- Aug
- 157
- 605
- مدالها
- 2
برفین کنارم نشسته بود و با سیر شدن شکمش کمکم آرومتر شد. با حسرت به اطراف نگاه میکرد و با چشمانش به دنبال عزیزانش میگشت. میتوانستم احساس کنم او در دنیای دیگری زندگی میکند؛ دنیایی پر از خاطرات زیبا و شیرین گذشتهاش. تصمیم گرفتم با دل و جانم به او کمک کنم تا آرامش گم شدهاش را پیدا کند.
میدانستم از نظر قانونی نمیتوانم برفین را نگه دارم، اما نمیتوانستم او را به راحتی از خود جدا کنم. حس عمیق مادری و عشق به دختر بچّهای که حتی نصف روز از پیدا شدنش در زندگیام نمیگذشت، بر من غلبه کرده بود. در فکر راضی کردن امیر برای بردن برفین به خانه بودم که با بلند شدن امیر از جایش به سمتش برگشتم و گفتم:
- جایی میری؟
- بله. با توجه به شرایطی که برفین داره الان باید اینجا تحویلش بدیم و برگردیم خونه. من واقعاً متاسفم... ولی چارهای جز این نداریم که بریم و اسم برفین رو هم توی لیست بزاریم.
با گفتن این جمله دلهرهی عجیبی همهی وجودم را در برگرفت.
- صبر کن امیر... میگم... بهتر نیست یه چند روز خودمون مواظبش باشیم تا حالش خوب بشه؟ بعد میاریم تحویل میدیم.
- ستاره... ! میدونم دلت پیش این بچّه گیره، ولی این دلیل نمیشه که با خودمون ببریمش! میدونم سخته برات، برای من هم سخته ولی چه میشه کرد! کاری از دست ما برنمیاد که... .
با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفتم:
- میدونم... ولی این بچّه خیلی کوچیکه و الان احتیاج به مادری داره...
- حتما تو هم خیال کردی مادرشی؟ آره؟
با دادی که امیر سرم کشید چند قدم به عقب رفتم، برفین ترسیده بیشتر خودشو تو بغلم جا داد، سبحان هم با کشیدن مانتوام رفت و پشتم قایم شد.
امیر با دیدن برفین و سبحان ترسیده صداش رو کمی پایینتر آورد و گفت:
- ببین ستاره دیگه داره صبرم تموم میشه! هرچی گفتی؛ گفتم باشه، ولی این چیزی که میخوای امکان نداره مسؤلیت داره میفهمی؟
- میفهمم! مسؤلیتش با خودم. دیگه چی میگی؟
- آخه دیوانه؛ من و تو نداریم که! اتّفاقی بیوفته پای هردومون گیره.
- مگه قراره اتّفاقی بیوفته؟ خداروشکر حالش خوبه و فقط به کمی رسیدگی احتیاج داره.
- نه! زود بیا باید ببریمش.
برفین اونقدر گریه کرد که لباسم از اشکهاش خیس شد.
میدانستم از نظر قانونی نمیتوانم برفین را نگه دارم، اما نمیتوانستم او را به راحتی از خود جدا کنم. حس عمیق مادری و عشق به دختر بچّهای که حتی نصف روز از پیدا شدنش در زندگیام نمیگذشت، بر من غلبه کرده بود. در فکر راضی کردن امیر برای بردن برفین به خانه بودم که با بلند شدن امیر از جایش به سمتش برگشتم و گفتم:
- جایی میری؟
- بله. با توجه به شرایطی که برفین داره الان باید اینجا تحویلش بدیم و برگردیم خونه. من واقعاً متاسفم... ولی چارهای جز این نداریم که بریم و اسم برفین رو هم توی لیست بزاریم.
با گفتن این جمله دلهرهی عجیبی همهی وجودم را در برگرفت.
- صبر کن امیر... میگم... بهتر نیست یه چند روز خودمون مواظبش باشیم تا حالش خوب بشه؟ بعد میاریم تحویل میدیم.
- ستاره... ! میدونم دلت پیش این بچّه گیره، ولی این دلیل نمیشه که با خودمون ببریمش! میدونم سخته برات، برای من هم سخته ولی چه میشه کرد! کاری از دست ما برنمیاد که... .
با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفتم:
- میدونم... ولی این بچّه خیلی کوچیکه و الان احتیاج به مادری داره...
- حتما تو هم خیال کردی مادرشی؟ آره؟
با دادی که امیر سرم کشید چند قدم به عقب رفتم، برفین ترسیده بیشتر خودشو تو بغلم جا داد، سبحان هم با کشیدن مانتوام رفت و پشتم قایم شد.
امیر با دیدن برفین و سبحان ترسیده صداش رو کمی پایینتر آورد و گفت:
- ببین ستاره دیگه داره صبرم تموم میشه! هرچی گفتی؛ گفتم باشه، ولی این چیزی که میخوای امکان نداره مسؤلیت داره میفهمی؟
- میفهمم! مسؤلیتش با خودم. دیگه چی میگی؟
- آخه دیوانه؛ من و تو نداریم که! اتّفاقی بیوفته پای هردومون گیره.
- مگه قراره اتّفاقی بیوفته؟ خداروشکر حالش خوبه و فقط به کمی رسیدگی احتیاج داره.
- نه! زود بیا باید ببریمش.
برفین اونقدر گریه کرد که لباسم از اشکهاش خیس شد.
آخرین ویرایش: