Negin jamali
سطح
0
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
- Feb
- 3,073
- 2,341
- مدالها
- 2
مانند هر زمان که این دو یکدیگر را ملاقات میکردند، هر یک دیگری را در آغوش کشید و سپس با مکثی کوتاه عقب رفت. توکلی که چشمهای قهوهای زیبایی داشت و قدش در حد یک بند انگشت از ارسلان بلندتر بود، ابتدا قامت سیاهپوش ارسلان را برانداز کرده، طرح لبخند را روی لبان کوچکش پاشید و با ملایمت گفت:
- سلام، خیلی خوش اومدی.
و درحالیکه کنجکاو و منتظر به در چوبی اتاقش نگاه میکرد، پرسید:
- پس احسان کجاست؟
ارسلان با تکخندهی بیجانی صورت کشیده و برنزهی او را از نظر گذراند و سرش را همانطور که زیر میانداخت، به چپ و راست تکان داد. مشتش را بر لب فشرد و با صدایی صاف گفت:
- تو ماشینه، هر چهقدر اصرار کردم نیومد بالا. دیگه خودت که میشناسیش!
توکلی لبخندش را رنگ تازهای بخشید و ابروهای کمپشتش را روانهی پیشانی بلند و روشنش کرد، سپس پرسید:
- به دفتر من هم وسواس داره؟!
ارسلان لبانش را برهم فشرد و خیره به نقطهای نامعلوم از کفِ اتاق، با چشمانی که اندکی کش آمده بودند و همان لبخند کمجان، آرام لب زد:
- به همه جا، روی هر چیزی که فکرش رو بکنی؛ حتی به خود من!
توکلی آزادانه خندید و با دست به او اشاره کرد تا روی یکی از مبلهای چرم و روشن بنشیند. ارسلان که روی مبل نشست و آرنجش را به زانوهایش تکیه داده، مشت دو دستش را زیر چانه گذاشت، توکلی نیز مقابل او جای گرفت؛ اما به ثانیه نکشیده بلند شد و پرسید:
- چای که میخوری؟
ارسلان بدون اینکه حرکتی بکند، چشمان مشکیاش را بست. با ملایمت سری به طرفین تکانید و خیلی آرام پاسخ داد:
- نه، اصلاً...
توکلی بهتر از هر کسی میدانست که ارسلان اصلاً اهل تعارف نیست، پس دستی به موهای فرفریاش که تا نیمه سفید بودند کشید و از بیرون رفتن منصرف شد. دوباره مقابل ارسلان نشست و در سکوت نظارهاش کرد که او با خستگی پلک زد و بازدمش را آهمانند به بیرون فوت کرد. پا روی پا انداخت و گفت:
- رفتی ملاقاتش؟
ارسلان نمیدانست چگونه باید حرف اصلیاش بزند یا از مانعی که سر راهشان قرار گرفته بود، برایش بگوید؛ از طرفی دلش هنگام تجسم کردن روزهای پیشرو برخلاف همیشه دچار وحشت شده بود و حتی توکلی نیز انتظار گرفتگی احوال او را که تحت هر شرایطی سرحال و مثبتاندیش بود، نداشت. بنابراین ترجیح داد جواب سؤال او را بدهد. سرش را بالا و پایین کرد، خیلی نرم تار موهای ظریفی که روی شقیقهاش سقوط کرده بودند کنار زد و کوتاه جواب داد:
- آره، رفتم.
توکلی آستینهای پیراهن آبی رنگش را فقط تا روی نیمی از ساقهای دستش بالا کشید و گفت:
- خب، حالش چهطور بود؟ چیزی لازم نداشت؟
ارسلان لبخند ملیحی زد و با حالی گرفته نگاهش را از تصویر خودش که روی میز افتاده بود، برداشت. با غرق شدن در افکار، صورت خودش کنار رفت و چشمهای قهوهای و اشکآلود سودی مقابلش قرار گرفت. قلبش مچاله شد و کمطاقت از اینکه کسی جلویش اشک بریزد، سرش را محکم و با اخم تکان داد؛ کف دستش را روی گردن گذاشت و زمزمه کرد:
- نه حالش بهتر شده بود، نه چیزی لازم داشت. هنوز هم مثل قبل، اصلاً هیچ تغییری نکرده! پوستش مثل گچ سفید بود، چشمهاش هم قرمز و خیس! چیزی نگفت، اما مطمئنم اونجا داره خیلی اذیت میشه. یه ریز به دستبند نگاه میکرد! حتی اجازه نداد باهاش حرف بزنم!
هر کلمهای که میگفت مشت دستان کشیدهاش محکمتر و خودش گرفتهتر از قبل میشد. توکلی مانند او به میز خیره شد و "عجب" آرام و کشداری نجوا کرد که باعث تلخی لبخند ارسلان شد. از اینکه دلش برای مظلومیت آن دختر میسوخت و به هر دری میزد نگاه خیسش را جلوی چشم میدید، برخلاف گذشته نفرتش نسبت به کفتار پیر بیشتر شده بود.
ده سال چه کسی را رئیس صدا میکرد؟ همایون سربند را که در زندگی تنها نام غیرت را شنیده و نمرهاش در آزمون سختِ آن صفر بود؟! لبخندهایش را به یاد داشت، اما نه به اندازهی ترس و گریهای که این روزها از یک دختر بیپناه و بیگناه دیده بود! پلکهایش را روی هم فشار داد تا افکار را پس بزند و با صدایی خشدار لب گشود:
- گفت نمیخواد من برم ملاقاتش! همین که تو روبهروش بشینی و در مورد کارها باهاش حرف بزنی کافیه! فکر کنم دیگه لزومی نداره من هم هر هفته جلوی چشمش باشم؛ شاید اینطوری یکم حالش بهتر بشه!
توکلی گوش کرد و در تأیید سخنانش با جدیت سر تکان داد، نگاهش را تا روی صورت ارسلان بالا کشید و کمی خیره او را نگریست. اثرات ناراحتی در اجزای چهرهاش هویدا بود و همین باعث شد تا افکار ریز و درشتش را در گوشهی ذهنش جمع کرده، به این بیندیشد که چرا حرفهایی که میزند با حالتهایش مطابقت ندارد! با این حال لبخند محوی زد و بیتوجه به درگیری ذهنیاش گفت:
- خیلیخوب؛ قبل از روز دادگاه یه وقت ملاقات میگیرم تا باهاش حرف بزنم.
اما ارسلان آرام نشد، آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با فرو بردن دستهای خیس از عرقش در جیب، از لرزیدنشان جلوگیری کند. لرزش دیگر کار این دستهای همیشه گرم شده بود؛ خورشید طلوع میکرد میلرزید، غروب میکرد میلرزید، در آسمانِ شب ستاره میدید میلرزید، خواب از سرش میپرید میلرزید، به خودش نگاه میکرد میلرزید؛ اما ضلع مشترک همهی این لرزشها فقط لحظهای بود که به یاد چشمهای زیبا و خیس آن دختر میافتاد!
- سلام، خیلی خوش اومدی.
و درحالیکه کنجکاو و منتظر به در چوبی اتاقش نگاه میکرد، پرسید:
- پس احسان کجاست؟
ارسلان با تکخندهی بیجانی صورت کشیده و برنزهی او را از نظر گذراند و سرش را همانطور که زیر میانداخت، به چپ و راست تکان داد. مشتش را بر لب فشرد و با صدایی صاف گفت:
- تو ماشینه، هر چهقدر اصرار کردم نیومد بالا. دیگه خودت که میشناسیش!
توکلی لبخندش را رنگ تازهای بخشید و ابروهای کمپشتش را روانهی پیشانی بلند و روشنش کرد، سپس پرسید:
- به دفتر من هم وسواس داره؟!
ارسلان لبانش را برهم فشرد و خیره به نقطهای نامعلوم از کفِ اتاق، با چشمانی که اندکی کش آمده بودند و همان لبخند کمجان، آرام لب زد:
- به همه جا، روی هر چیزی که فکرش رو بکنی؛ حتی به خود من!
توکلی آزادانه خندید و با دست به او اشاره کرد تا روی یکی از مبلهای چرم و روشن بنشیند. ارسلان که روی مبل نشست و آرنجش را به زانوهایش تکیه داده، مشت دو دستش را زیر چانه گذاشت، توکلی نیز مقابل او جای گرفت؛ اما به ثانیه نکشیده بلند شد و پرسید:
- چای که میخوری؟
ارسلان بدون اینکه حرکتی بکند، چشمان مشکیاش را بست. با ملایمت سری به طرفین تکانید و خیلی آرام پاسخ داد:
- نه، اصلاً...
توکلی بهتر از هر کسی میدانست که ارسلان اصلاً اهل تعارف نیست، پس دستی به موهای فرفریاش که تا نیمه سفید بودند کشید و از بیرون رفتن منصرف شد. دوباره مقابل ارسلان نشست و در سکوت نظارهاش کرد که او با خستگی پلک زد و بازدمش را آهمانند به بیرون فوت کرد. پا روی پا انداخت و گفت:
- رفتی ملاقاتش؟
ارسلان نمیدانست چگونه باید حرف اصلیاش بزند یا از مانعی که سر راهشان قرار گرفته بود، برایش بگوید؛ از طرفی دلش هنگام تجسم کردن روزهای پیشرو برخلاف همیشه دچار وحشت شده بود و حتی توکلی نیز انتظار گرفتگی احوال او را که تحت هر شرایطی سرحال و مثبتاندیش بود، نداشت. بنابراین ترجیح داد جواب سؤال او را بدهد. سرش را بالا و پایین کرد، خیلی نرم تار موهای ظریفی که روی شقیقهاش سقوط کرده بودند کنار زد و کوتاه جواب داد:
- آره، رفتم.
توکلی آستینهای پیراهن آبی رنگش را فقط تا روی نیمی از ساقهای دستش بالا کشید و گفت:
- خب، حالش چهطور بود؟ چیزی لازم نداشت؟
ارسلان لبخند ملیحی زد و با حالی گرفته نگاهش را از تصویر خودش که روی میز افتاده بود، برداشت. با غرق شدن در افکار، صورت خودش کنار رفت و چشمهای قهوهای و اشکآلود سودی مقابلش قرار گرفت. قلبش مچاله شد و کمطاقت از اینکه کسی جلویش اشک بریزد، سرش را محکم و با اخم تکان داد؛ کف دستش را روی گردن گذاشت و زمزمه کرد:
- نه حالش بهتر شده بود، نه چیزی لازم داشت. هنوز هم مثل قبل، اصلاً هیچ تغییری نکرده! پوستش مثل گچ سفید بود، چشمهاش هم قرمز و خیس! چیزی نگفت، اما مطمئنم اونجا داره خیلی اذیت میشه. یه ریز به دستبند نگاه میکرد! حتی اجازه نداد باهاش حرف بزنم!
هر کلمهای که میگفت مشت دستان کشیدهاش محکمتر و خودش گرفتهتر از قبل میشد. توکلی مانند او به میز خیره شد و "عجب" آرام و کشداری نجوا کرد که باعث تلخی لبخند ارسلان شد. از اینکه دلش برای مظلومیت آن دختر میسوخت و به هر دری میزد نگاه خیسش را جلوی چشم میدید، برخلاف گذشته نفرتش نسبت به کفتار پیر بیشتر شده بود.
ده سال چه کسی را رئیس صدا میکرد؟ همایون سربند را که در زندگی تنها نام غیرت را شنیده و نمرهاش در آزمون سختِ آن صفر بود؟! لبخندهایش را به یاد داشت، اما نه به اندازهی ترس و گریهای که این روزها از یک دختر بیپناه و بیگناه دیده بود! پلکهایش را روی هم فشار داد تا افکار را پس بزند و با صدایی خشدار لب گشود:
- گفت نمیخواد من برم ملاقاتش! همین که تو روبهروش بشینی و در مورد کارها باهاش حرف بزنی کافیه! فکر کنم دیگه لزومی نداره من هم هر هفته جلوی چشمش باشم؛ شاید اینطوری یکم حالش بهتر بشه!
توکلی گوش کرد و در تأیید سخنانش با جدیت سر تکان داد، نگاهش را تا روی صورت ارسلان بالا کشید و کمی خیره او را نگریست. اثرات ناراحتی در اجزای چهرهاش هویدا بود و همین باعث شد تا افکار ریز و درشتش را در گوشهی ذهنش جمع کرده، به این بیندیشد که چرا حرفهایی که میزند با حالتهایش مطابقت ندارد! با این حال لبخند محوی زد و بیتوجه به درگیری ذهنیاش گفت:
- خیلیخوب؛ قبل از روز دادگاه یه وقت ملاقات میگیرم تا باهاش حرف بزنم.
اما ارسلان آرام نشد، آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با فرو بردن دستهای خیس از عرقش در جیب، از لرزیدنشان جلوگیری کند. لرزش دیگر کار این دستهای همیشه گرم شده بود؛ خورشید طلوع میکرد میلرزید، غروب میکرد میلرزید، در آسمانِ شب ستاره میدید میلرزید، خواب از سرش میپرید میلرزید، به خودش نگاه میکرد میلرزید؛ اما ضلع مشترک همهی این لرزشها فقط لحظهای بود که به یاد چشمهای زیبا و خیس آن دختر میافتاد!