جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ئاکامِ شِرین] اثر «آنا علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آنی خانوم با نام [ئاکامِ شِرین] اثر «آنا علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 647 بازدید, 11 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ئاکامِ شِرین] اثر «آنا علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آنی خانوم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آنی خانوم
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
عنوان: ئاکامِ شِرین
ژانر: اجتماعی،عاشقانه
اثر: آنا علیزاده
خلاصه
می‌لرزاند! گاه این تکان‌‌های کوتاه و شدید چنان می‌لرزاند که از خانه‌ها ویرانه می‌سازد.
ویرانه‌هایی که روزی خنده‌ها و اشک‌ها را در دل خود جای داشت، و حالا همه زیر آوار مانده‌اند.
به دنبال کُدامین لبخند باید گشت؟!
دیگر صدای پرندگان، آوای خوش کوچه‌ها نیست؛ حال از هر جهت فقط ناله و فریاد است که به گوش‌ها می‌رسد.
هر ک.س به سویی می‌رود. با تن زخمی و لباس‌هایی که همه ناجوان‌مردانه از بازی سرنوشت در تن‌هایشان، تبدیل به تن‌پوشی مُندرس شده است.
 
آخرین ویرایش:

سایدآ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
185
431
مدال‌ها
2
FFAF83D2-8DEB-427C-9707-EC330466B491.png
"باسمه تعالی"​


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
مقدمه
با تن زخمی و خسته، به سختی چشم‌هایش را باز می‌کند. همه‌جا را دود و خاک فراگرفته. با دستان کوچکش خاک‌ها و تکّه آجرها را به سختی کنار می‌زند؛ و سعی دارد از روی زمین برخیزد. با پاهای لرزانش به دنبال روزنه‌ای از امید، به روی خاک‌ها و آوارها قدم برمی‌دارد.
ترس همه‌ی وجود دخترک کوچک را فراگرفته. چه‌قدر سخت است؛ دیدن جسم‌های بی‌جان و دستان زخمی که روزی مرهم زخم‌های کوچک و بزرگش بود.
 
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
***
چهار سال بعد
مادر برفین شروع به کشیدن غذا کرد. برفین یک‌دفعه چیزی یادش اُفتاد؛ با عجله بلند شد و به طرف حیاط دوید.
- بۆ کوێ دەڕۆیت، برفین؟ ( کجا داری میری برفین؟ )
- ئێستا من دێم دایکە. ( الان میام مامانی. )
همه‌چیز در عرض چند لحظه اتفاق اُفتاد.
برفین وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، از دور اتّفاق وحشتناکی که اُفتاده بود رو تماشا می‌کرد. هضم این اتفاق برای کسی که چهار سال بیشتر نداشت، خیلی سخت بود.
زلزله همه‌ی روستا رو با خاک یکسان کرده بود. روستا با اون‌همه زیبایی و سرسبزی زیر خروارها خاک پنهان شده بود.
اهالی روستا همه پریشان به سویی می‌دویدند.
برفین با چشم‌های گریون و سر و صورت زخمی به هر طرفی می‌رفت تا شاید نشونی از پدر و مادرش پیدا بکنه؛ ولی تو شلوغی جمعیت گم شد. اون‌قدر رفت و رفت که تو ورودی روستا دیگه توانی براش نموند؛ همون جا نقش بر زمین شد.
***
ستاره:
توی ماشین نشستم و چشم به جادّه‌ای دوختم که این روزا همراه همیشگی من شده بود.
از دور به تکّه پارچه‌ی قرمز رنگی که بین بوته‌ها گیر کرده و با وزش باد تکان‌های خفیفی می‌خورد، خیره بودم.
چیزی شبیه دست و پای کوچیکی بین پارچه‌ی قرمز نظرم رو به خودش جلب کرد که یک‌دفعه گفتم:
- امیر، نگه‌دار!
- خواهش می‌کنم ستاره دوباره شروع نکن. خسته شدم از این بحث تکراری که همیشه تهش می‌رسه به قهر و ...
- امیر، می‌گم نگه‌دار. یه چیزی کنار جادّه‌ هست. پشت بوته‌هارو ببین!
در ماشین رو باز کردم و با عجله پیاده شدم؛ به طرف جسم مچاله شده‌ی کوچیک دویدم.
دختر بچهّ‌ای با بدن کبود و سر و صورت زخمی با لباس‌هایی که خاکی و پاره شده بودن، بین بوته‌‌ها افتاده بود.
شروع به بررسی علائم حیاطی‌اش کردم. زنده‌اس ولی نبضش خیلی ضعیفه.
- نکنه مرده باشه؟! می‌گم ستاره، تا وقتی برامون دردسر نشده بهتره بریم.
- واقعاً که! اصلا ازت انتظار نداشتم امیر. چطوری این طفل معصوم رو ول کنیم به اَمون خدا؟
- کمک کن ببریمش تو ماشین. باید برسونیمش بیمارستان.
- شوخیت گرفته ستاره؟ معلوم نیست چه اتّفاقی براش اُفتاده. پامون برسه بیمارستان مارو مسئول این اتّفاق می‌دونن.
- امیر! یا کمک کن یا این‌که خودم تنهایی مجبورم ببرمش؟
- از دست کارهای تو کلافه شدم ستاره. برو در ماشین رو باز کن بیارمش؛ بدو دیگه!
در رو باز کردم و روی صندلی جلو نشستم.
- بزارش بغلم؛ سبحان عقب خوابیده. جسم کوچیک دختر بچّه‌ رو به آرومی توی بغلم جا دادم. دوباره نبضش رو چک کردم.
- نفس‌هاش خیلی سنگینه؛ حالش اصلا خوب نیست یکم سریع‌تر برو.
‐ نرسیدیم؟
- یه پنج دقیقه دیگه صبر کنی رسیدیم.
پیاده شو.
- نمی‌تونم در رو باز کنم. بیا درو باز کن من می‌برمش داخل؛ تو کنار سبحان بمون.
- باشه. ستاره... مراقب خودت باش!
- باشه.
- دکتر... دکتر... هیچ‌ک.س نیست؟ یکی بیاد کمک کنه.
خدایا... ! چقدر این صحنه‌ها سخته، وقتی همه‌رو به تازگی تجربه کردم. کُمکم کن خدا. این‌بار نه!
صدای پایی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شه.
‐ بیارش اینجا خانوم. بزارش روی تخت؛ چه اتّفاقی براش اُفتاده؟
- توی ساختمون نیمه کارمون بودیم که یه دفعه پاش سُر خورد و از پله‌ها اُفتاد. خواهش می‌کنم کمکش کنید.
- نگران نباشید؛ لطفا بیرون منتظر بمونید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
***
- الو، سلام ستاره. چه خبر؟
آهی از ته گلوی خشک شده‌ام می‌کشم و بدون معطلی جوابش رو می‌دم:
- سلام، هیچ خبری نیست. دختره رو بردن واسه معاینه و بعدشم می برن برای سی‌تی‌اسکن. الان باید برم فرم پر کنم. مجبور شدم دروغ بگم از پله‌های ساختمون اُفتاده. حتی اسمش رو هم نمی‌دونم. کارت شناسایی بخوان چیکار کنم؟
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره جواب میده:
- ببین ستاره! من اگه بگم بیا بریم مطمئنم که نمیای و کار خودتو می‌کنی؛ پس فعلا منم مجبورم کنارت باشم. پس خوب به حرفام گوش بده، ببین چی می‌گم: هر کاری می‌کنی، بکن؛ فقط لفتش بده. برو فرم رو پر کن و یه اسم الکی بنویس. تا اون موقع وضعیت سلامتی بچه هم مشخّص می‌شه. از نگهبانی شنیدم که دیروز تو روستا زلزله شده؛ همون جایی که دختره رو پیدا کردیم. اینجا همه سرشون شلوغه؛ منم سعی می‌کنم بیام اونجا حواسشون رو پرت کنم تا بتونی بیای بیرون. تا اینجا هم به اندازه کافی استرس کشیدیم. می‌شنوی چی می‌گم ستاره؟ چرا ساکتی؟
آب دهنم رو قورت میدم و سعی می‌کنم خودمو کنترل کنم و به آرومی جوابش رو ‌بدم:
- باشه می‌ریم ولی بچّه‌ رو هم با خودمون می‌بریم.
- چی می‌گی ستاره؟!
‐ همین‌ که گفتم!
- اَه، خستم کردی؛ آخرش با این لجبازیت یه کاری دستمون میدی.
با لحن عصبیش اون‌قدر غُر زد و گفت و گفت که خسته شد.
گردن خشک شده‌ام رو چند بار به چپ و راست تکون می‌دم و سعی می‌کنم به آرومی حرف بزنم تا بیشتر از این عصبانیش نکنم.
- ببین عزیزم ما الان در قبال این بچه مسئولیم. حداقل برش گردونیم تو روستایی که پیداش کردیم؛ شاید الان خانواد‌ه‌اش دنبالش باشن. می‌بریمش روستا و بعد از اینکه تحویل خانواده‌اش دادیم، برمی‌گردیم. باشه؟
بعد از مکث کوتاهی جواب میده:
- باشه. هر کاری می‌کنی فقط زود باش تا تو دردسر نیافتیم.
- باشه، فعلا خداحافظ.
با صدای پرستار متوجه موقعیت شدم.
- خانم فرم رو پر کردین؟
- بله، الان میارم.
تو فکر و خیالات خودم پرسه می‌زنم. می‌دونم ممکنه دردسر بزرگی واسه خودم درست کنم اگه اتّفاقی براش بیوفته. وای خدا... ! چه خاکی تو سرم بریزم؟ بازم ترس و نگرانی همه وجودمو پُر می‌کنه. روی صندلی سالن انتظار نشستم و منتظر یه خبر خوب هستم. لرزش دستام، دست خودم نیست. با استرس پاهام رو تکون می‌دم و پوست لبام رو می‌کنم تا وقتی که طعم خون رو توی دهنم حس می‌کنم. با شنیدن صدای چرخ‌های تختی که داخل اتاق بغلی می‌شه، دست از فکر و خیال می‌کشم و به خودم میام.
- بیا مامان خانوم، اینم دخترت؛ این‌همه نگرانی نداره که! ببین این خانوم کوچولو هم حالش خوبه. فقط یکم ضعف کرده؛ یه آبمیوه براش بگیر، حالش جا بیاد. سِرمش که تموم بشه می‌تونید برید.
با خیال راحت آهی از سر آسودگی می‌کشم؛ خدایا شُکرت.
با خارج شدن پرستار از اتاق به طرف تخت میرم. وقتی این‌همه پاکی و مظلومیت رو ته چشم‌های دختر کوچولو دیدم، همون جا مهرش به دلم نشست. خیلی وقته که خنده به لبم نیومده، ولی برای کم کردن ترس دختر کوچولو هم که شده لبخند می‌زنم. کنار تختش زانو می‌زنم و دستشو تو دستام می‌گیرم. نمی‌دونم این اشک‌های مزاحم از کجا پیداشون شده؟ لبامو روی دست‌های نرم و کوچولوش می‌گذارم. شوری اشک و خاک روی دست دختر هم مانع از بوسیدن انگشت‌های کوچولوش نمی‌شه. خودم رو بیشتر نزدیکش می‌کنم و می‌پُرسم:
- خوبی؟
پُر از ترس و استرس به چشم‌هام نگاه می‌کنه و با منِ‌ومِن شروع به حرف زدن می‌کنه.
- دایکم لەکوێیە؟ ( مامانی من کجاست؟ )
- وای خدا...! حالا چی جوابشو بدم؟ من که نمی‌دونم این بچه چی می‌گه؟ سعی می‌کنم خیلی سریع با امیر تماس بگیرم؛ بوق اول به دوم نرسیده، جواب میده:
- جانم ستاره.
- امیر زود بیا. باید هرچه سریع‌تر از این‌جا بریم.
- باشه، الان میام.
 
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
با صدای گریه‌های ریز دخترک به سمت تخت برگشتم. کنارش نشستم و برای آروم کردنش دستش رو گرفتم و اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- گریه نکن خوشگلم؛ می‌خوام باهات حرف بزنم ولی نمی‌دونم متوجه حرف‌هام میشی یا نه؟ اگه زبون من رو می‌فهمی سرت رو تکون بده؛ باشه؟
با تکون آروم سرش فهمیدم که زبون فارسی رو متوجه میشه.
- آفرین دختر خوب! پس زبون من رو می‌فهمی. ببین عزیزم ما تورو کنار جاده پیدا کردیم حالت اصلا خوب نبود و بیهوش بودی. آوردیم بیمارستان و الان حالت کاملاً خوبه. می‌خوام از این‌جا ببرمت بیرون. از من نترس، باشه؟
دخترک دیگه گریه نمی‌کرد و کمی آروم‌تر شده بود و با تکون سرش فهمیدم که همه‌ی حرف‌هام رو متوجه شده.
- چه دختر نازی هستی تو! میای بغلم؟
نترس خب؛ می‌خوام ببرمت پیش مامانت.
با شنیدن اسم مادر لبخند ریزی مهمان لب‌های کوچک دخترک شد. به آرومی بغلش کردم و پشت در اتاق کوچک منتظر امیر موندم.
با سر و صدای راهرو متوجه اومدن امیر شدم. توی راهرو روبه‌روی پسری با پیراهنی که آستینش پاره شده بود و دست‌هاش پر از خراش‌های کوچک و بزرگ بود، ایستاده بود و با صدای بلند مشغول بحث کردن بودند. پسر با کلاه کاسکت توی دستش و یک پایی که می‌لنگید معلوم بود که با موتورش تصادف کرده.
نمی‌دونم امیر با چه بهانه‌ای دعوا به پا کرده بود، ولی هرچی بود؛ بهترین موقعیت برای بیرون رفتن من و دخترک از اتاق بود.
پرستارها و چند نفر از آقایانی که اونجا حضور داشتند پادرمیانی کردند برای خاتمه دادن دعوا، من هم از فرصت استفاده کردم و با سرعت به طرف در خروجی بیمارستان حرکت کردم.
نزدیک ماشین رسیده بودم که امیر هم خودش رو بهم رسوند. با عجله در ماشین رو باز کرد و خودش هم به طرف در راننده رفت.
- عجله کن ستاره؛ سوار شو باید بریم!
- باشه.
سوار شدم و در ماشین رو بستم.
سبحان که تا الان خوابیده بود؛ با صدای کوبیده شدن در ماشین بیدار شد.
پسر هفت ساله‌ با موهای خرمایی رنگ و به هم ریخته‌اش در حالی که دستش رو مشت کرده بود و سعی می‌کرد چشم‌های عسلی برّاقش رو باز کنه، رو به پدر و مادرش کرد و با گفتن سلام، امیر و ستاره هم‌زمان هردو به عقب چرخیدند.
سبحان با دیدن دختر بچّه‌ای که داخل ماشین بود و سرش رو زیر شال مادرش قایم کرده بود تعجّب کرد و رو به پدرش پرسید:
- بابایی این دختره کیه؟
- یه مهمون ناخوانده است بابا جون، تو راه که می‌اومدیم کنار جاده بیهوش افتاده بود ما هم آوردیم بیمارستان. خداروشکر حالش خوبه الان هم می‌بریمش همون جایی که پیداش کردیم تا تحویل خانواده‌اش بدیم.
سبحان رو به ستاره گفت:
- مامان جون چرا اینطوری بغلت کرده؟
- یکم ترسیده مامان جون. بیهوش بوده یک‌دفعه به هوش اومده و خودش رو کنار آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسه دیده؛ ترسیدنش طبیعیه. بهتره ما هم آروم باشیم تا بیشتر از این نترسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
همه ساکت توی ماشین نشسته بودیم. حتی سبحان با کلی سوال در ذهنش و کنجکاوی در مورد دختر کوچک ساکت بود و از پنجره مشغول تماشای جادّه بود.
کم‌کم به روستا رسیدیم. وارد روستای زیبایی شدیم. با وجود این‌که زلزله خانه‌ها و مغازه‌هارو ویران کرده بود ولی باز هم روستا کم از زیبایی نداشت و نمی‌شد چشم از طبیعت زیبا وسرسبزش برداشت.
در طرفی گروه‌های امداد و نجات و در طرفی دیگر چادر‌هایی برای اقامت اهالی روستا برپا شده بود.
اکثر چادر‌ها متعلّق به پیرمردها،پیرزن‌ها و کودکان زخمی بود که هر کدام در حال گریه و زاری بودند.
گروه‌های امداد به همراه جوانان و آن‌هایی که سالم‌تر بودند مشغول بیرون آوردن جسم‌های بی‌جان و آسیب‌ دیده بودند. نزدیکان مردگان بر سر و روی خود می‌زدند و برای عزیزانشان اشک می‌ریختند.
با دیدن این صحنه‌ها، قطره‌های اشکم بی‌ اختیار روی گونه‌هایم سرازیر بود و تلاشم برای خودداری از گریه پیش بچّه‌ها هم بی‌ فایده بود.
با ایستادن ماشین در گوشه‌ای خلوت اشک‌هام رو پاک کردم . امیر در حالی که از ماشین پیاده می‌شد به طرفم برگشت و گفت:
- ستاره پیاده شو بریم ببینیم کسی این بچّه‌رو می‌شناسه؟
- باشه.
در حال پیاده شدن از ماشین بودم که با صدای سبحان ایستادم.
- مامان منم می‌خوام بیام.
- ولی پسرم خودت که می‌بینی وضعیت بیرون رو! بهتره توی ماشین بمونی.
- ولی مامان من تنهایی می‌ترسم. بذار منم بیام... مامانی... خواهش می‌کنم... .
- تو که ترسو نبودی سبحان! کی بود همیشه می‌گفت من پسر شجاعی‌ام؟!
- هستم... آخه الان نمی‌تونم اینجا تنها بمونم، توروخدا بزار منم بیام... .
- باشه... امان از دست تو، پیاده شو.
دخترک در حالی که ترسیده بود سرش رو از زیر شال کج و کوله‌ام بیرون آورد. با صورتی غمگین و چشمانی که پر از اشک شده بود به منظره‌ی روبه‌رو خیره شده بود.
سبحان دستان کوچک دخترک را میان دستان کوچکش گرفت و گفت:
- نترس الان مامان ستاره تورو می‌بره پیش مامانت.
دخترک برگشت و چند ثانیه به چشمان درخشان سبحان خیره شد؛ لبخند تلخی زد و دهانش را برای گفتن جمله‌ای باز کرد که با صدای امیر هر سه به سمتش چرخیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
- ستاره این‌جا خیلی شلوغه... از چند نفر پرس‌وجو کردم؛ بیشترشون زبون فارسی نمی‌فهمن اونایی هم که بلدن گفتن این‌جا یه عالمه بچّه هست و تا وقتی هم که نبینن نمی‌تونن بشناسنش.
یکم جلوتر مسجد هست بزرگای روستا هم اونجا نشستن، بریم از اونا بپرسیم حتماً این کوچولو رو می‌شناسن.
- باشه بریم.
نزدیک مسجد رسیدیم. چند مرد مسن به همراه مرد جوانی در حال صحبت بودند. از حرف‌هایشان متوجه شدیم که مرد جوان معلّم روستا است.
امیر با صدای بلندی سلام کرد و نزدیکشان شد.
معلّم کمی جلوتر اومد. با امیر دست داد و گفت:
- سلام. شما رو قبلا این‌جا ندیدم! از اهالی روستا نیستید؛ درسته؟
امیر با گفتن خلاصه‌ای از اتّفاق‌های افتاده معلّم جوان رو در جریان گذاشت و بعد هم ما رو که با فاصله‌ی نزدیکی ازشون ایستاده بودیم نشون داد.
معلّم که فهمیدیم اسمش آقای رحمتی است؛ چند قدم نزدیک‌تر اومد با لبخندی به ما نگاه کرد و گفت:
- سلام.
- سلام. شما این دختر کوچولو رو می‌شناسید؟
آقای رحمتی با محبت به دخترک نگاه کرد و گفت:
- این که برفینه! پدرش از دوستان نزدیکم بود. یکی از بهترین مردان دلسوز و زحمت‌کش روستا بود که تو ساخت مدرسه‌ی روستا خیلی به ما کمک کرد. دیروز وقتی پیداشون کردیم؛ متاسفانه هم خودش و هم خانومش زیر آوار تموم کرده بودن. فامیل و آشنایی هم تو این روستا ندارن. از دیروز داریم دنبال این کوچولو می‌گردیم.
با چشمان پر از اشک و نگرانی به آقای رحمتی خیره شدم. احساسم را با صدای گرفته‌ای بیان کردم:
- واقعا متأسفم آقای رحمتی. هیچ کلمه‌ای‌ در مقابل این فاجعه‌ی بزرگ، تسکین درد و مصیبتی که این مردم دچارش شدن نیست.
ما نمی‌دونستیم چه اتّفاقی افتاده؛ حتی نتونستیم با برفین کوچولو حرف بزنیم چون نمی‌تونه فارسی صحبت کنه و به زبان کردی حرف می‌زنه.
- درک می‌کنم؛ واقعاً در این شرایط، مضطرب و نگران هستیم. زبان‌ها می‌توانند دیوارهایی بسازند، امّا گاهی اوقات احساسات و محبّت فراتر از این دیوارهاست.
زبان محلی این روستا کوردی هست. با پدر برفین دوستان نزدیکی بودیم؛ وقتی آقای سورانی به مدرسه می‌اومد برفین رو هم با خودش می‌آورد. برفین دختر زرنگیه و تو این مدّت که با پدرش می‌اومد و با دانش‌آموزان بازی می‌کرد؛ زبان فارسی رو یاد گرفته زیاد نمی‌تونه حرف بزنه ولی کاملاً متوجه حرفامون میشه.
خب آقای رحمتی حالا باید چی کار کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
امیر که تا حالا ساکت کنارم ایستاده بود و به حرف‌های من و آقای رحمتی گوش می‌کرد گفت:
ما مسافر بودیم و نمی‌تونیم برفین رو با خودمون ببریم. یکم فکر کنید شاید راه حلی پیدا کنیم.
آقای رحمتی به سرش تکانی داد و گفت:
- ما هم با بزرگای روستا داشتیم در همین مورد صحبت می‌کردیم. بچّه‌هایی که والدینشون رو از دست دادن میرن پیش جدّ پدری یا مادریشون، اگه اونا هم در قید حیات نبودن میرن پیش عمو، خاله، دایی و... و اگه کسی رو نداشته باشن تحویل اُرگان‌های دولت داده میشن که سپرده بشن به نزدیک‌ترین مرکز بهزیستی روستا.
بعد از شنیدن حرف‌های آقای رحمتی، به همراه امیر و بچه‌ها راهی جای خلوتی از روستا شدیم. در یک دایره نشسته بودیم. نسیم ملایمی از میان درختان به هوا برخواست.
"چقدر برفین دوست داشتنی است" با خود گفتم و بار دیگر نگاهی به چهره‌ی زیبای برفین کردم. نمی‌توانم از فکر این‌که چطور باید امیر را قانع کنم تا برفین را به خانه ببریم، بیرون بیایم. در این مدّت کوتاه حس عمیقی به برفین پیدا کردم؛ برفین نمایانگر امید و زندگی جدیدی برایم شده.
افکار مختلفی از هر سمتی به ذهنم هجوم می‌آورد. امیر و دلایل مختلفی که حاضر به پذیرش برفین نبود و می‌خواست او را تحویل بهزیستی دهد، تحمل این واقعیت برایم بسیار سخت بود.
برفین در آغوشم تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. به چشمان سیاه برّاقش خیره شدم و لبخندی از عمق وجودم نثارش کردم.
در دلم می‌دانم که فهمیدن زبان کردی سخت است، امّا قاطعانه تصمیمم را گرفتم که این چالش را بپذیرم.
در تلاش بودم با محبّت و دلسوزی، ارتباطی نزدیک با برفین برقرار کنم. برفین با نگاهی معصوم، شروع به صحبت کرد.
- ئاوم دەوێت، زۆر تینووم. (آب می‌خوام، خیلی تشنمه. )
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
به امیر خیره شدم؛ امیر دستانش را به نشانه من که نمی‌فهمم تکون داد. به چشمان درخشان برفین نگاه کردم و تمام تلاشم را برای فهمیدن درخواست برفین به کار بردم سعی کردم با زبون فارسی و حرکات دستم منظورمو به برفین برسونم، ببین خوشگلم می‌دونم که زبون منو می‌فهمی ولی من زبون تورو نمی‌فهمم با دستت بهم نشون بده چی می‌خوای، باشه؟
برفین لحظه‌ای مکث کرد و سپس با دقت به دستانش نگاه کرد، با حرکت دستانش در تلاش بود تا خواسته‌اش را بیان کند؛ وقتی دستش را به سمت دهانش برد، متوجه گرسنگی و تشنگی برفین شدم؛ سپس گفتم:
- می‌خوای چیزی بخوری؟
برفین با چشمانش تائید کرد.
به سمت امیر برگشتم و گفتم:
- بلند شو بریم یه چیزی پیدا کنیم این بچّه‌ها بخورن. چرا اصلا به فکرمون نرسید که اینا تشنه و گرسنه هستن!
امیر با نگاهی به سبحان و برفین متوجه شد که حق با من است. سرش را تکان داد و گفت:
- دقیقاً! باید به فکر بچه‌ها باشیم.
هردو به سمت چادرهای امداد و نجات رفتیم. و از اون‌جا مقداری آب و غذا برای بچّه‌ها گرفتیم و در گوشه‌ای خلوت مشغول سیر کردنشان شدیم.
وقتی آب و غذا را در اختیار بچّه‌ها قرار دادیم لبخند رضايت و خوشحالی در صورتشان موج می‌زد. به وضوح می‌توانستم احساس آرامش را در چهره‌هایشان ببینم. همین که از گرسنگی و تشنگی رها شدند، کمی از اضطراب و نگرانی‌شان هم کاسته شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین