جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ابریشم موهایت اثر میم.ز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط ~مَهوا~ با نام ابریشم موهایت اثر میم.ز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 483 بازدید, 3 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ابریشم موهایت اثر میم.ز
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~مَهوا~
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
Untitled-1.jpg
داستانک: ابریشم موهایت
اثر: میم.ز
ژانر: تراژدی، اجتماعی
کپیست: VISHAR
خلاصه:
موهایش زندگی‌اش بود، زندگی که در یک چشم بهم زدن از او گرفته شد. چشم بر هم زدنش هفت روز طول کشید، هفت روز تمام جان کند و در آخر زندگی‌اش را رها کرد!
مقدمه:
حسرت همیشه گوشی مدل بالا یا ماشین گرون قیمت نیست، گاهی اوقات حسرت یه آدم میشه یه گل، یه عطر و شاید یه تار مو! آدما همیشه با دیدن تجملات آه نمی‌کشن، گاهی اوقات دلیل آه یه آدم میشه یه گل سر ساده که هیچ وقت نمی‌تونن داشته باشنش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,760
مدال‌ها
6
تاييد داستان کوتاه.png





بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.

راه‌تان همواره سبز و هموار


•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
نگاهش محو انعکاس چهره دختری شد که در شیشه روبه‌رویش نقش بسته بود. لباس صورتی رنگ بیمارستان برایش گشاد بود و او را شلخته‌تر از همیشه نشان می‌داد. چشم‌های سبزش، بی‌روح تر از همیشه بودند و خشکی لب‌های کوچکش اجازه خندیدن به او نمی‌داد. چشم از دختر روی شیشه گرفت و به دست‌هایش نگاه کرد. کمبودی‌های روی دستش هر روز بیشتر و بیشتر روی پوست گندمی‌اش ظاهر می‌شدند و راهی برای رهایی از این کبودی‌ها نداشت. دستی به داخل موهای مشکی رنگش کشید و طبق عادتی که این یک ماه پیدا کرده بود، به دستش نگاه کرد. تار‌های مویی که از سرش جدا شده بودند کف دستش خودنمایی می‌کردند. دست دیگرش را جلو آورد و شروع به شمردن تارهای مو کرد:
- یک...دو...سه...چهار.
- چیو داری می‌شماری دختر قشنگم؟
دست از شمردن برداشت و به پشت سرش چشم دوخت. پرستار جوانی با لباس سفید پشت سرش ایستاده بود. روزی پوشیدن لباس سفید آرزویش بود و حال از هرچه که سفید رنگ بود حالش بهم می‌خورد. دستش را جلوی صورتش آورد و به پرستار نشان داد و گفت:
- موهامو!
لب‌های رژ خورده پرستار تکان خوردند بی‌آن‌که حرفی بزند. خودکار داخل دستش را جابه‌جا کرد و کنار تخت دختر آمد و با تردید گفت:
- چرا... چرا موهاتو می‌شماری قشنگم؟
دست دختر مُشت شد و موهایش در دستش فشرده شدند. حجم سنگینی از بغض در گلوی دختر جا خوش کرد و بعد آرام لب زد:
- می‌گن هر تار مویی که از سرتون جدا می‌شه، یه روز از عمرتون کم‌ میشه. دارم موهامو می‌شمارم تا ببینم چند روز از عمرم رفته!
چشم‌های حیران پرستار میان لب‌های دختر و موهایش در نوسان بود. دستش را به دست دختر رساند و بی آن‌که حرفی بزند تنها پشت دست دختر را نوازش کرد. حرفی برای گفتن نداشت، اصلا کلمه‌ای وجود داشت تا بتواند با آن دخترک را تسکین بدهد و او را به روزهای باقی مانده امیدوار کند؟

با رفتن پرستار، نگاهش را به تخته وایت‌برد بالای سرش دوخت:
- گیسو مولایی، چهارده ساله، پزشک معالج دکتر یعقوبی.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و بعد دمپایی‌های سرمه‌ای رنگ بیمارستان را پوشید و به سمت پنجره رفت. دستش را به شیشه سرد چسباند و با دلتنگی نگاه به دویدن پسر بچه‌ای کرد که روی‌ چمن‌های بیمارستان می‌دوید. یک‌ماه بود که دیگر بچه نبود و بچگی نمی‌کرد، در بیمارستان حبس شده بود و تنها برای انجام دادن آزمایش‌هایش از بیمارستان بیرون می‌رفت و زیر آسمون خدا می‌ایستاد. دستش را به زیر چشم‌هایش کشید و اشک‌هایی که خودسر روی گونه‌های بی‌رنگش جا گرفته بودند را کنار زد. از شیشه فاصله گرفت و بعد پرده را کشید تا دیگر چشمش به آبی آسمان نیوفتد و دلش هوایی نشود. روی تختش نشست و پتوی سبز رنگ بیمارستان را، روی خودش کشید و به سقف زل زد. دستش را میان موهایش برد و با حسرت به آن‌ها نگاه کرد. پدرش همیشه او را گیسو کمند صدا می‌زد و حال رفته رفته کمندهایش بر باد می‌رفتند. انگشت اشاره‌اش را بر روی ابرو راستش کشید و با دیدن خالی بودن قسمت‌هایی از ابرویش، به اشک‌هایش اجازه داد تا ببارند. صدای خنده‌ی دختری در سالن می‌پیچید و به شدت اشک‌هایش اضافه می‌کرد و در دل از خودش می‌پرسید، چرا نمی‌تواند بخندد؟ اشک‌هایش را با پشت دستش پس زد و بعد به سمت دست‌شویی رفت و به لب‌های خشکش در آیینه خیره شد. انگشت اشاره‌اش را بر روی لبش کشید و کمی به لب‌هایش انحنا داد تا شکل خنده به خود بگیرد. سوزشی که روی لبش ایجاد شد باعث شد لب‌هایش را جمع کند و بعد به قطره خونی که روی لبش جاخوش کرده بود خیره شود. از دست‌شویی بیرون آمد و به سمت میز کنار تختش رفت و برداشت و روی لبش قرار داد و آرام گفت:
- خندیدن هم به ما نیومده!
دمپایی‌هایش را از پا در آورد و بعد دوباره روی تخت دراز کشید و به صدای خنده‌ی دختری گوش داد که ظاهراً لب چاک خورده و خشک نداشت!
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
***
چشم از سرم بالای سرش گرفت و مادرش که روی صندلی رو‌به‌رویش خوابیده بود نگریست. موهای سفیدی که از زیر روسری مادرش بیرون آمده بودند اول از همه چشمش را گرفت. بغض درون گلویش جاخوش کرد و تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که کاش نبود و موهای مادرش سفید نمی‌شد. انگشت اشاره‌اش را زیر چشم‌های خسته‌اش کشید و اشک‌هایی که خودسرانه روی صورتش نشسته بودند را پاک کرد. طبق عادت همیشگی‌اش دستش را داخل موهایش کشید و لب پایینش را گاز گرفت تا دوباره سیل اشک‌هایش جاری نشود. با تردید دستش را از بین موهایش جدا کرد و بعد جلوی چشم‌هایش گرفت. موهای کف دستش، لبخندی تلخ بر روی لب‌هایش آورد و مثل همیشه شروع به شمردن موهایش کرد. دستش را به میز کنارش رساند و بعد از این‌که خودکارش را پیدا کرد، روی کاغذی که حدس می‌زد همان‌جا باشد عدد بیست را نوشت. موهایش را، کنار خودکار گذاشت و بعد نگاهش را دوباره به مادرش دوخت. مانتوی کاربنی رنگی که به تن مادرش بود، یک هفته بود که از تنش بیرون نیامده بود. سکوت اتاق را تنها صدای‌ نفس کشیدن مادرش می‌شکست و به او آرامش تزریق می‌کرد. دستش را به پتویش رساند و روی خودش انداخت؛ با حس این‌که پتو روی پاهایش قرار نگرفته است سرش را کمی بلند کرد و با تعجب به پاهایی نگاه کرد که زیر پتو قرار گرفته بودند.
- چی‌شده گیسو؟
هاله‌ای از اشک جلوی چشم‌هایش را گرفت و بعد لب زد:
- پاهام... .
مادرش کنارش آمد و دست‌هایش را روی پاهایش قرار داد. صدایش را بالاتر برد و گفت:
- چرا دست‌هاتو حس نمی‌کنم؟
قدم‌های لرزان مادرش به سمت در اتاق رفت و از همان‌جا فریاد کشید:
- پرستار!

به مادرش که بیرون از اتاق ایستاده بود خیره شد. تسبیح زمردی رنگی در دست‌های مادرش مدام تکان می‌خورد. چشم از مادرش گرفت و به دکتر میان‌سالی خیره شد که بالای سرش ایستاده بود و دست‌هایش را روی پاهایش می‌کشید. چینی میان ابروهایش داد و سعی کرد کمی پایش را تکان دهد اما نتوانست، بغضی که در گلویش نشسته بود را ترکاند و صدای هق‌هقش فضای اتاق را پر کرد.
صدای کفش‌های مادرش را به خوبی می‌شناخت و متوجه شد که مادرش پشت در اتاق ایستاده است؛ سرش را به سمت در چرخاند و نگاهش در نگاه نگران مادرش قفل شد.
- در رو ببندین لطفاً.
پرستار به سمت در کرمی رنگ اتاق رفت و بدون این‌که به مادرش توجه کند در را بست. اشک‌هایش با سرعت بیشتری روی گونه‌اش نشستند و جلوی چشم‌هایش را تار کردند.
- هیچی حس نمی‌کنی دخترم؟
با پشت دستش، اشک‌هایی که جلوی چشم‌هایش را گرفته بودند را پاک کرد و بعد به دست‌های گندمی دکتر که روی پاهایش بودند خیره شد و سرش را به اطراف تکان داد. دکتر عینک روی چشمش را کمی تکان داد و بعد به سمت پرستار ریزنقشی که گوشه تخت ایستاده بود چرخید و گفت:
- همین امروز ازش آزمایش خون بگیرین.
دست بزرگ دکتر روی سرش نشست و کمی موهایش را تکان داد و بعد با لبخند مردونه‌ای به او خیره شد و گفت:
- نترس دخترم چیزی نیست.
بعد به سمت در رفت و آن‌را باز کرد. با باز شدن در نگاهش به مادرش افتاد که به دیوار تکیه داده بود و همچنان زیر لب ذکر می‌گفت.
گوشه پتویی که رویش انداخته بود را میان دست‌هایش مشت کرد. دلش می‌خواست داد بزند تا از بغضی که در وجودش رخنه کرده بود کاسته شود اما نگاه نگران مادری که بیرون از اتاق او را نظاره می‌کرد اجازه داد زدن را از او سلب می‌کرد.
سرش را به پشتی تخت تکیه داد و چشم‌هایش را بست و بی‌صدا تر از همیشه اشک ریخت.

حال تنها دل‌خوشی‌اش هم از او گرفته شده بود. با دیدگانی که تار می‌دیدند به پنجره نگریست. آرزوی دوباره ایستادن پشت آن پنجره را می‌بایست به گور ببرد.
نگاهش را از پنجره گرفت و دستش را به سمت کشوی میز دراز کرد. گتابی را که پدرش برایش خریده بود را بیرون آورد و دستی به برگه‌های سفید کتاب کشید و بعد آن‌را به بینی‌اش نزدیک کرد و از ته دل بو کشید.
لبخند بی‌جانی بر روی لب‌های خسته‌اش نقش بست، کتاب را باز کرد و پشت دستش را به چشم‌های بی‌فروغش کشید و اشک‌هایی که لجوجانه روی گونه‌اش نشسته بودند را پاک کرد. صفحه‌ای از آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
- من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم
نگاه کن:
با من بمان!
«احمد شاملو»
***
پتو را از روی پاهای بی‌جانش کنار زد، آیینه کوچکی را از زیر پتو بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت.
دستی به سرش کشید و لبخندی تلخ بر روی لب‌هایش ظاهر شد. موهای سرش روز به روز کمتر می‌شدند و تنها کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که آن‌ها درون پلاستیکی جمع کند و شب‌ها با بوی موهایش بخوابد.
صدای پدرش پرده گوشش را نوازش داد:
- موهات دوباره در میان و بلند‌تر از قبل می‌شن.
اشک در چشم‌هایش حلقه زد، لرزش صدای پدرش غیرقابل انکار بود. همه آن‌ها می‌دانستند برگشتی در کار نیست ولی قصد باور کردنش را نداشتند. آیینه داخل دستش را رها کرد و روی سرامیک‌های سفید اتاق افتاد. صدای شکستنش در فضای سرد اتاق پیچید و ترسیده«هین!»بلندی کشید.
دست‌های لرزان پدرش جلو آمد و تکه‌های آیینه را برداشت و داخل سطل زباله زرد رنگ انداخت. چشم‌های خسته‌اش از روی خرده آیینه‌ها برداشته نمی‌شد. چهره‌اش در آیینه شکسته‌ شده خسته‌تر و درمانده‌تر از قبل بود.
دستش را به سمت پتویش برد و ناباور به صحنه روبه‌رویش خیره شد. انگار این روزها روی دور تند افتاده بودند و همه سختی‌ها بی‌وقفه بر سرش آوار می‌شدند. صدای بغض آلودش توجه پدرش را به خودش جلب کرد:
- بابا، دستم دیگه تکون نمی‌خوره.

احساس‌مي‌کنم
در هر کنار و گوشه‌يِ اين شوره‌زارِ ياس
چندين هزار جنگلِ شاداب ناگهان
مي‌رويد از زمين
آه اي يقينِ گم‌شده ، اي ماهي‌يِ گريز
در برکه‌هايِ آينه لغزيده تو به تو
من آب‌گيرِ صافي‌ام
اينک ! به سِحرِ عشق
از برکه‌هايِ آينه راهي به من بجو
«احمد شاملو»
با دست راستش که هنوز سالم بود، کتاب را بست و پلک‌های خسته‌اش را روی هم گذاشت. از همه‌چیز خسته شده بود، دلش می‌خواست نباشد و درد نکشد؛ نباشد و نبیند پاهایی‌را که تکان نمی‌خورند.
آه از ته دلی کشید و نگاه خسته‌اش را به آسمان آبی دوخت. صدای جیک‌جیک پرنده‌ها خبر از نزدیکی بهار دارد، بهاری که امیدی به دیدنش ندارد.
اگر او مانند بچه‌های عادی بود الان دست در دست پدرش گذاشته بود و در خیابان‌ها می‌چرخید و لباس‌های عیدش را می‌خرید، اما الان نه او بچه عادیست و نه پدرش توان خرید لباس دارد.
چهارده سال بیشتر نداشت اما خوب می‌فهمید هزینه‌های شیمی‌درمان چه بر سر پدرش آورده است. مثل همیشه قطره اشکی لجوجانه از چشمش سرازیر می‌شود. کاری جز گریه کردن از دستش بر نمی‌آید. روزهایی که مادر و پدرش سخت مشغول کار کردن بودند با خیال راحت در دنیای خاکستری‌اش غرق می‌شد و اشک می‌ریخت و هنگامی‌که والدینش پا به اتاق می‌گذاشتند لب‌هایش به سمت بالا انحنا پیدا می‌کردند و از روزهای خوب حرف می‌زد؛ روزهایی که شبیه یک رویا بودند تا واقعیت.
دستی به روسری صورتی سرش کشید و کمی آن‌را عقب‌تر برد. خبری از موهای بلندش نبود و تنها چند تار از آن‌ها در گوشه و کنار سرش باقی مانده بود. حساب آن چند تار مو را به خوبی داشت، ده تار باقی مانده بود و ده روز فرصت برای زندگی!
گره زیر روسری‌اش را با یک دستش باز کرد، دلش می‌خواست ده دانه مو را هم از سرش بکند و این زندگی‌را تمام کند اما، عقلش او را از مرگ می‌ترساند. چیزی از مرگ نمی‌دانست اما هرچه که بود از ذره‌ذره آب شدنش بهتر بود.

فکر این‌که یک هفته دیگر هم می‌بایست درد بکشد قلبش را مچاله کرد. شاید هم بیشتر از یک هفته می‌شد و زندگی‌اش بند به تار موهایش نبود اما به امتحان کردنش می‌ارزید.
دست لرزانش را بر سرش کشید و موهای سرش را دانه به دانه جدا کرد. هر تار مویی که از سرش جدا می‌شد هزاران آرزو را با خودش به یغما می‌برد.
آخرین تار مو را از سرش جدا کرد و داخل پلاستیک انداخت، حال او مانده بود و زندگی که منتظر بود هرچه زودتر تمام شود.
چشمه اشکش خشک نمی‌شد، سخت بود دل کندن از زندگی و امید به فنا داشتن.
پشت دستش را به بینی‌اش کشید، بینی‌اش خون شد و در یک ثانیه پشت دستش قرمز شد. لبخندی بر روی لبش نشست، تلاشی برای بند آمدن خون نکرد؛ حتی هم برنداشت تا خون‌های روی صورتش را پاک کند.
قطره‌های خون بر روی لباس صورتی‌اش می‌ریخت و دانه‌های اشکش به وسعت قطره‌های خون اضافه می‌کرد.
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشم‌های بی‌فروغش را بست تا نبیند که چگونه جان از بدنش بیرون‌ می‌رود.
قلبش تیر کشید و از شدت درد صورتش درهم شد. حتی مُردنش هم درد داشت. بوی خون آخرین بویی بود که به مشامش می‌رسید و دیوار سفید رنگ بیمارستان آخرین چیزی بود که می‌دید.
صدای تپش قلبش را به وضوح احساس می‌کرد، خون بینی‌اش قصد بند آمدن نداشت و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. انگار کندن موها کار خودش را کرده بود و لحظات آخر عمرش بود، چشم‌هایش را گشود و به آسمان آبی دوخت. این زندگی به او روی خوش نشان نداده بود، زندگی را زندگی نکرده بود.
صدای هق‌هقش فضای اتاق را شکست و ناگهان از مرگ ترسید. دست لرزانش را بالا آورد و زنگ پرستار را فشار داد، صدایی از زنگ بلند نشد.
تمام توانش را در سر انگشت‌هایش جمع کرد و دوباره زنگ را فشار داد، انگار زنگ هم قصد سازگاری با او را نداشت. صدایی از زنگ نمی‌شنوید، اما صدای آواز پرنده‌ها به خوبی پرده گوشش را نوازش می‌داد. انگشت‌های خونی‌اش را از زنگ فاصله داد و برای آخرین باری که خودش نمی‌دانست آخرین بار است نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را از هوای اسفندماه پر کرد و در آخر، بی‌آن‌که فرصت کند هوا را از ریه‌هاش بیرون بفرستد، با همان هوای خوش اسفند‌ماه به آغوش مرگ فرو رفت و صدای دویدن پرستار‌ها هم او را از خواب بیدار نکرد!
 
بالا پایین