جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ئاکامِ شِرین] اثر «آنا علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آنی خانوم با نام [ئاکامِ شِرین] اثر «آنا علیزاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 645 بازدید, 11 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ئاکامِ شِرین] اثر «آنا علیزاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آنی خانوم
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آنی خانوم
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
برفین کنارم نشسته بود و با سیر شدن شکمش کم‌کم آروم‌تر شد. با حسرت به اطراف نگاه می‌کرد و با چشمانش به دنبال عزیزانش می‌گشت. می‌توانستم احساس کنم او در دنیای دیگری زندگی می‌کند؛ دنیایی پر از خاطرات زیبا و شیرین گذشته‌اش. تصمیم گرفتم با دل و جانم به او کمک کنم تا آرامش گم شده‌اش را پیدا کند.
می‌دانستم از نظر قانونی نمی‌توانم برفین را نگه دارم، اما نمی‌توانستم او را به راحتی از خود جدا کنم. حس عمیق مادری و عشق به دختر بچّه‌ای که حتی نصف روز از پیدا شدنش در زندگی‌ام نمی‌گذشت، بر من غلبه کرده بود. در فکر راضی کردن امیر برای بردن برفین به خانه بودم که با بلند شدن امیر از جایش به سمتش برگشتم و گفتم:
- جایی می‌ری؟
- بله. با توجه به شرایطی که برفین داره الان باید اینجا تحویلش بدیم و برگردیم خونه. من واقعاً متاسفم... ولی چاره‌ای جز این نداریم که بریم و اسم برفین رو هم توی لیست بزاریم.
با گفتن این جمله دلهره‌ی عجیبی همه‌ی وجودم را در برگرفت.
- صبر کن امیر... می‌گم... بهتر نیست یه چند روز خودمون مواظبش باشیم تا حالش خوب بشه؟ بعد میاریم تحویل می‌دیم.
- ستاره... ! می‌دونم دلت پیش این بچّه گیره، ولی این دلیل نمیشه که با خودمون ببریمش! می‌دونم سخته برات، برای من هم سخته ولی چه میشه کرد! کاری از دست ما برنمیاد که... .
با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفتم:
- می‌دونم... ولی این بچّه خیلی کوچیکه و الان احتیاج به مادری داره...
- حتما تو هم خیال کردی مادرشی؟ آره؟
با دادی که امیر سرم کشید چند قدم به عقب رفتم، برفین ترسیده بیشتر خودشو تو بغلم جا داد، سبحان هم با کشیدن مانتو‌ام رفت و پشتم قایم شد.
امیر با دیدن برفین و سبحان ترسیده صداش رو کمی پایین‌تر آورد و گفت:
- ببین ستاره دیگه داره صبرم تموم میشه! هرچی گفتی؛ گفتم باشه، ولی این چیزی که می‌خوای امکان نداره‌ مسؤلیت داره می‌فهمی؟
- می‌فهمم! مسؤلیتش با خودم. دیگه چی میگی؟
- آخه دیوانه؛ من و تو نداریم که! اتّفاقی بیوفته پای هردومون گیره.
- مگه قراره اتّفاقی بیوفته؟ خداروشکر حالش خوبه و فقط به کمی رسیدگی احتیاج داره.
- نه! زود بیا باید ببریمش.
برفین اون‌قدر گریه کرد که لباسم از اشک‌هاش خیس شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنی خانوم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
157
605
مدال‌ها
2
با دیدن حالت برفین قلبم شروع به تپیدن کرد. با صدای آرام و مطمئن جواب دادم:
- امیر ببین؛ فقط یکم فرصت بده برفین به من احتیاج داره. امیر اخم کرد و گفت:
- ستاره، من نمی‌دونم چطور بگم... تو باید بفهمی که اینجا فقط احساسات نیست، باید منطقی فکر کنیم.
سبحان گوشه‌ای ایستاده بود و به ما نگاه می‌کرد، تلاش می‌کرد تا درک کند که چه کار باید بکند. به نظر می‌رسید اکه او هم در ذهن کوچکش نگرانی‌های خودش را دارد.
- من میرم اسم برفین رو تو لیست بنویسم، شما هم دنبالم بیایین بچّه رو تحویل بدیم و برگردیم خونه.
به طرف سبحان برگشتم که پشتم قایم شده بود و بهش گفتم:
- پسر بزرگ و قوی مامان کیه؟
سبحان با حالت مظلومی جواب داد:
- منم مامانی.
- آفرین به تو گل‌ پسرم. ببین عزیزم... این دختر کوچولو ترسیده و خیلی تنهاست، منم نمی‌تونم اینجا ولش کنم برم. باید دوتایی کاری کنیم بابا هم راضی بشه برفین رو با خودمون ببریم، باشه؟
- چیکار کنیم مامانی؟
- الان دوتایی با سرعت می‌ریم طرف ورودی روستا، بابا هم وقتی ببینه ما کنارش نیستیم مجبور می‌شه بیاد دنبالمون، باشه؟
- باشه.
- باید سریع باشی و با سرعت پشت سرم بیای؛ باشه؟
- باشه.
- آفرین. پس هر وقت گفتم سه بدو، خب؟
یک، دو، سه... بدو سبحان... .
با برفین توی بغلم و سبحانی که سعی می‌کرد دنبالم بیاد، به طرف ورودی روستا دویدیم. امیر هر چه‌قدر صدامون زد توجه نکردیم. اون‌قدر رفتیم که کنار جاده رسیدیم. هردو نفس کم آوردیم و ایستادیم.
با صدای بوق ماشینی به طرف عقب چرخیدم و امیر رو دیدم که با عصبانیت بهمون خیره شده بود.
- چرا ماتت برده؟ بیا سوار شو!
- حالا چیکار کنیم مامانی؟
- هیچی! بیا سوار شو بریم. حالا دیگه بابا هم نمی‌تونه مخالفت بکنه.
وقتی سوار ماشین شدیم، برخلاف انتظارم امیر دیگه عصبانی نبود. من هم ترجیح دادم ساکت بمونم و بیشتر از این برای بچّه‌ها استرس ایجاد نکنم.
می‌دونستم پشت این سکوت طولانی دعوای سختی پیش‌رو دارم به همین خاطر تمام طول مسیر روستا تا خونه به این فکر می‌کردم که چطور امیر رو راضی بکنم برای نگه داشتن برفین.
هر بار به صورت معصوم و زیبای برفین نگاه می‌کردم بیشتر مصمّم می‌شدم برای تصمیمی که گرفتم.
خدایا... خودت کمکم کن. چطور می‌تونم از این کوچولو دل بکنم؟ اون الان جز ما هیچ کسی رو نداره!
سر راه چند دست لباس و کفش و حوله برای برفین خریدیم و به طرف خونه حرکت کردیم. شب بود و همه خسته بودیم. نزدیک خونه چند تا پیتزا گرفتیم و به طرف خونه رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین