نگاهش محو انعکاس چهره دختری شد که در شیشه روبهرویش نقش بسته بود. لباس صورتی رنگ بیمارستان برایش گشاد بود و او را شلختهتر از همیشه نشان میداد. چشمهای سبزش، بیروح تر از همیشه بودند و خشکی لبهای کوچکش اجازه خندیدن به او نمیداد. چشم از دختر روی شیشه گرفت و به دستهایش نگاه کرد. کمبودیهای روی دستش هر روز بیشتر و بیشتر روی پوست گندمیاش ظاهر میشدند و راهی برای رهایی از این کبودیها نداشت. دستی به داخل موهای مشکی رنگش کشید و طبق عادتی که این یک ماه پیدا کرده بود، به دستش نگاه کرد. تارهای مویی که از سرش جدا شده بودند کف دستش خودنمایی میکردند. دست دیگرش را جلو آورد و شروع به شمردن تارهای مو کرد:
- یک...دو...سه...چهار.
- چیو داری میشماری دختر قشنگم؟
دست از شمردن برداشت و به پشت سرش چشم دوخت. پرستار جوانی با لباس سفید پشت سرش ایستاده بود. روزی پوشیدن لباس سفید آرزویش بود و حال از هرچه که سفید رنگ بود حالش بهم میخورد. دستش را جلوی صورتش آورد و به پرستار نشان داد و گفت:
- موهامو!
لبهای رژ خورده پرستار تکان خوردند بیآنکه حرفی بزند. خودکار داخل دستش را جابهجا کرد و کنار تخت دختر آمد و با تردید گفت:
- چرا... چرا موهاتو میشماری قشنگم؟
دست دختر مُشت شد و موهایش در دستش فشرده شدند. حجم سنگینی از بغض در گلوی دختر جا خوش کرد و بعد آرام لب زد:
- میگن هر تار مویی که از سرتون جدا میشه، یه روز از عمرتون کم میشه. دارم موهامو میشمارم تا ببینم چند روز از عمرم رفته!
چشمهای حیران پرستار میان لبهای دختر و موهایش در نوسان بود. دستش را به دست دختر رساند و بی آنکه حرفی بزند تنها پشت دست دختر را نوازش کرد. حرفی برای گفتن نداشت، اصلا کلمهای وجود داشت تا بتواند با آن دخترک را تسکین بدهد و او را به روزهای باقی مانده امیدوار کند؟
با رفتن پرستار، نگاهش را به تخته وایتبرد بالای سرش دوخت:
- گیسو مولایی، چهارده ساله، پزشک معالج دکتر یعقوبی.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و بعد دمپاییهای سرمهای رنگ بیمارستان را پوشید و به سمت پنجره رفت. دستش را به شیشه سرد چسباند و با دلتنگی نگاه به دویدن پسر بچهای کرد که روی چمنهای بیمارستان میدوید. یکماه بود که دیگر بچه نبود و بچگی نمیکرد، در بیمارستان حبس شده بود و تنها برای انجام دادن آزمایشهایش از بیمارستان بیرون میرفت و زیر آسمون خدا میایستاد. دستش را به زیر چشمهایش کشید و اشکهایی که خودسر روی گونههای بیرنگش جا گرفته بودند را کنار زد. از شیشه فاصله گرفت و بعد پرده را کشید تا دیگر چشمش به آبی آسمان نیوفتد و دلش هوایی نشود. روی تختش نشست و پتوی سبز رنگ بیمارستان را، روی خودش کشید و به سقف زل زد. دستش را میان موهایش برد و با حسرت به آنها نگاه کرد. پدرش همیشه او را گیسو کمند صدا میزد و حال رفته رفته کمندهایش بر باد میرفتند. انگشت اشارهاش را بر روی ابرو راستش کشید و با دیدن خالی بودن قسمتهایی از ابرویش، به اشکهایش اجازه داد تا ببارند. صدای خندهی دختری در سالن میپیچید و به شدت اشکهایش اضافه میکرد و در دل از خودش میپرسید، چرا نمیتواند بخندد؟ اشکهایش را با پشت دستش پس زد و بعد به سمت دستشویی رفت و به لبهای خشکش در آیینه خیره شد. انگشت اشارهاش را بر روی لبش کشید و کمی به لبهایش انحنا داد تا شکل خنده به خود بگیرد. سوزشی که روی لبش ایجاد شد باعث شد لبهایش را جمع کند و بعد به قطره خونی که روی لبش جاخوش کرده بود خیره شود. از دستشویی بیرون آمد و به سمت میز کنار تختش رفت و برداشت و روی لبش قرار داد و آرام گفت:
- خندیدن هم به ما نیومده!
دمپاییهایش را از پا در آورد و بعد دوباره روی تخت دراز کشید و به صدای خندهی دختری گوش داد که ظاهراً لب چاک خورده و خشک نداشت!