های نم‌دار بالا رفت و با کشیدن کف پاهایش به گلیم قهوه‌ای رنگی که مقابل در ورودیِ سفید پهن شده بود، وارد هال شد. از سالن کوچک و نیمه‌تاریک خانه که با یک راهروی باریک به آشپزخانه مختوم می‌شد، گذشت و نگاهش را میان درب‌های مشکی سه اتاق روبه‌رویش چرخاند. به طرف اتاق میانی رفت و با فشردن انگشتش روی پریز برق، چراغ‌های استوانه‌ای کم‌نور را روشن کرد تا از تاریکی خانه بکاهد.

وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. گوشی را روی میز قهوه‌ای که لپتاپش بر آن قرار گرفته بود، رها کرد و خود نیز پشت میز، روی صندلی چوبی نشست. کشوی میز را باز کرد و از میان عکس‌های چاپ شده و سی‌دی‌ها تکه کاغذی که شماره‌ی یرحا روی آن نوشته شده بود، بیرون کشید. نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت و نفسش را محکم فوت کرد. شماره را داخل گوشی‌اش ذخیره کرد و سپس با لمس کردن صفحه با او تماس گرفت.

این اولین‌باری نبود که احسان مانند بچه‌ها قهر می‌کرد و به خانه نمی‌آمد و هر بار هم معلوم می‌شد که کنار یرحا وقت گذرانده است. بعد از چند لحظه صدای جدی یرحا در گوشش پیچید:

- بله؟

انگشتانش را یکی- یکی روی میز کوفت و گفت:

- سلام، ارسلانم.

یرحا در جایش تکان خورد و با نیم‌نگاهی به مقابل، تکیه‌اش را به پُشتی قرمزرنگ داد و حین آویزان کردن پاهایش از تختِ صیقلی و چوبی، لب گشود:

- خیلی‌خوب، شناختم. کارت رو بگو!

ارسلان لبانش را روی هم فشرد و دم عمیقی از هوای گرم اتاق گرفت. دیگر در ادبیات سخن گفتن یرحا به یک شناخت کامل رسیده بود؛ او و احسان با اخلاق متشابه‌شان خیلی به یکدیگر می‌آمدند. موس را از روی میز برداشت و پرسید:

- احسان کجاست؟

یرحا تک‌ابرویی بالا فرستاد و لحنش را آمیخته با تمسخر کرد:

- مگه من بپّاشم که تقی به توقی می‌خوره سراغش رو از من می‌گیری؟ زنگ بزن بهش!
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: f.k18
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,073
2,341
مدال‌ها
2
ارسلان انگشت اشاره‌اش را از پهلو به دندان گرفت و مملو از حرص و کلافگی، کمی چشم بست؛ سپس زمزمه‌وار گفت:

- من رو خر نکن یرحا! احسان محاله بدون هماهنگی با تو جایی بره. بگو کجاست!

یرحا استکان شفاف چای را که بخارهای کمی از آن برمی‌خاست، برداشت و همان‌طور تلخ به دهان برد. گلویش را تر کرد و با فاصله دادن لبه‌ی استکان از لبان رژ خورده و براقش، با لبخندی مرموز پاسخ داد:

- باشه، میگم.

استکان را سر جای اولش برگرداند، نگاهش را با لبخندی کج به چشمان سرخ و تیز شده‌ی مرد کنارش دوخت و گفت:

- پیش منه؛ اومدیم با هم قلیون بکشیم!

نگاه مات ارسلان به مقابلش گره خورد و از ذهنش گذشت: کدام قهوه‌خانه‌ای تا الآن باز است؟ یرحا این‌بار خیره‌تر احسان را که آزادانه به پشتی تکیه داده بود و دود قلیان را از دهانش به بیرون فوت می‌کرد، نگریست و بینی باریکش را بالا کشید. گوشی را به دهانش نزدیک کرد و از حس بدی که با بدحالی احسان دچارش می‌شد، محکم و با حرصی پنهان لب تکان داد:

- جای تو و مثبت بازی‌هات هم خیلی خالیه!

ارسلان لبش را محکم زیر دندان گزید و سعی کرد با چند نفس عمیق، هم حالت ماتش را بشکند و هم خشمش را مهار کند. قاب عکس کوچکی را که در آن او و احسان کنار یکدیگر ایستاده بودند، به دست گرفت و گفت:

- می‌خوام باهاش حرف بزنم!

یرحا پوزخند کمرنگی زد و با تکان دادن سر از احسان نظرش را پرسید و او درحالی‌که دوباره کام می‌گرفت، تنها چشم بست و سرش را به پشتی تکیه داد. یرحا سرد جواب داد:

- متأسفم؛ حوصله‌ات رو نداره!

ارسلان نگاهش را میان اخم احسانِ هفت ساله و لبخند خودش که احتمالاً سه ساله بود، چرخاند و با صدایی ولوم‌دار پافشاری کرد:

- گفتم گوشی رو بده بهش یرحا! خودت هم می‌دونی قلیون براش ضرر داره، اون‌وقت...

یرحا با خشم حرفش را برید:

- من هم گفتم نمی‌خواد باهات حرف بزنه! در ضمن، مگه من آوردمش این‌جا وسط دود و دم؟ مگه اصلاً تا حالا به جز دعوا و قهر بین شماها چی بوده که الآن بخواد باشه؟ همیشه همینه!

ارسلان قاب عکس را روی میز رها کرد و از این‌که تمام حرف‌های یرحا درست بود، مشت دستش را بر پیشانی‌اش گذاشت و سکوت کرد؛ چیزی برای گفتن نداشت. این دختر همه چیز زندگی‌شان را می‌دانست؛ حتی بیشتر از او مورداعتماد احسان بود. احسانی که پس از ساعت‌ها سکوت، با چشم‌هایی داغ و سی*ن*ه‌ای داغ‌تر، خنده‌ای سر داد و دستش را برای گرفتن گوشی رو به یرحا دراز کرد. یرحا گوشی را به دستش داد و خود نیز با بی‌خیالی و اخم مابقی چایش را سر کشید. احسان گوشی را به گوشش چسباند و خش‌دار زمزمه کرد:

- باز چی‌شده معرکه گرفتی؟

ارسلان مشتش را از پیشانی‌اش فاصله داد و صاف و متعجب نشست.

- سلام.

احسان ابروهایش را از سرگیجه‌ی مزخرف و لحظه‌ای روانه‌ی پیشانی کرد و گفت:

- سرهنگ گفته به من زنگ بزنی؟

پوزخند صداداری زد و صدای تحلیل رفته‌اش را به گوش برادرش که از نگرانی ابرو درهم می‌کشید، رساند. ارسلان آب دهانش را قورت داد و بی‌توجه به نیش و کنایه‌اش پرسید:

- چرا صدات گرفته؟ باز لب به قلیون زدی؟! پیشنهاد این دخترِ هست، نه؟

احسان سرفه‌ی نامحسوسی کرد، سر دردناکش را بیشتر روی پشتی فشار داد و نگاهش را به ماهی که میان ستاره‌های پرفروغ آسمان تنها بود، دوخت. لبخند کجی زد و گفت:

- به تو ربطی نداره! باز هم به تو ربطی نداره! این دخترِ اسم داره، باهاش درست حرف بزن!

ارسلان لبانش را جمع کرد و کمی گوشی را از گوشش فاصله داد. احسان جواب هیچ‌کدام از سؤالاتش را نداده و همراهِ بدترین ادبیات ممکن با او صحبت کرده بود؛ یا شاید این هم یکی از معایب هم‌نشینی با یرحا بود و نمی‌دانست! حرفی نزد و احسان ادامه داد:

- این... دختر به صد تا... مثل تو و بابات... می‌ارزه!

احساس می‌کرد سرش سنگین شده است و گردنش قدرت تحمل آن را ندارد. قلیان را کنار گذاشت، دستش را به صورت عرق کرده‌اش کشید و اضافه کرد:

- این... دختر... اسم داره! اسمش هم... یرحاست.

ارسلان که همچون یرحا متوجه‌ی حال بد او شده بود، لبه‌ی میز را میان انگشتانش فشرد و تند گفت:

- باشه.

احسان اما سکوت نکرد، ندید یرحا به طرفش آمد و اصلاً نشنید ارسلان چه می‌گوید، فقط سوزش شدید گلو و معده‌اش را که مانند دیگر اجزای بدنش داغ بودند، حس کرد. حالش از بوی قلیان که وقتی نفس می‌کشید به مشامش می‌رسید، به هم می‌خورد و حالت تهوع خیلی ناگهانی امانش را بریده بود. توجهی به دست‌های ظریف یرحا که روی بازوی پوشیده از آستین پیراهن سفیدش نشست، نکرد و گفت:

- دیگه شماره‌ات... رو توی... گوشیش... نبینم!
 
  • تعجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: f.k18

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین